eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 💚 | به فکر خودت باش!
به وقت رمان @roman_tori 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 💌 نفسی گرفتم ...درد پام یادم رفته بود .. با بدبختی دنبالش راه افتادم ...جلو جلو میرفت ..حالم بد بود ...کنار جدول خیابون نشستم ...دلم پیچ می خورد و آخر بالا آوردم ... حالم از خودم بد شده بود تو کثافت خودم داشتم بالا میاوردم ... با قیافه چندشی نگاهم می کرد ... سعی کردم سرپا وایستم ... هنوز لنگ میزدم ولی نمی خواستم جلوش آدم ضعیفی به نظر برسم ... در عقب رو باز کردم ...سرگیجه داشتم ... حامد استارت زد و گفت _اگه حالت بد شد بگو بزنم کنار ...نمی خوام ماشینم رو به گند بکشی ... روی صندلی عقب دراز کشیدم ...دستی روی شکمم گذاشتم ...یکم محل آمپول می سوخت ...ولی خواب چشمامو گرفته بود ...و آخر به درد پام غلبه کرد ... با تکون های ماشین چشم باز کردم ... ولی تاریکی محض بود ... زمان و مکان رو فراموش کرده بودم ...شوک زده روی صندلی نشستم ... حامد همچنان رانندگی میکرد ...نگاهی به اطراف کردم وسط یک جاده بودیم ... پتوی نازکی رو که روم بود کنار زدم . حامد متوجه بیدار شدنم شد _یازده ساعته که خوابی ...فکر کردم مردی از شرت راحت شدیم .! با ترس گفتم: _داری منو کجا میبری ؟ صدای قهقهه خنده اش بلند شد : _تو واقعا فکر کردی چه تحفه ای هستی ...که بخوام بدزدمت ... و دوباره قهقهه خنده ش بلند شد ...و ادامه داد: _هنوز خوابی دختر جون ...از بعد دکتر تخت خوابیده بودی شکوه جون هم با خاله شهناز راهی جاده شدن ...تو هم افتادی وبال گردن ما ... گوشیمو در آوردم تا به هانیه پیام بدم که خاموش بود ... از ضعف و بی حالی دوباره دراز کشیدم ... حامد با تعجب گفت _می خوای دوباره بخوابی؟ نه ارومی گفتم ... از سبد کنارش یک ساندویچ به عقب پرت کرد ... _بگیر بخور ... بغض کردم جلو سگ هم اینطور استخون پرت نمی کنن. از زور گرسنگی فورا ساندویچ رو باز کردم ... بوی خوب کتلت توی بینیم پیچید ... با ولع داشتم می خوردم که نگاه حامد از توی آینه ی ماشین دیدم ... چشمهای درشت قهوه ایش یک اخم داشت ... رومو به جاده کردم دیدن سیاهی جاده بهتر از دیدن چشم های میر غصب حامد بود . ماشین تو فرعی پیچید و جلوی یک خونه ویلایی نگه داشت ماشین شکوه جون و خاله شهناز رو دیدم. ..قبل از اینکه پیاده بشم حامد گفت: _صبح تو می خواستی بری خونه تون منم بردمت، نفهمم یک کلمه بیشتر یا کمتر حرف زده باشی ... کمر بند باز کرد و از ماشین پیاده شد . منم از ماشین پیاده شدم باد سردی به تنم خورد ...نم نم بارون میومد: شکوه جون از ویلا بیرون آمد . _چه دیر اومدین ...نزدیکش رفتم و منو به آغوش گرفت: _برو تو سرما می خوری ... لیلی و هانیه با دیدنم به طرفم آمدن ... هانیه نگاهی بهم کرد _سلام ....فکر کردم تا اینجا یا تو زنده بیرون میای یا حامد .. لیلی تنه ای به من زد. _من می خواستم با شما بیام ....صفی خانم نذاشت...خوش خواب خانم هم غرق خواب بود ...اصلا نفهمید که کلی واسه ماشین حامد چک و چونه زدم ... نویسنده: کپی ممنوع
