eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حکایت زیبای ابن سیرین و بوی خوش او 😍 😊در دین ما همیشه حکایات و داستان های بسیار زیبایی برای درس گرفتن ما وجود دارد.👌 🌀 ما امروز میخواهیم داستانی را برای شما روایت کنیم 🔆 از یکی از بزرگ مردان دین اسلام که با تقوا پیشگی خودش توانست ✳️عطر خوش تقوا پیشگی بر بدن خویش بمالد 💯و داستانی بشود برای کسانی که میخواهند راه درست زندگی را بیاموزند.😍 💠💠 داستان زیبا ی ابن سیرین💠💠 🔷🔹🔷محمد بن سیرین همیشه پاکیزه😇 بود و بوى خوش 😍مى داد.  روزى شخصى از او پرسید: ❓❓علت چیست که از تو همیشه بوى خوش 😳مى آید؟ ❓‼️ گفت قصه من عجیب است. 😊 آن شخص او را قسم داد که : قصه خود را براى من بگو.🙏🌺 👈ابن سیرین گفت : من در جوانى ☺️ بسیار زیبا 😊 و خوش صورت ☺️ و صاحب حسن و جمال بودم 😍 و شغلم بزّازى بود، 😊 روزى زنى 👸و کنیزکى👩 به دکانم آمدند و مقدارى پارچه 👘خریدند، چون قیمت💶 آن معین شد، گفتند: همراه ما بیا تا قیمت آن را به تو پرداخت کنیم .💰💰💰 در دکان را بستم 🔒🚪 و همراه ایشان راه افتادم 👱 👩👸 تا به جلوى خانه آنان رسیدم ، آنها به درون رفتند و من پشت در ماندم.  بعد از مدتى🕑🕒🕓🕔 زن👸 – بدون آن که کنیزش همراهش باشد – مرا به داخل خانه 🏡دعوت کرد، چون داخل شدم ، خانه اى دیدم از فرشها 🇸🇿🇸🇿و ظروف عالى 🍸🍽🍽🍽 🍸آراسته ، مرا بنشاند و چادر از سر برداشت ،‼️ او را در غایت حسن و جمال 👁👁👁👁دیدم ، خود را به انواع جواهرات آراسته👰 بود.  در کنارم نشست و با ظرافت و ناز و عشوه👠💋💕 و خوش طبعى 😻با من به سخن گفتن درآمد، طولى نکشید که غذایى مفصل و لذیذ🍖🍚🍗🍧🍸🍸🍧🍝 🍷🌯🌮🍷🍧آماده شد، بعد از صرف غذا، آن زن 👸به من گفت : اى جوان مى بینى من پارچه و قماش زیاد دارم ،😌 قصد من از آوردن تو به اینجا چیز دیگرى است😸 و من 😻مى خواهم کام دل بر آرم . من چون مهربانیها 💕و عشوه بازیهاى💕 او را دیدم نفس اماره ام به سوى او میل کرد، 😓 ناگاه الهامى به من رسید ✨☄✨ که قارى‌ای از سوره ✨والنازعات✨ این آیه را تلاوت کرد که : 💌🌸🍃 و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى الماوى💌🌸🍃 🌺🍃🍃اما هرکس بترسد از مقام پروردگار خود و نفس خود را از پیروى هواى نفس بازدارد،🌺🍃 بدرستى که منزل و آرامگاه او بهشت خواهد بود 🌺🍃🍃 ❤️وقتى به یاد این آیه افتادم عزم خود را جزم نمودم 😊💪 که دامن پاک خود را به این گناه آلوده نکنم ،😇 هر چه آن زن با من به دست بازى درآمد، من به او توجه نکردم. 😍😇 چون آن زن مرا مایل به خود ندید😾، به کنیزان خود گفت 😼: تا چوب زیادى آوردند، وقتى مرا محکم با طناب بستند، 🤕 زن خطاب به من گفت : یا مراد مرا حاصل کن یا تو را به هلاکت مى رسانم. 😾 به او گفتم : اگر ذره ذره ام کنى ، مرتکب این عمل شنیع نخواهم شد.😡😡😡  تا این که مرا بسیار با چوب زدند،💢💢 بطورى که خون از بدنم جارى شد. 🤕 با خود گفتم : که باید نقشه اى به کار بندم تا رهایى یابم …🤔🤔 گفتم مرا نزنید راضى شدم ، 😳😳 دست و پایم را باز کردند، بعد از رهایى پرسیدم : محل قضاى حاجت کجاست ؟ راهنمایى کردند.🙄  رفتم در مستراح و تمام لباسهایم را به نجاست آلوده کردم 😬😪و بیرون آمدم ، چون آن زن با کنیزان به طرفم آمدند، من دست نجاست آلود خود را به آنها نشان مى دادم و به آنها مى پاشیدم ،😖  آنها فرار مى کردند.😊 بدین وسیله فرصت را غنیمت شمردم😋 و به طرف بیرون شتافتم ، 😀 چون به در خانه رسیدم در را قفل کرده بودند، 😣😥 وقتى دست به قفل زدم – به لطف الهى – گشوده شد😍😊 و من از خانه بیرون آمدم ☺️ و خود را به کنار جوى آب 🏞رسانیدم ، لباسهایم 💦👕👖را شسته و غسل 😊نمودم.  ناگهان دیدم که شخصى پیدا شد و لباس نیکویى💫👕💫 برایم آورد و بر تنم پوشانید☺️ و بوى خوش 🌸🌸به من مالید و گفت : اى مرد پرهیزگار! ☺️ چون تو بر نفس خود غلبه کردى👌😊 و از روز جزا ترسیدى🌹😍  و خلاف فرمان خدا انجام ندادى😘 و نهى او را نهى دانستى ، ☺️ ✅این وسیله اى بود براى امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کردیم ،☺️🌹 دل فارغ دار که این لباس تو هرگز چرکین ☺️❤️ و این بوى خوش هرگز از تو زایل نشود،😍🌸🌸 پس از آن روز تاکنون ، بوى خوش از بدنم برطرف نگردیده است .😊😍 به همین خاطر خدا علم تعبیر خواب را بر او عطا فرمود💌🌹 و در زمان او کسى مثل او تعبیر خواب نمى کرد.😊☺️🌹 📚 @rommanekhoobe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔆 🔆 🌷 🌷 "خجالت" 🌼 تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم.☀️ وقتی غذا تموم شد گفت: 🙏«الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو می شورم». گفتم: «خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف ها هم تموم شده».🌜 نگاهی بهم انداخت و گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده».😊 منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.😐 📚 حدیث آرزومندی، صفحه108 💞 @beheshtekhanevadeh14
