eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 گرگ_و_میش 💌 #پارت12 با صدای زنگ گوشیم چشم بازکردم .. بلند شدم کمرم خشک شده بود رو این کاناپه .. ه
📚 💌 روزهای عجیبی بود ..روزهای که من تو تردید عشق بودم ..حس های خوبی که از وجود نوید میگرفتم ...غروب های پاییز و عاشقانه تر میکرد. پیام های عاشقانه اش روح من دستخوش بازی گرفته بود .. یک بازی پر از شور احساس که شده بودم یک ستیلا تازه متولد شده . از کلاس که بیرون امدم صدای پیام گوشیم ..لبخند پررنگی رو لبم اورد "سلام خانمم خسته نباشی ..فکر کنم کلاست الان تموم شد .. همه آمار زندگی من داشت حتی وقت خواب و نهار و شامم .. با ذوق شماره اش گرفتم _جانم ستیلای عزیزم .. نفسم حبس شد _سلام ..خوبی .. با خنده گفت _امشب قراره بیایم با مامان اینا خونه هنگامه عیادت بهرام ...قراره خانم خانوم هارو ببینیم یا نه ؟ مات شدم ..وای آقا بهرام خونه ماست . قراره واسه این چه جوابی برای نوید داشته باشم ..یا خدا .. هنوز داشتم نوشخوار میکردم فکرمو چی به نوید بگم که صداش امد _کجایی خوشگل خانم از اینکه قرار من ببینی ترسیدی ... بعد قاه قاه خندید و گفت _هنگامه گفته توالت فرنگی خونشون مشکل کرده امدن خونه شما .. نفس حبس شدم بیرون امد آخ هنگامه آخ هنگامه فرشته من این زن .. با ذوق گفتم _واقعا میای نوید ..؟ صداشو بم تر شد _پس چی..میدونی یک هفته ندیدمت .. دقیقا بخاطر وجود آقا بهرام کمتر می تونستم بریم بیرون ...حتما برای دیدنت میام وگرنه اون شوهر دختر خاله ما که دیدن نداره .. لب گزیدم _باشه ..منتظرتونم. . تلفن که قطع کرد..از ذوق.با سرعت روندم طرف خونه ... در باز کردم که خونه مرتب و تمیز بود واقعا این هنگامه یک کدبانو .. بلند صداش زدم _هنگامه جون .. همون لحظه آقا بهرام لنگون لنگون وارد پذیرایی شد _ نیست رفته آرایشگاه .. نگاهش کردم یک شلوارک پاش بود با یک تیشرت .. _ستیلا ...نهار اماده کن .. صدای در اپارتمان امد .. با ذوق در باز کردم که هنگامه رو ببینم ولی مامان فخری بود .. _سلام .. بدون اینکه جوابمو بده وارد خونه شد .. آقا بهرام با همون پاش بلند شد _سلام مادر .. بعد دستش به طرف مبل اشاره کرد _بفرمایید مامان فخری با غرور نشست _هنگامه کجاست ..؟ اقا بهرام نگاهی به من کرد _عصر مهمان داریم رفته بیرون .. اخم فخری خانم بیشتر شد _ستیلا کمک کن به بهرام تا یک دوش بگیره .. آنی به آقا بهرام نگاه کردم آقا بهرام گفت _نه الان میاد هنگامه .. مامان پوزخندی زد _ستیلا چرا بر بر منو نگاه میکنی ...وسایل های حمام شو آماده کن .. یک بغض گنده چسبیده بود به گلوم .. هر وقت این زنک میاد یک شری درست میکنه .. رفتم تو اتاق تا حوله لباس بردارم ..تند تند شماره هنگامه رو میگرفتم بوق مشغولی میزد .. از حرص گوشی رو پرت کردم .. رو تخت نشستم صدای پچ پچ دعوا مانند مامان فخری میومد .. اشکم چیک خاک برسرت ستیلا عرضه نداری تو روش وایستی .. دست دراز کردم گوشی رو برداشتم دوباره شماره گرفتم اخ دوباره مشغول ..باکی حرف میزد این .. صدای مامان فخری امد _ستیلا .. تو دلم گفتم اخ بمیره این ستیلا .. لباس ها و حوله رو تو حمام داخل اتاق گذاشتم .. اقا بهرام لنگون لنگون پر اخم وارد اتاق شد . تند تند دکمه های تیشرتش باز کر و تیشرت از تنش در اورد _چرا هیچی نگفتین ؟ نگام کرد با همون اخم _برو یک پلاستیک زباله بیار .. لب هام از بغض لرزید _ همتون خودخواهید .. به طرف آشپز خونه رفتم .. مامان فخری همینجوری تکیه زده به عصاش نگاهم میکرد .. یک پاکت زباله برداشتم .. از لج اش با همون لباس های مدرسه داخل حمام شدم .. آقا بهرام نگاهی بهم کرد .. دوباره یک لنگه پا ایستاد با بدبختی شلوارکش از پاش در آورد .. اصلا بهش نگاه نمیکردم .. ولی اشک هام تند تند میریخت .. پلاستیک تو پای شکستش کردم .. و اخرش گره زدم .. دوش تنظیم کردم _من خودخواه نیستم .. برگشتم به طرفش . _چرا چیزی نگفتین ...؟ رو لبه وان نشسته بود _چی مثلا باید میگفتم . دماغمو بالا کشیدم سرمو پایین انداختم ..سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم _من ازتون خجالت میکشم !..شما هنوزم برای من عموی آرش ای ... صدای نوچ اشو شنیدم _نامحرم نیستی ...! دوش امدم رو تنش بگیرم با عصبانیت از دستم کشید .. _برو بیرون ... لب گزیدم .. دلم سوخت بدبخت مونده بود بین مادرش و من و هنگامه .. نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
📚رمان : 📝نویسنده : 🎭ژانر : 📃خلاصه : داستانی از زندگی زنی است که دلش همیشه شور سفر مرد زندگی‌اش را می‌زند . مردی محجوب که از خوشی‌های زندگی‌اش دست کشیده و به عنوان مدافع حرم حضرت زینب قدم در میدان جنگ گذاشته است . اما در آخر داستان ، با وجود بارداری‌اش ، بی‌قراری‌ها و دلواپسی‌هاش را کنار گذاشته و از صمیم قلب راضی به این سفر می‌شود . 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
Wahdad نمونه کاور و پروف کانال https://eitaa.com/wahdad_edit
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت13 روزهای عجیبی بود ..روزهای که من تو تردید عشق بودم ..حس های خوبی که از وجود ن