📚 💌 صدای بارونی که به شیشه می خورد . حامد با یک چمدون وارد شد ... خطاب به شکوه جون گفت : _من میرم بخوابم شام آماده شد صدام بزن .... خاله شهناز سرشو از آشپزخونه بیرون آورد : _تا نیم ساعت دیگه شام آماده است ... نگاهی به ویال کردم ...دوست داشتم هر چه زودتر دریا رو هم ببینم ...ولی بارون شدت گرفته بود نمی شد از ویلا بیرون رفت. ... کمک شکوه جون کردم و میز رو چیدیم .. به شکوه جون گفتم : _مامان صفی کجا هستن ؟ به بالا اشاره کرد _خوابیدن ... شکوه جون به هانیه و لیلی که سرشون تو گوشی بود چشم غره رفت _نمی خواین یک کمکی بکنین ؟ لیلی گوشی رو روی میز گذاشت .... لیوان ها رو از دست من گرفت ... خاله شهناز با یک دیس از سیبزمینی سرخ کرده و سوسیس وارد پذیرایی شد که یکدفعه با صدای رعد و برق ...خونه توتاریکی فرو رفت ...صدای جیغ لیلی با شکستن لیوان ها یکی شد ... صدای داد حامد بلند شد ... _زهرمار ...با این جیغاتون زهره ترک شدم ... صدای گمپ گمپ که از دویدن روی پله های چوبی میومد یعنی حامد خیلی عصبانیه شکوه جون فریاد کشید _حامد لیوان شکسته ... صدای غر زدنش آمد: _کفش پامه.. دوباره رعد برق زد و کل خونه روشن شد ... چشمم به گوشی هانیه خورد ...رفتم تا برش دارم که سوزش رو تو پام حس کردم .. فقط تونستم بگم: _آخ ... یکدفعه تو آغوش یکی فرو رفتم ... _مرض آخ ...خوبه مامان گفت شیشه شکسته ... دست های تنومند حامد دورم پیچیده بود ...گرمایی که منو احاطه کرده بود زبونم رو بند آورده بود ... دست بزرگ و سنگینش سر منو به سینه ی پهنش چسبونده بود ...سعی کردم یکم تکون بخورم تا از این آغوش جهنمی بیرون بیام که صداشو زیر گوشم حس کردم ...و نفس های عصبانیش _هانی دست و پا چلفتی ...اینقدر وول نخور ... نفس تو سینه ام حبس شد ...منو با هانیه اشتباه گرفته ... بخاطر شدت نور چشمام بسته شد ... _داداش من که اینجام ... و هاله ی سیاه هیکل هانیه که پشت نور گوشی موبایلش دیده شد ... همون لحظه برق وصل شد ... صدای پیاپی در هم بلند شد . نگاهم از چشمهای درشت شده هانیه که گوشی رو مقابل ما گرفته بود به لیلی که لب گزیده بود و خاله شهناز که هنوز دیس غذا تو دستش بود به رد لبخند کمرنگ شکوه جون رسید ...اون حصار از دور کمرم شل شد و من چون تعادل نداشتم به عقب کشیده شدم ... نفس های کلافه حامد سکوت رو می شکست ..هنوز صدای در میومد. _یکی نمی خواد اون در لامصب رو باز کنه ... لیلی زودتر به طرف در رفت ...صدای شرشر بارون شدت گرفته بود ... لیلی هراسون داخل آمد _همسایه است ... حامد عصبانی لیلی رو کنار زد و به طرف در رفت. هانیه دست منو گرفت و من رو صندلی نشوند. یک تکه شیشه توی پام فرو شده بود. شکوه جون هم مقابلم زانو زد. حامد با صدای بلند گفت: مهمون داریم ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
📚 💌 حامد با صدای بلند گفت: مهمون داریم ... صدای اه گفتن کلافه شکوه جون شنیدم ...از جاش بلند شد ... نگاه ها به طرف در کشیده شد و به مردی که بارونی مشکی تنش بود و از کاله روی سرش آب می چکید ... مرد کلاهش برداشت ... موهای ژولیده و خیسش روی پیشانیش ریخته بود و چشمهای نافذش به رنگ عسلی بود ... _سلام ...من پارسا هستم همسایه جدیدتون. .. _سلام من پارسا هستم همسایه جدیدتون. .. شکوه جون لباش به خنده ای زیرکی باز شد: _سلام خوش آمدید ... مرد همسایه نگاهی به تک تک ما کرد: _راستش نگران شدم ...بعد رفتن برق صدای جیغ شنیدم ... خاله شهناز جلو رفت _چیز خاصی نبود ...