✨﷽✨ ❣️❣️ یک وقتی هست انسان در دلش حقیقتا از خدای متعال به خاطر ازدواج موفق سپاس گذار و متشکر است این خیلی ارزش دارد،...✅ منتهی وقتی ما از خدای متعال متشکر شدیم، یک عملی، یک حرکتی، یک موضع گیری هم براساس این تشکر لازم می آید که انجام دهیم.✅ 📚مطلع عشق، صفحه 16 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖 1 *📿***💕***✅* 🏵 قسمت اول؛ مردهای.... زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! 🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 📚 @rommanekhoobe
🖌 2 🔹🌺🔻🌺🔸 قسمت دوم: ترک تحصیل! 💢 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤 🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢 💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد: 🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم! درسم درسم!!! تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠 🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... 🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که! از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه! مادرم دنبالم دوید توی خیابون. 🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰 پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲 📚 @rommanekhoobe
🖌 3 🔹🔶💢🔶🔹 قسمت سوم: عقب نشینی اجباری! 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... 🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... 💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 🔞 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓 🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤 💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥 🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭 💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞 ✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد.... 📚 @rommanekhoobe
❤️ 4 "خواستگاری" 🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... 😭🙏 علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه! 🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺 طلبه هست؟! آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠 مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد 🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون! ولی به همین راحتی ها نبود. من یه ایده فوق العاده داشتم. 🔺 نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...😏 به خودم گفتم ،خودشه هانیه 👌 این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی👌🏼 از دستش نده ... 🔹علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود. 🔹نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه!😏 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... 😃 هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...؟؟؟؟ ‼️مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانوم، حالا چه عجله ایه!🤗 اینا جلسه اوله همدیگه رو دیدن! شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... 💢 ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم!👌🏼 گفتم، اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!😍 این رو که گفتم برق همه رو گرفت!!! 😳😱 💢 برق شادی خانواه داماد رو! 💢 برق تعجب پدر و مادر من رو! پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بود توی چشم های من ... 😡 و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم!😏 ✔️می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده .. 📚 @rommanekhoobe
🌺 رمان 5 "می خوام درس بخونم!" 🔹 اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم!😭 بی حال افتاده بودم کف خونه.. مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت. 🔴پدرم نعره می کشید و من رو می زد... اصلا یادم نمیاد چی می گفت.... 👺 ☎️ چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم، دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه! 🔹مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود: شرمنده، نظر دخترم عوض شده! ✔️ چند روز بعد دوباره زنگ زد و گفت من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواسته علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم. 🔶 علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه. تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره! 💢 بالاخره مادرم کم آورد. اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد! 😡 بیخود کردن! چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ و.... بعد هم بلند داد زد: هاااااانیه ...😲 این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی! 🔺ادب؟ احترام؟😐 تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😤 این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم... 🔺 به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... 😢 باشه ولی یه شرط دارم؛ باید بزاری برگردم مدرسه!
🌌 رمان شب ۶ داماد طلبه! 🔷 .... پدرم با شنیدن این جمله مات و مبهوت شد! می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود.😢 اون شب وقتی به حال اومدم ،تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف 😞 روی همه چیز فکر کردم... 🔹یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم... 🔺 اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم...😭 بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... ✅ به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه! 🔹از طرفی این جمله اش درست بود، من هیچ وقت بدون فکر تصمیمی نمی گرفتم . 🔹حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود 😒 💢 با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره! 🔹اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راه این موضوع رو پیدا کردم ... ☎️ یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوستا، همسایه ها و اقوام زنگ زدم... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ... - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ 😳 ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه هست! خیلی پسر خوبیه...😌 🔹کمتراز دو ساعت بعد سر و کله پدرم پیدا شد. وقتی مادرم برگشت من بیهوش کف خونه افتاده بودم!😣 خلاصه اوضاع روزگار گذشت و خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد... 💢 البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد...😒
🌉 رمان شب ۷ "افکار منفی" 🔺 پدرم از داماد طلبه اش متنفر بود. بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد! با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر بعد هم که یه عصرانه مختصر،منحصر به چای و شیرینی !!! 👌🏼 هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت😌 🔷 اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور! 😪 هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی! هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه می شد. همه بهم می گفتن ،هانیه تو یه احمقی!😏 ⭕️ خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد، تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟😏 💢 هم بدبخت میشی هم بی پول! به روزگار بدتری نسبت به خواهرت مبتلا میشی! دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی! 💢 گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید 😢😰 گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم... 🔹از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود. رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی باید همون جا می مردی! واقعا همین طور بود ... 💢 یه روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون، مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود و گفته بود: از شوهرش بپرس😠 و قطع کرده بود! 🔺 مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش، بالاخره تونست علی رو پیدا کنه. صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می خواستیم اگه میشه برای خرید جهیزیه بریم بیرون...😢
🎑 رمان شب 8 "خرید عروسی" 🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... 😥 امکان داره تشریف بیارید؟ 💢 شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید.😊 من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه هست، فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید.👌🏼 بالاخره خونه در اختیار ایشونه و... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.☺ فقط لطفا طلبگی باشه!😊 اشرافیش نکنید!!! 🔹 مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد 😳 اشاره کردم چی میگه؟ 🔸 از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای! 🔹 دوباره خودش رو کنترل کرد، این بار با شجاعت بیشتری گفت: علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد از کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد. هنگ کرده بود!😦 چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد! 🙄 گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و.... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد!😘 📊 تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم، فقط توی خریدهای بزرگ همراه مون بود؛ برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت: شما باید راحت باشی😊 باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...🎊 🎉 💢 پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت! برای عروسی نموند. ولی من برای اولین بار توی زندگیم خوشحال بودم...🙃 🔹 علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود...
🌉 رمان شب ۹ غذای مشترک 🍲 🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم 😢 🔺 بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود. هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😎 👌🏼 غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛ - به به، دستت درد نکنه 😊 عجب بویی راه انداختی ... 🔹با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😎 رفتم سر خورشت و درش رو برداشتم. آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.😋 قاشق رو کردم توش بچشم که؛ نفسم بند اومد...😰 نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا! 🔹 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود! 🔹گریه م گرفت!😭 خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد😢 خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم! - کمک می خوای هانیه خانم؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم! قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه! همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!😓 با بغض گفتم ... نه علی آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم ... 🔹 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... کاری داری علی جان؟ چیزی می خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت... - حالت خوبه؟😊 - آره، چطور مگه؟😢 - چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟!🤔 🔹به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟😏 🔹 تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😭
🎑 رمان شب ۱۰ دستپخت معرکه 👌🏼 🍲 🔹 علی چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... - واسه این ناراحتی و می خوای گریه کنی؟ ...😊 🔸دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...😭 با صدای بلند زد زیر خنده ..😄 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم. رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت. 🔸 غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگه یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه !🙄 یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم. می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ها! نه؟! چطوری داری قورتش میدی؟🤔 🔸از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت. 🔷گفت خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋😊 - مسخره ام می کنی؟ 😢 - نه به خدا ... 😕😣 چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد!😧 کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... 🔸گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه. 🔸 قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم! و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود!😞 مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد که منو ببینه. 🔷 مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... 🍳 سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... - برای بار اول، کارت عالی بود 👌 🔸اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... 😞 اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ،برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...😓
🌠 رمان شب ۱۱ " فرزند کوچک من " 🔹 هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد... ⭕️ لقبم "اسب سرکش" بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... 🔸چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... 🔹من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... ✅ علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ... 🔶خصوص زمانی که فهمید باردارم😌 اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد... 🔹 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... 🔴 این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد👌 مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه و... 🔸اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ 🔹فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و... منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم ... 🔸9 ماه گذشت ... ✳️ 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود😊 اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... 🔸مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟😤 و تلفن رو قطع کرد ... ⭕️مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... 🎇 رمان شب 12 💮💖💮 "رحمت خدا" 🔸 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... 🔸 هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی درایستاده! 👌🏼تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت... 🔹نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد. 🔻با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت، نمی دونم ... 😓 مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین: - شرمنده ام علی آقا،دختره 😢 نگاه علی خیلی جدی شد. هیچ وقت، اون طوری ندیده بودمش! با همون حالت، رو کرد به مادرم: - حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟ 🔹مادرم با ترس ،در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... ❤️ اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه...😭 🔻 بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟!☺️ دختر رحمت خداست ، برکت زندگیه ... خدا به هر کی نگاه کنه بهش دختر میده... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... 🔹با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه و با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... 😭 دخترم رو بغل کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار زد چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... 😊 دونه های اشک از کنار چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ؛ حق خودته که اسمش رو بزاری😊☺️ 🔸اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید...💞 خوش آمدی زینب خانم... خوش اومدی عزیز دل بابا...😌 و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی.... از سر شوق...
🌠 رمان شب ۱۳ 🌷 عین پاکی... 🔹 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد ... ⭕️ حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه! اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت... 🔸خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل یه پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... 🔸 اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ...😢 🔸اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... 🔹اون روز ... همون جا توی در ایستادم ... فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... 🔹همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ...🙄 🔹تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه! 🔸 نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 😭 🔸من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
رمان شب 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه😍 🔸 نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ...📚 چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم 😌 عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش !!! 🔸حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم 😊 منم با دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... 🔸 چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ...🙄 یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... - می خوای بازم درس بخونی؟ ☺️ 🔸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ؛ زینب رو چی کارش کنم؟🙄 - نگران زینب نباش، اگه بخوای کمکت می کنم.👌🏼 🔸ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... 🔸 علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود . 🔷خودش پیگیر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد. مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 💢اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه!!!
🌠 رمان شب 15 "من شوهرش هستم " 🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!! 🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی! 🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش: - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... ✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود... 🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️ 🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... 💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... ✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم : - دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤 - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️ 💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️ ⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... - لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠
🎆 رمان شب ۱۶ 🌹 ایمان واقعی 🔹علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️ 💢 دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ... - اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...😠 🔸 تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... اما حالت صورتش بدجور جدی شد ... - ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ 😒 من همون شب خواستگاری فهمیدم که چون من طلبه ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست. 🌷 آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ... ⭕️ این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارین منزل ما...قدمتون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم...اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...☺️ 💢 پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ... - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری!!! در رو محکم بهم کوبید و رفت...💢 🔹پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... ⭕️ بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
🌌 رمان شب ۱۷ "ثبات قدم" 🔹مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... 🔸نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰 🔸چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... 🌷 سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری؟ ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟😥 بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... 🔸 در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ 😢 لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا؟ چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟😓 - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن ... 🌷 من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️ سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... 🔸 و گرنه فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی ها حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... 🔸راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... 🔹 اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و من...
🌠 رمان شب ۱۸ 💢 علی مشکوک میزنه! 🔸 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم، علی از زینب نگهداری می کرد. حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🔹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم😋🍟🥙🥗🥘 🍳 من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود! دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد 🍟 🔸واقعا سخت می گذشت خصوصا به علی ... اما به روم نمی آورد ... 🔹طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا میذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... 😌 گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🔹زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم!!!😒 🔹 حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه! هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🔹یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🔸شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم!! 🔹یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ 😊 🔹چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...😒 حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین...
🌌 رمان شب 19 هم راز علی 🔺حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ...😢 رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ...😒⁉️ رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...😢 - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟😤 🔷 با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان؛ شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...☺️ 💢 با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟😤 می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 💔 🔺نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😓 🔷خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین! - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه...زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد...حسابی لجم گرفته بود... 😤 - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ 😒 خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ⁉️😊 خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😊❣️
🌠 رمان شب 20 "شکنجه های ساواک" 🔷 سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد ...👼🏻 این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... 🔺 این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🔷 تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ...😭 🔸مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... 🔸از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 💢یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 😭 🔸 چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... 🔷 روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 💢 چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... ⭕️ اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 💢 دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... 🔺 چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... 😢 بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...