📚 💌 فنجون های خوشگلمو چای کرده بودم .. عطر گل های که نوید آورده بود تو خونه پخش شده بود . موهامو سشوار کرده بودم یک وری روی شونم ریخته بودم ..کت و دامن زرشکی تنم بود با روسری که توش حاله های مشکی زرشکی داشت .. با سینی چای به طرف پذیرایی رفتم .. خاله هنگامه داشت با آقا بهرام خوش بش میکرد .. هنگامه و نوید هم یک چیزی واسه هم تعریف میکردم هر دوشون از خنده ریسه میرفتن .. سینی رو به طرف آقا بهرام گرفتم .. پر اخم نگام میکرد ..هنوز سر جریان حمام باهام دلخوره ..فنجون چای برداشت .. وقتی سینی رو طرف خاله هنگامه گرفتم ..صدای بلند خنده هنگامه و نوید امد ..نگاهم رفت طرفشون ..خاله هنگامه با ذوق گفت _وای باز این دوتا بهم رسیدن ...باز جیک تو جیک میشن هی میخندن و هی حرف میزنن .. سینی چای به طرف هنگامه و نوید گرفتن .. آروم گفتم _نوید جان .. آروم لب زد _جونم .. لب گزیدم .. هنگامه با خنده چشمکی زد _نوید میگه مشاور واسه مدرسه اتون نمی خواین ..بیا براش توضیح بده . سینی خالی رو از من گرفت . خوشحال از موقعیت که هنگامه برام درست کرده رفتم کنار نوید نشستم .. نوید با لبخند هنگامه رو نگاه میکرد . هنگامه هم کنار خاله اش و آقا بهرام نشست ..نگاه اقا بهرام پر اخم به من نشست ..سعی کردم بهش فکر نکنم _خوشگل خانم من ..چه زرشکی بهش میاد .. تو چشای پر شوقش نگاه کردم .. با صدتا ناز که تو خودم نمیدیدم گفتم _نوید ! چشاشو روی هم گذاشت نفس عمیقی کشید _من میکشی با این نوید گفتن هات . لبخندی زدم .. _با هنگامه یک برنامه چیدیم قراره بیام راپونزل مو از این قصر بدزدم .. گیج نگاهش کردم لبخندی زد _واسه یکشنبه هفته دیگه قراره شما برین اردو با مدرسه ... لب گزیدم . با لبخند نگاهم کرد _افتخار میدین اون شب میزبان شما باشیم ..بانو همون لحظه در آپارتمان زده شد .. هنگامه در باز کرد .. وای مامان فخری بود که با همون ابهت و سلابتش وارد شد .. همه جلوی پاش بلند شدن .. نگاه اجمالی به همه کرد و دقیقا بیشتر نگاهش روی فاصله کم من و نوید بود .. کنار آقا بهرام نشست .. هنگامه تند تند میوه و شیرنی و چای آورد . کنارش مثل نوچه ها نشست و میوه براش پوست میکند . من از ترس به مبل چسبیده بودم .یا خدا نگه چیزی جلوی اینا ... هرچی نوید حرف میزد ..اصلا دیگه نمیشنیدم .. اه زهر کردن حال خوبمو .. نوید آهسته گفت _ستیلا ... برگشتم به طرفش ... آروم با نگرانی گفت _چقدر ترس تو چشم هاته .. همون لحظه صدای مامان فخری امد _ستیلا ! پلکم از ترس پرید .. به طرفش برگشتم _دارو های بهرام دادی ..؟ سریع از اون مبل کنده شدم ..به طرف آقا بهرام رفتم پاهام قدرت راه رفتن نداشت . حس میکردم سرم گیج میشه .. کنار آقا بهرام ایستادم .. نفس نفس میزدم .. هنگامه سریع شروع به صحبت کردن حواس بقیه رو پرت کرد .. دست هام واضح میلرزید .. نمیتونستم قرص هاشو از تو سبد دارو هاش بردارم .. مچ دستم کشیده شد .. ناتوان به اقا بهرام نگاه کردم.با اخم گفت _بشین ...حالت خوب نیست ..! بغض گنده به گلوم چسبیده بود..دلم میخواست زود همه تموم بشه اینا برن .. نمیخواستم آبروم پیش نوید و مامانش بره .. _نمیدونم کدوم قرصتون باید بدم ! انگار دلش سوخت که اروم گفت _مسکن بده .. دوباره نگاهش کردم همون لحظه نوید گفت _مامان بهتره رفع زحمت کنیم آقا بهرام هم باید استراحت کنن .. مچ دست من هنوز اسیر دست آقا بهرام بود .. همه بلند شدن .. مچ دستمو آروم ول کرد .. اخ دلم میخواست برم تو بغل نوید و زار بزنم ..واقعا بیا این راپونزل بدزد و ببر ...از این قصر نفرین شده .. نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
📚 💌‌ اون شب خوابم نمیبرد ..تمام فکرم یکشنبه هفته دیگه بود .. نت گوشی مو روشن کردم . تو آیدی نوید رفتم ..هنوز آنلاین بود تایپ کردم _نخوابیدی ؟ بعد چند دقیقه جواب مو داد _نه تو چرا نمیخوابی بانوی من ... تایپ کردم _همینجوری خوابم نمیبره .. جوابش امد _.چی ذهن تو بهم ریخته..؟ کاش میتونستم بگم مصائب ستیلا زیاده .. صدای خنده از اتاق خواب میومد ..خنده های هنگامه .. یک روز میشد منم یک زندگی عاشقانه داشته باشم ..ولی فعلا آه و افسوس اش واسه ماست .. در اتاق باز شد و هنگامه گوشی به دست امد بیرون .. با بهت و تعحب نگاش کردم .. آروم لب زد _نویده .. بعد بلند خندید _حالا تو چرا خواب به خواب شدی مارو هم بیخواب کردی ! با سر به اتاق اشاره کردم هنگامه آروم گفت _خوابه . بعد گوشی رو به طرف من گرفت همینطور نشسته رو کاناپه گوشی رو گرفتم که صدای نوید تو گوشی پیچید _پرنسس من چرا نخوابیده نفس گرفتم ..حرف های عاشقانه نوید قلب مو میلرزوند ولی نگاه زل زده هنگامه به من رنگ گرفت .. خجالت کشیدم از رو کاناپه بلند شدم به طرف اشپزخونه .. _خوبم مرسی! جدابم خیلی بی ربط بود .. خود نوید هم فهمید که گفت _اون فضول خانم اونجاست هنوز .. با لبخند به هنگامه نگاه کردم .. نگاهش عجیب بود ...انگار این جوری ندیده بودمش...همون لحظه صدای اقا بهرام امد _هنگام .. نوچ که هنگامه کرد شنیدم _جانم بهرام جان .. _فکر کنم وضعیت قرمز شد اره ؟ بی توجه بهش گفتم _ها.. خندید _ها چیه دختر خوب برو بخواب عزیزم ..شبت بخیر .. نگاهم هنوز به در اتاق بود که صدای بحث کردن اروم اقا بهرام و هنگامه میومد .. _خداحافظ ..شب شماهم بخیر.. تلفن قطع کردم . هنگامه پر اخم وارد پذیرایی شد .. تلفن مقابلش گرفتم _چی شده .. عصبانی بود ...با سر اشاره کرد _کارت داره .. وای خدایا قبض روح شدم.. اروم لب زدم _هنگامه ! هنوز با اخم نگام میکرد .. یکدفعه سایه اقا بهرام تو راهرو افتاد ..بعد لنگون لنگون وارد پذیرایی شد _هنگام ... هنگامه با حالت قهر به طرفش برگشت . _برو بالا .. بالا!!.یعنی چی بالا ... هنگامه هی بی اعتنا به زمین چشم دوخته بود و پوست لبشو میکند _نگفتم شما برین بالا..هنگام خانم.. هنگامه به طرف در رفت که به طرفش رفتم _یعنی چی ..چرا داری میری بالا ..؟ با چشای وحشتزده به هنگامه نگاه میکردم .. صدای آقا بهرام امد _ستیلا ..تو دخالت نکن .. برگشتم به طرفش _پس شما هم تشریف ببرید خونتون ... یک لنگه ابرو شو بالا انداخت انگار انتظار این حرف نداشت محکم گفتم _الان مامان فخزی نیست که بخواین پشتش قایم شین یا نقش واسش بازی کنین .. پوزخندی زد و روی مبل نشست .. _خودتو قاطی این بازی نکن .. مقابلش ایستادم _کدوم بازی ..خیلی وقت تو بازیم ..خودتون خبر ندارید .. زل زده بود به من .. یک سکوت وحشتناکی ایجاد شد .. اقا بهرام یک ضرب از جاش بلند شد .. از خونه بیرون رفت .. وقتی در بهم زد . هنگامه زیر گریه زد _همش تقصیر منه .. پوف کلافه ای کشیدم نزدیکش شدم _تو چه گناهی داری اخه ..ولی خوب نباید زیز بار میرفتی که من عقد کنن . دماغشو بالا کشید _وای نه ..دیدی که هر روز فخری خانم یک دختر نشون میکرد واسش ... دلخور نگاش کردم _بعد من گوشت قربونی کردین.. اشکش پاک کرد و دست هاموگرفت با التماس گفت _نه به خدا ...تو هم زن اش نمیشدی ...بچه هاتو میگرفتن از خونه بیرونت میکردن ..بعدش .. دوباره اشکش چکید _میدونستم بهرام بهت دست هم نمیزنه ..اونم بخاطر عشقمون ..این واسه خودت خوب شد که بتونی به یک ازدواج درست حسابی فکر کنی .. وای خدای من این زن چقدر همه چیز خوش‌بینانه میدید ..زیادی ساده و بره صفت بود .. با ناله گفتم _هنگامه ...تا اون مامان فخری آقا بهرام نکشونه تو تخت من دست بردار نیست ..بهت قول میدم علنی کنه ازدواجمون .. چشاش گرد شد ..یک چیز عجیب تو نگاهش بود . بدون تردید گفت _طلاق مو میگیرم نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌‌ #پارت15 اون شب خوابم نمیبرد ..تمام فکرم یکشنبه هفته دیگه بود .. نت گوشی مو روشن کر
📚 💌 _طلاقمو میگیرم .. بعد نگام کرد _تو نمیفهمی عشق چیه ..من بهرام دوست دارم . دلم بحالش سوخت ...شاید منم اگه جای اون بودم همین کار میکردم .. بعد غمزده و آروم گفت _من برم بالا ..گناه داره تک و تنها بخوابه اونجا .. به عادت همیشه موهاشو پشت گوشش داد _شب بخیر .. _هنگامه ... برگشت طرفم .. لبخندی زدم _همه چی درست میشه نگران نباش ! بلاخره لبش به خنده باز شد و رفت . بلوز و شلوارم در آوردم ..یک لباس راحت پوشیدم و رو تخت خودمو انداختم ..چه حس خوبی بود ..داشتم فکر میکردم اگه منم یک روز نوید شوهرم باشه با چنگ و دندون تو زندگیم نگهش میدارم ...زندگی بدون عشق وحشتناک ... غلطی زدم ..متکا بوی شامپو کلیر آقا بهرام میداد ..کم کم چشام گرم شد خوابم برد ** روزهای بعد دیگه آقا بهرام و هنگامه خونه خودشون بودن ..آقا بهرام نوچه اش میومد میبردش پاساژ ...هنگامه هم شاد تر از قبل بود ..اقا بهرام برای رفع دلخوری یک سرویس جواهر براش هدیه داده بود.. نگاهم از آینه به هنگامه بود ..که داشت با وسواس خاصی خط چشم میکشید .. پالتوی پلنگی فیت تنش میدرخشید .. نگاهی به من کرد _به نظرت بهرام از سوپرایزم خوشش میاد.. سوپرایزش این بود که بره رستوران از اونجا به آقا بهرام زنگ بزنه ...از قبل میز رزرو کرده بود .. الانم داشت اماده میشد .. _من هیچ وقت با آرش این لحظه هارو نداشتم .. مداد تو دستش ثابت موند ..از توی آینه به من نگاه کرد _ستیلا ! یک بغض گنده چسبید به گلوم _آرش همش با دوست دخترش میرفت بیرون ..سهم من فقط فحاشی هاش بود ...یک دفعه ..حتی یکدفعه واسم تولد نگرفت.. به طرفم برگشت .بغلم کرد . مثل یک دختر بچه گریم گرفته بود _هنگامه من چقدر عقده دارم ...عقده اینکه واسه یکی مهم باشم .. هقی زدم .. هنگامه نوازشم کرد _ستیلا جونم ..عزیز دلم ..آرش مرده ..فراموشش کن .. دوباره هق زدم مگه میشد ..روزهای نکبتی رو فراموش کنم .. _وقتی نوید میگه پرنسسم ..عشقم ..قلبم از هیجان وایمیسته .. دست هنگامه روی سرم ثابت موند .. از تو آغوشش بیرون امدم _هنگامه ...یعنی منم با نوید منم عشق و خوشبختی رو تجربه میکنم ... خیره شده بود به من بدون حرف آهی کشیدم و دوباره تو بغلش خزیدم _تو آقا بهرام عاشق همید هیچ وقت از هم نمی گذرید .. آروم خندید _به جای این فکر ها به فکر یکشنبه عاشقونت باش ..قراره حسابی خوش بگذره .. یکشنبه ..آخ..فقط سه روز دیگه مونده بود .. هنگامه بششکنی زد و با خنده میخوند _اوه باید برات بخونم ..یکشنبه چه شبی است شب مراد است آن شب ... اینقدر خوند و خندید و ادا و اصول در اورد که از خنده ریسه میرفتم .. چه خوب بود که هنگامه بلد بود دل من.. و حال من و خوب کنه ...خدا روی زمین برای من یک فرشته نگهبان گذاشته بود ....به اسم هنگامه... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
📚کتاب: 📝 نویسنده: بیانات رهبری 🎭ژانر: 📃خلاصه: «انسان ۲۵۰ ساله» شامل سخنرانی ها و مطالب دستنویس سید علی خامنه ای درباره زندگی سیاسی ـ مبارزاتی ائمه ، از پیش از انقلاب تا سال ۱۳۸۹ است. علت این نامگذاری بر روی زندگی ائمه، در مقدمه کتاب به تفصیل از بیانات ایشان آورده شده است. این کتاب شامل ۱۷ فصل است که نحوه چینش عناوین فصل‌ها، به صورت ترتیب تاریخی زندگی ائمه (علیهم السلام)، از دوران پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله) تا دوره امام جواد، امام هادی و امام عسکری (علیه السلام) است که بیانات مقام معظم رهبری درباره این سه امام بزرگوار در یک فصل ارائه شده است. محتوای این کتاب به دنبال انتقال مفهومی متعالی از مسیر و مقصد زندگی مجاهدانه ائمه (علیهم السلام) است و از این رو بیش از آنکه یک کتاب تاریخیِ صِرف باشد، یک فراتحلیل تاریخی است؛ که به جای شرح و تفصیل وقایع زندگی ائمه، نگاهی کل‌گرا به زندگی هر یک از معصومین با توجه به بستر تاریخی دوره مربوطه و در راستای مقصود واحدی که همه این بزرگواران دنبال می‌کردند، ارائه می‌دهد. لذا آشنایی هر چه بیشتر خوانندگان محترم با تاریخ زندگی ائمه، تنفس در فضای انسان ۲۵۰ ساله را دلنشین تر می کند. 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
📚 کتاب:دخترم فرح 🎭ژانر: 📃خلاصه: دخترم فرح ، نام کتاب منتسب به خاطرات فریده دیبا مادر زن محمد رضا شاه پهلوی است، این کتاب، توسط فرح پهلوی «کاملا جعلی» خوانده شده است، فرح پهلوی، آخرین شهبانوی ایران و دختر فریده دیبا در این باره، چنین متذکر شده: «ظاهراً کتاب های زیادی به اسم من، مادرم، ملکه مادر و برادران شاه، در جمهوری اسلامی چاپ می شود که همه ساختگی است. بعد از این که کتاب من در خارج به فارسی چاپ شد، در جمهوری اسلامی دو جلد کتاب به نام «دختر یتیم» نوشته فرح پهلوی، چاپ کردند که ساختگی است، حتی کتاب «دخترم فرح» که به اسم مادرم چاپ شده نیز جعلی است و مادرم هرگز خاطراتی ننوشت، تازه در این کتاب نوشتند ترجمه انگلیسی، که مادرم هیچگاه انگلیسی صحبت نمی کرد! این کتاب لااقل ۸ بار در ایران تجدید چاپ شده‌ است ولی اعتبار مطالب مندرج در آن مورد تردید است... ❌تنها فرمت موجود Pdf ❌ 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت16 _طلاقمو میگیرم .. بعد نگام کرد _تو نمیفهمی عشق چیه ..من بهرام دوست دارم .
📚 💌 **** عصر روز یکشنبه برف از زمین و زمان میبارید... سرد ترین روزی بود که دیده بودم .. این برف آذر ماه همه رو خوشحال کرده بود مخصوصاً بچه مدرسه ای هارو .. از پنجره آشپزخونه به هوای برفی و سرخ رنگ نگاه کردم ...روی شیشه قطرات بخار و سرما نشسته بود صدای هوتن و هومن میومد .. هومن کنارم ایستاد _مامان ..فردا اگه تعطیل باشیم میریم برف بازی ؟ هوتن محکم زد به سر هومن _دیونه فردا مامان که نیست امشب قراره بره ..! هومن شکلکی در آورد _خوب برف میاد شاید اردو مدرسه اشون تعطیل بشه ! بعد روی شیشه بخار گرفته اشپزخونه شروع کردن به نقاشی کشیدن ..کلی هم سر اینکه کی بهتر نقاشی میکنه باهم کل کل میکردن .. استرس داشتم ..واسه رفتن . نگاهی به کوله پشتیم کردم .. ولی امشب میتونست یک شب رویایی باشه برام . آهی کشیدم .. صدای در امد و پشت سر اون هنگامه امد تو ..با چشای گرد شده گفت _هنوز آماده نشدی ...نوید خودش کشت اینقدر به من زنگ زد ! پالتوم تن کشیدم _نمیدونم هنگامه ولی پر از حس بدم .. یقه پالتوم درست کرد _وا خل شدی حس بد چیه ..میرین شام میخورین تا صبح باهم بی سر خر و استرس حرف میزنید .. موهامو دورم ریختم ..شال رو سرم انداختم انگار دلم بهانه میخواست واسه نرفتن _چه برفی ام میاد! هنگامه بلند خندید _خوب عاشقانه تره که اینجوری .. بعد کوله پشتی مو دستم داد _برو ببین نوید چه کرده واسه پرنسسش .. لبخند بی جونی زدم .. من بوسید و گفت _اون لباس قرمز رو هم برداشتی .. از خجالت لب گزیدم دوباره خندید .. به هومن و هوتن نگاه کردم خندید و گفت _نگران نباش من هستم .... بعد بلند گفت _کی کیک با شیر کاکائو میخواد ؟ هومن و هوتن خوشحال به طرف هنگامه رفتن با ذوق بالا و پایین میپریدن .. هنگامه چشمکی زد و اروم گفت _برو دیگه .. طبق عادت از نرده آویزون شدم ..تا خونه مامان فخری رو ببینم که خدارو شکر درش بسته بود .. تو این برف رانندگی هم سخت بود البته ترافیک وحشتتاک تر بود .. ولی بلاخره به آدرسی که از نوید گرفته بودم رسیدم .. استرس ام هزار برابر شد .. با تردید در زدم .. در باز شد .. اینقدر پوست لبم کنده بودم که لبهای خشک شدم خون افتاده بود .. از پله ها بالا رفتم .. وقتی وارد خونه شدم .. یکه خورده نگاهم ثابت موند .. تو تاریکی پذیرایی ..نور شمع ها دیده میشد و نوای یک موزیک آروم ...حالم اینقدر بد بود که این تاریکی برام گیج کننده تر بود _سلام پرنسس .. صدای نوید بود یک حاله سایه که صورتش دیده نمیشد . _میشه ..میشه برق روشن کنی من فوبیای تاریکی... تاریکی دارم . یکدفه یک حجم نور اتاق در بر گرفت برای یک لحظه چشامو بستم ..تا باز کردم ... بهت زده شدم ..خونه اش پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود .. _تولدت مبارک..! تولد ..مگه امروز چندم بود ..وای ..چرا یادم نمیومد ..امروز چندم آدر ماه بود . نزدیک امد .. _ستیلا ... من هنوز مثل ابله ها نگاش میکردم یکدفعه تو آغوشش فرو رفتم _عزیز دلم... استرس این همه نزدیکی باعث حس خفگی برام میشد .. بوی عطرش انقدر زیاد بود که انگار اکسیژنی واسه نفس کشیدن نداشتم .. دست هاشو دو طرف صورتم گرفت .. خجالت کشیدم .. نگاهش بین چشم هاو لب هام در نوسان بود .. سعی کردم تکونی به خودم بدم با یک حرکت از آغوشش بیرون امدم ... نگاهی به دور بر کردم _وای مرسی اصلا لال شدم نمیدونم چی بگم .. با یک لبخند کج نگام میکرد _خوب پرنسس تا شما اماده میشید ...من میز و بچینم تا جشن شروع کنیم .. بعد به اتاق بالا اشاره کرد _برو عزیزم . پله‌های که ریسه های رنگی بهش اویزون بود بالا رفتم ..این خونه یک اتاق داشت ..در باز کردم ..با دیدن تخت تزیین شده تنم لرزید ..پشت در سر خوردم نشستم چه مرگت شده ستیلا ...چرا مثل ندید بدید ها همش هنگی .. پوفی کشیدم ..این بیچاره کلی برای خوشحال کردنم نقشه کشیده ..اونوقت .. بلند شدم پالتو و شال در اوردم .. خجالت میکشیدم ..ولی خوب آخرش چی . من قرار بود زنش بشم ..از این حس لبخند پررنگی رو لبم نشست .. پیراهن قرمز تن کردم .. موهامو دورم ریختم .. رژ قرمز روی لب هام کشیدم .. سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم ..ولی یک حس بد داشت تمام ذهن مو میخورد .. من هیچ وقت هیچکس برام تولد نگرفته بود . آهی کشیدم ..هیچ وقت به چش آرش نیومدم ...به چش هیچکس .. .خانواده امم درگیر خودشون بودن پدر و مادری که صبح تا شب سر کار بودن..اصلا یادشون میرفت که من تولدم کیه ... تو آینه به خودم نگاه کردم . منم حق این لحظهای عاشقونه رو دارم ...من عرضه دلبری کردن دارم .. در چند بار زده شد .. سریع وسایل داخل کیفم گذاشتم رو دراور مرتب کردم در باز شد .. نوید تو قاب در ایستاد ..یک جور عجیبی نگام میکرد _وای خدای من ستیلا ..تو چقدر زیبایی .. خجالت کشیدم ..موهامو بیشتر دورم ریختم تا لختی سر شونه هام پیدا نباشه هی تند تند با خودم میگفتم قراره شوهرت بشه سخت نگیر . دستشو دارز ک
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت16 _طلاقمو میگیرم .. بعد نگام کرد _تو نمیفهمی عشق چیه ..من بهرام دوست دارم .
رد _افتخار میدی باهات برقصم ؟ رقص ..خندم گرفت _من رقصیدن بلد نیستم ! دستمو بالا دور سرم پیچوند _کاری نداره ..فقط خودتو بسپر به من ..هماهنگ منم پیچیدم .. دست دیگش زیر کمرم برد..یک حس عجیب بود انگار مثل پیچک هی تو دستهای تنومندش میپیچیدم همنوا با آهنگ .. قبلا این رقص دو نفره رو دیده بودم ولی ..چقدر این حس شیرین بوده . دوباره من سفت تو آغوشش گرفت باز آروم رها کرد ..و ایندفعه یاد گرفته باشم خودم چرخیدم .. یک لحظه تعادلم از دست دادم و پام پیچید و افتادم روش .. اونم انگار از خدا خواسته منو محکم گرفت هردو افتادیم رو تخت ..دقیقا وسط اون همه گل های برگ شده .. بلند بلند میخندیدم .. دستش دور شونم بود و من تو بغلش .. برای یک زن هیچی عاشقانه تر از این حس هست .. پیشانی مو بوسید ..بعد با خنده گفت _بزار اولین عکس یادگاری رو اینجوری بگیریم .. دوربین تنظیم کرد .. من تو آغوشش انگاری بهش پناه اورده بودم ..عکس قشنگی شد ..هموجا برای هنگامه فرستاد .. برای یک لحظه قلبم ریخت ...اون دلشوره به وجودم افتاد.. همون جا هنگامه جواب داد _بی شرف نوید ..خوب دارین خوش میگذرونید بعد کلی ایموجی خنده گذاشت . دوتا مون خندیدم .. نوید بلند شد و دست منو کشید _بریم پرنسس قراره شمع هاتو فوت کنی ! نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت17 **** عصر روز یکشنبه برف از زمین و زمان میبارید... سرد ترین روزی بود که دیده
📚 💌 یک کیک شبیه قلب بود و یک شمع.. با خنده گفتم .. _چرا حالا یک شمع.. با عشق نگام کرد _چون برای من تازه متولد شدی؟ روی مبل نشستم. کلی عکس دوتایی گرفتیم .. کلی حرف عاشقانه شنیدم .. به اندازه همه عمرم زنانگی کردم ..ناز اوردم .. بی پروا کنارش رو تخت دراز کشیده بودم انگار دیگه ازش خجالت ننیکشیدم ...داشت عکس های بچه گیش نشونم میداد _چه بانمک بودی تو ؟ قهقه خندید صفحه آلبوم ورق زدم _نصف عکس هات با هنگامه است .. خودش به عکس خیره شد _هنگامه غیر دختر خاله بودنش بهترین دوست منه .. به عکس تولد خودش که هنگامه کنارش بود خیره شدم _واسه منم همینطوره . یک فرشته مهربونه .. نوید نگام کرد _.من از وقتی بچه بودم ادای ریس در میاوردم ..تنها بچه ای که از من اطاعت نمیکرد همین هنگامه سرتق بود ..دلم میخواست موهاشو بکشم ..نگاه به الانش نکن ..بچگی هاش خیلی پروو بود . سر تکون دادم همینطور خیره به عکس ها گفتم _آقا بهرام خیلی خوشبخته که هنگامه رو داره ..همدیگر عاشقانه دوست دارن ... نوید آلبوم بست کشدار پر ناز گفتم _عه نوید ..داشتم میدیدم خندید .. _مام دلمونه عاشقانه میخوهد ...میخوام وارد مراحل زندگی عاشقانه بشیم .. برای یکلحظه تنم یخ کرد .. دستشو روی صورتم کشید _اجازه میدی ..قشنگترین شب عمرم برام بسازی ؟ دستهام به لرزه افتاد....نه دست هام فقط نبود ...تمام تنم به رعشه افتاد. . وقتی این حالتم دید آروم موهامو نوازش کرد _ستیلا ..عزیزم ..هر وقت تو بخواهی ..هیچ اجبازی نیست ...اصلا اصلا میخوای یک صیغه محرمیت بخونیم ..اینجوری شاید دل نگرانیت کمتر بشه اره .؟ بعد چشمکی زد _شاید اینجوری بیشتر شوهر بودن من قبول داشته باشی .. یا خدا ..وای صیغه محرمیت ..اخه چجوری بهش بگم من زن شوهردارم صیغه بهش حرامه .. اشکم چکید ..چه بدبختی ام من ..کاش نوید و فقط شش ماه پیش میدیم اونوقت تن به این محرمیت اجباری نمیدادم .. روی گونم بوسید _هیچ چیز ارزش اشک های تو رو نداره . این حرف بدتر داغ دلم تازه کرد دیگه های های گریه میکردم ..من چقدر بدبخت بودم .. من چقدر محتاج محبت بودم ... بغلم کرده بود نوازشم میکرد .. یکدفعه پیام گوشیش امد .چند تا پشت سر هم .. همینطور که قربون صدقه من میشد گوشیش باز کرد ..پیام ها از هنگامه بود (( نوید وضعیت قرمز ...ستیلا بفرست بیاد خونه ...نوید فعلا خودت گم و گور شو )) با ترس به نوید خیره شدم . نوید با استرس شماره هنگامه رو میگرفت ولی خاموش بود.. شوکه از بغلش بیرون امدم .. با گریه میگفتم _چی شده ..ای خدا .. نوید هم هی شماره میگرفت اپراتور میگفت تلفن خاموش .. و واسه اروم کردن من میگفت _چیزی نشده عزیزم ..بزار مطمئن بشم .. وقتی دید مثل مرغ سر کنده این ور اونور میرم ..بغلم کرد _اروم ستیلا جان ..خلاف شرع که نکردیم ..اصلا هرکی هر حرفی داره بیاد جلو ..من میگم زنمی.. بیشتر هق زدم ..این چی میدونست بدبختی های ستیلا رو . وقتی دید دوباره هق میزنم .. کلافه گفت _نمی خواد بری ..مگه نامردم بزارم با این حالت بری ! از گریه صورتم خیس شده بود پالتو رو رو همون لباس تن کردم و جوراب شلواری رو پوشیدم _بدبخت شدم ! نوید با عصبانیت گفت _اینقدر ازشون نترس ...تو زندگی خودتو داری به مادربزرگ و عموی شوهر مرحومت هیچ ربطی نداره .. شال روی موهای پریشونم انداختم وای خدا ..این نمیدونست اون مرد شوهر منه ..وای خدا .. نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم تو این برف و کولاک رانندگی کردم .. از اون مامان فخری بر میاد ..حتما من سنگسار می کنن ..ای خدا ..اخه چجوری فهمیدن ..خدا یا ..من چه بدبختم .. ماشین پارک کردم .. ساعت از دوازده هم گذشته بود .. برق های چراغ خونه من و خاموش بود ..مال خونه هنگامه هم همینطور ..خدایا یعنی میشه این فقط یک شوخی باشه . شاید هنگامه خواسته شوخی کنه .. کلید در انداختم .. در باز شد .. تا وارد شدم .. در خونه مامان فخری باز شد ..مستخدم تا من دید ..لب گزید .. _خانم بیاین تو ..آقا و خانم بزرگ کارتون دارن ! وارد خونه شدم .. نفسم حبس شده بود مامان فخری روی صندلی لهستانی مخصوصش نشسته بود .. آروم سلام کردم .. نگاهم و دور تا دور خونه چرخوندم .. هنگامه نبود .. داشتم سکته میکردم .. فقط تونستم بگم _چی شده ؟ مامان فخری از جاش بلند شد .. _هنگامه با بهرام دعواش شده ..! با بهت نگاش کردم با سر به اتاق اشاره کرد _برو تو اتاق شوهرت آروم کن حالش خوب نیست ..فشارش رفته بود بالا ..اورژانس امد .. تو چشمهای مامان فخری خیره شدم لحنش بیشتر شبیه دستور بود تا خشم ...ولی ..مردد بودم ..یعنی مامان فخری نمیدونست ..اخ ..یعتی میشد ندونه.. به طرف اتاق رفتم .. آقا بهرام رو تخت نشسته بود ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت18 یک کیک شبیه قلب بود و یک شمع.. با خنده گفتم .. _چرا حالا یک شمع.. با عشق نگ