نگاهش یکدفعه رو من ثابت موند و اخم کرد : _چی شده پاتون ؟ شکوه جون که انگار تازه یادش آمده بود گفت : _شیشه بریده ... نزدیک آمد و با همون اخم پامو تو دست گرفت. سردی دست هاش حتی از جورابم هم به کف پام سرایت کرد . _بخیه میخواد... شکوه جون نگران بالای سرم ایستاد . بعد به شکوه جون گفت: _اجازه بدید الآن میام ... وبه طرف در خروجی رفت . همه از دیدنش شوکه شده و سکوت کرده بودن. هنوز چشمشون به در بود که حامد چراغ قوه به دست وارد شد و وقتی قیافه های بهت زده رو دید گفت: _چیه چه خبر شده ؟ همون لحظه پارسا با کیفی وارد شد ... دوباره کاله بارونی شو از سرش برداشت: _بارونای اینجا تو این فصل سال زبانزده. وبعد به طرف من آمد و رو به شکوه جون گفت: _با اجازتون من زخم دختر خانم تون رو پانسمان میکنم ... شکوه جون لبخندی زد: _ممنون از لطفتون ... هانیه هم کنارم نشست پارسا رو به هانیه گفت: _بانوی جوان لطفا یک پارچه بیارین. صدای خنده های ریز لیلی رو از پشت سر شنیدم ... که چشم غره ی خاله شهناز ساکتش کرد جوراب منو از پا در آورد،از سر تکه شیشه ی کوچکی خون می چکید ...بتادین روی پام ریخت ...حس یخ زدگی کردم ... با پنس، شیشه شکسته رو در آورد ...بعد از تمیز کردن نگاهی کرد و گفت: _نه اونقدر عمیق نیست ...میشه با چسب بخیه جوش بخوره ... شکوه جون دست دور شونه من حلقه کرد : _فقط دوباره خونریزی نکنه، آخه طفلی بارداره ... به آنی چشمهای پارسا به من خیره شد ...چشم هایی که نگاهشون تا مغز و استخوان آدم رسوخ میکرد. از خجالت سر به زیر انداختم. پارسا باندی دور پام پیچید. لیلی با نیش باز کنارم ایستاد. _حتما شما دکترین آره ؟ پارسا در حین کار لبخندی زد . _نه ...یعنی بودم سال چهارم پزشکی انصراف دادم .. خاله شهناز هم نزدیک آمد _چرا ؟ همینطور که باند رو محکم می کرد گفت: _علاقه ای نداشتم ... و بعد دستاشو بالا گرفت : _میشه لطفا بگین سرویس کجاست ... شکوه جون به خودش آمد : _بله بفرمایید ... و نزدیک دستشویی ایستاد : _الآن براتون حوله تمیز میارم ... خاله شهناز دیس سیب زمینی ها و سوسیسای سرخ شده رو برداشت . _باید دوباره گرمشون کنم .
📚 💌 پارسا که بیرون آمد شکوه جون اصرار کرد که واسه شام بمونه. یکجورهایی همه از این پیشنهاد خوشحال شدن. .............. پارسا از چند سالی که آلمان زندگی میکرد گفت و از زیبایی اینجا و موندگاریش ... اینقدر جذاب و قشنگ حرف میزند که خواه ناخواه دوست داشتی ساعات ها بشینی و به حرفاش گوش بدی. از گرسنگی بشقابم رو پر از سیب زمینی و سوسیس کردم که نگاه پارسا با مهربانی روی من نشست: _بانو ...غذاهای فست فودی برای وضعیت شما مناسب نیست ... چنگال که یک برش از سوسیس سرخ کرده روش بود رو توی بشقاب گذاشتم. خاله شهناز گفت _آره والا با این فسفودی ها و امواج گوشی و موبایل الآن هرکی یک بچه سالم به دنیا بیاره انگاری شاخ غول شکسته. پارسا لبخندی زد _البته ...آلودگی آلاینده هامون رو هم اضافه کنید. خاله شهناز که انگاری چیز مهمی رو یادش رفته بود بلند گفت _آره دکتر ....واقعا ...من خودم جزو انجمن هوای پاکم ...کلی هم سمینار و همایش برگزار کردیم ... پارسا لبخندی زد _چه جالب خیلی دوست دارم تو این همایشاتون شرکت کنم ... خاله شهناز که ذوقش گرفته بود شروع کرد به تعریف و تمجید ... نگاهی به هانیه و لیلی کردم که مشتاق زل زده بودن به دهن پارسا ..این آدم با ادب بیش از حد با این معلومات خوبش همه رو تو این یک ساعت جذب خودش کرده بود مخصوصا شکوه جون وقتی فهمید یک موسسه خیریه رو اداره میکنه که دیگر شیدا و واله اش شد ...با لیلی از رمان های عاشقانه صحبت میکرد و با هانیه از سبک نقاشی های مدرن ... فقط تنها کسی که فقط نظاره گر بود حامد بود ... وقتی نگاه خیره مو دید اخم کرد . _شما رشته تون چیه بانو؟ دستپاچه چشم از حامد گرفتم لبخندی زد و با چشمای ریز شده گفت : _رخ یار دیدی ره گم کردی ز سررشته ی ما ... گیج و گنگ نگاهش کردم ... خاله شهناز سرفه ای از روی مصلحت کرد : _آقای دکتر از رشته تحصیلی ت پرسیدن. دوباره نگاهی به پارسا کردم . _مکانیک ... ابرو هاشو بالا انداخت ... لبخندی زد _پس با پیشه همسرتون بی ارتباط نیستین ! سکوت شد .. نگاه زل زده حامد بهش زیادی خصمانه بود ... شکوه جون زود رفع و رجوع کرد : _نوا جان همسر حامد نیست ... نگاه مات شده پارسا رو دیدم ... شکوه جون آه پر حسرتی کشید _همسر نوا جان پسر کوچیکم بود که متاسفانه چند ماه پیش در گذشت. چشمای پارسا درشت تر شد ... چنگالش رو توی بشقاب گذاشت : _واقعا متاسفم .... سرشو پایین انداخت . شکوه جون اشک نیش زده ی چشماشو پاک کرد : _بفرمایید آقای دکتر شام تون یخ کرد ... حامد از روی صندلی بلند شد ، کنار پنجره ایستاد و سیگاری روشن کرد. پارسا تشکر کرد. نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
📚 💌 لبخندی زد و با چشمای ریز شده گفت : _رخ یار دیدی ره گم کردی ز سررشته ی ما ... گیج و گنگ نگاهش کردم ... خاله شهناز سرفه ای از روی مصلحت کرد : _آقای دکتر از رشته تحصیلیت پرسیدن. دوباره نگاهی به پارسا کردم . _مکانیک ... ابرو هاشو بالا انداخت ... لبخندی زد _پس با پیشه همسرتون بی ارتباط نیستین ! سکوت شد .. نگاه زل زده حامد بهش زیادی خصمانه بود ... شکوه جون زود رفع و رجوع کرد : _نوا جان همسر حامد نیست ... نگاه مات شده پارسا رو دیدم ... شکوه جون آه پر حسرتی کشید _همسر نوا جان پسر کوچیکم بود که متاسفانه چند ماه پیش در گذشت. چشمای پارسا درشت تر شد ... چنگالش رو توی بشقاب گذاشت : _واقعا متاسفم .... سرشو پایین انداخت . شکوه جون اشک نیش زده ی چشماشو پاک کرد : _بفرمایید آقای دکتر شام تون یخ کرد ... حامد از روی صندلی بلند شد ، کنار پنجره ایستاد و سیگاری روشن کرد. پارسا تشکر کرد _خیلی ممنون از مهمان نوازی تون....اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم ... و بلند شد ... همه به یکباره بلند شدن ... به خاله شهناز لبخندی زد : _سیب زمینی هاتون برشته و خوشمزه شده بود ... خاله شهناز قری به گردنش داد: _نوش جون تون ... به طرف شکوه جون رفت : _اگه اجازه بدید فردا شب شما رو دعوت کنم به صرف شام ... شکوه جون لبخندی زد : _مزاحم خلوت تون نمی شیم دکتر.. پارسا لبخندی زد. _خوشحال میشم دوباره در جمع خانوادگی شما باشم ... و به طرف حامد رفت .. حامد دود غلیظ سیگارش رو فوت کرد: _بودی دکی جون ... پارسا لبخندی زد: _منتظرتان هستم فردا شب ... حامد نگاه چپ چپی به شکوه جون کرد: _فعلا حکم اینه که هرچی خانم ها بگن. و دست پارسا رو فشرد .... پارسا با خداحافظی بیرون رفت ... وقتی در بسته شد . حامد کلافه سیگارش رو توی زیر سیگاری کریستالی خاموش کرد. هانیه دستش رو زیر چونه ش زد : _چه آقای محترمی بود ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
📚 💌 خاله شهناز بشقاب هارو جمع کرد و به در خروجی خیره شد : _آره ....قراره یک روز هم بیاد همایشای ما ... لیلی خوشحال گفت : _آخ جون فردا شب میریم مهمونی. حامد پوزخندی زد _مردک آفتابه دزد ...از خارج آمده ادعای همه چیش میشه ...شما هم خارج ندیده که نیستین. شکوه جون عصبانی غرید ... _حامد ... حامد با دست برو بابایی گفت و به طبقه بالا رفت ... شکوه جون گفت : _هانی کمک نوا کن بره استراحت کنه ... هانیه زیر بغل منو گرفت و لیلی هم پشت سر ما آمد. لیلی با ذوق در اتاق رو باز کرد: _من چی بپوشم؟؟ هانیه کمک کرد روی تخت بخوابم ... _بچه ها مثل این فیلم ها شده ...به نظرتون خیلی مرموز نبود؟ لیلی غش غش خندید ... _من که عاشقش شدم ... هانیه به طرف من برگشت : _مثل اینکه تو زیاد ازش خوشت نیومد ؟ پتو رو روی خودم انداختم : _اینم مثل بقیه ی آدمها . فردا شب می بینیم و پس فردا اصلا یادمون میره همچین کسی هم بوده ... لیلی موهاشو شونه زد . _ولی من خوشم اومد ازش ...هانیه کلافه چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت: تو کلا از یک پشه ی نرم نمیگذری ... لیلی برس رو به طرفش پرت کرد . هانیه نیش خندی زد: _ولی چشش اول نوا رو گرفت . خجالت زده لب گزیدم ... لیلی خودشو رو تخت پرت کرد _وای ...لحظه ای که حامد نوا رو به خودش چسبونده بود داشتم از خنده منفجر می شدم ... خودم از یاد آوری قیافه حامد خندم گرفت .. تا آخر شب اینقدر چرت و پرت گفتن تا خوابشون گرفت ... نگاهی از پنجره به سیاهی شب انداختم ...دلم برای خانواده ام تنگ شده بود .. دستی روی شکمم گذاشتم امروز روز عجیبی بود ... *** روبه دریای آبی ایستاده بودم ...بعد از اون همه بارون و بی طاقتی آسمون حالا یک آفتاب دلچسب بود و موج های بیشمار و آروم دریا ... نگاهم به نقطه ای بود که آسمون و دریا به هم میرسیدن. گوشیم زنگ خورد شماره خونه همسایمون بود .. تا الو گفتم مامان با ذوق گفت : _الو نوا کجایی مامان جان ... شمال ارومی گفتم که مامان با ذوق بیشتر ادامه داد : _الهی دورت بگردم خوبی خوش بگذره بهت انشاءالله. آهی کشیدم _جای شما هم خالی ... مامان خنده ای کرد . _انشاءالله میایم ..بزار کار بابات سر و سامون بگیره با همه بچه ها با اتوبوس میآیم ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
اینم جبرانی فصل انتظار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان: ژانر: نویسنده: خلاصۀ رمان: داستان درباره دختری به اسم آرام هست که پدرش قمار بازی میکنه و اونو میبازه...برنده به آرام میگه که باید پسر منو عاشق خودت بکنی و حقیقتی رو از زیر زبونش بکشی بیرون... 🌺@ raman_tori🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خالق یکتا
.• اگرخواستی‌زندگۍکنی‌باید منتظرمرگ‌باشی ..‼️ ولی‌اگرعاشق‌شدیددوان‌دوان ‌سمتِ‌فداشدن‌در‌راه‌معشوق‌میروی‌.. :) این‌خاصیت‌کسانی‌است‌ڪه‌ در‌فکرجاودانه‌شدن‌هستند..✨ •. 🌱
به وقت رمان @roman_tori 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 💌 همیشه امیدوار بود امیدواری میداد ...مامانم زن رنج دیده ای بود که همیشه نیمه ی پر لیوانو میدید .. بعد آهسته گفت : _از خونه بتول خانم زنگ میزنم ...یکم طول کشیده اخماش تو هم رفته ...برو مادر جون بهت خوش بگذره سلام برای خانواده ملکان برسون ... گوشی رو قطع کرد . از دریا دل کندم و وارد ویلا شدم .. مامان صفی توی آشپزخونه بود با دیدنم لبخندی زد . _تو همیشه اینقدر سحرخیز هستی ؟ دوتا فنجون توی سینی گذاشتم : _آره ... مامان صفی موهاشو پشت گوشش زد . _روز اولی که دیدمت به شکوه گفتم این دختر با همه دخترها که تا حالا دیدم فرق داره ... لبخندی زدم : _نظر لطفتونه. دستشو تو هوا تکون داد : _بدون هیچ تعارفی میگم ...تربیت درست پدر و مادرت احسن داره ... شکوه جون از پله ها پایین آمد ... _سلام ... یک فنجون دیگه هم گذاشتم ... عطر چای حس خوبی داشت ... شکوه جون ظرف پنیر و کره و مربا و مخلفات صبحانه رو روی میز چید ... توی ماهیتابه کمی کره محلی ریخت ... با بلند شدن بوش نتونستم جلو این تهوع لعنتی رو بگیرم به طرف سرویس دویدم ... مامان صفی سرزنشگر خطاب به شکوه جون گفت: _حالا وقت نیمرو درست کردن بود؟؟ شکوه جون نگران پشت در آمد _نوا خوبی؟؟ آبی به صورتم زدم ... کمی توی سرویس موندم شالمو که خیس شده بود در آوردم و کش موهام رو باز کردم ... از تهوع نفس نفس میزدم ... چند ضربه به در خورده شد ...برای اینکه شکوه جون رو نگران نکنم در رو باز کردم ... ولی به جای شکوه جون چشمهای نیمه خواب حامد مقابلم بود که با دیدنم گشاد شد . سریع بی اراده در رو بستم ... توی آینه روشویی نگاه کردم موهام پریشان دور و برم بود ...هنوز اون چشمهای خواب آلود که یکدفعه گشاد شد توی ذهنم بود ...دستی روی صورت ملتهب کشیدم. موهامو بستم که لگدی که به در زد از جا پروندم _زود باش دیگه چکار میکنی اون تو ... صدای شکوه جونو شنیدم _ا...حامد حالش بد شده بود ... بدون اینکه نگاش کنم بیرون آمدم ...فقط صدای کشدار چه عجب شو شنیدم ... روی کاناپه نشستم .. که هانیه و خاله شهناز هم وارد پذیرایی شدن ... حامد با دیدن هانیه خیسی دستشو روی صورتش تکوند که جیغ هانیه بلند شد و صدای غش غش خنده ی حامد ... سر میز نگاهم به تخم مرغهای نیمرو شده تو کره بود که حامد هر کدومو یک لقمه میکرد . وقتی نگاه خیره منو دید پوفی کرد و زیر لب گفت: _زهر مار آدم میکنه ... لب گزیدم و به بقیه نگاه کردم که خدارو شکر کسی حواسش نبود. تمام هوش و حواس بقیه به مهمانی امشب بود ...و تمام حرف هاشونم حول و حوش همون مهمانی بود. نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
📚 💌 روی تخت نشسته بودم و به هانیه ای نگاه میکردم که این چهارمین بلوزی بود که می پوشید و در میآورد ... لیلی با برس دستش کنار من نشست . _موهامو میبافی ؟ چادر نماز رو از سرم در آوردم تا کردم ... کنار لیلی نشستم و شانه به ابریشم موهاش کشیدم.موهاشو دو طرف بافتم ... با اون بلوز یقه حلزونی آبی رنگش زیادی خوشگل شده بود ... هانیه کت و شلواری پوشید ... _فکر کنم این از همه بهتر باشه ... صدای شکوه جون بلند شد. _دخترا بیاین دیگه .. پانج مشکیم رو به تن کشیدم و راه افتادیم .... امشب هم مامان صفی نخواست تو جمع باشه و خستگی رو بهونه کرد و نیومد . شکوه جون به رسم ادب چند شاخه گل تو دست گرفته بود خاله شهناز هم کیک خونگی پخته بود ... هر چند دقیقه دستی به دامن تنش میکشید ... در باز شد و چشمهای عسلی پارسا با خوشحالی نمایان شد. خونه ی شیکی داشت با وسایل لوکس و عتیقه ... شکوه جون و خاله شهناز روی مبل بزرگی نشستن ... من و هانیه و لیلی هم کنار هم ... پارسا با سینی چای نزدیک شد یک بلوز گشاد و شلوار سفید تنش بود که روی یقه ی بلوزش یک کنف به طور ضربدری پوشونده بود . پارسا چای مقابل شکوه جون گرفت _ آقا حامد افتخار ندادن ؟ شکوه جون خنده خجالت باری کرد : _میادش ... پارسا در کیک خونگی رو برداشت و چشم بست و بو کشید _واو ....بوش که عالی ... خاله شهناز لبخندی زد ... پارسا چاقویی مقابلش گرفت : _برش این کیک به عهده شما ... خاله شهناز هم سعی میکرد چاقو رو خیلی شیک بگیره که ناخونای فرنچ شده اش با انگشترهای برلیانش تو انعکاس نور زرد رنگ هالوژن ها برق بزنه ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
📚 💌 صدای در بلند شد... حامد توی راهرو ظاهر شد و با دیدن خونه پوزخندی زد : __خونه ت رو کردی موزه دکی جون ... و خودشو روی کاناپه ول کرد ... پارسا لبخندی زد : _من به اشیاء آنتیک علاقه خاصی دارم ... حامد لمیده پاروی پا انداخت : _بابا خونه باید جایی باشه تا پاتو دراز کردی نترسی یک چیزی بیفته بشکنه ...بعد پدرت رو دربیارن .. از این استدلالش خندم گرفت ... پارسا با یک کتاب برگشت . به طرف لیلی رفت _بفرمایید بانوی زیبا ... لیلی هم با دست لرزون کتاب رو گرفت . چشماش گشاد شد _مادام کاملیا... پارسا لبخندی زد : پارسا آدم جالبی بود با همه مثل خودشون بود ... میز شامی که چیده بود چشمای همه رو گشاد کرد ... خیلی با سلیقه و خاص ... خاله شهناز که هر لحظه دستور درست کردن یکی از دسرها و غداهارو میگرفت ...و شکوه جون هم از ملس بودن خورشت فسنجون تعریف میکرد ... فقط حامد بود که بیخیال غذا می خورد . با کمک شکوه جون ظرفای شام رو جمع کردم ... شکوه جون چای ریخت و من آخرین بشقاب رو توی آشپزخونه بردم ... پارسا با دیدنم لبخندی زد بشقابو از دستم گرفت : _ممنون ... لبخندی از سر قدر دانی زدم ... لحظه آخر تو چشمام نگاه کرد باز هم نگاه های تیز و برنده _باید همون اول حدس میزدم که نسبت فامیلی با این خانواده ندارید ؟ متعجب نگاهش کردم : بشقاب توی سبد ظرف شور چید و درش رو بست : _شما خیلی با اعضاء این خانواده فرق دارید ... دستشو تکیه به ظرف شور داد و نگاهم کرد . دستی به شال سرم کشیدم . _بخاطر پوششم میگید ؟ چشم ریز کرد. _نه ...کلا متفاوت هستین ... حس بدی بهم دست داد شاید بخاطر اینکه من همون مانتوی دیشب تنم بود ...هیچ آرایشی نداشتم ...هیچ زیور آلاتی نداشتم ...و هیچ حرف مشترکی از انجمن ها و کتاب ها و نقاشی های مدرن ... وقتی سکوتم رو دید لبخندی زد : _متفاوت و ستودنی. .. لبام باز شد حرفی بزنم ولی دوباره بسته شد ... هانیه داخل آشپزخونه آمد : _دکتر این تابلویی که توی پذیراییه کار خودتونه؟ پارسا خنده ی بلندی سر داد : _بانو منو چه به اون شاهکار فلورانس. .. چشمای هانیه درشت شد : _واقعا ... و باخنده همراه هم شدن تا دوباره نقاشی روی دیوار ببینن ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
📚 💌 _دکی جون تلویزیون نداری الآن بازی رئال داره ها. .. پارسا لبخندی زد: _نه ...به نظر من تلویزیون نگاه کردن وقت تلف کردنه ...من بخوام فیلم ببینم دستگاه پروژکتور دارم ... حامد یک تا ابرو شو بالا انداخت _پس فیلم های زیر خاکی نگاه میکنی ... شکوه جون ذوق زده گفت : _وای یادته شهناز بابا یکی از این دستگاه هارو خریده بود ... خاله شهناز خوشحال دست هاشو بهم کوبید _مگه هنوزم از این دستگاه ها هست؟؟ پارسا به عقب برگشت و به شکوه جون نگاه کرد _نظرتون با دیدن فیلم لورنس عربستان چیه؟؟ خوشحالی دوتا خواهر زیادی قشنگ بود فکر کنم به دنیای بچگیشون پرتاب شده بودن ... حامد کلافه بلند شد _من میرم ویلا ...شما نمیاین ... شکوه جون خاله شهناز می خواستن فیلم ببینن و لیلی و هانیه هم موندن... من از جام بلند شدم _منم میام ... حامد به من نگاهی کرد . _باید واسه امتحان هفته دیگه م درس بخونم .. برای تشکر نزدیک پارسا رفتم _ممنون شب خوبی بود ... مستقیم توی چشمام نگاه کرد: _امیدوارم دوباره ببینمتون. .. یخ کردم ...از اون چشم ها حس های عجیبی گرفتم ... نگاه خیره ی شکوه جون به من بود لبخند نیم بندی زدم ... به طرف در رفتم ... حامد به شکوه جون گفت: _شما هم زودتر بیاین. .. و از ویال خارج شد .. به دنبالش راه افتادم _تو چرا نموندی ؟ بدون اینکه نگاهم کنه جلو جلو راه می رفت هنوز دست و دلم از نگاه پارسا می لرزید _امتحان دارم ... صدای پوزخندشو شنیدم : _تو که واسش خیلی متفاوت بودی ... و برگشت نگاهم کرد چشمهای لعنتی قهوه ایش تو سیاهی شب برق می زد . چشم ریز کرد : _تو واسه این یکی هم تور پهن کردی؟؟ نفسم رفت . من تور پهن کردم؟ عشوه های خواهر و دختر خاله ش رو می بینه و میگه من تور پهن کردم ... کف دستم می سوخت از بس ناخون هامو بهش فشار داده بودم. از کنارش با تنه رد شدم و زیر لب گفتم : _نترس تا یک ماه نکشیده آقای دکترتون یا داماد مامانت میشه یا خاله ات ... آنچنان دستم از پشت کشیده شد که از ترس سکته کردم . صدای وحشتناک شو شنیدم : _تو چه زری زدی ...! حماقت محض بود با این غول بی شاخ و دم در بیفتم وقتی زبون آدمیزاد حالیش نبود . سعی کردم به چشماش که مثل دو تا گوی آتیش شده بود نگاه نکنم .. _تو فکر کردی اینقدر خانواده ی ما موندن که هر کی از راه برسه یک پالون بندازه رو سرمون ما رو خر فرض کنه ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان : 🎭ژانر : 📝نویسنده : 📃خلاصه : حامد به اجبار ماه منیر را راضی کرد تا بیرون برود تا بتواند به خانواده اش حداقل او را معرفی کند و باران اگر حالش بهتر شد به سراغ او بیاید! چقدر دوست داشت باران را با آن لباس و صورت دوست داشتنی ایستاده در کنار خودش ببیند، اما انگار شانس با او یار نبود و درست در شبی که برنامه ریخته بود تا دختری که مدت ها بود دل از او ربوده بود را به خانواده اش معرفی کند با چنین اتفاق مسخره ای روی تخت خواب اتاقش تنها بگذارد! آباژور را روشن گذاشت و با نگاه خیره ای که نثار چهره ی معصوم و دوست داشتنی به خواب رفته ی باران کرد به همراه ماه منیر با کوهی از حسرت از اتاق خارج شد! 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
📚رمان: ( ) 📝نویسنده: 🎭ژانر: 📃خلاصه: در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ای خاله اش خاله ای که پسری داره برخلاف دختر قصه ی ما خیلی مقید هست اما دختر قصه ای ما کمی شیطون و بی پروا... زندگیم باش هم نفس 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