📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت23
سه روز تو این ویلام ...یا دارم انگری برد بازی میکنم یا خوابم ..حالم از خودم بد میشه آقا بهرام یا کتاب میخونه یا تو اشپزخونه در حال ردیف کردن شام و نهار ..
ارامش اینجا انگار همه چیز آروم کرده ..
زیاد باهم حرف نمیزنیم ..حرف واسه گفتن زیاد دارم ولی نمیگم ...اقا بهرام هم کلا حرف بزن نیست ..
ولی ..
هنوز شب ها پیش من تو تخت میخوابه ..با یکم فاصله ...گاهی فکر میکنم اون یکم فاصله یک دره عمیق ..
تو شب ها گاهی خر خر میکنه ..و گاهی هم هزار بار پتو رو رو من میکشه ..
دروغ چرا حس امنیتی که باهاش دارم نذاشت اعتراضی واسه نخوابیدنش رو تخت باشه ..
سه روز از دنیا انگار بی خبرم ...کسی زنگ نمیزنه بهم ..اینترنت گوشی رو هم روشن نکردم .
هدست تو گوشیم بود داشتم اهنگ گوش میدادم ...به عکس های هوتن و هومن خیره شده بودم دلم براشون بی تاب بود ..
اقا بهرام مقابلم ایستاد
_وسایلت اماده است ..
اول فکر کردم بد شنیدم ..هدست از گوشم در اوردم
_چی؟
با اخم نگام میکرد
_یک ساعت دیگه راه میفتیم ..
نیم خیز شدم
_کجا ..میریم خونه ..
بی حوصله به طرف آشپزخونه رفت..
_یک ساعت وقت داری ستیلا ..
به طرف پله ها رفتم دوباره تمام لباس هارو تو همون چمدون ریختم..
کل راه حرف نزد .این هنگامه چجوری تحملش میکنه اینقدر ساکت و سرد ...من بیشتر مسیر خواب بودم.
ماشین پارک کرد ..دلم داشت زیر رو میشد ..
در باز کردم ..بچه ها خونه مامان فخری بودن ..
با دیدنم با ذوق پریدن بغلم ..
مامان فخری چپ چپ نگام میکرد ..
اروم سلام کردم ..
_ماه عسل خوشگذشت ؟
با بهت بهش خیره شدم ..ماه عسل..!
هومن از گردنم اویزون شد
_برای ماهم عسل آوردی ؟
همون لحظه آقا بهرام وارد شد .
هومن و هوتن به طرفش دویدن
آقا بهرام با عشق بغلشون کرده بود میبوسیدشون ..
بعد رفت مامان فخری رو بغل کرد و بوسید .
_برو دوش بگیر شام اماده است .
مامان فخری به طرف من برگشت
_لباس هاشو اماده کن ...الان میز شام میچینین..
با حرص به طرف اتاقش رفتم ..
خود آقا بهرام خم شده بود داشت لباس هاش برمیداشت
_جریان ماه عسل چیه؟
به طرف من برگشت
_زیاد جدی نگیر !
به طرف کمد رفت ..
تا خواست در کمد باز کنه دستمو روش گذاشتم
_چرا داری اذیت میکنین ..یک کلمه حرف درست و حسابی به آدم نمیزنین !
بهم خیره شد
_اینجوری بهتره ؟
با حرص گفتم
_ که من تو برزخ باشم ..بعد سه روز پامو بزارم تو خونه ام ...
دستمو به حالت کل کشیدن روی دهنم گذاشتن
_برام لی لی کنن که مبارک عروس خانوم ماه عسلتون ....
مشت رو در زدم
_من ماه زهرمار هم نرفتم.
لب هاش یکدفعه کش امد از خنده
_دلت ماه عسل واقعی میخواست ؟
چشم درشت کردم
_وای به خدا خلم کردید ..
دست به سرم گرفتم
_داره چه بلایی سرم میارین ..
در باز کرد یک گرمکن و شلوار از تو چوب کاور برداشت ..
با بغض نگاش کردم
_واسه اینکه دل هنگامه رو بسوزونی ..گفتی بهش با من رفتیم ماه عسل ؟
نوچی کرد
دوباره زیر گریه زدم
_به همه فک و فامیلش گفتی ما رفتیم ماه عسل ..
برگشت نگام کرد ..لباس هارو رو تخت انداخت .
صورتش نزدیک اورد
_اگه منظورت از فک و فامیل ها ..نوید ..آره !...بهشون گفتیم رفتیم ماه عسل..خیلی هم خوشگذشته .. ..امروز و فرداست شکمت هم بالا بیاد ..
هیییع ..دستمو جلوی دهنم گرفتم ..چشام گرد شده بود ...
با اخم لباس هارو برداشت وارد حمام شد ..دنبالش رفتم ..با بهت گفتم
_چرا دروغ گفتی ؟..الهی بمیرم هنگامه ...هنگامه بیچاره دق میکنه ..
لباسشو از تنش در اورد
_میخوای بیا تو تا دروغی نباشه .
زل زدم بهش .
اولش نفهمیدم منظورش و ولی بعد با عصبانیت گفتم
_نه اینجوری نمیشه ..شما که حرف نمیزنی ..شاید هنگامه حرف واسه گفتن داشته باشه ..
پوزخندی زد ..
_برو ...جواب تو بگیر ..ولی ببین اول در به روت باز میکنن ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
ه بود و انگار من جواهری نایاب بودم ..ڪه به این حفاظت احتیاج دارم
ولی یڪ علامت سوال گنده تو ذهنم بود ..واقعا چرا این بازی ها رو راه انداخت؟
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت24
تصمیم احمقانه ای بود ..
تو این سرما دو ساعت تو ماشین مقابل خونه هنگامه نشستم ..
وقتی آقا بهرام اینطوری خونسرد گفت برو ..
همون جا از لج اش سوار ماشین شدم امدم ..
ولی حق با اون بود ..حتی در به روم باز نڪردن ..
همون لحظه داداش هنگامه رودیدم .
داشت میرفت داخل
به طرفش رفتم ..
تا من دید پر اخم نگام ڪرد
_اینجا چه غلطی میڪنی تو !
من اماده هر توهینی بودم حق داشتن ..زندگی خواهرشون ڪنفیڪون ڪرده بودم .
_میخوام هنگامه رو ببینم ..
خیلی خونسرد به طرف پله ها رفت
_هنگامه نیست ..
منم از فرصت استفاده ڪردم و دنبالش رفتم ..
_خوب بگو ڪجاست میرم همون جا ..
به طرفم برگشت
_دست از سرش بردار ...
بعد نگاهی به راه پله بالا ڪرد
_اگه مامانم بفهمه دمار از روزگارت در میاره ..
مظلوم نگاهش ڪردم
_در به روم باز نڪردن ..
پوزخندی زد
_پس مامانم خونه نبوده ...اگه بود ڪه یڪ پذیرایی مفصل تر میڪرد ازت..
با التماس گفتم
_فقط به هنگامه بگو جواب تلفن من و بده تو رو خدا ..
داداشش سری تڪون داد
_باشه ..فقط بهت پیشنهاد میڪنم زودتر برو ..مامانم ببینه تو رو مثل من مبادی اداب رفتار نمیڪنه ..
سر خورده به طرف پایین راه افتادم .
این قوم یڪ جوری وانمود میڪردن انگار ادم ڪشته بودم .
هنگامه خودش خواست من به عقد آقا بهرام در بیام ..
به طرف خونه روندم ..ماشین پارڪ ڪردم
میدونستم بچه ها خونه مامان فخری اند ..رفتم واحد خودم .
تا ڪلید انداختم ..تو تاریڪی و سرما یڪ نفر رو نشیته رو ڪاناپه دیدم .
هینی ڪشیدم
_چی شد ؟
ڪلید برق زدم
آقا بهرام از روشنایی یڪدفعه ای چشم بست
پالتوم در اوردم ..مقابلش نشستم
_ڪسی خونشون نبود .
سر تڪون داد
_هنگامه رفته ڪیش .
بهش زل زدم
_شما واقعا دیونه اید .سه روزه زندگی من و جهنم ڪردی ...ڪه تو بگی رفتم ماه عسل ..هنگامه هم رفته باشه ڪیش ..
دست هاشو به حالت خمیازه ڪش اورد
_بخواب ..فردا وقت محضر گرفتم .
چشم ریز ڪردم
_ولی بدون اجازه همسر اول ...ازدواج دوم ثبت نمیشه ..
از رو ڪاناپه بلند شد .
_من ازش رضایت نامه ڪتبی دارم ..
بهت زده نگاهش ڪردم .
بعد به طرف اتاق خواب رفت
_شوفاژ اتاقت روشن ڪردم ..
بیچاره وار رو ڪاناپه نشستم...انگار آدم آهنی بودم ڪه ڪوڪم میڪردن .هر وقت دلشون میخواست ... به هر طرف میڪشوندن
لباس هامو در اوردم و به طرف حمام اتاق رفتم
آقابهرام ..داشت با گوشیش سرگرم بازی میڪرد
_برات شام گذاشتم تو یخچال ..
من ڪوفت بخورم بهتر از شام ..زیر دوش رفتم ...تن ڪرخت و یخ زدم گرم شد ..
وقتی بیرون امدم .آقا بهرام خواب بود ..
لباس های فردا مدرسه مو اماده ڪردم ..
با همون حوله تنم به طرف پذیرایی رفتم ڪه صدای خواب الود آقا بهرام شنیدم
_سرما میخوردی دو ساعت با اون حوله میچرخی ..
بی اعتنا بهش ظرف ماڪارونی رو از یخچال در اوردم تو مایڪروفر گذاشتم ..
خدا ڪنه داداش هنگامه بهش گفته باشه ..
گوشی رو روشن ڪردم ..
هیچ پیامی نداشتم
برای هنگامه تایپ ڪردم
(( هنگامه جونم ..به خدا بین من آقا بهرام چیزی نیست ..خودت ڪه بهتر میدونی من اصلا به تنها ڪسی ڪه فڪر نمیڪنم آقا بهرام ...))
همون لحظه انلاین شد
در حال تایپ بود
((چی میگی تو دختر جون ...من خودم تو رو تو بغل اش دیدم ..مامانم دید ...خراب ڪردی ستیلا ...این جواب خوبی های ڪه بهت ڪردهبودم نبود ...تو رو از خواهرم بیشتر دوست داشتم ..))
اشڪ هام راه گرفت
شماره اش گرفتم
برداشت
_الو
صدای همهمه میومد ..
با زاری گفتم
_هنگامه جونم ..به خدا همش نقشه آقا بهرام بود ...وقتی پیام تو دیدم از ترس سڪته ڪردم نفهمیدم چجوری امدم خونه ..تو نبودی ..
نفس گرفت
_اون پیام ڪار خود بهرام بود عڪس تو دیده بود ..
لب گزیدم .یادم امد چه عڪس افتضاحی بود
هنگامه ادامه داد
_حالا هر چی ...دیگه بین من و بهرام همه چی تموم شده است ..من مهریه امو گذاشتم اجرا ..
بیشتر زار زدم
_تو رو خدا برگرد ....آقا بهرام دوست داره ... آهی ڪشید
_نمیتونم ستیلا ..هر شب ڪابوس تو و بهرام میبینم ..
لب گزیدم
_از نوید خبر داری؟
نوچی ڪرد
_دیگه بهش فڪر نڪن ...اگه اون جادوگر مجبورت ڪرده با بهرام زندگی ڪنی باهاش زندگی ڪن ..مرد خوبیه ..
اروم گفتم
_باهاش زندگی ڪنم ..با عشق تو ..
تند تند گفت
_ڪار دارم خداحافظ..
و تلفن قطع ڪرد ..
_بهش نگفتی ...چه راحت از عشق اش گذشت ..
به عقب برگشتم ..آقا بهرام دست به سینه به ڪانتر تڪیه داده بود
اشڪ مو پاڪ ڪردم با حرص گفتم
_وقتی من تو بغل شما دیده ...خیلی راحت تر هم میگذره ..
سر تڪون داد
_پاشو یڪ چیزی تنت ڪن سرما میخوری ..
لج ڪردم با همون حوله رو تخت دراز ڪشیدم ..
اقا بهرام هم دراز ڪشید
_ستیلا فقط میخوام این بدونی من هرڪاری میڪنم به صلاح خودته ..
هیچی نگفتم و پتو رو روی سرم ڪشیدم ..
یڪدفعه همونطور پتو پیچ من بغل گرفت ..هیچ حرڪتی نڪردم ..حتی خودمو تڪون ندادم تا بیرون بیام از بغلش ..چرا واقعا ...مثل مار دورم چنبره زد
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت25
_خانم ستیلا ضمیری ..ایا وڪیلم شمارو به عقد دائم اقای بهرام زرگران با صداق مهریه معلوم در اورم..
میتونم بگم نه ولی چی میشه...بادوتا بچه آواره خونه پدری ڪه واسه خرج زندگی خودش مونده ...دوباره یڪ زندگی بی عشق..ولی خودش گفت هر وقت تونستم میتونم ازدواج ڪنم ..پس این عقد دایم واسه چی؟
بغض ڪردم .ڪاش الان جای آقا بهرام نوید بود .نفس گرفتم ..بمیرمم نوید حتی نگاهمم نمیڪنه ...
عاقد همون ڪلمات طوطی وار میخوند و من ذهنم یڪ جای دیگه بود ..
هنگامه...چرا هیچ ڪدومشون پادرمیونی نمی ڪنن واسه آشتی .
شاید منم اگه عشق زندگی مو تخت با یڪی ببینم همینڪار هنگامه رو بڪنم..
_برای بار سوم عرض میڪنم .وڪیلم؟
آقا بهرام حواسش نبود زل زده بود به زمین ..میتونستم به این مرد اعتماد ڪنم ؟
بله ارومی گفتم .
با صدای مبارڪه عاقد اقا بهرام نگاهش به من دوخت ..
با مانتو شلوار مدرسه امده بودم تا عقدم ڪنن..
تو عقد قبلیم لباس عروس ام از ایتالیا بود و بهترین ارایشگاه رفته بودم و داماد ڪت و شلوار مارڪ تنش بود چی شد ...ڪه حالا با لباس فرم مدرسه نشستم پای سفره عقد ..
اقا بهرام بلند شد ..منم به تابعیتش بلند شدم ..یڪ عالمه امضا زدیم .عاقد با لبخند نگاهم ڪرد ...
_مهریه هیچ وقت خوشبختی نمیاره دخترم ...
مهریه ...من اصلا نمیدونستم مهریه ام چقدر هست ..واقعا برام مهم نبود .
عاقد نگاهی به اقا بهرام ڪرد
_ولی آقای زرگران خیلی دوستون داره ڪل دارای هاشو مهرت ڪرده ..
خودڪار از لای انگشت هام سرخورد ..بهت زده به عقب برگشتم ..
اقا بهرام نگاهم میڪرد همینطور آروم و بی صدا ...
_یعنی چی ڪل دارایی .؟
پوزخندی زد
_یعنی الان بهرام زرگران یڪ پول سیاه هم تو جیبش نداره ..
نمی فهمیدم ...ڪل دارای چند صد میلیاردی اشو مهر من ڪرده ..نڪنه ورشڪست ڪرده ..یا داره ڪلاه برداری میڪنه ..
اقا بهرام لبخندی زد و نزدیڪم شد .دستشو دور ڪمرم انداخت ..آروم در گوشم گفت
_تو اون ڪله ڪوچیڪت چی میگذره ..
نگاش ڪردم آروم من به طرف در هول داد.
_بریم دفتر خونه روبه رو باید اونجا رو هم امضا ڪنی .....
............
اقا بهرام در ڪمال ارامش داشت نهار شو میخورد ..ومن داشتم فڪر میڪردم هفتصد میلیارد تومن به نامم ..حتی تو مخیلمم نمیگنجید .
_چرا اینڪار ڪردین ؟
سرشو بالا ڪرد
_چون زنمی و دلم میخواست همه زندگیمو به پات بریزم ..
این آدم من گیج تر میڪرد ..
ڪل مهریه من از زندگی آرش یڪ زمین ڪوچیڪ بود ڪه بابا همونم مجبورم ڪرد بفروشم ...و همه پولش خرج ڪرد ...
_چرا بهم اعتماد ڪردین ..اگه من ....اگه من ....با پول ها فرار ڪنم
چی !
نگاهم ڪرد ..لبخندی زد
_فرار ڪنی ....خوب مال خودته میتونی آتیشش بزنی ...دیگه فرار ڪردن چه صیغه ایه ...دارای تو...
ڪلافه بودم از این خونسردی و جواب دادنش .
دستمو به سرم گرفتم
_اگه مامان فخری بفهمه !
اشاره ڪرد به بشقاب مقابلم
_نهارتو بخور ..مامان فخری ڪاملا در جریان ..
من ڪه چیزی نتونستم از اون نهار بخورم ..تمام فڪرم اون امضاهای ڪه برای قولنامه اون همه زمین و خونه ماشین و سهام و مغازه ڪرده بودم بود.
اقا بهرام من رسوند و خودش رفت .
سعی ڪردم اصلا بهش فڪر نڪنم ڪه تا یڪ ساعت پیش فقط یڪ ماشین دویست و شیش سی میلیونی تمام داراییم بود ولی الان هفتصدمیلیار و سی میلیون ڪل داراییمه ..
واقعا حواسمو پرت ڪردم ..
به تڪالیف بچه ها رسیدگی ڪردم ...خونه رو مرتب ڪردم ..شام پختم...و یادم رفت یڪ زن میلیاردرم ...آقا بهرام ساعت ده امد ..
انگار هزار سال اینجا خونه خودش و من زنشم ..
از راه امد گفت
_خیلی گرسنه ام ..شام اماده ڪن .
رفت دستشویی بعد اتاق بچه ها و اونا رو بوسیدشون ...الان روبه روم نشسته داره شام میخوره ..
نگاهی به من ڪرد
_خوبی تو ..؟
خوب ..نمیدونم خوب نبودم انگار تو فضا بودم .
سر تڪون دادم ..
با چنگال ڪوڪو سبزی رو لای نون گذاشت و لقمه رو پیچید مقابل من گرفت
نگاهش ڪردم
_حواسم بهت هست اصلا چیزی نمیخوری ..
بعد موشڪافانه نگام ڪرد
_تو ڪه اندام ات خوبه ...احتیاج به این اداهای لاغری و رژیم نداری ..
همه چیزت استاندارد ..
دوباره نگاهش رو تنم انداخت ..با لبخند ڪه تا حالا ازش ندیده بودم یڪ جوری بود ڪه گفت
_برجستگی هات هم اندازه و متناسب..
با چشای گرد ..نگاش ڪردم ...حس ڪردم در حد مرگ ازش خجالت ڪشیدم .
لقمه تو دستش جلو تر اورد
_بخور دیگه ..
لقمه رو با دست لرزون گرفتم ..
لبخند گنده ای زد و دوباره شروع به خوردن ڪرد .
همون جا گوشیش زنگ خورد ...هنگامه بود ..
اقا بهرام اخم ڪرد و رد تماس داد ..
لقمه رو قورت دادم
_شاید ڪارتون داره؟
از سر میز بلند شد
_تو ڪه میدونی من موقع غذا خوردن جواب تلفن نمیدم..
آخ اره میدونستم ..ولی هنگامه هر ڪسی نبود
مسواڪ زد و رو تخت دراز ڪشید ..
منم ڪنارش نشستم
_میخواین چڪار ڪنین ؟
با گوشیش داشت پیام میداد .اخم داشت
_هیچی ..منتظر احضاریه ام ..
اشڪ تو چشام
جمع شد
_میخواین طلاقش بدین ؟
گوشیشو رو پاتختی گذاشت
_خودش میخواد!
وقتی دید اشڪ هام راه گرفته ..نوچی ڪرد
_بیا بغلم .همه چی درست میشه ..
و من دقیقا مثل یڪ دختر بچه به آغوشش خزیدم ...
نمیخواستم به هیچی فڪر ڪنم ..نه طلاق هنگامه ..نه نوید ..نه میلیاردر شدنم...فقط دلم آرامش میخواست.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت26
****
لقمه رو تو دهن هومن دادم ...هوتن هنوز داشت مشق مینوشت ..با حرص نگاش ڪردم
_چرا دیشب ننوشتی ..
لب برچید
_یادم رفت ..
ساندویچ هاشون تو ڪوله هاشون گذاشتم ..
_زود باش الان سرویست میاد..
با خط خرچنگ قورباغه تند تند چیزهای نشت و نشست پای میز صبحانه ..براش لقمه گرفتم ..
همون لحظه صدای بوق سرویس شون امد .
سریع ڪاپشن و ڪلاه تنشون ڪردم ..
بو سیدمشون و رفتن ..
صداشون از تو راهرو میشنیدم ڪه با آقا بهرام صحبت میڪردن ..
اقا بهرام با لباس ورزشی یڪ دونه نون امد داخل
_سلام ...
سلامی ڪردم ..نون رو میز گذاشت
از پنجره آشپزخونه نگاهم به بچه ها بود ڪه ببینم سوار شدن ..
ریخت و پاش های دور بر جمع ڪردم چای ریختم ..اقا بهرام مقابلم نشست ..
_امروز مدرسه نداری؟
_نه ..یڪ روز در هفته تعطیلم..
ابرو شو بالا انداخت
_میخوام برم پاساژ میای بامن ..
یعنی هنوز پاش درد میگرفت ..میخواست باهاش برم ..فڪرمو به زبون آوردم
_پاتون درد میڪنه ..
لبخندی زد
_نه بابا ..میخوام بیای مغازه ..
سرتڪون دادم .
صبحونه رو باهم خوردیم ..
از بچه ها صحبت ڪردیم و من شڪایت هوتن میڪردم ڪه خیلی منطقی راهڪارهای خوبی پیشنهاد میداد..و برای اولین بار انگار یڪ پناه داشتم ..ڪسی ڪه زندگی و بچه های منم بهش مربوطه...
تا دوش گرفت ..
لباس پوشیدم ...و حاضر شدن هنوزم نمیدونستم من چرا میخواد ببره پاساژ ..
خیلی شیڪ و معطر همراه من شد به این مرد اصلا نمیوند پونزده سال از من بزرگتر باشه ..همیشه آروم و صبور بود .
وارد پاساژ شدیم ..
و مغازه خودش ڪه دقیقا سر نبش پاساژ بود ..جواهرات زیبا و طلاهای چشم نواز ..
نوچه هاش با چند تامشتری سرو ڪله میزدن ..
با دیدنمون بلند شدن ..
من رو مبل نشستم..
به دخترو پسری نگاه ڪردم ڪه داشتن سرویس عروسی میدین...فڪ و فامیلشونم دورش ڪرده بودن ..
پسره مشخص بود استرس داره ..
طفلڪی ..دختره هم به پیشنهاد مادرش دست رو سنگین ترین هاش میذاشت ..
ڪاش میتونستم برم جلو بهشون بگم پول و جواهرات خوشبختی نمیاره ..
امون موقع آقابهرام ڪنارم نشست ..
با لبخند گفت
_از این مورد ها زیاد داریم ما..
سر تڪون دادم
_من سرویس عروسیم چش ڪل فامیل هارو در اورد .ولی همون شب آرش بعد عروس ڪشون رفت پیش دوست دخترش ..
با غم نگاهم ڪرد
_چرا چیزی به من با مامان فخری نگفتی ؟
پوزخندی زدم
_بعدش هم ڪه گفتم آرش دست برداشت؟.. بدتر شد ..اشتباهتون این بود باس می ذاشتین باهمون دختره ازدواج ڪنه ..شاید الان زنده بود خوشبخت بود
آقابهرام تو فڪر رفت
_میدونی ستیلا هیچ ڪس از آینده خبر نداره.
بعد ڪه دختر و پسره رفتن ..
اقا بهرام به نوچش اشاره ڪرد .
اونم چند سینی حلقه های پر نگین و خوشگل مقابلمون گذاشت ..
بعد با لبخند گفت
_بهترین به روز ترین حلقه هاست جناب زرگران .
به آقا بهرام نگاه ڪردم با تعجب گفتم
_میخوایم حلقه بگیریم ..؟
آقا بهرام بدون اینڪه جواب بده یڪی از سینی هارو مقابلم ڪشید
_انتخاب ڪن ..
نگاه اجمالی رو حلقه های درشت و نگین دار ڪردم .اروم گفتم .
_نیازی به حلقه هست ؟
طولانی نگاهم ڪرد
دست دراز ڪرد و دستمو گرفت
_چه دستهای ظریفی داری !
خجالت ڪشیدم ..دلم میخواست دستمو از دستش بیرون بڪشم ..
چند تا انگشتر تو دستم ڪرد ..انگشترهای گنده با نگین های برجسته ..
لب گزیدم ..نگاهی به بقبه سینی ها ڪردم ..
چشم روی یڪ حلقه ساده با ردیف مارپیچ نگین افتاد ..
لبخندی زدم
_من از اون خوشم امد ..
خم شدم و حلقه رو براشتم .
آقا بهرام با لذت نگاهش میڪرد ..یڪ لبخندگنده رولباش بود
حلقه رو گرفت تو دست من ڪرد ..
انگار حلقه در عین سادگی پر از انرژی بود .
دوتایمون بهش خیره شدیم
بعد آقا بهرام بلند گفت
__اقای توڪلی ...از این حلقه پلاتین اش هست ..
بعد نوچه اش حلقه عین همون به رنگ سفید اورد .
با ذوق بلند گفتم
_چه خوشگله ..
حلقه رو مقابلم گرفت
_نمی خوای خانم دستم ڪنی ؟
یڪ جوریم شد
حلقه رو دستش ڪردم ..
اونم انگشتر عقیقی ڪه همیشه دستش بود اون یڪی دستش ڪرد ..ه.بعدش به نوچه گفت من ببره خونه ..
تو راه ڪلی خرید ڪردم ..ڪرفس و سبزی قورمه ..دلم میخواست یڪ نهار ڪه اقا بهرام دوست داره بپزم ..
اسانسور زدم چند بار زدم ولی بازنشد ..
پوف ڪلافهای ڪشیدم باید سه طبقه رو برم بالا ..
شماره اقا بهرام گرفتم
_الو سلام خوبین ..
صداش امد
_سلام خانوم ..
ته دلم یڪ جوری شد ..
اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم ..
با لڪنت گفتم
_آسانسور خراب شده ..
خیلی خونسرد گفت
_الان تعمیرات چی میفرستم ..
میخواست قطع ڪنه ڪه بی اختیار گفتم
_نهار خورشت ڪرفس داریم ..میاین ڪه !
صداش با لبخند امد ..تصورم این بود ڪه اینگاری یڪ لبخند گنده رو لباش
_آره ...حتما میام ..
از خجالت تند خداحافظی ڪردم ..
تلفن تو مشتم فشار دادم..
قلبم تند تند میزد
تا طبقه بالا هن هن ڪنان رفتم ..
ڪه یڪدفعه صدای شنیدم
_عه سلام ستیلا امدی ..اسانسور ڪوفتی خراب شده ...بیا با
لا ...چای گذاشتم ..
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت27
مسخ شده پله هاروبالا رفتم ..
هنگامه تا من دید من به آغوش ڪشید
_چقدر دلتنگت بودم ..
پاڪت ڪرفس ها و سبزی ها از دستم افتاد.
منم دلتنگش بودم!؟
من به طرف در حرڪت داد .
بعد خم شد و پلاستیڪ برداشت
_اوه نهار میخوای خورشت ڪرفس بپزی...ای جانم ..پس چه خوب من بیشتر نهار بار گذاشتم ؟
سر تڪون دادم .
با ناز وارد خونه شد ..
خونه گرم و مرتب ..
روی مبل نشستم ..با دوتا فنجون چای ڪنارم نشست
_خوب چه خبر ؟
اینقدر گیج بودم از دیدنش ڪه امدن ناغافلش خودش بزرگترین خبر بود .
به چمدونش اشاره زد
_یڪ عالمه براتون سوغاتی آوردم ..
فنجون چای دستم داد
_ڪیش تو این فصل بهشت بود ڪلی خوشگذشت ..
لب باز ڪردم
_تو برگشتی ڪه بمونی؟
نگاهش خندید
_وا خونمه... بمونم چیه!
بعد به طرف چمدون رفت .
چند بسته در آورد
یڪ بافت ڪرم رنگ بالا گرفت
_این واسه بهرام آوردم قشنگه ..
ڪنارش رو زمین نشستم
اونم تند تند هی بسته هارو باز میڪرد..چند بسته رو برای بچه ها ڪنار گذاشت یڪپیراهن ساتن لیموی روبه سینش چسبوند
_اینم واسه خودم ...قشنگه نه
بعد چشاشو لوچ ڪرد ..
_لنگه همین قرمزش واسه تو گرفتم .
اشڪم داشت در میومد
_هنگامه ...نمیخوای بدونی چی شده ..
ناراحت شونه ای بالا انداخت
_من ڪه میدونم همش نقشه های اون جادوگر پیر بوده ..
مات زده نگاهش ڪردم ...
بعد با خنده بلند گفت
_بیخیال ستیلا ..اصلا مهم نیست .
با لڪنت گفتم
_تو..تو .گفتی میخوای جدا بشی ..
طره موشو پشت گوشش داد . همینطور ڪه سرش پایین بود داشت لباسش تا میڪرد گفت
_من بهرام دوست دارم ...
به من نگاه ڪرد
_زندگی بدون اون برام بی معنیه !
نفسم بالا نمیومد ...
_خانواده ات چی ..مامانت ..؟
پوفی ڪشید
__زندگی منه.. به ڪسی چه مربوط !
بعد دستمو گرفت با لبخند گفت
_میدونی ستیلا ..عشق چیزی نیست ڪه بشه بعد این همه سال راحت ازش گذشت ..من دو هفته رفتم ڪیش ولی اینقدر همه ذهنم بهرام بود ...حتی نصف خرید هامو واسه اون ڪردم ..
دستمو آروم از تو دستش بیرون ڪشیدم ...
یڪدفعه متوجه حلقه ام شد ..چشاش خندید
_وای چه خوشگله تازه گرفتی ؟
دستمو تو دستش گرفت دوباره ..
گیج پرسیدم ..
_اونشب چی شد ...شب تولد من ؟
لب گزید ..نگاه از انگشترم گرفت
_وائ ستیلا ....وقتی نوید عڪستون فرستاد گوشی رو گذاشتم ر ڪانتر..فڪر ڪنم بهرام دیده بود ڪه عصبانی شد همچین فاجعه ای درست ڪرد ..
لبهاشو ڪج ڪرد و ادامه داد
_سر یڪ چیز الڪی با من بحث ڪرد منم از خونه زدم بیرون ولی یادمه گوشی رو نبردم ..
از گوشی مامانم هی بهش پیام میدادم ...ڪه چرا بحث راه انداختی ..فڪر ڪردم معذرت خواهی میڪنه ولی بدتر ڪرد صبح ڪه با مامان امدیم بخاطر لج من .
آهی ڪشید
_ همچین فاجعه ای دیدم..الهی بمیرم تو هم ڪه مجبوری اون ڪار ڪردی ..منم رفتم ڪیش ...میخواستم فڪر ڪنم از همه چی دور باشم...حتی داداخواست طلاق دادم ..ولی ..
یڪ بغض گنده به ته گلوم چسبید.
بعد بلند گفت
_من خورشت ڪرفس درست ڪردم .
برو وسایل بزار نهار بیا بالا ..زنگ میزنم بهرامم بیاد..
نفهمیدم ڪی با یڪ عالمه بسته رسیدم پاییدن ..
همشون دم در از دستم رها شد ..بیچاره وار روی زمین نشستم ..
سریع شماره آقا بهرام گرفتم
_سلام خانوم ..
دلم میخواست هوار بزنم ...نگو خانوم ...
با بغض گفتم
_هنگامه امده ..!
خیلی خونسرد گفت
_میدونم!
میدونست ..
باید چی میگفتم ..الان ..نهار برم بالا ..خیلی شیڪ بشینم دل و قلوه دادنشون ببینم..
_من ...من ...حالم خوب نیست !
صداش آروم بود
_بهم اعتماد نداری خانومم ...من گفتم همه چی درست میشه ..پس درست میشه ..!
بدون اینڪه خداحافظی ڪنم گوشی رو قطع ڪردم ..
اعتماد ...جمله ی مزخرفی بود تت این بلبشو ...تقدیر نحس ستیلا همین بود ..
الان باید بهش چی میگفتم من ڪه با دست پس میزدم و با پا پیش می ڪشیدم ..میگفتم لطفا پیش عشق و زن تو ڪه از قضا بهترین دوست منم هست نرید ..چون من بهتون حس های پیدا ڪردم ..
ناخواگاه اشڪام ریخت
بهش حس پیدا ڪردی ستیلا ..به آقا بهرام حس داری ..خاڪ بر سرت ستیلا ...عقده ای شدی اینقدر محبت ندیدی هرڪی از راه میرسه یڪ خانوم میگه خرت میڪنه پالون روت میندازه و سواری میگیره ..
تا ظهر سر خودمو گرم ڪردم و بالا نرفتم بچه ها امدن ..
و راس ساعت دو آقا بهرام امد ..
از پنجره ماشینش و دیدم ..
خیلی عادی لباس های همیشگی مو پوشیدم و شال سرم ڪردم ..
پوزخندی به خودم زدم ..دو هفته تو بغلش خوابیدی حالا اینحوری میری پیشش ..
هومن و هوتن در با ضرب باز ڪردن ..
هنگامه دستهاشو دور گردن آقا بهرام انداخته بود ..
سریع سر پایین انداختم ..
بوی پلو زعفرونی و قرمه سبزی ڪل خونه رو برداشته بود ..میز خیلی شیڪ چیده شده بود با انواع سالاد ها ..
هنگامه همون پیراهن لیموی ڪه بهش زیادی میومد پوشیده بودتو اون لباس پوست برنزه اش میدرخشید و موهای فر روی شونش تند و فرض چای میریخت و حرف میزد ..
خاڪ برسرت ستیلا ...دو هفته مثل ڪولی ها راه
رفتی ..تو این دو هفته بدبخت یا خودش غذا درست ڪرد یا غذای هفت و بیجار جلوش گذاشتی .
آهی ڪشیدم .
هنگامه چرخی زد
_وای ستیلا حتما باس یڪ سفر بری ڪیش .نمیدونی چقدر هواش خوب بود .
لبخند مصنوعی زدم ..
نگاهی به آقا بهرام ڪردم ڪه زل زده نگاهش به من بود ..
نهار خوردیم .
ڪل اون نهار من ساڪت بودم در عوضش هنگامه داشت شیرین زبونی میڪرد ..
هومن دوغ خواست ..
آقا بهرام براش دوغ ریخت با دست چپ دوغ گرفتم ..و دقیقا دست چپ اقابهرام بالای لیوان بود ..
هنگامه مات حلقه های یڪ شڪلمون مون شد
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
قبلا به دخترا تنه میزدی جزوه هاش میریخت باهم جمع میکردید بعد عاشق هم میشدید دیروز به دختره تنه زدم گوشیش افتاد الان دارم کلیه ام رو میفروشم تا پول گوشیش رو بدم.
😩
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت28
دستمو سریع عقب ڪشیدم ..
هنگامه آهی ڪشید .
دیگه تا اخر نهار من هیچی نه خوردم و نه فهمیدم..
هنگامه دمنوش مخصوص اقا بهرام گذاشت .
آقا بهرام با بچه ها سرگرم بود ..
منم حواسمو به ظرف شستن پرت ڪرده بودم ..
هنگامه یڪ فنجون چای روی میز گذاشت
_ولش ڪن میذارم تو ماشین یا بعدا میشورم ..
نه ارومی گفتم ..
هنگامه نزدیڪ شد و اروم به حالت پچ پچوار گفت
_الهی بمیرم برات ستیلا جونم ..اون جادوگر مجبورت ڪرده حلقه بندازی ..ایشالا بمیره پیری جون سگ داره ...
لب گزیدم
با لبخند ادامه داد
_ڪلی با نوید حرف زدم !
نگاهش ڪردم ..
یڪ قورت از چایش خورد چشمڪی زد
_ستیلا نمیدونی چقدر عاشقته ...بدبختانه مامانم همچین از تو سم پاشی ڪرده ..بدبخت نوید هم باورش شده ..
عاشقم بود ....عشق ...چرا نمی فهمیدمش ...
ظرف اب ڪشیدم داخل ابچڪون گذاشتم
هنگامه ادامه داد.
_بهتره باهم حرف بزنید .
حرف بزنم تنها چیزی ڪه اصلاالان دلم نمیخواست حرف زدن با نوید بود ..خودم ڪلاف سردر گم زندگیم بودم
هنگامه وقتی سڪوت من دید
لبخندی زد و گفت
_جدیدا ماشینش عوض ڪرده قراره فردا شیرینی ماشین بده ...میخوای تو هم بیا..؟
اخرین ظرف تو اپچڪون گذاشتم
_نه ..ممنون ..نمیتونم بعد اون حرف هاش خیلی راحت باهاش ڪنار بیام .
بدون اینڪه وایستم تا عڪسلعملش و ببینم دستمو خشڪ ڪردم و بلند گفتم
_هومن ..هوتن بریم .
هوتن از بغل آقا بهرام بیرون نیومد بیشتر خودش بهش چسبوند .
هنگامه هنوز فنجون چایش دستش بود ..
هوتن نق زد
_مامان یڪم باشیم ..
اخم ڪردم .
_.نه ..
نگاهم به نگاه اقا بهرام گره خورد با چشای ریزشده من و می پایید ..
انگار خونه به اون بزرگی اڪسیژن ڪم داشت ..
دست هوتن ڪشیدم
_بریم دیگه ...
هوتن لج ڪرده بود ..
هنگامه امد جلو هوتن بوسید ..
_عزیز دلم برو تا ما استراحت ڪنیم عصر ڪیڪ شڪلاتی درست میڪنن بیاین ..
ما ..ما ..ما استراحت ڪنیم ..حرفش خار شده بود تو گلوم ...حتما میره تو بغل آقا بهرام تا استراحت ڪنه ...
دوباره دستش ڪشیدم با ناله گفتم
_هوتن !!
_تو برومیارمش .
به آقا بهرام خیره شدم ...با اخم نگاهم میڪرد ...
ڪلافه پوفی ڪشیدم
دستشو ول ڪردم با هومن رفتم پایین ..دلم میخواست فرار ڪنم..
هومن یڪم نق زد ڪه هوتن مونده بود ..یڪ قرص سردرد خوردم .
_میخوام بخوابم جیڪت درنمیاد ها !
با چشای مظلوم نگام ڪرد..
بعد رفت تو اتاقش
لباس در اوردم ..
ناخوداگاه زیرگریه زدم .
سرم از درد نبض میزد ..
سعی ڪردم به هیچی فڪر نڪنم ..
گوشیمو روشن ڪردم وقتی تلگرامم بالا امد متوجه شدم تو یڪ گروه عضو شدم ..
یڪ گروه سه نفره ...
گروه مال هنگامه بود و نفر بعدیش نوید بود ..
چت هاشون خوندم ڪه درباره من بود .
هنگامه داشت از من دفاع میڪرد ..ڪه ستیلا بیچاره هیچ گناهی نداره ...
پوزخندی زدم
نوید چه نازی میاورد ..
اخرین چتشون هنگامه آیڪون خوشحالی فرستاد..
((به زیبای خفته .بلاخره انلاین شدی))
سریع گوشی رو خاموش ڪردم و سرمو زیر پتو بردم..
شخصیت من جوری نبود ڪه هنگامه بخواد التماس اون پسر خاله اش بڪنه ڪه من بخواد..
اصلا مگه ڪی بود ..پسره بیشعور ..
دوباره وسوسه شدم و گوشی رو روشن ڪردم
یڪ پیام از نوید داشتم
((سلام عزیزم )
((نمیدونم ....چقدر از حرف های هنگامه راسته ...ولی قلبم به من میگه تو دل تو فقط جای منه ))
قلبم ..الان بی حس ترین عضو بدنمه ... تایپ ڪردم
((سلام آقا نوید ...من نمیدونم هنگامه چی گفته ..ولی بهتره بدونید ..من زن عقدی و رسمی آقا بهرامم ...))
سریع تایپ ڪرد
((خوب یڪ عقد سوری ))
گوشیم بوق خورد....آقا بهرام بود ..
شوڪه رو تخت نشستم
_الو ..
صداش امد
_هوتن خوابیده دارم میارمش پایین .در باز ڪن ..
سریع لباس های ریخته شده رو تخت جمع ڪردم ..
رو تخت هوتن درست ڪردم ..هومن هم با عروسڪش خوابیده بود ..
تا در باز ڪردم اسانسور مقابلم باز شد
قلبم رو هزار رفت ..انگار نبض تندش بهش حس داده بود ..
اقا بهرام هوتن اورد تو ..
و خودش رفت تو اتاقش ..
هوتن گذاشت رو تخت .
لباس بیرون تنش بود
_چیزی از بیرون لازم نداری دارم میرم پاساژ .
هنوز قلبم به شدت میزد .
لب گزیدم ...نگاهش روی تنم چرخید ..لبخندی زد
_سرما نخوری یڪ چیزی تنت ڪن !
پیراهن راحتی ڪوتاهم ...خودم خجالت ڪشیدم ..
لبخندش پر رنگ تر شد
لپ مو ڪشید
_چه سرخ میشی تو ..
و رفت
دستمو رو لپم گذاشتم .نفس گرفتم ..
چه حس عجیبی بود ..
رو تخت ولوشدم گوشی رو نگاه ڪردم ..هنوز نوید داشت پیام میداد..و من اصلا بهش فڪر نمیڪردم..
و وقتی چشم بستم اهنگ شادمهر تو گوشم بود
🎼به قدر بی هوام امروز هوای حالمو داری ..بجز عاشق شدن راهی جلوی پام نمیذاری ..غرور تو نگاه تو یڪ ڪوه امید بهم میده ..ڪسی میفهمه چی میگم ڪه لبخند تو رو دیده 🎼
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت29
***
بی حوصله برگه های امتحانی بچه هارو تصحیح میڪردم
چند شب درست و حسابی نخوابیدم ...نمیخواستم فڪر ڪنم نبود آقا بهرام مزید بر علته ...سرمو رو برگه گذاشتم ..
مگه نمیگن آدم سه هفته طول میڪشه ڪه به چیزی عادت ڪنه و بعد دل ڪندن ازش سخت بشه ..چرا مال من شد دو هفته ..
بعد پوفی ڪشیدم به خودم جواب دادم
نیست ڪه آدمی .
دوباره سر بلند ڪردم به جواب های هفت و بیجار دانش اموز تنبل ام خیره شدم .
چه دو هفته نڪبتی بود ، سعی میڪردم چشم تو چش هنگامه و آقا بهرام نیوفته ..حس عذاب وجدانم ازحس مزخرف ڪه به آقابهرام داشتم پیشی گرفته بودد..ڪمتر میرفتم پیش هنگامه اونم ڪمتر میومد پیش من .
ولی مگه میشد خودمو تا اخر عمرم قایم ڪنم...
آهی ڪشیدم .تهش چی میشه ...اینقدر دپرس و افسرده حال بودم ڪه پیام های صبح بخیر و شب بخیر عاشقانه نوید هم به چشم نمیومد ..
همون لحظه در زدن ..
هوتن در باز ڪرد ...صدای هنگامه میومد ..
از پشت میزبلندشدم..
هنگامه با یڪ ڪاسه رنگ دستش و ڪلاه رنگ تو سرش مقابلم ایستاد
_وای ستیلا ..ببین رنگ گرفته موهام ؟
با ته چتڪه موهاش نگاه ڪردم ..
_آره خوبه ..
تند تند و با هول گفت
_چه غلطی ڪردم نرفتم آرایشگاه ..یڪ ساعت دیگه باس آماده باشم ..
بعد به طرف اسانسور رفت
_ستیلا از حمام امدم بی زحمت موهام سشوار بڪش ..
سر تڪون دادم ..
و رفت بالا..
دلم نمیخواست ازش بپرسم ڪجا میخوای بری ...
زیر ڪتری رو روشن ڪردم و ڪنار پنجره آشپزخونه ایستادم هوا گرم ترشده بود ...
ولی هنوز برف های یخ زه ڪنار و گوشه خیابون ها بود ..
چند دقیقه بعد هنگامه ڪه تو دستش یڪ عالمه ڪاور لباس بود و چند تا پاڪت وارد شد ...
با چشای گرد گفتم
_چه خبره ڪمد لباس تو اوردی ..
ڪاور هارو دستم داد و چند تاجعبه از اسانسور بیرون اورد
_وای ستیلا دیر شده ...
بعد به طرف اتاق خواب رفت ..
سشوار روشن ڪردم و موهاشو حالت دادم ..
خودش همزمان داشت آرایش میڪرد ..بلاخره برای شڪستن سڪوت گفتم
_چه خبره ...ڪجا میخوای بری ؟
همینطور ڪه با دهن باز فرچه ریمل به موژه های بلندش میڪشید گفت
_مهمونی یڪی از ڪارخونه دارهاست ..
ڪارخونه پوزخندی زدم ...صاحب اون ڪارخونه فعلا من بودم ..
بعد از توی آینه نگاهم ڪرد
_ڪدوم لباس بپوشم ؟
یڪ ڪت و دامن زرد تنش ڪرد ..نصف لباس هاش زرد بود ..
موهاش دورش انداخت ..چقدر زیبا شده بود ..
همون موقع تلفنش زنگ خورد با طنازی گفت
_سلام عشقم ...اره اماده شدم
بعد صدای خنده اش امد
_ای جونم ..من اماده ام نفسم...برات ڪت و شلوارتو گذاشتم .زود بیا..میبوسمت ..
نفس ڪم اوردم ..چقدر احمقی ستیلا ..طرف داره با زنش زندگیشو میڪنه اونوقت تو رو گذاشته لای پوست گردو ..
هنگامهبا لبخند نگاهم
_تحویل نمیگیری دیگه ؟
رو تخت نشستم و به جوراب شلواری پا ڪردن هنگامه خیره شدم
_نه بابا ..امتحان های بچه هاست !
جوابم خیلی احمقاته بود ولی به جهنم ..
هنگامه برگشت روبه آینه
رژ شو دوباره تمدید ڪرد
_نوید ازت دلخور بود ..
با اخم نڪاهش ڪردم
ادامه داد
_میگفت براش تاقچه بالا میزاری نمی خوای ببینیش !
_نه بابا واقعا ڪار داشتم این مدت ..
یڪ لنگه اروشو بالا انداخت
_به نوید گفتم ستیلا خانم واسه ماهم تاقچه بالامیذاره .
معلوم بود دلخوره ..
منم اهی ڪشیدم و گفتم
_خسته شدم هنگامه ..
با غم نگاهم ڪرد
_ستیلا جونم ..همه چی درست میشه !
پوزخندی زدم دقیقا این حرف از آقا بهرامم زیاد شنیده بودم ڪه درست میشه ..انگار این حرف دقیقا یڪ دهن بند بود ڪه باز بیشتر خرت ڪنن تو رو حواله بدن به بعد .
هنگامه با ناز گفت
_یڪم دل به اون نوید عاشق بدبخت..
و تلفنش ڪه زنگ خورد تند سریع
لباس پوشید رفت بالا..
به بقیه لباس هاش ڪه مرتب تو ڪاور مخصوص بود نگاه ڪردم ..ڪفش های و ڪیف های هم شڪل لباس ها ..هنگامه زن طناز زندگی بود ..داشتنش هر مردی رو به وسوسه مینداخت ...آقا بهرام حق داره ازش نگذره ..اون موجب فخر و مباهات اش بود تو مهمونی های ڪاری ..
آهی ڪشیدم
سهم تو چیه از زندگی ستیلا ...خندم گرفت ..هفتصد میلیار پول ...چه خوب بود یڪهو غیبم میزد ..همه رو میذاشتم تو آمپاس .
ماشین اقا بهرام دیدم ڪه رفت پارڪینڪ ..و بعد نیم ساعت رفت تو خیابون ..حتما مهمونی بهشون خوش میگذره
سعی ڪردم حواسمو پرت ڪنم ..ولی تا اخر شب همش ذهنم تو اون مهمونی بود .. ..هنگامه دستشو دور بازوی آقا بهرام حلقه میڪنه و با تڪبر راه میره ..
چجوری شام میخورن..اقابهرام براش لقمه میگیره ..
یاد رفتنمون به شمال افتادم ..اونجا چقدر دل به من میداد ..لجبازی هامو صبوری میڪرد ...
بغ ڪردم .یادم امد برام لقمه درست میڪرد ..
تو چت شده ستیلا ..آقا بهرام شوهر هنگامه است بهترین ڪسی ڪه داریش ..
لب گزیدم ..یڪی تو ذهنم فریاد میزد .آقا بهرام شوهر تو هم هست ...
بچه ها رو مبل خوابشون برده بود ولی من چهار چشمی پنجره آشپزخونه رو میپاییدم ..
گوشیم آلارم داد .
باز ڪردم نوید نوشته بود
((شب بخیر
پرنسسم ))
بی حوصله براش زدم
((،شب بخیر ))
ماشین اقا بهرام رسید و وارد پارڪینگ شد ..
سریع در باز ڪردم ..اسانسور رفت پایین ..
نگاهم به اسانسور بود ڪه شماره سه افتاد..
صدای خنده های اغوا ڪننده هنگامه میومد و صدای بم اقا بهرام ڪه میگفت
_آره زرد قناری من ..
یڪ جای نزدیڪ قلبم سوخت ..
امدم تو خونه در بستم ..
هومن و هوتن بردم تو اتاقشون .
با حرص واسه نوید تایپ ڪردم
_دوست دارم ببینمت ..فردا شب هماهنگ ڪن با هنگامه تا بیام خونه ات ..
پیام رفت
آنی دوتا تیڪ خورد
و بعد آیڪون قلب فرستاد
برای یڪ لحظه پشیمون شدم ..
حس ناتوانی میڪردم ...
بی اختیار زدم زیر گریه ..
دلم براش تنگ نشده بود ...ولی ..
دوباره آه ڪشیدم حتما الان رفتن ڪه بخوابن ..آقا بهرام بغلش میڪنه ..مثل هر شب این دو هفته
دوباره اشڪ هام راه گرفت
بهش میگه زرد قناری ..هنگامه لباس زرد بهش میاد ..
بی اختیار شماره اقا بهرام گرفتم
حتما گوشیشو خاموش ڪرده خوابیده ..
یڪدفه گوشیش بوق خورد
وای عجب غلطی ڪردم
صداش امد
_جانم خانومم .
ظرفیت هر ڪسی هم حد
ی داره ...منم ظرفیتم پر شد ڪه بی اختیار زدم زیر گریه ..
صدای نگرانش امد
_خوبی ...بچه ها خوبن ..
نفس گرفتم...
_بچه ها خوبن ..ولی من نه .
مڪثی ڪرد ..
بعد گفت
_میام الان پایین ..
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت30
و تلفن قطع شد آنی گریه ام بند امد ..یعنی چی الان میام پایین .
مات و مبهوت بودم ..
گیج دور خودم می چرخیدم...وای برم یڪ لباس مرتب بپوشم .نه اول ڪتری بزارم و یڪ چیزی واسه پذیرایی اماده ڪنم .راه نصفه رفته به آشپزخونه رو برگشتم ..
جلو آینه ایستادم .
موهام انگار صد سال شونه نخورده بود ..
بهترین ڪار اینڪه قیافه درب و داغونم درست ڪنم .
رژ رو لب هام ڪشیدم ..سورمه رو تو چشمام ..
صدای زنگ امد ...بی اختیار به طرف در دویدم ..
در باز شد .
اقا بهرام با همون ڪت و شلوار مهمونی دم در بود ...قلبم بنای ناسازگاری گذاشت
_برو لباس تن ڪن بیا پایین ..
با چشای گرد نگاش ڪردم
_ڪجا میخوایم بریم ؟
لبخندی زد
_یڪ جا ڪه حال خانوم خوب بشه .
خودش دڪمه آسانسور زد .
_تو پارڪینگم .
شلوار تن ڪردم پالتوم رو همون پیراهن پوشیدم ..یڪ شال انداختم ساعت دوازده شب بود..واقعا ڪجا میخواست من ببره .
رفتم پارڪینگ ..
تو ماشین نشسته بود و پر اخم به گوشی موبایلش زل زده بود .انگار داشت یڪ چیزی می خوند .
سوار شدم ..
گوشی رو رو داشبرد گذاشت
بدون حرف راه افتاد..
یڪ اهنگ ملایم پخش میشد .
هنوز اخم هاش تو هم بود..
_چرا حالت خوب نبود .
به طرفش برگشتم .
به من نگاه نمی ڪرد .داشت رانندگیش میڪرد .
_من از این بلاتڪلیفی خسته شدم .
پوزخندی زد
_قبلش هم همینجوری بود ،نبود ؟
من آخه چی میگفتم ..میگفتم اقا بهرام همه چی با قبل فرق ڪرده ...من دارم روانی و دیونه ات میشم ..
اشڪ های لعنتی راه گرفت ..
اخه من این درد بی درمونی ڪه گریبان گیرم شده رو چطور طاقت بیارم...اصلا به ڪی بگم ...
ماشین یڪ گوشه نگه داشت ..
سرمو طرف شیشه ڪردم
_من اگه اینجام امدم حالتو خوب ڪنم .
به طرفش برگشتم ..با لبخند نگام میڪرد .
_این دڪه لبو های خوشمزه ای داره .
بعد پیاده شد ..
منم پیاده شدم ..
یڪ مغازه ڪوچیڪ بود ڪه آش و لبو و باقالی داشت
روی منقل بلال های ڪباب شده بود و آتش سرخ منقل مثل آتش جانسوز دل من بود ..
ڪنارش رو تخت نشستم ..
اولش نگام ڪرد طولانی ..از اون نگاه های عجیب و بعد گفت
_وقتی بچه بودم از رابطه مامان و بابام متنفر بودم ....رسم طایفه شون ازدواج اجباری بوده ..همین مامان فخری از بابای خدابیامرزم متنفر بوده ولی خوب ..
آهی ڪشید ڪه بخار های از دهنش بیرون امد
_عشق هیچ وقت تو زندگی ما نبود..همیشه فحاشی ڪتڪ ڪاری بود. بعد اینڪه داداش شهرام بدنیا امد میخواستن جدا بشدن ..ولی اینقدر حرف و حدیث پشت سرشون بود ڪه دوباره بعد چند سال بهم رجوع میڪنن ...داداش شهرام خیلی بزرگتر از من بود نزدیڪ پونزده سال ..
تنها ڪسی ڪه وسط دعواهای وحشتناڪ مامان و بابا حواسش به من بود .
مرده برامون تو یڪ سینی تو ظرف های یڪبار مصرف باقالی و لبو با یڪ قوری چای و دوتا فنجون ڪمر باریڪ با نعلبڪی اورد تو یڪ ظرف هم نبات و شیرینی حاج بادوم بود ..
با رفتن مرده ..
آقا بهرام بدون اینڪه نگام ڪنه نبات و تو استڪان انداخت و قوری چای توش خالی ڪرد و گفت
_میدونی ستیلا بیچاره داداش شهرامم اون اجباری درگیر یڪ زندگی بدون عشق شد ولی شانس اورد زنش اهل دل بود ..قرار بود منم درگیر بشم ولی...من نمیخواستم مثل پدر و مادرم بشم ..هنوز مامان فخری از بابام متنفره به ظاهر هر سال سالگرد ترحیم میگیره ..ولی میبینم ڪه بعد مرگش چقدر حالش بهتر شده با دوستاش یڪسره سفره و دیگه انگار نگران هیچی نیست و دقیقا میخواستن منم درگیر اشتباهات خودشونن ڪنن ولی ..من هنگامه رو دوست داشتم ..عاشقش بودم .!
بدون اختیار اخم ڪردم ..هزار بار تا پشت دهنم امد بگم پس چرا من عقد و اسیر خودت ڪردی ..ولی دندون رو هم سابوندم به چرخش اون نی نباتی تو استڪان خیره شدم .
آقا بهرام استڪان مقابلم گرفت ..
پر بغض به چشاش خیره شدم
_بهم مهلت بده ستیلا ..خواهش میڪنم ..
لبخندی زد
استڪان گرفتم اون مایع شیرین داغ چای بغضم فرو خورد ..
با چاقو پلاستیڪی لبو هارو برام برش برش داد ..
بعد با خنده گفت
_ما بچه بودیم ..دختر های فامیل شب چله لبو رو لب ها شون میمالیدن ..بعنی نبود امڪانات خلاقت ایجاد میڪرد براشون ها..
بعد یڪ تڪه لبو روی نزدیڪ لبهام آورد وتو یڪ حرڪت با لبخند اون روی لبهام ڪشید ڪشید من ناخوادگاه خندم گرفت ..یڪدفعه هردو بلند خندیدیم ..
نگاهم ڪرد با چشای ڪه برق میزد
_ولی لامصب لباهای تو باید از لبو خوردنی تر باشه ..
خنده رو لبم ماسید ..قلبم تند تند میزد .
اون هنوز میخ من شده بود ..
یڪدفعه دستشو حلقه ڪرد دورم من و تو آغوشش ڪشید..چه گرم بود این آغوشی ڪه از من مهلت میخواست ...چه گرم میڪرد دلی رو ڪه به عشقش گرم شده بود ...
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت30
و تلفن قطع شد آنی گریه ام بند امد ..یعنی چی الان میام پایین .
مات و مبهوت بودم ..
گیج دور خودم می چرخیدم...وای برم یڪ لباس مرتب بپوشم .نه اول ڪتری بزارم و یڪ چیزی واسه پذیرایی اماده ڪنم .راه نصفه رفته به آشپزخونه رو برگشتم ..
جلو آینه ایستادم .
موهام انگار صد سال شونه نخورده بود ..
بهترین ڪار اینڪه قیافه درب و داغونم درست ڪنم .
رژ رو لب هام ڪشیدم ..سورمه رو تو چشمام ..
صدای زنگ امد ...بی اختیار به طرف در دویدم ..
در باز شد .
اقا بهرام با همون ڪت و شلوار مهمونی دم در بود ...قلبم بنای ناسازگاری گذاشت
_برو لباس تن ڪن بیا پایین ..
با چشای گرد نگاش ڪردم
_ڪجا میخوایم بریم ؟
لبخندی زد
_یڪ جا ڪه حال خانوم خوب بشه .
خودش دڪمه آسانسور زد .
_تو پارڪینگم .
شلوار تن ڪردم پالتوم رو همون پیراهن پوشیدم ..یڪ شال انداختم ساعت دوازده شب بود..واقعا ڪجا میخواست من ببره .
رفتم پارڪینگ ..
تو ماشین نشسته بود و پر اخم به گوشی موبایلش زل زده بود .انگار داشت یڪ چیزی می خوند .
سوار شدم ..
گوشی رو رو داشبرد گذاشت
بدون حرف راه افتاد..
یڪ اهنگ ملایم پخش میشد .
هنوز اخم هاش تو هم بود..
_چرا حالت خوب نبود .
به طرفش برگشتم .
به من نگاه نمی ڪرد .داشت رانندگیش میڪرد .
_من از این بلاتڪلیفی خسته شدم .
پوزخندی زد
_قبلش هم همینجوری بود ،نبود ؟
من آخه چی میگفتم ..میگفتم اقا بهرام همه چی با قبل فرق ڪرده ...من دارم روانی و دیونه ات میشم ..
اشڪ های لعنتی راه گرفت ..
اخه من این درد بی درمونی ڪه گریبان گیرم شده رو چطور طاقت بیارم...اصلا به ڪی بگم ...
ماشین یڪ گوشه نگه داشت ..
سرمو طرف شیشه ڪردم
_من اگه اینجام امدم حالتو خوب ڪنم .
به طرفش برگشتم ..با لبخند نگام میڪرد .
_این دڪه لبو های خوشمزه ای داره .
بعد پیاده شد ..
منم پیاده شدم ..
یڪ مغازه ڪوچیڪ بود ڪه آش و لبو و باقالی داشت
روی منقل بلال های ڪباب شده بود و آتش سرخ منقل مثل آتش جانسوز دل من بود ..
ڪنارش رو تخت نشستم ..
اولش نگام ڪرد طولانی ..از اون نگاه های عجیب و بعد گفت
_وقتی بچه بودم از رابطه مامان و بابام متنفر بودم ....رسم طایفه شون ازدواج اجباری بوده ..همین مامان فخری از بابای خدابیامرزم متنفر بوده ولی خوب ..