📚 💌 _چی شده ؟ نگام نکرد .. _وسایل هاتو جمع کن ..همین امشب! یکه خورده نگاهش کردم _چی شده ...؟ بدون توجه به من لنگون لنگون به طرف پذیرایی رفت. دنبالش راه افتادم هزارتا فکر تو سرم بود ..یعنی هنگامه جریان من و نوید بهش گفته..یا خدا وسایل تو جمع کن یعنی از این خونه برو بیرون ..یعنی هری ...این مودبانه اش گفته ..هنگامه الان کجاست اخه ... ..اصلا چرا با هنگامه دعوا کرده ...من کجا رو دارم برم ... با زاری گفتم _آقا بهرام دق کردم ..تو رو خدا چی شده ..؟ گوشی موبایلش از رو میز برداشت . مقابلش ایستادم ..قدم به سر شونش نمیرسید نگام کرد و نگاهش کلافه به تمام صورتم بود _ساک تو جمع کن ستیلا با تمام وسایلی که واسه یک هفته نیاز داری میخوایم بریم ویلا .. با چشای گرد شده گفتم _چی ؟ دوباره لنگون لنگون رفت طرف اتاق .. دنبالش رفتم .. وارد اتاق شدم..فکرم انگار یک هزارتو بود که راه به جایی نمیبرد . _من ..من مدرسه دارم ..اصلا چرا باید بریم ... بعد با ناله گفتم _هنگامه کجاست ؟ انگار هنگامه تنها پشت پناه من بود ..و لان وسط میدون جنگ پشت مو خالی کرده بود . اقا بهرام آهی کشید ..با یک حرکت تی شرتش در اورد ..دوباره لنگون لنگون به طرف در رفت و در قفل کرد . با قفل شدن در شوکه نگاهش کردم .. نشست رو تخت و تند تند با گوشیش چیزی تایپ میکرد . بعد بدون اینکه نگام کنه گفت _لباس هاتو در بیار .. شال از سرم در اوردم ولی با پالتو روی کاناپه کنار تخت نشستم ..میدونستم آقا بهرام آدمی نیست که بشه ازش حرف کشید تا خودش نخواد یک کلمه حرف نمیزنه ..دلم مثل سیرو سرکه میجوشید ..این وسط مسافرت شمال چیه اخه . منم دیگه سوالی نکردم و زل زده نگاهش میکردم که داشت انگار با کسی چت میکرد . به دور تا دور اتاق نگاه کردم ..اتاق اقا بهرام تو جونی هاش بود . چه شبی تو ذهنم بود امشب که سر از اتاق خواب اقا بهرام در اوردم .. گوشی مو روشن کردم .. به اندازه صدتا پیام از نوید داشتم و ولی از هنگامه خبری نبود .. به اقا بهرام نگاه کردم .. _هنگامه کجاست اصلا چی شده ؟ بدون اینکه جوابمو بده با اخم گفت _گفتم بهت لباس هاتو درآر .. لب گزیدم _به خدا دارم میمیرم از دلشوره چی شده ...هنگامه چه بلای سرش امده که اصلا نیست ... با عصبانین نگام کرد . _لباس هاتو در بیار ..دفعه دیگه اینجوری بهت نمیگم .. گیج بودم ..شوکه بودم ...دکمه های پالتوم رو باز کردم . نگاهش رو لباسم بود .. _اونم در آر ؟ نفسم به شماره افتاده بود ..چی داشت میگفت این .. با پای شکسته اش بلند شد ..عصبانی به طرفم امد .. از ترس جیغ کشیدم دقیقا موهامو دور دستش جمع کرد و کشید .. کل سرم سوخت .. من پرت کرد رو تخت .. _لباس هاتو در بیار..زود باش .. اشک هام می ریخت ..بی اراده اشک هام میریخت ..داشتم خفه میشدم از بغض و گریه . زیپ اشو باز کردم ..هم خجالت میکشیدم هم حس بی پناهی داشتم .. نمیدونستم چی شده ..قراره چی بشه .. همینطور که گریه میکردم با تن برهنه ملافه رو روی تنم کشیدم .. آقا بهرام اصلا حواسش به من نبود ..هی تند تند تایپ میکرد گوشیش زنگ خورد رد تماس داد نمیدونستم چه خبره ..فقط زیر ملافه مچاله شده بودم از ترس .. چند بار گوشیش زنگ خورد و هی رد میداد .. گوشیش خاموش کرد انداخت رو دراور ...دوباره لنگون لنگون رفت طرف در کلید در چرخوند و بازش کرد .. به طرف من برگشت ..بیشتر ترسیدم تو خودم جمع شدم ..ملافه رو کنار زد و دراز کشید .. ساعد دستشو روی چشاش گذاشت هنوز گریه میکردم ..پوست سرم ذوق ذوق میکرد .. دماغمو بالا کشیدم _دارم میمیرم از ترس تو رو خدا چی شده .. هیچی نمیگفت .. فقط ساعد دستش روی چشم هاش بود . ملافه رو کامل دور خودم پیچیدم کنارش دراز کشیدم ..هر چند ثانیه هقی میزدم .. ولی اون تو سکوت محض بود . نمیدونم چند ساعت گذشت ولی هی چشام میرفت رو هم و دوباره باز میشد اون تو همون استایل خوابیده بود ..دلم میخواست زودتر صبح بشه ... اینقدر فکر های جورواجور کرده بودم که چشام گرم شد ..کاملا خوابم برد .. یکدفعه با صدای پی در پی زنگ خونه چشم باز کردم .. آقا بهرام نگاهش به سقف دوخته بود .. از ترس تو جام نیم خیز شدم ..ملافه روی تنم کامل کنار رفت.. آقا بهرام به طرف من چرخید ...اروم گفت _هر چی پیش امد هیچی نمیگی ... صدای داد و بیداد میومد .. نفس نفس میزدم _چی شده .. با یک حرکت من و تو آغوشش کشید ..زیر گوشم گفت _هییییش سیتیلا...آروم باش ..الان تموم میشه ... یکدفعه در باز شد ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
💌 (ص) میفرماید: ولایت ابن ابی طالب (علیه السلام) ولایت خداست، دوست داشتن او عبادت خداست، پیروی کردن او واجب الهی است و دوستان او دوستان خدا و دشمنان او دشمنان خدایند جنگ با او جنگ با خدا و صلح با او صلح با خداوند متعال است. 💚💚💚 🌱 امالی صدوق32 ۵ روز @roman_tori
📚رمان: 🌺 📝نویسنده : روح خبیث 📄خلاصه؛ این رمان تقابل بین دو نفره . یا دو دیدگاه. مریم دختری معمولیه نه زیبایی خیره کننده ای داره نه ثروت عظیم. یه دختر معمولی از خونواده ای مذهبی در اصفهان در طرف مقابل آریا پسری جذاب و ثروتمند که به زنان فقط بصورت کالا نگاه میکنه. موجوداتی ضعیف که مناسب تخـ ـت خواب هستند. این تفکرش بخاطر شکستیه که قبلا توی زندگیش داشته. یه شکست تلخ که اونو از تموم زنان بخصوص افرادی شبیه معـ ـشوقه اش متنفر کرده. و با وجود داشتن دو زن صیغه ای هنوز هم به ارامش نرسیده در این رمان این دو نفر که با هم زمین تا آسمون فرق میکنند به هم گره میخورند. و بازی انتفام آریا شروع میشه و قربانی کسی نیست به جز مریم 🎭ژانر: 🌿🌸@roman_tori🌸🌿 👇👇👇
پارت جدید👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت19 _چی شده ؟ نگام نکرد .. _وسایل هاتو جمع کن ..همین امشب! یکه خورده نگاهش کردم
📚 💌 *** سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم ..نوای اهنگ تو ماشین پخش بود .. منظره برفی کنار جاده رخوت تو تنم زیاد میکرد ..افتاب سرد افتاده بود دقیفه تو شیشه جلو ماشین .. _ستیلا ! دلم نمیخواست هیچ صدای بشنم .. چشم هامو رو هم گذاشتم ..ولی حالم بدتر میشد ..یاد اینکه کمتر از بیست چهار ساعت پیش چه اتفاق های افتاد حالمو بد میکرد .وحشت این کابوس نمیذاشت پلک رو هم بزارم .. هنوز قیافه مامان هنگامه رو یادمه.در باز کرد و من لخت تو بغل آقا بهرام دید .. جیغ های گوش خراشش یادمه ..فحاشی هاش..و قلدری های داداش هنگامه ..و هنگامه ..و آخ هنگامه از درد چشم باز کردم . دوباره تصویر برفی و گل آلود کنار جاده و کوه های یکدست سفید .. دوباره چشم رو هم گذاشتم .. با چشمهای بسته گریه میکردم ... صدای تلفن امد ماشین کنار جاده ایستاد.. _الو ...سلام مامان ..نه خوبم ..پام اذیت نمیکنه ...بچه ها کجان...ستیلا ) ساکت شد ..حضورش کنارم حس کردم روی من خم شد انگار میخواست صورت مو ببینه .. نفس شو آه مانند بیرون داد _خوب نیست ...حالا میرسیم یک ساعت دیگه ویلا بهتون زنگ میزنم ..خدا حافظ. . همون لحظه حس کردم یک چیز گرمی روم پوشیده شده .. اینقدر چشم هامو بستم که بعد دو شبانه روز بی خوابی به خواب رفتم .. با تکون های دست یکی چشم باز کردم _ستیلا ! سرم از شدت درد داشت منفجر میشد .. نگاهم به صورت آقا بهرام نشست ..با اون ابرو های گره خورده از اخمش .. زیر بغلمو گرفت _پیاده شو .. سر گیجه داشتم ..ولی از روی ناچاری به دستش تکیه دادم .. خودش لنگ میزد ...معلوم بود رانندگی پاش ازار داده ..دیروز با اصرار خودش کچ پاش باز کرد . همینطور که زیز بغل من گرفته بود ..کلید انداخت .. داخل ویلا وحشتتاک سرد بود .. من روی کاناپه کنار شومینه گذاشت ..یک دسته هیزم داخل شومینه ریخت نگاهم به گر گرفتت یکدفعه اونا افتاد...داغ دلم تازه شد ..منم دیروز همینطور آتش گرفتم از حرف ها تهمت ها .. پیچ و تاب شعله ها که در هم تنیده میشد ..شبیه جهنم بود ..مثل جهنم دیروز .. از اتاق یک متکا و پتو اورد .. متکارو روی کاناپه گذاشت . _یکم بخواب ..میرم ناهار بگیرم .. با همون لباس ها تو خودم روی کاناپه جمع شدم . پتو رو روی تنم کشید .. خم شد و کفش هامو از پام در آورد. پتو رو روی سرم کشیدم .. پوف کلافه اش شتیدم ..و بعد صدای تیک در . سرمو از زیز پتو در اوردم .. چه بلایی سر من امد ..آخ چی شد ..دیروز چی شد .. آرزو هام با خاک یکسان شد ..صدای جیغ و داد و فحاشی ها هنوز تو گوشم بود . لرز کرده بودم . .خنکی کاناپه چرم بیشتر سردم میکرد ...صدای چیک چیک شیر حمام میومد . سعی کردم دوباره بخوابم .. ولی تصویر هنگامه پشت چشم هام بود .. دوباره هق زدم ..دوباره ..و تنها کاری که از من برمیومد همین اشک ریختن ها بود .. در باز شد سوز سرما رو بیشتر کرد .. یک پاکت بزرگ روی میز گذاشت .. _نمیخوای لباس هاتو عوض کنی ؟ دیدم از ابچکون سینک ظرف و قاشق برمیداره _ستیلا .. مقابلم نشست ...در پاکت رو باز کرد .از توی یک ظرف کمی سوپ ریخت ..طرفم گرفت _ستیلا ..تموم شده ..همه چی تموم شده .. اشکم چکید . _چرا این کار کردی ؟ تو چشام زل زد بدون حرف _هنگامه ازت طلاق میگیره ! سرشو تکون داد _میدونم .. دوباره اشک هام راه گرفت _اون حرف هام باور نکرد . یاد التماس هام افتادم ..وقتی به پاش افتاده بودم ...و اون مثل مجسمه خشکش زده شده بود ..اخه باورش نمیشد ..دختری که قرار بوده پیش پسر خاله اش باشه شب تولدش با اون سپری کنه . لخت تو بغل شوهرش باشه ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت20 *** سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم ..نوای اهنگ تو ماشین پخش بود .. منظره
📚 💌 _چرا ؟ لب باز کرد _گفتم بهت فکر نوید از سرت بنداز دور . جیغ کشیدم _زندگی سگی من به خودم مربوطه .. به زیر کاسه سوپ زدم .. _ازت متنفرم ..تو یک حیونی ..به زن خودت رحم نکردی ... ظرف سوپ رو فرش چپه شده بود .. هنوز زل زده نگاهم میکرد . از این نگاه هاش متنفر بودم .. اروم رو کاناپه تکیه داد از این همه ضعیفم بدم میومد ..با بغض گفتم _همیشه اگه میگفتم یک مرد مثال بزن من بدون فوت وقت میگفتم .مرد فقط آقا بهرام ....یک مرد واقعی .. ولی ...در حق همه بد کردین .. تو سکوت نگاهم میکرد. دماغمو بالا کشیدم _کار پیام که به گوشی نوید داده بودین کار شما بود اره ؟ نفس عمیقی کشید _یکم بخواب .. به بالا اشاره کرد .. _میخوای بریم اتاق بالا ...هیتر برقی رو روشن کردم ..چمدون هم بالاست .. دماغ مو بالا کشیدم .. این خونه اصلا انگار گرم بشو نبود .. همینطور که پتو رو دور خودم پیچیده بودم به طرف پله ها رفتم .. اقا بهرام خم شده بود روی فرش و پارکت تمیز میکرد .. در اتاق باز کردم ..هوای گرمی به صورتم خورد .. پنجره بزرگ اتاق با پرده کلفتی پوشیده شده بود . پرده رو کنار دادم ..دریای طوفانی ..با شدت موج هاشو به صخره میزد .. منم شبیه همین صخره بی نوام: زیپ چمدون کشیدم ..تمام لباس ها پخش و پلا توش ریخته بود ...شارژ و گوشی رو از ته چمدون بیرون کشیدم .. گوشی رو به شارژ زدم ..رو تخت دراز کشیدم .. سرم هنوز درد میکرد ..چشام گرم شد و خوابم برد بعد مدتی فهمیدم در باز شد .. اقا بهرام داخل امد ...کنارم دراز کشید .. _ستیلا .. وقتی دید جواب نمیدم .. اروم گفت _تو بخوای با هر کسی زندگی کنی ..یا حتی ازدواج کنی من مشکلی ندارم .. مشکلی نداشت ..با هرکسی ..اخ با هرکسی . چشام باز کردم ..تو جام نشستم .. _من هرکسی رو نمیخوام ...اصلا میفهمی دوست داشتن و عاشق شدن یعنی چی ... داد زدم _نمی فهمی ..چون ته عشقت به هنگامه که واست میمرد این بود .. با اخم همینطور نگام میکرد ..نیم خیز شد _زندگی من و هنگامه تو به ربطی نداره . دوباره جیغ کشیدم _نداره .. دستهامو باز کردم _ببین ...خوب نگاه کن ..من وسط زندگی تو هنگامه ..به سینش کوبیدم .. وسط تخت ات ...جای که باید هنگامه میبود نه من .. مچ دستمو گرفت از گریه نفس نفس میزدم _بعد به نن میگی برو زندگی تو بکن ..زندگی من تو عشق نوید خلاصه میشد .. مچ دستمو بیشتر فشار داد .. _فردا میریم محضر عقد و رسمی میکنیم .. بعد پشتش به من کرد و خوابید .. : دوباره یک مشت به کتفش زدم .روشو برگردوند ..مشت های محکم به تخت سینش میزدم ..حتی یک تکون کوچیک نخورد ..فقط جیغ میزدم و مشت میزدم ..از زور عصبانیت کارهام دست خودم نبود .. ولی اون لحظه اصلا نمیفهمیدم چرا .. فقط محکم بهش مشت میزدم ... خودم خسته شدم ..هق میزدم ..نزدیکم امد من و تو بغلش کشید ..هق میزدم .. این بغل بیشتر دل مو درد اورد از بی پناهیم . روی موهامو بوسید .. به تاج تخت تکیه دادو من محکم گرفته بود ..صدای تپش قلبش می شنیدم ..و دلم اروم شد .. _میفهممت ستیلا .. آهی کشیدم _زندگی که آرش داشتم وحشتناک بود ..حس ترد شدگی خیلی بده ..از کسی که وقتی سر سفره عقد نشستم بهم گفتن قراره هنه کس زندگیت بشه ..ولی نشد ...اون من نمیخواست . سرمو بالا اوردم تو چشمهای پر اخمش نگاه کردم _یادتونه که ..چقدر کتک ام میزد ..هیچ شب خونه نمیومد .. حلقه دست هاش فشرده تر شد . آه از دلم بلند شد _شما هنگامه زندگی پر از عشق داشتین ..نمیفهمین زندگی بی عشق چه جهنمی ...برای خودت جهنم درست کردی .. روی موهامو بوسید . _همه چی درست میشه ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
بسم الله الرحمن الرحیم
📚 💌 با صدای سوت کشتی های باربری چشم باز کردم .. نگاهم به دریای بود که اروم تر از دیشب بود . در اتاق باز شد اقا بهرام با حوله روی سرش داخل امد _بیدار شدی بیا صبحونه بخور ... به طرف دراور رفت هنوز پاش میلنگید . برس به موهای پر پشتش کشید ..موهای جو گندمی که بهش زیادی میومد . پاشدم نشستم گوشیم باتریش صد در صد شده بود .. دوتا تماس بی پاسخ داشتم از مدرسه .. _وای از مدرسه زنگ زدن .. نوچی کرد .. _بیا پایین ...خودم درستش میکنم ..زنگ میزنم به صادقی صادقی رفیق صمیمی اش بود که تو اداره اموزش و پرورش بود . بعد بیرون رفت . جرات پیدا کردم داده های گوشیم و روشن کردم .. ده پیام از نوید بود ... هنگامه انلاین بودنش مال همون شب کذایی بود ..ولی نوید .. پیام هاشو باز کردم .. نوشته بود ((کجایی ...خاله اینا چی میگن ..چرا جواب نمیدی ..هنگامه که روزه سکوت گرفته ..توهم گم و گور شدی ..جریان چیه ..هنگامه میگه من بهت هیچ پیامی ندادم ...نبودنت یعنی تمام حرف های خاله راسته ...میگن الان با بهرام شمالی )) اخرین پیامش هم تهدید کرده بود (( برو به درک . دیگه واسه من تموم شدی )) از درد چشم بستم ... صدای اقای بهرام شنیدم _ستیلا . گوشی رو تخت پرت کردم ... رفتم پایین اقا بهرام نشسته بود پشت میز .. من دید ..توی لیوانی که توش نبات داشت چای ریخت .. _من دلم برای بچه هام تنگ شده .. نفس گرفت _یک دو روز هستیم بعد میریم .. نگاش کردم _هنگامه ام میاد؟ پوزخندی زد _صبحونه تو بخور .. زل زدم بهش گردنم و کج کردم _داری این وسط کی رو تنبیه میکنی من یا هنگامه رو ؟ خیلی خونسرد روی نون کره مالید .. _تنبیه در کار نیست ..اینقدر عاقل و بالغ هستی که میدونی کجای کار اشتباه رفتی .خودت یاد بگیری ..جلوی ضرر بگیری .. روی همون لقمه کره ای عسل ریخت . نگاهم خیره کش امد عسل بود .. _کار شما جلوی کدوم ضرر گرفته ؟ نگاهم کرد .. لقمه رو مقابلم گرفت _صبحونه ات بخور ! وسوسه گرفتت اوت لقمه که با وسواس درست شده بود یک جوری به دلم نشست .. دست دراز کردم و لقمه رو گرفتم .. لبخندی زد بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _میخواین عقد داییم کنین منو ؟ نگاهم کرد .. _آره ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 💌 سه روز تو این ویلام ...یا دارم انگری برد بازی میکنم یا خوابم ..حالم از خودم بد میشه آقا بهرام یا کتاب میخونه یا تو اشپزخونه در حال ردیف کردن شام و نهار .. ارامش اینجا انگار همه چیز آروم کرده .. زیاد باهم حرف نمیزنیم ..حرف واسه گفتن زیاد دارم ولی نمیگم ...اقا بهرام هم کلا حرف بزن نیست .. ولی .. هنوز شب ها پیش من تو تخت میخوابه ..با یکم فاصله ...گاهی فکر میکنم اون یکم فاصله یک دره عمیق .. تو شب ها گاهی خر خر میکنه ..و گاهی هم هزار بار پتو رو رو من میکشه .. دروغ چرا حس امنیتی که باهاش دارم نذاشت اعتراضی واسه نخوابیدنش رو تخت باشه .. سه روز از دنیا انگار بی خبرم ...کسی زنگ نمیزنه بهم ..اینترنت گوشی رو هم روشن نکردم . هدست تو گوشیم بود داشتم اهنگ گوش میدادم ...به عکس های هوتن و هومن خیره شده بودم دلم براشون بی تاب بود .. اقا بهرام مقابلم ایستاد _وسایلت اماده است .. اول فکر کردم بد شنیدم ..هدست از گوشم در اوردم _چی؟ با اخم نگام میکرد _یک ساعت دیگه راه میفتیم .. نیم خیز شدم _کجا ..میریم خونه .. بی حوصله به طرف آشپزخونه رفت.. _یک ساعت وقت داری ستیلا .. به طرف پله ها رفتم دوباره تمام لباس هارو تو همون چمدون ریختم.. کل راه حرف نزد .این هنگامه چجوری تحملش میکنه اینقدر ساکت و سرد ...من بیشتر مسیر خواب بودم. ماشین پارک کرد ..دلم داشت زیر رو میشد .. در باز کردم ..بچه ها خونه مامان فخری بودن .. با دیدنم با ذوق پریدن بغلم .. مامان فخری چپ چپ نگام میکرد .. اروم سلام کردم .. _ماه عسل خوشگذشت ؟ با بهت بهش خیره شدم ..ماه عسل..! هومن از گردنم اویزون شد _برای ماهم عسل آوردی ؟ همون لحظه آقا بهرام وارد شد . هومن و هوتن به طرفش دویدن آقا بهرام با عشق بغلشون کرده بود میبوسیدشون .. بعد رفت مامان فخری رو بغل کرد و بوسید . _برو دوش بگیر شام اماده است . مامان فخری به طرف من برگشت _لباس هاشو اماده کن ...الان میز شام میچینین.. با حرص به طرف اتاقش رفتم .. خود آقا بهرام خم شده بود داشت لباس هاش برمیداشت _جریان ماه عسل چیه؟ به طرف من برگشت _زیاد جدی نگیر ! به طرف کمد رفت .. تا خواست در کمد باز کنه دستمو روش گذاشتم _چرا داری اذیت میکنین ..یک کلمه حرف درست و حسابی به آدم نمیزنین ! بهم خیره شد _اینجوری بهتره ؟ با حرص گفتم _ که من تو برزخ باشم ..بعد سه روز پامو بزارم تو خونه ام ... دستمو به حالت کل کشیدن روی دهنم گذاشتن _برام لی لی کنن که مبارک عروس خانوم ماه عسلتون .... مشت رو در زدم _من ماه زهرمار هم نرفتم. لب هاش یکدفعه کش امد از خنده _دلت ماه عسل واقعی میخواست ؟ چشم درشت کردم _وای به خدا خلم کردید .. دست به سرم گرفتم _داره چه بلایی سرم میارین .. در باز کرد یک گرمکن و شلوار از تو چوب کاور برداشت .. با بغض نگاش کردم _واسه اینکه دل هنگامه رو بسوزونی ..گفتی بهش با من رفتیم ماه عسل ؟ نوچی کرد دوباره زیر گریه زدم _به همه فک و فامیلش گفتی ما رفتیم ماه عسل .. برگشت نگام کرد ..لباس هارو رو تخت انداخت . صورتش نزدیک اورد _اگه منظورت از فک و فامیل ها ..نوید ..آره !...بهشون گفتیم رفتیم ماه عسل..خیلی هم خوشگذشته .. ..امروز و فرداست شکمت هم بالا بیاد .. هیییع ..دستمو جلوی دهنم گرفتم ..چشام گرد شده بود ... با اخم لباس هارو برداشت وارد حمام شد ..دنبالش رفتم ..با بهت گفتم _چرا دروغ گفتی ؟..الهی بمیرم هنگامه ...هنگامه بیچاره دق میکنه .. لباسشو از تنش در اورد _میخوای بیا تو تا دروغی نباشه . زل زدم بهش . اولش نفهمیدم منظورش و ولی بعد با عصبانیت گفتم _نه اینجوری نمیشه ..شما که حرف نمیزنی ..شاید هنگامه حرف واسه گفتن داشته باشه .. پوزخندی زد .. _برو ...جواب تو بگیر ..ولی ببین اول در به روت باز میکنن ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha