eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💌 "ماهی ... دوتا تیک خورد ...ولی دبگه هیچ پیامی نوشته نشد. سخت ترش زمانی بود که از آنالین بودن خارج شد ... انگار وقتی انگشتام روی صفحه کیبورد در حال تایپ بود در اختیار خودم نبود ولی وقتی به خودم آمدم که نوشته بودم "باید ببینمت ...باید ...باید به حرف هام گوش کنی ... گوشی رو روی دراور پرت کردم . حالم از خوِد ضعیفم بهم می خورد . قبل ازاینکه مامان بیاد سعی کردم بخوابم. ولی تا صبح صد بار بیدار شدم گوشی رو چک کردم آخرین آنالین بودنش مال همون موقع بود و انگاری هنوز پیام منو نخوندم بود . صبح با سردرد بلند شدم. سالمی زیر لب به مامان دادم. آخ مامان بیچاره ی من! میز صبحونه رو چیده بود . _بیا مادر ...دیشب که چیزی نخوردی. می خوام بری سرکار. لقمه ای نون پنیر گرفتم . _سمانه سراغت رو می گرفت. لقمه رو قورت دادم ...هنوز نگران نگاهم می کرد. _امشب هم نمیای ؟ لبخندی زدم ... _نه ....باید بجای همکارم وایستم ... هیچی نگفت ... بارش برف تمومی نداشت. نویسنده: 🍃🌹 https://rubika.ir/joinc/FBFGAFI0DWXFIWVANDZXGRCXNFFPGINC
📚 💌 خاله شهناز نگاهی به من کرد و پچ پچ وار به شکوه جون گفت: _آخه مطمئن هستی ؟ چشم غره شکوه جون رو دیدم ... هانیه بالاخره با یک سینی چای از آشپزخونه بیرون آمد . لیلی هم ظرف شیرینی رو تعارف میکرد . ظرفو مقابل من گرفت ...شیرینی هایی که روش گیلاس های خوشرنگی بود . تا دست بردم بر دارم لیلی آهسته گفت: _وای ...نوا کی بشه شیرینی خواستگاری منو برداری. هانیه با سینی چای دستش بهش طعنه ای زد . لیوان دمنوش سفارش شده شکوه جون برداشتم ... خاله شهناز گلویی صاف کرد: _حامد کجاست؟ نیش باز شده لیلی رو دیدم ... شکوه جون دلخور گفت : _یک هفته است سرش خیلی شلوغه. نگاهی به شکوه جون کردم ...حق داشت یک هفته ای که من اینجام حامد فقط آخر شب ها میاد و صبح زود هم میره انگار دیدن من تو این خونه براش کراهت داره ... خاله شهناز نگاه چپ چپی به من کرد: _شاید بخاطر بودن نواست . . هانیه دهنشو کج کرد و مسخره وار گفت : _نه خاله جون ...یک هفته بهانه دستش آمده تا به عیش و نوشش برسه .. شکوه جون با تندی گفت : _هانی ... هانیه لیوان دستشو محکم روی میز کوبید . از جا بلند شد و به اتاقش رفت. به دنبالش منم بلند شدم ...و لیلی هم اردک وار دنبال ما آمد . تا لیلی در اتاق رو بست آروم گفت : _واقعا حامد پی عیش نوششه ؟ صدای اه من و هانیه باهم بلند شد . لیلی لب ورچید _من که چیزی نگفتم فقط سوال کردم ... روی تخت دراز کشیدم _لیلی آخه این پسره گنده بک چی داره ...بی خیالش شو ... لیلی کنارم دراز کشید _خوب دوسش دارم ... هانیه هم طرف دیگه م دراز کشید : _فکر نکن حامد ما هم خیلی پاک و منزهه ...لیلی بیچاره ...صورتش تو گردنم فرو کرد آروم گفت: _یعنی چی ؟ از مکالمه ی حامد توی ماشین یادم اومد: با حرص به این دختر خوش بین گفتم: _یعنی تا سن بلوغ نرسیده زیاد ناکام نمونده ... لیلی روی تخت نشست . _ولی من دوسش دارم ...حتی به خاطرش به پسر دوست بابام جواب رد دادم ... هانیه با کف دستش زد تو سر لیلی _ای خاک ....واسه خاطر حامد به اون پسر هلو جواب رد دادی ...واقعا که ... وقتی دیدم اشکش چکید طاقت نیاوردم و بغلش کردم . _به خدا تو به این خوبی حیفی ...تو خوشگلی هر مردی رو خوشبخت میکنی ...با حامد زندگی کردن یعنی تا آخر عمرت چشمهای میر غضب اونو تحمل کردن ... هانیه چشم درشت کرد _نوا داری از بدبخت حامدمون غول میسازی ها ... آهی کشیدم ... صدای احوال پرسی حامد بلند شد که لیلی از تو بغلم خودشو بیرون کشید . _اومدش ... سریع جلو آینه رفت و دستی به موهای کوتاهش کشید تونیک زرد رنگش رو مرتب کرد ...رژ هانیه رو روی لباش مالید . آخرش هم با نیش باز به من و هانیه نگاه کرد : _بهم میاد نه ... هانیه سری تکون داد و گفت: _دوساعت داریم یاسین تو گوش خر میخونیم ... با رفتن هانیه لیلی هم بوسی تو هوا واسم فرستاد و بیرون رفت ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ 🍃🌹
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌‌ #پارت15 اون شب خوابم نمیبرد ..تمام فکرم یکشنبه هفته دیگه بود .. نت گوشی مو روشن کر
📚 💌 _طلاقمو میگیرم .. بعد نگام کرد _تو نمیفهمی عشق چیه ..من بهرام دوست دارم . دلم بحالش سوخت ...شاید منم اگه جای اون بودم همین کار میکردم .. بعد غمزده و آروم گفت _من برم بالا ..گناه داره تک و تنها بخوابه اونجا .. به عادت همیشه موهاشو پشت گوشش داد _شب بخیر .. _هنگامه ... برگشت طرفم .. لبخندی زدم _همه چی درست میشه نگران نباش ! بلاخره لبش به خنده باز شد و رفت . بلوز و شلوارم در آوردم ..یک لباس راحت پوشیدم و رو تخت خودمو انداختم ..چه حس خوبی بود ..داشتم فکر میکردم اگه منم یک روز نوید شوهرم باشه با چنگ و دندون تو زندگیم نگهش میدارم ...زندگی بدون عشق وحشتناک ... غلطی زدم ..متکا بوی شامپو کلیر آقا بهرام میداد ..کم کم چشام گرم شد خوابم برد ** روزهای بعد دیگه آقا بهرام و هنگامه خونه خودشون بودن ..آقا بهرام نوچه اش میومد میبردش پاساژ ...هنگامه هم شاد تر از قبل بود ..اقا بهرام برای رفع دلخوری یک سرویس جواهر براش هدیه داده بود.. نگاهم از آینه به هنگامه بود ..که داشت با وسواس خاصی خط چشم میکشید .. پالتوی پلنگی فیت تنش میدرخشید .. نگاهی به من کرد _به نظرت بهرام از سوپرایزم خوشش میاد.. سوپرایزش این بود که بره رستوران از اونجا به آقا بهرام زنگ بزنه ...از قبل میز رزرو کرده بود .. الانم داشت اماده میشد .. _من هیچ وقت با آرش این لحظه هارو نداشتم .. مداد تو دستش ثابت موند ..از توی آینه به من نگاه کرد _ستیلا ! یک بغض گنده چسبید به گلوم _آرش همش با دوست دخترش میرفت بیرون ..سهم من فقط فحاشی هاش بود ...یک دفعه ..حتی یکدفعه واسم تولد نگرفت.. به طرفم برگشت .بغلم کرد . مثل یک دختر بچه گریم گرفته بود _هنگامه من چقدر عقده دارم ...عقده اینکه واسه یکی مهم باشم .. هقی زدم .. هنگامه نوازشم کرد _ستیلا جونم ..عزیز دلم ..آرش مرده ..فراموشش کن .. دوباره هق زدم مگه میشد ..روزهای نکبتی رو فراموش کنم .. _وقتی نوید میگه پرنسسم ..عشقم ..قلبم از هیجان وایمیسته .. دست هنگامه روی سرم ثابت موند .. از تو آغوشش بیرون امدم _هنگامه ...یعنی منم با نوید منم عشق و خوشبختی رو تجربه میکنم ... خیره شده بود به من بدون حرف آهی کشیدم و دوباره تو بغلش خزیدم _تو آقا بهرام عاشق همید هیچ وقت از هم نمی گذرید .. آروم خندید _به جای این فکر ها به فکر یکشنبه عاشقونت باش ..قراره حسابی خوش بگذره .. یکشنبه ..آخ..فقط سه روز دیگه مونده بود .. هنگامه بششکنی زد و با خنده میخوند _اوه باید برات بخونم ..یکشنبه چه شبی است شب مراد است آن شب ... اینقدر خوند و خندید و ادا و اصول در اورد که از خنده ریسه میرفتم .. چه خوب بود که هنگامه بلد بود دل من.. و حال من و خوب کنه ...خدا روی زمین برای من یک فرشته نگهبان گذاشته بود ....به اسم هنگامه... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🔮 🔮 💌 عطی چشم بست حتی یادآوریش هم عذابش میداد _من وعطا پدر و مادر واقعی نداریم ..ما تو یک روستا زندگی میکردیم ...وقتی بچه بودیم زیر دست سیدآقا بزرگ شدیم ..سید اقا خادم امازاده روستا بود مارو بزرگ کرد من پیش اون حافظ قران شدم عطا هم چندتا جایزه کشوری برد ..روزهای خوبی بود سید اقا خیلی مهربون بود مثل یک پدر من هیچ وقت از مامان و بابام هیچی یادم نمیاد ولی یادمه مامان زری که بچه اش نمیشد ک زن شوهر مرده بود مارو ترو خشک میکرد بعد یک خواستگار شهری براش میاد میره شهر ...من ده سالم بود که سید اقا مرد من و عطا هیچ کس نداشتیم و مجبور شدیم بریم خونه یکی از هالی روستا چون خونه سید اقا وقف امام زاده بود ...اون کسی که خونش رفتیم اسمش اقا یاری بود یک مرد پنجاه و پنج ساله عطا رو برد سر زمین ها ازش بیگاری میکشید بیچاره عزا مجبور بود تو گاوداری بخوابه منم کلفت زن اش بودم تا اینکه گفتن خوبیت نداره دختر تو خونه نامحرم پسراش از من و عطا هم حتی بزرگتر بودن ...من محبور کردن محرم اقا یاری بشم که به بچه هاش هم محرم بشم .. عطی دست هاش میلرزید یاد اوری اون خاطرات وحشتناک .. یادمه وقتی بعد شستن ظرف ها تو کوچه با دخترا بازی میکردم من اوردن تو خونه رخت تمیز تنم کردن بعد یکی امد و صیغه محرمیت خوند ..من بعدش میخواستم برم لباسم به بچه ها نشون بدم ولی یکی از پیرزن ها من ویشگون گرفت و گفت زشته تو دیگه بزرگ شدی و شوهر داری .. عطی پوزخندی زد _بیچاره عطا وقتی شنید اینقدر سنگ به در زد و لگد کوبوند چندتا مرد هی ارومش میکردن بهش میگفتن حکم خدا و قران ..دختر نباس تو خونه نامحرم باشه کی بهتر از اقا یاری ...من نمیفهمیدم چرا عطا ناراحت که برای من الگو طلا و لباس خریدن ..ولی اون فقط زجه میزد اون تو گاوداری زندانیش کردن .. محسن از خشم لب گزید _خدا و قران ...وای .. عطی اشک هاش فرو میریخت _بدترین روزهای عمرم بود یک شبه پیر شدم از اون شب حتی یک کلمه هم حرف نزدم ...عطا فرار کرد به اون بدبخت تهمت دزدی زدن تا هیچ کس بهش پناه نده و من یک عروسک صامت دست این جماعت شدن روزها زن یاری من به صلابه میکشید و شب ها خود یاری کابوس ام بود ...یک سال بعدش عطارو دیدمش امده بود من فراری بده میگفت تو شهر تو مکانیکی کار میکنه مامان زری رو پیدا کرده ...ولی .. عطی نفسش به شماره افتاد .. _وقتی من با یک شکم گنده دید انگار جن دیده بود داد و هوار راه انداخت با چوب به جون شیشه و در و خونه یاری افتاده بود ...اقا یاری و پسراش گرفتنش دوباره تو آغل زندانیش کردن یک دل سیر کتکش زدن .. اون شب من بعد یک سال زبون باز کردم و یاری نفرین کردم .. نمیدونم چی شد که همون لحظه یاری یکوری کج شد و به خر خر افتاد و سکته کرد ...وقتی زنش و پسراش دورش کردن جونش در رفته بود اونا شیون میکشیدن و از خوشحالی قهقه میزدم ...زن اش به جون من افتاد شروع به مشت و لگد و کتکاری من کرد ... عطی نفس میگیره ..محسن هول زده بلند میشه و به طرف پیشخوان میره و یک لیوان اب سفارش میده .. وقتی با لیوان اب میداد میبینه عطی هنوز میلرزه و گریه میکنه . لیوان مقابلش میگیره _گفتم نمیخوام اذیتت کنم ... عطی لیوان اب میگیره و میخوره و سر تکون میده . _اون شب عطا تونست من فراری بده ...شبانه امدیم شهر من حالم بد بود من برد به یک گاراژ تعمیر ماشین من از درد به خودم می پیچیدم و بلاخره عطا با مامان زری امد و تونست بچه مرده من از وجودم بیرون بکشن .. من داشتم میمردم فقط صدای داد و هوار عطا رو میشندیم که میگفت تو فقط خدای اون ادم های وگرنه نمیذاشتی خواهرم درد بکشه تو خدای ما نیستی...و از اونجا شد دشمن خدا ...که دشمنی شو بحق میدونست . عطی سکوت کرد نمیخواست یادش بیاد چطور اون بچه سیاه و کبود بغل گرفته بود سعی میکرد بهش شیر بده تا زنده بشه .. محسن خیره نگاهش کرد دلش میخواست گناه نبود تا تن نحیف و آزرده این دختر و بغل کنه .. _عطیه جان .. عطی هق زد _من و عطا رفتیم خونه مامان زری ولی خوب اون بیچاره هم خودش نمیتونست خرج ما رو بده زیر زمین خونشون از شوهرش اجاره کردیم عطا کار میکرد و شبانه درس میخوند و من هم تو کارها به مامان زری کمک میکردم و درس میخوندم ولی همیشه یک نفرت عجیب تو وجود عطا بود ...نفرتی که ... حرفش ادامه نداد با التماس به محسن نگاه کرد _عطا اگه بفهمه شما قصد ازدواج دارین همه چی خراب میشه ..حتی شاید زنده تون نذاره ... کپی ممنوع⛔️
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت15 بوی خوب خورشت قرمه سبزی تو خونه پیچیده بود همراه با صوت نماز حاج خا
🍃 ... 💌 **** آناهید تو اتاقش قدم رو میرفت از حرص مشتی به شونه ترنم زد که ترنم از ترس و درد گوشی موبایلش از دستش بیرون پرید . _دیونه شدی به خدا ! آناهید مقابلش ایستاد _من چه خاکی تو سرم کنم این احمق گیر داده . ترنم روی بازوش ماساژ داد _واقعا چه فکری کردی این دروغ گفتی اون علیرام تا رسوات نکنه پا پس نمیکشه .. آناهید پر از بغض مقابلش نشست . ترنم نفس گرفت _علیرام زرنگ تر از این حرف هاست سپهر که خیلی شاکی [۱۱/۱،‏ ۲۱:۳۵] Z .Baghrzade: همش میگه سرش بی کلاه رفته میلیارد میلیارد پول بی زبون دستش افتاده چپ و راست داره بزل و بخشش میکنه . آناهید پوزخندی زد _نه که به سپهر کم رسیده ! ترنم بی حوصله چشم گردوند _حالا حرف های این و اون ولش کن واقعا میخوای چکار کنی؟ آناهید روی تخت نشست _میخواد مطمئن بشه ! ترنم لب گزید _اگه واقعی از حاجی بچه داشتی فکر میکنی چقدر گیرت میومد ؟ آناهید شونه ای بالا انداخت _به اندازه سپهر ! ترنم چشم ریز کرد _میشه یک کاری کرد! آناهید به طرفش برگشت و سوالی نگاهش کرد ترنم بلند و مقابلش ایستاد _سپهر وارد نقشه ات کن ! آناهید پر اخم گفت _که چی بشه؟ ترنم ادامه داد _سپهر چون باهات سر جنگ داشته کسی شک نمیکنه به علیرام هم میگه من بردمش ازمایشگاه جواب مثبت بوده تو هم ژست های حاملگی بگیر ! آناهید که انگار تازه دوزاری کجش راست افتاده بود گفت _سپهر رو چه حسابی قراره کمک ام کنه؟ ترنم نیش خندی زد _نصف دارای که قرار بهت برسه مال سپهر باشه ! آناهید چنگی به موهاش زد _به نظرت قبول میکنه؟ ترنم لبخند رضایتمندی زد _شک نکن به اندازه کافی دلش از علیرام واسه این از کیسه خلیفه بخشیدن هاش پر هست. آناهید چشاش برق زد _دم تو گرم دختر ایول پس راضی کردن سپهر باتو ... کپی ممنوع⛔️ نویسنده:
🌿 طب نوین روجین🌿
🌿🌸 #رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت15 رها_شانزده سالمه؛ راستی تو دانشگاه میری؟ _نه تازه امسال آز
🌿🌸🌸 تا صبح داشتم با خودم خیال میبافتم، دوست داشتم مدام ببینمش حرفاش آرامم میکرد! صبح خواب آلود به مدرسه رفتم، سه شنبه همون روز براش یک گردنبند خریدم و تو کتم گزاشتم، تا اون روز هر شب با رها حرف میزدم و اون با حرفاش کم کم عشق تو خونم تزریق میکرد. تولدشو تو کافه پارک گرفته بود، اونجا که رسیدم، همه با دوستاشون بودن دختر و پسر! نگاه همه روی من دوخته شده بود رها_سلام عزیزم، دیر کردی _ببخشید، ترافیک بود قابلتو نداره رها_راضی به زحمت نبودم! رو به دوستاش کرد و با انگشت به من اشاره کرد و گفت: رها_بچه ها عشقم سبحان! جا خورده بودم؛ فقط ترجیح دادم طبیعی باشم، بهشون سلام دادم، رها یجا کنار خودش خالی کرد بیا اینجا بشین! ناچار کنارش نشستم رفیقاش پچ پچ در گوش هم حرف میزدن، یکی از دوستاش نزدیک اومد و گفت: + تبریک میگم رها جون خوش سلیقه هم هستی لبخندی زد؛ و من باز هم چیزی نگفتم انگار میخواست بوسیله من فقط جلو رفیقاش پز بده! و خود نمایی کنه، کادو هارو باز کرد، به کادو من که رسید جیغی از رو خوشحالی زد.  رها_وای خدای من، تو همیشه منو غافل گیر میکنی! گردنبند بالا گرفت تا دوستاش ببین؛ رها_میشه خودت هم ببندی لبخندی زدم قبول کردم، گردنبند که دور گردنش انداختم، برگشت طرفم _چقدربهت میاد! لبخندی زد نزدیکم شد؛ اما این نزدیک شدنش طبیعی نبود، پاهاشو بلند کرد بوسه روی گونه ام زد! سر جام میخ کوب شده بودم، نمیدونستم الان باید چیکار کنم، اون اولین دختری بودکه منو بوسیده بود. سر جام نشستم و کیکو خوردم، همه که رفتن از جام بلند شدم و گفتم: _رها من باید برم؛ دیر وقته! لبخندی زد رها_امشب و هیچوقت یادم نمیره ممنون که خوشحالم کردی، خیلی دوست دارم حرفاش همش تو ذهنم بود، احساس میکردم منم بهش علاقه مند شدم! ولی یه احساسی میگفت ازش دور بشم انگار همه این چیزا مصنوعی بود‌. 🌿🌸@roman_tori🌸🌿