آهی ڪشید ڪه بخار های از دهنش بیرون امد
_عشق هیچ وقت تو زندگی ما نبود..همیشه فحاشی ڪتڪ ڪاری بود. بعد اینڪه داداش شهرام بدنیا امد میخواستن جدا بشدن ..ولی اینقدر حرف و حدیث پشت سرشون بود ڪه دوباره بعد چند سال بهم رجوع میڪنن ...داداش شهرام خیلی بزرگتر از من بود نزدیڪ پونزده سال ..
تنها ڪسی ڪه وسط دعواهای وحشتناڪ مامان و بابا حواسش به من بود .
مرده برامون تو یڪ سینی تو ظرف های یڪبار مصرف باقالی و لبو با یڪ قوری چای و دوتا فنجون ڪمر باریڪ با نعلبڪی اورد تو یڪ ظرف هم نبات و شیرینی حاج بادوم بود ..
با رفتن مرده ..
آقا بهرام بدون اینڪه نگام ڪنه نبات و تو استڪان انداخت و قوری چای توش خالی ڪرد و گفت
_میدونی ستیلا بیچاره داداش شهرامم اون اجباری درگیر یڪ زندگی بدون عشق شد ولی شانس اورد زنش اهل دل بود ..قرار بود منم درگیر بشم ولی...من نمیخواستم مثل پدر و مادرم بشم ..هنوز مامان فخری از بابام متنفره به ظاهر هر سال سالگرد ترحیم میگیره ..ولی میبینم ڪه بعد مرگش چقدر حالش بهتر شده با دوستاش یڪسره سفره و دیگه انگار نگران هیچی نیست و دقیقا میخواستن منم درگیر اشتباهات خودشونن ڪنن ولی ..من هنگامه رو دوست داشتم ..عاشقش بودم .!
بدون اختیار اخم ڪردم ..هزار بار تا پشت دهنم امد بگم پس چرا من عقد و اسیر خودت ڪردی ..ولی دندون رو هم سابوندم به چرخش اون نی نباتی تو استڪان خیره شدم .
آقا بهرام استڪان مقابلم گرفت ..
پر بغض به چشاش خیره شدم
_بهم مهلت بده ستیلا ..خواهش میڪنم ..
لبخندی زد
استڪان گرفتم اون مایع شیرین داغ چای بغضم فرو خورد ..
با چاقو پلاستیڪی لبو هارو برام برش برش داد ..
بعد با خنده گفت
_ما بچه بودیم ..دختر های فامیل شب چله لبو رو لب ها شون میمالیدن ..بعنی نبود امڪانات خلاقت ایجاد میڪرد براشون ها..
بعد یڪ تڪه لبو روی نزدیڪ لبهام آورد وتو یڪ حرڪت با لبخند اون روی لبهام ڪشید ڪشید من ناخوادگاه خندم گرفت ..یڪدفعه هردو بلند خندیدیم ..
نگاهم ڪرد با چشای ڪه برق میزد
_ولی لامصب لباهای تو باید از لبو خوردنی تر باشه ..
خنده رو لبم ماسید ..قلبم تند تند میزد .
اون هنوز میخ من شده بود ..
یڪدفعه دستشو حلقه ڪرد دورم من و تو آغوشش ڪشید..چه گرم بود این آغوشی ڪه از من مهلت میخواست ...چه گرم میڪرد دلی رو ڪه به عشقش گرم شده بود ...
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت32
بلاخره هنگامه امد .
و ڪل مسیر تا خونه داشت از سرویس جدیدش حرف میزد ..
و خوشحالییش برام جالب بود ...البته خوشحالی خودمم عجیب بود ..هزار بار تو ذهنم تڪرار ڪردم ..((سویتی من ))
ماشین پارڪ ڪردم ..
تلفن هنگامه ڪه زنگ خورد ..اسم نوید دیدم ..
هنگامه باذوق جواب داد
_اوه سلام ماه داماد...ڪجایی تو ...خودتو نڪشی واسه امشب ..ما زنده می خوایمت ..
بعد بلند زد زیر خنده
بعد به من نگاه ڪرد
_بعله عروس خانم ڪنار منه ...
گوشی رو پایین اورد
_ستیلا امشب ساعت ۸ رستوران رزرو ڪرده
بعد بلند پشت تلفن گفت:
_هول نشی از ساعت۷ اونجا باشی ..
در ماشین باز ڪردم
زیر دلم تیر ڪشید ..
اخ چه ڪاری ستیلای دیونه ..الان باس بری ساعت ۸ ..اگه اقا بهرام بفهمه چی ..وای نه ..اقا بهرام ده خونه است ...
هنگامه تلفن قطع ڪرد
_ستیلا استراحت ڪن اماده باشی ڪه بریم ..
باشه ارومی گفتم
ولی ته دلم یڪ جوری بود ..تمام حس های بد داشتم..
نهار نخورده یڪ مسڪن خوردم خوابیدم ..
از درد هزار بار پاشدم ..
زیر دلم درد میڪرد ..و این ڪلافه ام ڪرده بود ..
دوش گرفتم تا شاید این درد لعنتی ڪه این ماه بی موقع عجیب بود آروم بشه ..
هڪگامه اماده شده خیلی شیڪ امد پایین ..
با دیدن رنگ و روی زرد و زار من گفت
_از دیدن نوید استرس گرفتی ..
با اخم نگاش ڪردم ..دلم درد میڪنه .
نوچی ڪرد و نن نشوند پای آینه ..
سشوار زد
_بیا موهاتو خشڪ ڪنم ..سرما میخوری عروس خانم ..
موهامو خشڪ ڪرد ..
بعد گفت تا تو لباس بپوشی برات یڪ چای نبات درست میڪنم بهتر بشی ..
حالت تهوع هم اضافه شده بود ..
با بدبختی لباس پوشیدم .
هنگامه تا اخرین قطره اون چای نبات تو حلقم ڪرد .
بعد خودش لباس تنم میڪرد ..
نای نداشتم ..
یڪم برام رژ زد
_قیافه ات زاره ستیلا....اینا همش بخاطر استرس
و روی این ڪلمه استرس زیادی تاڪید داشت
با بدبختی تا رستوران رانندگی ڪردم
تا وارد رستوران شدم شوڪه شدم ..
دردم یادم رفت ..
هنگامه دست زد و جیغ ڪشید
_مبارڪ ...!!
نوید با ڪت و جلیقه و ڪروات ڪنار مادرش و خواهرش ایستاده بود ..
روی میز پر از شمع بود ..
نفسم بالا نمیومد ..اینا اینجا چڪار میڪردن ..
مامانش به طرفم امد
_قربون عروس خوشگلم بشم ..
نوید لبخندی زد و بعد گفت .مامان بزار اول خواستگاری ڪنم ..
مامان نوید بلندخندید
_عزیز دلم ..انشالله خوشبخت بشی ..
خواهرش با ذوق به طرفم امد
_چقدر هم بهم میاین ..
حالت تهوع امان مو بریده بود ..
من به ڪی میومدم ...وای خدا اینا یادشون رفته ..چی شده بود ..همون ابرو رویزی چند هفته پیش غیر ممڪنه مامان هنگامه واسه خواهرش تعریف نڪرده باشه .
نوید نزدیڪم شد
_عزیزم خوبی .
هنگامه زیر بازوم گرفت اروم گفت
_نوید .حالش یڪم بده ..
نوید نڪران نڪاهم ڪرد
_چی شده .
انگاری یڪدفعه یڪ حجم درد غیر قابل باور سراغم امد ..
زیر دلم گرفتم
_نمیتونم نفس بڪشم .آخ ..
واقعا از شدت درد دلم.. مرگ میخواست ..
همشون شوڪه شدن ..
هنگامه جیغ ڪشید ..
_وای نوید ببریمش بیمارستان ..
یڪدفعه احساس ڪردم از حال رفتم
نوید به طرفم دوید ..
دوباره از درد ڪه چشامو باز ڪردم تو ماشین بودم ..
هنگامه گریه میڪرد
_الهی بمیرم برات ستیلا ..
دوباره از حال رفتم
تا به بیمارستان رسیدیم ..
سریع سونوگرافی و اسڪن و ازمایش گرفتن ..
تو همه حال هنگامه بدبخت دنبال تخت ام می دوید و گریه میڪرد ..
دڪتر تشخیص آپاندیس داد گفت باید الان عمل بشه ..
هنگامه گریه میڪرد قربون صدقه ام نیشد ..نوید هم ناراحت ایستاده بود ..
هنگامه بوسیدم و رفت تا من اماده ڪنن ببرن اتاق عمل ..
و دیگه من هیچی نفهمیدم ...
.
.
_سویتی من ..
چشم باز ڪردم ..
آقا بهرام ڪنارم بود ..
_خوبی ؟
دستشو نوازش وار روی صورتم میڪشید
دست هاش گرم بود دلم خواب دوباره میخواست.
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha