eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
910 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب:دخترم فرح 🎭ژانر: 📃خلاصه: دخترم فرح ، نام کتاب منتسب به خاطرات فریده دیبا مادر زن محمد رضا شاه پهلوی است، این کتاب، توسط فرح پهلوی «کاملا جعلی» خوانده شده است، فرح پهلوی، آخرین شهبانوی ایران و دختر فریده دیبا در این باره، چنین متذکر شده: «ظاهراً کتاب های زیادی به اسم من، مادرم، ملکه مادر و برادران شاه، در جمهوری اسلامی چاپ می شود که همه ساختگی است. بعد از این که کتاب من در خارج به فارسی چاپ شد، در جمهوری اسلامی دو جلد کتاب به نام «دختر یتیم» نوشته فرح پهلوی، چاپ کردند که ساختگی است، حتی کتاب «دخترم فرح» که به اسم مادرم چاپ شده نیز جعلی است و مادرم هرگز خاطراتی ننوشت، تازه در این کتاب نوشتند ترجمه انگلیسی، که مادرم هیچگاه انگلیسی صحبت نمی کرد! این کتاب لااقل ۸ بار در ایران تجدید چاپ شده‌ است ولی اعتبار مطالب مندرج در آن مورد تردید است... ❌تنها فرمت موجود Pdf ❌ 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت16 _طلاقمو میگیرم .. بعد نگام کرد _تو نمیفهمی عشق چیه ..من بهرام دوست دارم .
📚 💌 **** عصر روز یکشنبه برف از زمین و زمان میبارید... سرد ترین روزی بود که دیده بودم .. این برف آذر ماه همه رو خوشحال کرده بود مخصوصاً بچه مدرسه ای هارو .. از پنجره آشپزخونه به هوای برفی و سرخ رنگ نگاه کردم ...روی شیشه قطرات بخار و سرما نشسته بود صدای هوتن و هومن میومد .. هومن کنارم ایستاد _مامان ..فردا اگه تعطیل باشیم میریم برف بازی ؟ هوتن محکم زد به سر هومن _دیونه فردا مامان که نیست امشب قراره بره ..! هومن شکلکی در آورد _خوب برف میاد شاید اردو مدرسه اشون تعطیل بشه ! بعد روی شیشه بخار گرفته اشپزخونه شروع کردن به نقاشی کشیدن ..کلی هم سر اینکه کی بهتر نقاشی میکنه باهم کل کل میکردن .. استرس داشتم ..واسه رفتن . نگاهی به کوله پشتیم کردم .. ولی امشب میتونست یک شب رویایی باشه برام . آهی کشیدم .. صدای در امد و پشت سر اون هنگامه امد تو ..با چشای گرد شده گفت _هنوز آماده نشدی ...نوید خودش کشت اینقدر به من زنگ زد ! پالتوم تن کشیدم _نمیدونم هنگامه ولی پر از حس بدم .. یقه پالتوم درست کرد _وا خل شدی حس بد چیه ..میرین شام میخورین تا صبح باهم بی سر خر و استرس حرف میزنید .. موهامو دورم ریختم ..شال رو سرم انداختم انگار دلم بهانه میخواست واسه نرفتن _چه برفی ام میاد! هنگامه بلند خندید _خوب عاشقانه تره که اینجوری .. بعد کوله پشتی مو دستم داد _برو ببین نوید چه کرده واسه پرنسسش .. لبخند بی جونی زدم .. من بوسید و گفت _اون لباس قرمز رو هم برداشتی .. از خجالت لب گزیدم دوباره خندید .. به هومن و هوتن نگاه کردم خندید و گفت _نگران نباش من هستم .... بعد بلند گفت _کی کیک با شیر کاکائو میخواد ؟ هومن و هوتن خوشحال به طرف هنگامه رفتن با ذوق بالا و پایین میپریدن .. هنگامه چشمکی زد و اروم گفت _برو دیگه .. طبق عادت از نرده آویزون شدم ..تا خونه مامان فخری رو ببینم که خدارو شکر درش بسته بود .. تو این برف رانندگی هم سخت بود البته ترافیک وحشتتاک تر بود .. ولی بلاخره به آدرسی که از نوید گرفته بودم رسیدم .. استرس ام هزار برابر شد .. با تردید در زدم .. در باز شد .. اینقدر پوست لبم کنده بودم که لبهای خشک شدم خون افتاده بود .. از پله ها بالا رفتم .. وقتی وارد خونه شدم .. یکه خورده نگاهم ثابت موند .. تو تاریکی پذیرایی ..نور شمع ها دیده میشد و نوای یک موزیک آروم ...حالم اینقدر بد بود که این تاریکی برام گیج کننده تر بود _سلام پرنسس .. صدای نوید بود یک حاله سایه که صورتش دیده نمیشد . _میشه ..میشه برق روشن کنی من فوبیای تاریکی... تاریکی دارم . یکدفه یک حجم نور اتاق در بر گرفت برای یک لحظه چشامو بستم ..تا باز کردم ... بهت زده شدم ..خونه اش پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود .. _تولدت مبارک..! تولد ..مگه امروز چندم بود ..وای ..چرا یادم نمیومد ..امروز چندم آدر ماه بود . نزدیک امد .. _ستیلا ... من هنوز مثل ابله ها نگاش میکردم یکدفعه تو آغوشش فرو رفتم _عزیز دلم... استرس این همه نزدیکی باعث حس خفگی برام میشد .. بوی عطرش انقدر زیاد بود که انگار اکسیژنی واسه نفس کشیدن نداشتم .. دست هاشو دو طرف صورتم گرفت .. خجالت کشیدم .. نگاهش بین چشم هاو لب هام در نوسان بود .. سعی کردم تکونی به خودم بدم با یک حرکت از آغوشش بیرون امدم ... نگاهی به دور بر کردم _وای مرسی اصلا لال شدم نمیدونم چی بگم .. با یک لبخند کج نگام میکرد _خوب پرنسس تا شما اماده میشید ...من میز و بچینم تا جشن شروع کنیم .. بعد به اتاق بالا اشاره کرد _برو عزیزم . پله‌های که ریسه های رنگی بهش اویزون بود بالا رفتم ..این خونه یک اتاق داشت ..در باز کردم ..با دیدن تخت تزیین شده تنم لرزید ..پشت در سر خوردم نشستم چه مرگت شده ستیلا ...چرا مثل ندید بدید ها همش هنگی .. پوفی کشیدم ..این بیچاره کلی برای خوشحال کردنم نقشه کشیده ..اونوقت .. بلند شدم پالتو و شال در اوردم .. خجالت میکشیدم ..ولی خوب آخرش چی . من قرار بود زنش بشم ..از این حس لبخند پررنگی رو لبم نشست .. پیراهن قرمز تن کردم .. موهامو دورم ریختم .. رژ قرمز روی لب هام کشیدم .. سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم ..ولی یک حس بد داشت تمام ذهن مو میخورد .. من هیچ وقت هیچکس برام تولد نگرفته بود . آهی کشیدم ..هیچ وقت به چش آرش نیومدم ...به چش هیچکس .. .خانواده امم درگیر خودشون بودن پدر و مادری که صبح تا شب سر کار بودن..اصلا یادشون میرفت که من تولدم کیه ... تو آینه به خودم نگاه کردم . منم حق این لحظهای عاشقونه رو دارم ...من عرضه دلبری کردن دارم .. در چند بار زده شد .. سریع وسایل داخل کیفم گذاشتم رو دراور مرتب کردم در باز شد .. نوید تو قاب در ایستاد ..یک جور عجیبی نگام میکرد _وای خدای من ستیلا ..تو چقدر زیبایی .. خجالت کشیدم ..موهامو بیشتر دورم ریختم تا لختی سر شونه هام پیدا نباشه هی تند تند با خودم میگفتم قراره شوهرت بشه سخت نگیر . دستشو دارز ک
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت16 _طلاقمو میگیرم .. بعد نگام کرد _تو نمیفهمی عشق چیه ..من بهرام دوست دارم .
رد _افتخار میدی باهات برقصم ؟ رقص ..خندم گرفت _من رقصیدن بلد نیستم ! دستمو بالا دور سرم پیچوند _کاری نداره ..فقط خودتو بسپر به من ..هماهنگ منم پیچیدم .. دست دیگش زیر کمرم برد..یک حس عجیب بود انگار مثل پیچک هی تو دستهای تنومندش میپیچیدم همنوا با آهنگ .. قبلا این رقص دو نفره رو دیده بودم ولی ..چقدر این حس شیرین بوده . دوباره من سفت تو آغوشش گرفت باز آروم رها کرد ..و ایندفعه یاد گرفته باشم خودم چرخیدم .. یک لحظه تعادلم از دست دادم و پام پیچید و افتادم روش .. اونم انگار از خدا خواسته منو محکم گرفت هردو افتادیم رو تخت ..دقیقا وسط اون همه گل های برگ شده .. بلند بلند میخندیدم .. دستش دور شونم بود و من تو بغلش .. برای یک زن هیچی عاشقانه تر از این حس هست .. پیشانی مو بوسید ..بعد با خنده گفت _بزار اولین عکس یادگاری رو اینجوری بگیریم .. دوربین تنظیم کرد .. من تو آغوشش انگاری بهش پناه اورده بودم ..عکس قشنگی شد ..هموجا برای هنگامه فرستاد .. برای یک لحظه قلبم ریخت ...اون دلشوره به وجودم افتاد.. همون جا هنگامه جواب داد _بی شرف نوید ..خوب دارین خوش میگذرونید بعد کلی ایموجی خنده گذاشت . دوتا مون خندیدم .. نوید بلند شد و دست منو کشید _بریم پرنسس قراره شمع هاتو فوت کنی ! نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت17 **** عصر روز یکشنبه برف از زمین و زمان میبارید... سرد ترین روزی بود که دیده
📚 💌 یک کیک شبیه قلب بود و یک شمع.. با خنده گفتم .. _چرا حالا یک شمع.. با عشق نگام کرد _چون برای من تازه متولد شدی؟ روی مبل نشستم. کلی عکس دوتایی گرفتیم .. کلی حرف عاشقانه شنیدم .. به اندازه همه عمرم زنانگی کردم ..ناز اوردم .. بی پروا کنارش رو تخت دراز کشیده بودم انگار دیگه ازش خجالت ننیکشیدم ...داشت عکس های بچه گیش نشونم میداد _چه بانمک بودی تو ؟ قهقه خندید صفحه آلبوم ورق زدم _نصف عکس هات با هنگامه است .. خودش به عکس خیره شد _هنگامه غیر دختر خاله بودنش بهترین دوست منه .. به عکس تولد خودش که هنگامه کنارش بود خیره شدم _واسه منم همینطوره . یک فرشته مهربونه .. نوید نگام کرد _.من از وقتی بچه بودم ادای ریس در میاوردم ..تنها بچه ای که از من اطاعت نمیکرد همین هنگامه سرتق بود ..دلم میخواست موهاشو بکشم ..نگاه به الانش نکن ..بچگی هاش خیلی پروو بود . سر تکون دادم همینطور خیره به عکس ها گفتم _آقا بهرام خیلی خوشبخته که هنگامه رو داره ..همدیگر عاشقانه دوست دارن ... نوید آلبوم بست کشدار پر ناز گفتم _عه نوید ..داشتم میدیدم خندید .. _مام دلمونه عاشقانه میخوهد ...میخوام وارد مراحل زندگی عاشقانه بشیم .. برای یکلحظه تنم یخ کرد .. دستشو روی صورتم کشید _اجازه میدی ..قشنگترین شب عمرم برام بسازی ؟ دستهام به لرزه افتاد....نه دست هام فقط نبود ...تمام تنم به رعشه افتاد. . وقتی این حالتم دید آروم موهامو نوازش کرد _ستیلا ..عزیزم ..هر وقت تو بخواهی ..هیچ اجبازی نیست ...اصلا اصلا میخوای یک صیغه محرمیت بخونیم ..اینجوری شاید دل نگرانیت کمتر بشه اره .؟ بعد چشمکی زد _شاید اینجوری بیشتر شوهر بودن من قبول داشته باشی .. یا خدا ..وای صیغه محرمیت ..اخه چجوری بهش بگم من زن شوهردارم صیغه بهش حرامه .. اشکم چکید ..چه بدبختی ام من ..کاش نوید و فقط شش ماه پیش میدیم اونوقت تن به این محرمیت اجباری نمیدادم .. روی گونم بوسید _هیچ چیز ارزش اشک های تو رو نداره . این حرف بدتر داغ دلم تازه کرد دیگه های های گریه میکردم ..من چقدر بدبخت بودم .. من چقدر محتاج محبت بودم ... بغلم کرده بود نوازشم میکرد .. یکدفعه پیام گوشیش امد .چند تا پشت سر هم .. همینطور که قربون صدقه من میشد گوشیش باز کرد ..پیام ها از هنگامه بود (( نوید وضعیت قرمز ...ستیلا بفرست بیاد خونه ...نوید فعلا خودت گم و گور شو )) با ترس به نوید خیره شدم . نوید با استرس شماره هنگامه رو میگرفت ولی خاموش بود.. شوکه از بغلش بیرون امدم .. با گریه میگفتم _چی شده ..ای خدا .. نوید هم هی شماره میگرفت اپراتور میگفت تلفن خاموش .. و واسه اروم کردن من میگفت _چیزی نشده عزیزم ..بزار مطمئن بشم .. وقتی دید مثل مرغ سر کنده این ور اونور میرم ..بغلم کرد _اروم ستیلا جان ..خلاف شرع که نکردیم ..اصلا هرکی هر حرفی داره بیاد جلو ..من میگم زنمی.. بیشتر هق زدم ..این چی میدونست بدبختی های ستیلا رو . وقتی دید دوباره هق میزنم .. کلافه گفت _نمی خواد بری ..مگه نامردم بزارم با این حالت بری ! از گریه صورتم خیس شده بود پالتو رو رو همون لباس تن کردم و جوراب شلواری رو پوشیدم _بدبخت شدم ! نوید با عصبانیت گفت _اینقدر ازشون نترس ...تو زندگی خودتو داری به مادربزرگ و عموی شوهر مرحومت هیچ ربطی نداره .. شال روی موهای پریشونم انداختم وای خدا ..این نمیدونست اون مرد شوهر منه ..وای خدا .. نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم تو این برف و کولاک رانندگی کردم .. از اون مامان فخری بر میاد ..حتما من سنگسار می کنن ..ای خدا ..اخه چجوری فهمیدن ..خدا یا ..من چه بدبختم .. ماشین پارک کردم .. ساعت از دوازده هم گذشته بود .. برق های چراغ خونه من و خاموش بود ..مال خونه هنگامه هم همینطور ..خدایا یعنی میشه این فقط یک شوخی باشه . شاید هنگامه خواسته شوخی کنه .. کلید در انداختم .. در باز شد .. تا وارد شدم .. در خونه مامان فخری باز شد ..مستخدم تا من دید ..لب گزید .. _خانم بیاین تو ..آقا و خانم بزرگ کارتون دارن ! وارد خونه شدم .. نفسم حبس شده بود مامان فخری روی صندلی لهستانی مخصوصش نشسته بود .. آروم سلام کردم .. نگاهم و دور تا دور خونه چرخوندم .. هنگامه نبود .. داشتم سکته میکردم .. فقط تونستم بگم _چی شده ؟ مامان فخری از جاش بلند شد .. _هنگامه با بهرام دعواش شده ..! با بهت نگاش کردم با سر به اتاق اشاره کرد _برو تو اتاق شوهرت آروم کن حالش خوب نیست ..فشارش رفته بود بالا ..اورژانس امد .. تو چشمهای مامان فخری خیره شدم لحنش بیشتر شبیه دستور بود تا خشم ...ولی ..مردد بودم ..یعنی مامان فخری نمیدونست ..اخ ..یعتی میشد ندونه.. به طرف اتاق رفتم .. آقا بهرام رو تخت نشسته بود ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت18 یک کیک شبیه قلب بود و یک شمع.. با خنده گفتم .. _چرا حالا یک شمع.. با عشق نگ
📚 💌 _چی شده ؟ نگام نکرد .. _وسایل هاتو جمع کن ..همین امشب! یکه خورده نگاهش کردم _چی شده ...؟ بدون توجه به من لنگون لنگون به طرف پذیرایی رفت. دنبالش راه افتادم هزارتا فکر تو سرم بود ..یعنی هنگامه جریان من و نوید بهش گفته..یا خدا وسایل تو جمع کن یعنی از این خونه برو بیرون ..یعنی هری ...این مودبانه اش گفته ..هنگامه الان کجاست اخه ... ..اصلا چرا با هنگامه دعوا کرده ...من کجا رو دارم برم ... با زاری گفتم _آقا بهرام دق کردم ..تو رو خدا چی شده ..؟ گوشی موبایلش از رو میز برداشت . مقابلش ایستادم ..قدم به سر شونش نمیرسید نگام کرد و نگاهش کلافه به تمام صورتم بود _ساک تو جمع کن ستیلا با تمام وسایلی که واسه یک هفته نیاز داری میخوایم بریم ویلا .. با چشای گرد شده گفتم _چی ؟ دوباره لنگون لنگون رفت طرف اتاق .. دنبالش رفتم .. وارد اتاق شدم..فکرم انگار یک هزارتو بود که راه به جایی نمیبرد . _من ..من مدرسه دارم ..اصلا چرا باید بریم ... بعد با ناله گفتم _هنگامه کجاست ؟ انگار هنگامه تنها پشت پناه من بود ..و لان وسط میدون جنگ پشت مو خالی کرده بود . اقا بهرام آهی کشید ..با یک حرکت تی شرتش در اورد ..دوباره لنگون لنگون به طرف در رفت و در قفل کرد . با قفل شدن در شوکه نگاهش کردم .. نشست رو تخت و تند تند با گوشیش چیزی تایپ میکرد . بعد بدون اینکه نگام کنه گفت _لباس هاتو در بیار .. شال از سرم در اوردم ولی با پالتو روی کاناپه کنار تخت نشستم ..میدونستم آقا بهرام آدمی نیست که بشه ازش حرف کشید تا خودش نخواد یک کلمه حرف نمیزنه ..دلم مثل سیرو سرکه میجوشید ..این وسط مسافرت شمال چیه اخه . منم دیگه سوالی نکردم و زل زده نگاهش میکردم که داشت انگار با کسی چت میکرد . به دور تا دور اتاق نگاه کردم ..اتاق اقا بهرام تو جونی هاش بود . چه شبی تو ذهنم بود امشب که سر از اتاق خواب اقا بهرام در اوردم .. گوشی مو روشن کردم .. به اندازه صدتا پیام از نوید داشتم و ولی از هنگامه خبری نبود .. به اقا بهرام نگاه کردم .. _هنگامه کجاست اصلا چی شده ؟ بدون اینکه جوابمو بده با اخم گفت _گفتم بهت لباس هاتو درآر .. لب گزیدم _به خدا دارم میمیرم از دلشوره چی شده ...هنگامه چه بلای سرش امده که اصلا نیست ... با عصبانین نگام کرد . _لباس هاتو در بیار ..دفعه دیگه اینجوری بهت نمیگم .. گیج بودم ..شوکه بودم ...دکمه های پالتوم رو باز کردم . نگاهش رو لباسم بود .. _اونم در آر ؟ نفسم به شماره افتاده بود ..چی داشت میگفت این .. با پای شکسته اش بلند شد ..عصبانی به طرفم امد .. از ترس جیغ کشیدم دقیقا موهامو دور دستش جمع کرد و کشید .. کل سرم سوخت .. من پرت کرد رو تخت .. _لباس هاتو در بیار..زود باش .. اشک هام می ریخت ..بی اراده اشک هام میریخت ..داشتم خفه میشدم از بغض و گریه . زیپ اشو باز کردم ..هم خجالت میکشیدم هم حس بی پناهی داشتم .. نمیدونستم چی شده ..قراره چی بشه .. همینطور که گریه میکردم با تن برهنه ملافه رو روی تنم کشیدم .. آقا بهرام اصلا حواسش به من نبود ..هی تند تند تایپ میکرد گوشیش زنگ خورد رد تماس داد نمیدونستم چه خبره ..فقط زیر ملافه مچاله شده بودم از ترس .. چند بار گوشیش زنگ خورد و هی رد میداد .. گوشیش خاموش کرد انداخت رو دراور ...دوباره لنگون لنگون رفت طرف در کلید در چرخوند و بازش کرد .. به طرف من برگشت ..بیشتر ترسیدم تو خودم جمع شدم ..ملافه رو کنار زد و دراز کشید .. ساعد دستشو روی چشاش گذاشت هنوز گریه میکردم ..پوست سرم ذوق ذوق میکرد .. دماغمو بالا کشیدم _دارم میمیرم از ترس تو رو خدا چی شده .. هیچی نمیگفت .. فقط ساعد دستش روی چشم هاش بود . ملافه رو کامل دور خودم پیچیدم کنارش دراز کشیدم ..هر چند ثانیه هقی میزدم .. ولی اون تو سکوت محض بود . نمیدونم چند ساعت گذشت ولی هی چشام میرفت رو هم و دوباره باز میشد اون تو همون استایل خوابیده بود ..دلم میخواست زودتر صبح بشه ... اینقدر فکر های جورواجور کرده بودم که چشام گرم شد ..کاملا خوابم برد .. یکدفعه با صدای پی در پی زنگ خونه چشم باز کردم .. آقا بهرام نگاهش به سقف دوخته بود .. از ترس تو جام نیم خیز شدم ..ملافه روی تنم کامل کنار رفت.. آقا بهرام به طرف من چرخید ...اروم گفت _هر چی پیش امد هیچی نمیگی ... صدای داد و بیداد میومد .. نفس نفس میزدم _چی شده .. با یک حرکت من و تو آغوشش کشید ..زیر گوشم گفت _هییییش سیتیلا...آروم باش ..الان تموم میشه ... یکدفعه در باز شد ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
💌 (ص) میفرماید: ولایت ابن ابی طالب (علیه السلام) ولایت خداست، دوست داشتن او عبادت خداست، پیروی کردن او واجب الهی است و دوستان او دوستان خدا و دشمنان او دشمنان خدایند جنگ با او جنگ با خدا و صلح با او صلح با خداوند متعال است. 💚💚💚 🌱 امالی صدوق32 ۵ روز @roman_tori
📚رمان: 🌺 📝نویسنده : روح خبیث 📄خلاصه؛ این رمان تقابل بین دو نفره . یا دو دیدگاه. مریم دختری معمولیه نه زیبایی خیره کننده ای داره نه ثروت عظیم. یه دختر معمولی از خونواده ای مذهبی در اصفهان در طرف مقابل آریا پسری جذاب و ثروتمند که به زنان فقط بصورت کالا نگاه میکنه. موجوداتی ضعیف که مناسب تخـ ـت خواب هستند. این تفکرش بخاطر شکستیه که قبلا توی زندگیش داشته. یه شکست تلخ که اونو از تموم زنان بخصوص افرادی شبیه معـ ـشوقه اش متنفر کرده. و با وجود داشتن دو زن صیغه ای هنوز هم به ارامش نرسیده در این رمان این دو نفر که با هم زمین تا آسمون فرق میکنند به هم گره میخورند. و بازی انتفام آریا شروع میشه و قربانی کسی نیست به جز مریم 🎭ژانر: 🌿🌸@roman_tori🌸🌿 👇👇👇
پارت جدید👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت19 _چی شده ؟ نگام نکرد .. _وسایل هاتو جمع کن ..همین امشب! یکه خورده نگاهش کردم
📚 💌 *** سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم ..نوای اهنگ تو ماشین پخش بود .. منظره برفی کنار جاده رخوت تو تنم زیاد میکرد ..افتاب سرد افتاده بود دقیفه تو شیشه جلو ماشین .. _ستیلا ! دلم نمیخواست هیچ صدای بشنم .. چشم هامو رو هم گذاشتم ..ولی حالم بدتر میشد ..یاد اینکه کمتر از بیست چهار ساعت پیش چه اتفاق های افتاد حالمو بد میکرد .وحشت این کابوس نمیذاشت پلک رو هم بزارم .. هنوز قیافه مامان هنگامه رو یادمه.در باز کرد و من لخت تو بغل آقا بهرام دید .. جیغ های گوش خراشش یادمه ..فحاشی هاش..و قلدری های داداش هنگامه ..و هنگامه ..و آخ هنگامه از درد چشم باز کردم . دوباره تصویر برفی و گل آلود کنار جاده و کوه های یکدست سفید .. دوباره چشم رو هم گذاشتم .. با چشمهای بسته گریه میکردم ... صدای تلفن امد ماشین کنار جاده ایستاد.. _الو ...سلام مامان ..نه خوبم ..پام اذیت نمیکنه ...بچه ها کجان...ستیلا ) ساکت شد ..حضورش کنارم حس کردم روی من خم شد انگار میخواست صورت مو ببینه .. نفس شو آه مانند بیرون داد _خوب نیست ...حالا میرسیم یک ساعت دیگه ویلا بهتون زنگ میزنم ..خدا حافظ. . همون لحظه حس کردم یک چیز گرمی روم پوشیده شده .. اینقدر چشم هامو بستم که بعد دو شبانه روز بی خوابی به خواب رفتم .. با تکون های دست یکی چشم باز کردم _ستیلا ! سرم از شدت درد داشت منفجر میشد .. نگاهم به صورت آقا بهرام نشست ..با اون ابرو های گره خورده از اخمش .. زیر بغلمو گرفت _پیاده شو .. سر گیجه داشتم ..ولی از روی ناچاری به دستش تکیه دادم .. خودش لنگ میزد ...معلوم بود رانندگی پاش ازار داده ..دیروز با اصرار خودش کچ پاش باز کرد . همینطور که زیز بغل من گرفته بود ..کلید انداخت .. داخل ویلا وحشتتاک سرد بود .. من روی کاناپه کنار شومینه گذاشت ..یک دسته هیزم داخل شومینه ریخت نگاهم به گر گرفتت یکدفعه اونا افتاد...داغ دلم تازه شد ..منم دیروز همینطور آتش گرفتم از حرف ها تهمت ها .. پیچ و تاب شعله ها که در هم تنیده میشد ..شبیه جهنم بود ..مثل جهنم دیروز .. از اتاق یک متکا و پتو اورد .. متکارو روی کاناپه گذاشت . _یکم بخواب ..میرم ناهار بگیرم .. با همون لباس ها تو خودم روی کاناپه جمع شدم . پتو رو روی تنم کشید .. خم شد و کفش هامو از پام در آورد. پتو رو روی سرم کشیدم .. پوف کلافه اش شتیدم ..و بعد صدای تیک در . سرمو از زیز پتو در اوردم .. چه بلایی سر من امد ..آخ چی شد ..دیروز چی شد .. آرزو هام با خاک یکسان شد ..صدای جیغ و داد و فحاشی ها هنوز تو گوشم بود . لرز کرده بودم . .خنکی کاناپه چرم بیشتر سردم میکرد ...صدای چیک چیک شیر حمام میومد . سعی کردم دوباره بخوابم .. ولی تصویر هنگامه پشت چشم هام بود .. دوباره هق زدم ..دوباره ..و تنها کاری که از من برمیومد همین اشک ریختن ها بود .. در باز شد سوز سرما رو بیشتر کرد .. یک پاکت بزرگ روی میز گذاشت .. _نمیخوای لباس هاتو عوض کنی ؟ دیدم از ابچکون سینک ظرف و قاشق برمیداره _ستیلا .. مقابلم نشست ...در پاکت رو باز کرد .از توی یک ظرف کمی سوپ ریخت ..طرفم گرفت _ستیلا ..تموم شده ..همه چی تموم شده .. اشکم چکید . _چرا این کار کردی ؟ تو چشام زل زد بدون حرف _هنگامه ازت طلاق میگیره ! سرشو تکون داد _میدونم .. دوباره اشک هام راه گرفت _اون حرف هام باور نکرد . یاد التماس هام افتادم ..وقتی به پاش افتاده بودم ...و اون مثل مجسمه خشکش زده شده بود ..اخه باورش نمیشد ..دختری که قرار بوده پیش پسر خاله اش باشه شب تولدش با اون سپری کنه . لخت تو بغل شوهرش باشه ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت20 *** سرمو به شیشه ماشین تکیه داده بودم ..نوای اهنگ تو ماشین پخش بود .. منظره
📚 💌 _چرا ؟ لب باز کرد _گفتم بهت فکر نوید از سرت بنداز دور . جیغ کشیدم _زندگی سگی من به خودم مربوطه .. به زیر کاسه سوپ زدم .. _ازت متنفرم ..تو یک حیونی ..به زن خودت رحم نکردی ... ظرف سوپ رو فرش چپه شده بود .. هنوز زل زده نگاهم میکرد . از این نگاه هاش متنفر بودم .. اروم رو کاناپه تکیه داد از این همه ضعیفم بدم میومد ..با بغض گفتم _همیشه اگه میگفتم یک مرد مثال بزن من بدون فوت وقت میگفتم .مرد فقط آقا بهرام ....یک مرد واقعی .. ولی ...در حق همه بد کردین .. تو سکوت نگاهم میکرد. دماغمو بالا کشیدم _کار پیام که به گوشی نوید داده بودین کار شما بود اره ؟ نفس عمیقی کشید _یکم بخواب .. به بالا اشاره کرد .. _میخوای بریم اتاق بالا ...هیتر برقی رو روشن کردم ..چمدون هم بالاست .. دماغ مو بالا کشیدم .. این خونه اصلا انگار گرم بشو نبود .. همینطور که پتو رو دور خودم پیچیده بودم به طرف پله ها رفتم .. اقا بهرام خم شده بود روی فرش و پارکت تمیز میکرد .. در اتاق باز کردم ..هوای گرمی به صورتم خورد .. پنجره بزرگ اتاق با پرده کلفتی پوشیده شده بود . پرده رو کنار دادم ..دریای طوفانی ..با شدت موج هاشو به صخره میزد .. منم شبیه همین صخره بی نوام: زیپ چمدون کشیدم ..تمام لباس ها پخش و پلا توش ریخته بود ...شارژ و گوشی رو از ته چمدون بیرون کشیدم .. گوشی رو به شارژ زدم ..رو تخت دراز کشیدم .. سرم هنوز درد میکرد ..چشام گرم شد و خوابم برد بعد مدتی فهمیدم در باز شد .. اقا بهرام داخل امد ...کنارم دراز کشید .. _ستیلا .. وقتی دید جواب نمیدم .. اروم گفت _تو بخوای با هر کسی زندگی کنی ..یا حتی ازدواج کنی من مشکلی ندارم .. مشکلی نداشت ..با هرکسی ..اخ با هرکسی . چشام باز کردم ..تو جام نشستم .. _من هرکسی رو نمیخوام ...اصلا میفهمی دوست داشتن و عاشق شدن یعنی چی ... داد زدم _نمی فهمی ..چون ته عشقت به هنگامه که واست میمرد این بود .. با اخم همینطور نگام میکرد ..نیم خیز شد _زندگی من و هنگامه تو به ربطی نداره . دوباره جیغ کشیدم _نداره .. دستهامو باز کردم _ببین ...خوب نگاه کن ..من وسط زندگی تو هنگامه ..به سینش کوبیدم .. وسط تخت ات ...جای که باید هنگامه میبود نه من .. مچ دستمو گرفت از گریه نفس نفس میزدم _بعد به نن میگی برو زندگی تو بکن ..زندگی من تو عشق نوید خلاصه میشد .. مچ دستمو بیشتر فشار داد .. _فردا میریم محضر عقد و رسمی میکنیم .. بعد پشتش به من کرد و خوابید .. : دوباره یک مشت به کتفش زدم .روشو برگردوند ..مشت های محکم به تخت سینش میزدم ..حتی یک تکون کوچیک نخورد ..فقط جیغ میزدم و مشت میزدم ..از زور عصبانیت کارهام دست خودم نبود .. ولی اون لحظه اصلا نمیفهمیدم چرا .. فقط محکم بهش مشت میزدم ... خودم خسته شدم ..هق میزدم ..نزدیکم امد من و تو بغلش کشید ..هق میزدم .. این بغل بیشتر دل مو درد اورد از بی پناهیم . روی موهامو بوسید .. به تاج تخت تکیه دادو من محکم گرفته بود ..صدای تپش قلبش می شنیدم ..و دلم اروم شد .. _میفهممت ستیلا .. آهی کشیدم _زندگی که آرش داشتم وحشتناک بود ..حس ترد شدگی خیلی بده ..از کسی که وقتی سر سفره عقد نشستم بهم گفتن قراره هنه کس زندگیت بشه ..ولی نشد ...اون من نمیخواست . سرمو بالا اوردم تو چشمهای پر اخمش نگاه کردم _یادتونه که ..چقدر کتک ام میزد ..هیچ شب خونه نمیومد .. حلقه دست هاش فشرده تر شد . آه از دلم بلند شد _شما هنگامه زندگی پر از عشق داشتین ..نمیفهمین زندگی بی عشق چه جهنمی ...برای خودت جهنم درست کردی .. روی موهامو بوسید . _همه چی درست میشه ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://eitaa.com/roman_tori/6531
بسم الله الرحمن الرحیم
📚 💌 با صدای سوت کشتی های باربری چشم باز کردم .. نگاهم به دریای بود که اروم تر از دیشب بود . در اتاق باز شد اقا بهرام با حوله روی سرش داخل امد _بیدار شدی بیا صبحونه بخور ... به طرف دراور رفت هنوز پاش میلنگید . برس به موهای پر پشتش کشید ..موهای جو گندمی که بهش زیادی میومد . پاشدم نشستم گوشیم باتریش صد در صد شده بود .. دوتا تماس بی پاسخ داشتم از مدرسه .. _وای از مدرسه زنگ زدن .. نوچی کرد .. _بیا پایین ...خودم درستش میکنم ..زنگ میزنم به صادقی صادقی رفیق صمیمی اش بود که تو اداره اموزش و پرورش بود . بعد بیرون رفت . جرات پیدا کردم داده های گوشیم و روشن کردم .. ده پیام از نوید بود ... هنگامه انلاین بودنش مال همون شب کذایی بود ..ولی نوید .. پیام هاشو باز کردم .. نوشته بود ((کجایی ...خاله اینا چی میگن ..چرا جواب نمیدی ..هنگامه که روزه سکوت گرفته ..توهم گم و گور شدی ..جریان چیه ..هنگامه میگه من بهت هیچ پیامی ندادم ...نبودنت یعنی تمام حرف های خاله راسته ...میگن الان با بهرام شمالی )) اخرین پیامش هم تهدید کرده بود (( برو به درک . دیگه واسه من تموم شدی )) از درد چشم بستم ... صدای اقای بهرام شنیدم _ستیلا . گوشی رو تخت پرت کردم ... رفتم پایین اقا بهرام نشسته بود پشت میز .. من دید ..توی لیوانی که توش نبات داشت چای ریخت .. _من دلم برای بچه هام تنگ شده .. نفس گرفت _یک دو روز هستیم بعد میریم .. نگاش کردم _هنگامه ام میاد؟ پوزخندی زد _صبحونه تو بخور .. زل زدم بهش گردنم و کج کردم _داری این وسط کی رو تنبیه میکنی من یا هنگامه رو ؟ خیلی خونسرد روی نون کره مالید .. _تنبیه در کار نیست ..اینقدر عاقل و بالغ هستی که میدونی کجای کار اشتباه رفتی .خودت یاد بگیری ..جلوی ضرر بگیری .. روی همون لقمه کره ای عسل ریخت . نگاهم خیره کش امد عسل بود .. _کار شما جلوی کدوم ضرر گرفته ؟ نگاهم کرد .. لقمه رو مقابلم گرفت _صبحونه ات بخور ! وسوسه گرفتت اوت لقمه که با وسواس درست شده بود یک جوری به دلم نشست .. دست دراز کردم و لقمه رو گرفتم .. لبخندی زد بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم _میخواین عقد داییم کنین منو ؟ نگاهم کرد .. _آره ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 💌 سه روز تو این ویلام ...یا دارم انگری برد بازی میکنم یا خوابم ..حالم از خودم بد میشه آقا بهرام یا کتاب میخونه یا تو اشپزخونه در حال ردیف کردن شام و نهار .. ارامش اینجا انگار همه چیز آروم کرده .. زیاد باهم حرف نمیزنیم ..حرف واسه گفتن زیاد دارم ولی نمیگم ...اقا بهرام هم کلا حرف بزن نیست .. ولی .. هنوز شب ها پیش من تو تخت میخوابه ..با یکم فاصله ...گاهی فکر میکنم اون یکم فاصله یک دره عمیق .. تو شب ها گاهی خر خر میکنه ..و گاهی هم هزار بار پتو رو رو من میکشه .. دروغ چرا حس امنیتی که باهاش دارم نذاشت اعتراضی واسه نخوابیدنش رو تخت باشه .. سه روز از دنیا انگار بی خبرم ...کسی زنگ نمیزنه بهم ..اینترنت گوشی رو هم روشن نکردم . هدست تو گوشیم بود داشتم اهنگ گوش میدادم ...به عکس های هوتن و هومن خیره شده بودم دلم براشون بی تاب بود .. اقا بهرام مقابلم ایستاد _وسایلت اماده است .. اول فکر کردم بد شنیدم ..هدست از گوشم در اوردم _چی؟ با اخم نگام میکرد _یک ساعت دیگه راه میفتیم .. نیم خیز شدم _کجا ..میریم خونه .. بی حوصله به طرف آشپزخونه رفت.. _یک ساعت وقت داری ستیلا .. به طرف پله ها رفتم دوباره تمام لباس هارو تو همون چمدون ریختم.. کل راه حرف نزد .این هنگامه چجوری تحملش میکنه اینقدر ساکت و سرد ...من بیشتر مسیر خواب بودم. ماشین پارک کرد ..دلم داشت زیر رو میشد .. در باز کردم ..بچه ها خونه مامان فخری بودن .. با دیدنم با ذوق پریدن بغلم .. مامان فخری چپ چپ نگام میکرد .. اروم سلام کردم .. _ماه عسل خوشگذشت ؟ با بهت بهش خیره شدم ..ماه عسل..! هومن از گردنم اویزون شد _برای ماهم عسل آوردی ؟ همون لحظه آقا بهرام وارد شد . هومن و هوتن به طرفش دویدن آقا بهرام با عشق بغلشون کرده بود میبوسیدشون .. بعد رفت مامان فخری رو بغل کرد و بوسید . _برو دوش بگیر شام اماده است . مامان فخری به طرف من برگشت _لباس هاشو اماده کن ...الان میز شام میچینین.. با حرص به طرف اتاقش رفتم .. خود آقا بهرام خم شده بود داشت لباس هاش برمیداشت _جریان ماه عسل چیه؟ به طرف من برگشت _زیاد جدی نگیر ! به طرف کمد رفت .. تا خواست در کمد باز کنه دستمو روش گذاشتم _چرا داری اذیت میکنین ..یک کلمه حرف درست و حسابی به آدم نمیزنین ! بهم خیره شد _اینجوری بهتره ؟ با حرص گفتم _ که من تو برزخ باشم ..بعد سه روز پامو بزارم تو خونه ام ... دستمو به حالت کل کشیدن روی دهنم گذاشتن _برام لی لی کنن که مبارک عروس خانوم ماه عسلتون .... مشت رو در زدم _من ماه زهرمار هم نرفتم. لب هاش یکدفعه کش امد از خنده _دلت ماه عسل واقعی میخواست ؟ چشم درشت کردم _وای به خدا خلم کردید .. دست به سرم گرفتم _داره چه بلایی سرم میارین .. در باز کرد یک گرمکن و شلوار از تو چوب کاور برداشت .. با بغض نگاش کردم _واسه اینکه دل هنگامه رو بسوزونی ..گفتی بهش با من رفتیم ماه عسل ؟ نوچی کرد دوباره زیر گریه زدم _به همه فک و فامیلش گفتی ما رفتیم ماه عسل .. برگشت نگام کرد ..لباس هارو رو تخت انداخت . صورتش نزدیک اورد _اگه منظورت از فک و فامیل ها ..نوید ..آره !...بهشون گفتیم رفتیم ماه عسل..خیلی هم خوشگذشته .. ..امروز و فرداست شکمت هم بالا بیاد .. هیییع ..دستمو جلوی دهنم گرفتم ..چشام گرد شده بود ... با اخم لباس هارو برداشت وارد حمام شد ..دنبالش رفتم ..با بهت گفتم _چرا دروغ گفتی ؟..الهی بمیرم هنگامه ...هنگامه بیچاره دق میکنه .. لباسشو از تنش در اورد _میخوای بیا تو تا دروغی نباشه . زل زدم بهش . اولش نفهمیدم منظورش و ولی بعد با عصبانیت گفتم _نه اینجوری نمیشه ..شما که حرف نمیزنی ..شاید هنگامه حرف واسه گفتن داشته باشه .. پوزخندی زد .. _برو ...جواب تو بگیر ..ولی ببین اول در به روت باز میکنن ... نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
پارت جدید👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ه بود و انگار من جواهری نایاب بودم ..ڪه به این حفاظت احتیاج دارم ولی یڪ علامت سوال گنده تو ذهنم بود ..واقعا چرا این بازی ها رو راه انداخت؟ نویسنده؛ کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 💌 تصمیم احمقانه ای بود .. تو این سرما دو ساعت تو ماشین مقابل خونه هنگامه نشستم .. وقتی آقا بهرام اینطوری خونسرد گفت برو .. همون جا از لج اش سوار ماشین شدم امدم .. ولی حق با اون بود ..حتی در به روم باز نڪردن .. همون لحظه داداش هنگامه رودیدم . داشت میرفت داخل به طرفش رفتم .. تا من دید پر اخم نگام ڪرد _اینجا چه غلطی میڪنی تو ! من اماده هر توهینی بودم حق داشتن ..زندگی خواهرشون ڪنفیڪون ڪرده بودم . _میخوام هنگامه رو ببینم .. خیلی خونسرد به طرف پله ها رفت _هنگامه نیست .. منم از فرصت استفاده ڪردم و دنبالش رفتم .. _خوب بگو ڪجاست میرم همون جا .. به طرفم برگشت _دست از سرش بردار ... بعد نگاهی به راه پله بالا ڪرد _اگه مامانم بفهمه دمار از روزگارت در میاره .. مظلوم نگاهش ڪردم _در به روم باز نڪردن .. پوزخندی زد _پس مامانم خونه نبوده ...اگه بود ڪه یڪ پذیرایی مفصل تر میڪرد ازت.. با التماس گفتم _فقط به هنگامه بگو جواب تلفن من و بده تو رو خدا .. داداشش سری تڪون داد _باشه ..فقط بهت پیشنهاد میڪنم زودتر برو ..مامانم ببینه تو رو مثل من مبادی اداب رفتار نمیڪنه .. سر خورده به طرف پایین راه افتادم .‌ این قوم یڪ جوری وانمود میڪردن انگار ادم ڪشته بودم . هنگامه خودش خواست من به عقد آقا بهرام در بیام .. به طرف خونه روندم ..ماشین پارڪ ڪردم میدونستم بچه ها خونه مامان فخری اند ..رفتم واحد خودم . تا ڪلید انداختم ..تو تاریڪی و سرما یڪ نفر رو نشیته رو ڪاناپه دیدم . هینی ڪشیدم _چی شد ؟ ڪلید برق زدم آقا بهرام از روشنایی یڪدفعه ای چشم بست پالتوم در اوردم ..مقابلش نشستم _ڪسی خونشون نبود . سر تڪون داد _هنگامه رفته ڪیش . بهش زل زدم _شما واقعا دیونه اید .سه روزه زندگی من و جهنم ڪردی ...ڪه تو بگی رفتم ماه عسل ..هنگامه هم رفته باشه ڪیش .. دست هاشو به حالت خمیازه ڪش اورد _بخواب ..فردا وقت محضر گرفتم . چشم ریز ڪردم _ولی بدون اجازه همسر اول ...ازدواج دوم ثبت نمیشه .. از رو ڪاناپه بلند شد . _من ازش رضایت نامه ڪتبی دارم .. بهت زده نگاهش ڪردم . بعد به طرف اتاق خواب رفت _شوفاژ اتاقت روشن ڪردم .. بیچاره وار رو ڪاناپه نشستم...انگار آدم آهنی بودم ڪه ڪوڪم میڪردن .هر وقت دلشون میخواست ... به هر طرف میڪشوندن لباس هامو در اوردم و به طرف حمام اتاق رفتم آقابهرام ..داشت با گوشیش سرگرم بازی میڪرد _برات شام گذاشتم تو یخچال .. من ڪوفت بخورم بهتر از شام ..زیر دوش رفتم ...تن ڪرخت و یخ زدم گرم شد .. وقتی بیرون امدم .آقا بهرام خواب بود .. لباس های فردا مدرسه مو اماده ڪردم .. با همون حوله تنم به طرف پذیرایی رفتم ڪه صدای خواب الود آقا بهرام شنیدم _سرما میخوردی دو ساعت با اون حوله میچرخی .. بی اعتنا بهش ظرف ماڪارونی رو از یخچال در اوردم تو مایڪروفر گذاشتم .. خدا ڪنه داداش هنگامه بهش گفته باشه .. گوشی رو روشن ڪردم .. هیچ پیامی نداشتم برای هنگامه تایپ ڪردم (( هنگامه جونم ..به خدا بین من آقا بهرام چیزی نیست ..خودت ڪه بهتر میدونی من اصلا به تنها ڪسی ڪه فڪر نمیڪنم آقا بهرام ...)) همون لحظه انلاین شد در حال تایپ بود ((چی میگی تو دختر جون ...من خودم تو رو تو بغل اش دیدم ..مامانم دید ...خراب ڪردی ستیلا ...این جواب خوبی های ڪه بهت ڪرده‌بودم نبود ...تو رو از خواهرم بیشتر دوست داشتم ..)) اشڪ هام راه گرفت شماره اش گرفتم برداشت _الو صدای همهمه میومد .. با زاری گفتم _هنگامه جونم ..به خدا همش نقشه آقا بهرام بود ...وقتی پیام تو دیدم از ترس سڪته ڪردم نفهمیدم چجوری امدم خونه ..تو نبودی .. نفس گرفت _اون پیام ڪار خود بهرام بود عڪس تو دیده بود .. لب گزیدم .یادم امد چه عڪس افتضاحی بود هنگامه ادامه داد _حالا هر چی ...دیگه بین من و بهرام همه چی تموم شده است ..من مهریه امو گذاشتم اجرا .. بیشتر زار زدم _تو رو خدا برگرد ....آقا بهرام دوست داره ... آهی ڪشید _نمیتونم ستیلا ..هر شب ڪابوس تو و بهرام میبینم .. لب گزیدم _از نوید خبر داری؟ نوچی ڪرد _دیگه بهش فڪر نڪن ...اگه اون جادوگر مجبورت ڪرده با بهرام زندگی ڪنی باهاش زندگی ڪن ..مرد خوبیه .. اروم گفتم _باهاش زندگی ڪنم ..با عشق تو .. تند تند گفت _ڪار دارم خداحافظ.. و تلفن قطع ڪرد .. _بهش نگفتی ...چه راحت از عشق اش گذشت .. به عقب برگشتم ..آقا بهرام دست به سینه به ڪانتر تڪیه داده بود اشڪ مو پاڪ ڪردم با حرص گفتم _وقتی من تو بغل شما دیده ...خیلی راحت تر هم میگذره .. سر تڪون داد _پاشو یڪ چیزی تنت ڪن سرما میخوری .. لج ڪردم با همون حوله رو تخت دراز ڪشیدم .. اقا بهرام هم دراز ڪشید _ستیلا فقط میخوام این بدونی من هرڪاری میڪنم به صلاح خودته .. هیچی نگفتم و پتو رو روی سرم ڪشیدم .. یڪدفعه همونطور پتو پیچ من بغل گرفت ..هیچ حرڪتی نڪردم ..حتی خودمو تڪون ندادم تا بیرون بیام از بغلش ..چرا واقعا ...مثل مار دورم چنبره زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 💌 _خانم ستیلا ضمیری ..ایا وڪیلم شمارو به عقد دائم اقای بهرام زرگران با صداق مهریه معلوم در اورم.. میتونم بگم نه ولی چی میشه...بادوتا بچه آواره خونه پدری ڪه واسه خرج زندگی خودش مونده ...دوباره یڪ زندگی بی عشق..ولی خودش گفت هر وقت تونستم میتونم ازدواج ڪنم ..پس این عقد دایم واسه چی؟ بغض ڪردم .‌ڪاش الان جای آقا بهرام نوید بود .‌‌نفس گرفتم ..بمیرمم نوید حتی نگاهمم نمیڪنه ‌‌‌... عاقد همون ڪلمات طوطی وار میخوند و من ذهنم یڪ جای دیگه بود ‌‌‌‌‌‌‌..‌ هنگامه...چرا هیچ ڪدومشون پادرمیونی نمی ڪنن واسه آشتی .‌‌ شاید منم اگه عشق زندگی مو تخت با یڪی ببینم همینڪار هنگامه رو بڪنم.. _برای بار سوم عرض میڪنم ‌.وڪیلم؟ آقا بهرام حواسش نبود زل زده بود به زمین ..میتونستم به این مرد اعتماد ڪنم ؟ بله ارومی گفتم . با صدای مبارڪه عاقد اقا بهرام نگاهش به من دوخت .. با مانتو شلوار مدرسه امده بودم تا عقدم ڪنن.. تو عقد قبلیم لباس عروس ام از ایتالیا بود و بهترین ارایشگاه رفته بودم و داماد ڪت و شلوار مارڪ تنش بود چی شد ...ڪه حالا با لباس فرم مدرسه نشستم پای سفره عقد .. اقا بهرام بلند شد ..منم به تابعیتش بلند شدم ..یڪ عالمه امضا زدیم .عاقد با لبخند نگاهم ڪرد ... _مهریه هیچ وقت خوشبختی نمیاره دخترم ..‌. مهریه ...من اصلا نمیدونستم مهریه ام چقدر هست ..واقعا برام مهم نبود . عاقد نگاهی به اقا بهرام ڪرد _ولی آقای زرگران خیلی دوستون داره ڪل دارای هاشو مهرت ڪرده .. خودڪار از لای انگشت هام سرخورد ..بهت زده به عقب برگشتم .. اقا بهرام نگاهم میڪرد همینطور آروم و بی صدا ... _یعنی چی ڪل دارایی .‌؟ پوزخندی زد _یعنی الان بهرام زرگران یڪ پول سیاه هم تو جیبش نداره .. نمی فهمیدم ...‌ڪل دارای چند صد میلیاردی اشو مهر من ڪرده ..نڪنه ورشڪست ڪرده ..یا داره ڪلاه برداری میڪنه .. اقا بهرام لبخندی زد و نزدیڪم شد .دستشو دور ڪمرم انداخت ‌..آروم در گوشم گفت _تو اون ڪله ڪوچیڪت چی میگذره .‌. نگاش ڪردم آروم من به طرف در هول داد. _بریم دفتر خونه روبه رو باید اونجا رو هم امضا ڪنی ..... ............ اقا بهرام در ڪمال ارامش داشت نهار شو میخورد ..‌ومن داشتم فڪر میڪردم هفتصد میلیارد تومن به نامم ..حتی تو مخیلمم نمیگنجید . _چرا اینڪار ڪردین ؟ سرشو بالا ڪرد _چون زنمی و دلم میخواست همه زندگیمو به پات بریزم .. این آدم من گیج تر میڪرد .. ڪل مهریه من از زندگی آرش یڪ زمین ڪوچیڪ بود ڪه بابا همونم مجبورم ڪرد بفروشم ...و همه پولش خرج ڪرد ... _چرا بهم اعتماد ڪردین ..‌اگه من ....اگه من ....با پول ها فرار ڪنم چی ! نگاهم ڪرد ..لبخندی زد _فرار ڪنی ....خوب مال خودته میتونی آتیشش بزنی ...دیگه فرار ڪردن چه صیغه ایه ..‌‌.دارای تو... ڪلافه بودم از این خونسردی و جواب دادنش . دستمو به سرم گرفتم _اگه مامان فخری بفهمه ! اشاره ڪرد به بشقاب مقابلم _نهارتو بخور ..‌‌مامان فخری ڪاملا در جریان .. من ڪه چیزی نتونستم از اون نهار بخورم ..تمام فڪرم اون امضاهای ڪه برای قولنامه اون همه زمین و خونه ماشین و سهام و مغازه ڪرده بودم بود. اقا بهرام من رسوند و خودش رفت . سعی ڪردم اصلا بهش فڪر نڪنم ڪه تا یڪ ساعت پیش فقط یڪ ماشین دویست و شیش سی میلیونی تمام داراییم بود ولی الان هفتصدمیلیار و سی میلیون ڪل داراییمه .. واقعا حواسمو پرت ڪردم .. به تڪالیف بچه ها رسیدگی ڪردم ...خونه رو مرتب ڪردم ..شام پختم...و یادم رفت یڪ زن میلیاردرم ...آقا بهرام ساعت ده امد .. انگار هزار سال اینجا خونه خودش و من زنشم .. از راه امد گفت _خیلی گرسنه ام ..شام اماده ڪن . رفت دستشویی بعد اتاق بچه ها و اونا رو بوسیدشون ...الان روبه روم نشسته داره شام میخوره .. نگاهی به من ڪرد _خوبی تو ..؟ خوب ..نمیدونم خوب نبودم انگار تو فضا بودم . سر تڪون دادم .. با چنگال ڪوڪو سبزی رو لای نون گذاشت و لقمه رو پیچید مقابل من گرفت نگاهش ڪردم _حواسم بهت هست اصلا چیزی نمیخوری .. بعد موشڪافانه نگام ڪرد _تو ڪه اندام ات خوبه ...احتیاج به این اداهای لاغری و رژیم نداری .. همه چیزت استاندارد ..‌ دوباره نگاهش رو تنم انداخت ..با لبخند ڪه تا حالا ازش ندیده بودم یڪ جوری بود ڪه گفت _برجستگی هات هم اندازه و متناسب..‌ با چشای گرد ..نگاش ڪردم ...حس ڪردم در حد مرگ ازش خجالت ڪشیدم .‌ لقمه تو دستش جلو تر اورد _بخور دیگه .. لقمه رو با دست لرزون گرفتم .. لبخند گنده ای زد و دوباره شروع به خوردن ڪرد . همون جا گوشیش زنگ خورد ...هنگامه بود .. اقا بهرام اخم ڪرد و رد تماس داد .. لقمه رو قورت دادم _شاید ڪارتون داره؟ از سر میز بلند شد _تو ڪه میدونی من موقع غذا خوردن جواب تلفن نمیدم.. آخ اره میدونستم ..ولی هنگامه هر ڪسی نبود ‌ مسواڪ زد و رو تخت دراز ڪشید .. منم ڪنارش نشستم _میخواین چڪار ڪنین ؟ با گوشیش داشت پیام میداد .‌اخم داشت _هیچی ..منتظر احضاریه ام .. اشڪ تو چشام
جمع شد _میخواین طلاقش بدین ؟ گوشیشو رو پاتختی گذاشت _خودش میخواد! وقتی دید اشڪ هام راه گرفته ..نوچی ڪرد _بیا بغلم .همه چی درست میشه .. و من دقیقا مثل یڪ دختر بچه به آغوشش خزیدم ... نمیخواستم به هیچی فڪر ڪنم ..نه طلاق هنگامه ..نه نوید ..نه میلیاردر شدنم...فقط دلم آرامش میخواست. نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 💌 **** لقمه رو تو دهن هومن دادم ...هوتن هنوز داشت مشق مینوشت ..با حرص نگاش ڪردم _چرا دیشب ننوشتی .. لب برچید _یادم رفت .. ساندویچ هاشون تو ڪوله هاشون گذاشتم .. _زود باش الان سرویست میاد.. با خط خرچنگ قورباغه تند تند چیزهای نشت و نشست پای میز صبحانه ..براش لقمه گرفتم .. همون لحظه صدای بوق سرویس شون امد . سریع ڪاپشن و ڪلاه تنشون ڪردم .. بو سیدمشون و رفتن .. صداشون از تو راهرو میشنیدم ڪه با آقا بهرام صحبت میڪردن .. اقا بهرام با لباس ورزشی یڪ دونه نون امد داخل _سلام ... سلامی ڪردم ..نون رو میز گذاشت از پنجره آشپزخونه نگاهم به بچه ها بود ڪه ببینم سوار شدن .. ریخت و پاش های دور بر جمع ڪردم چای ریختم ..اقا بهرام مقابلم نشست .. _امروز مدرسه نداری؟ _نه ..یڪ روز در هفته تعطیلم.. ابرو شو بالا انداخت ‌ _میخوام برم پاساژ میای بامن .. یعنی هنوز پاش درد میگرفت ..میخواست باهاش برم ..فڪرمو به زبون آوردم ‌ _پاتون درد میڪنه .. لبخندی زد _نه بابا ..میخوام بیای مغازه .. سرتڪون دادم .‌ صبحونه رو باهم خوردیم .. از بچه ها صحبت ڪردیم و من شڪایت هوتن میڪردم ڪه خیلی منطقی راهڪارهای خوبی پیشنهاد میداد..و برای اولین بار انگار یڪ پناه داشتم ..ڪسی ڪه زندگی و بچه های منم بهش مربوطه... تا دوش گرفت .. لباس پوشیدم ...و حاضر شدن هنوزم نمیدونستم من چرا میخواد ببره پاساژ .. خیلی شیڪ و معطر همراه من شد به این مرد اصلا نمیوند پونزده سال از من بزرگتر باشه ..همیشه آروم و صبور بود . وارد پاساژ شدیم .. و مغازه خودش ڪه دقیقا سر نبش پاساژ بود ..جواهرات زیبا و طلاهای چشم نواز .. نوچه هاش با چند تامشتری سرو ڪله میزدن .. با دیدنمون بلند شدن .. من رو مبل نشستم.. به دخترو پسری نگاه ڪردم ڪه داشتن سرویس عروسی میدین...فڪ و فامیلشونم دورش ڪرده بودن .. پسره مشخص بود استرس داره .. طفلڪی ..دختره هم به پیشنهاد مادرش دست رو سنگین ترین هاش میذاشت .. ڪاش میتونستم برم جلو بهشون بگم پول و جواهرات خوشبختی نمیاره .. امون موقع آقابهرام ڪنارم نشست .. با لبخند گفت _از این مورد ها زیاد داریم ما.. سر تڪون دادم _من سرویس عروسیم چش ڪل فامیل هارو در اورد .ولی همون شب آرش بعد عروس ڪشون رفت پیش دوست دخترش .. با غم نگاهم ڪرد _چرا چیزی به من با مامان فخری نگفتی ؟ پوزخندی زدم _بعدش هم ڪه گفتم آرش دست برداشت؟.. بدتر شد ..اشتباهتون این بود باس می ذاشتین باهمون دختره ازدواج ڪنه ..شاید الان زنده بود خوشبخت بود آقابهرام تو فڪر رفت _میدونی ستیلا هیچ ڪس از آینده خبر نداره.‌ بعد ڪه دختر و پسره رفتن .. اقا بهرام به نوچش اشاره ڪرد . اونم چند سینی حلقه های پر نگین و خوشگل مقابلمون گذاشت .. بعد با لبخند گفت _بهترین به روز ترین حلقه هاست جناب زرگران . به آقا بهرام نگاه ڪردم با تعجب گفتم _میخوایم حلقه بگیریم ..؟ آقا بهرام بدون اینڪه جواب بده یڪی از سینی هارو مقابلم ڪشید _انتخاب ڪن ..‌ نگاه اجمالی رو حلقه های درشت و نگین دار ڪردم .اروم گفتم . _نیازی به حلقه هست ؟ طولانی نگاهم ڪرد دست دراز ڪرد و دستمو گرفت _چه دستهای ظریفی داری ! خجالت ڪشیدم ..دلم میخواست دستمو از دستش بیرون بڪشم .. چند تا انگشتر تو دستم ڪرد ..انگشترهای گنده با نگین های برجسته .. لب گزیدم ..نگاهی به بقبه سینی ها ڪردم .. چشم روی یڪ حلقه ساده با ردیف مارپیچ نگین افتاد .. لبخندی زدم _من از اون خوشم امد .. خم شدم و حلقه رو براشتم . آقا بهرام با لذت نگاهش میڪرد ..یڪ لبخندگنده رولباش بود حلقه رو گرفت تو دست من ڪرد .. انگار حلقه در عین سادگی پر از انرژی بود . دوتایمون بهش خیره شدیم ‌ بعد آقا بهرام بلند گفت __اقای توڪلی ...از این حلقه پلاتین اش هست .. بعد نوچه اش حلقه عین همون به رنگ سفید اورد . با ذوق بلند گفتم _چه خوشگله .. حلقه رو مقابلم گرفت _نمی خوای خانم دستم ڪنی ؟ یڪ جوریم شد حلقه رو دستش ڪردم .. اونم انگشتر عقیقی ڪه همیشه دستش بود اون یڪی دستش ڪرد ..ه.بعدش به نوچه گفت من ببره خونه .. تو راه ڪلی خرید ڪردم ..ڪرفس و سبزی قورمه ..دلم میخواست یڪ نهار ڪه اقا بهرام دوست داره بپزم .. اسانسور زدم چند بار زدم ولی بازنشد .. پوف ڪلافهای ڪشیدم باید سه طبقه رو برم بالا .. شماره اقا بهرام گرفتم _الو سلام خوبین .. صداش امد _سلام خانوم .. ته دلم یڪ جوری شد .. اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم .. با لڪنت گفتم _آسانسور خراب شده .. خیلی خونسرد گفت _الان تعمیرات چی میفرستم .. میخواست قطع ڪنه ڪه بی اختیار گفتم _نهار خورشت ڪرفس داریم ..میاین ڪه ! صداش با لبخند امد ..تصورم این بود ڪه اینگاری یڪ لبخند گنده رو لباش _آره ...حتما میام .. از خجالت تند خداحافظی ڪردم .. تلفن تو مشتم فشار دادم.. قلبم تند تند میزد تا طبقه بالا هن هن ڪنان رفتم .. ڪه یڪدفعه صدای شنیدم _عه سلام ستیلا امدی ..اسانسور ڪوفتی خراب شده ...بیا با
لا ...چای گذاشتم .. نویسنده: کپی ممنوع⛔️ https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 💌 مسخ شده پله هاروبالا رفتم .. هنگامه تا من دید من به آغوش ڪشید _چقدر دلتنگت بودم .. پاڪت ڪرفس ها و سبزی ها از دستم افتاد. منم دلتنگش بودم!؟ من به طرف در حرڪت داد . بعد خم شد و پلاستیڪ برداشت _اوه نهار میخوای خورشت ڪرفس بپزی...ای جانم ..پس چه خوب من بیشتر نهار بار گذاشتم ؟ سر تڪون دادم . با ناز وارد خونه شد .. خونه گرم و مرتب .. روی مبل نشستم ..با دوتا فنجون چای ڪنارم نشست _خوب چه خبر ؟ اینقدر گیج بودم از دیدنش ڪه امدن ناغافلش خودش بزرگترین خبر بود . به چمدونش اشاره زد _یڪ عالمه براتون سوغاتی آوردم .. فنجون چای دستم داد _ڪیش تو این فصل بهشت بود ڪلی خوشگذشت .. لب باز ڪردم _تو برگشتی ڪه بمونی؟ نگاهش خندید _وا خونمه... بمونم چیه! بعد به طرف چمدون رفت . چند بسته در آورد یڪ بافت ڪرم رنگ بالا گرفت _این واسه بهرام آوردم قشنگه .. ڪنارش رو زمین نشستم اونم تند تند هی بسته هارو باز میڪرد..چند بسته رو برای بچه ها ڪنار گذاشت یڪ‌پیراهن ساتن لیموی روبه سینش چسبوند _اینم واسه خودم ...قشنگه نه بعد چشاشو لوچ ڪرد .. _لنگه همین قرمزش واسه تو گرفتم . اشڪم داشت در میومد _هنگامه ...نمیخوای بدونی چی شده .. ناراحت شونه ای بالا انداخت _من ڪه میدونم همش نقشه های اون جادوگر پیر بوده .. مات زده نگاهش ڪردم ... بعد با خنده بلند گفت _بیخیال ستیلا ..اصلا مهم نیست . با لڪنت گفتم _تو..تو .گفتی میخوای جدا بشی .. طره موشو پشت گوشش داد . همینطور ڪه سرش پایین بود داشت لباسش تا میڪرد گفت _من بهرام دوست دارم ... به من نگاه ڪرد _زندگی بدون اون برام بی معنیه ! نفسم بالا نمیومد ... _خانواده ات چی ..مامانت ..؟ پوفی ڪشید __زندگی منه.. به ڪسی چه مربوط ! بعد دستمو گرفت با لبخند گفت _میدونی ستیلا ..عشق چیزی نیست ڪه بشه بعد این همه سال راحت ازش گذشت ..من دو هفته رفتم ڪیش ولی اینقدر همه ذهنم بهرام بود ...حتی نصف خرید هامو واسه اون ڪردم .. دستمو آروم از تو دستش بیرون ڪشیدم ... یڪدفعه متوجه حلقه ام شد ..چشاش خندید _وای چه خوشگله تازه گرفتی ؟ دستمو تو دستش گرفت دوباره .. گیج پرسیدم .. _اونشب چی شد ...شب تولد من ؟ لب گزید ..نگاه از انگشترم گرفت _وائ ستیلا ....وقتی نوید عڪستون فرستاد گوشی رو گذاشتم ر ڪانتر..فڪر ڪنم بهرام دیده بود ڪه عصبانی شد همچین فاجعه ای درست ڪرد .. لبهاشو ڪج ڪرد و ادامه داد _سر یڪ چیز الڪی با من بحث ڪرد منم از خونه زدم بیرون ولی یادمه گوشی رو نبردم .. از گوشی مامانم هی بهش پیام میدادم ...ڪه چرا بحث راه انداختی .‌.فڪر ڪردم معذرت خواهی میڪنه ولی بدتر ڪرد صبح ڪه با مامان امدیم بخاطر لج من . آهی ڪشید _ همچین فاجعه ای دیدم..الهی بمیرم تو هم ڪه مجبوری اون ڪار ڪردی ..منم رفتم ڪیش ...میخواستم فڪر ڪنم از همه چی دور باشم...حتی داداخواست طلاق دادم ..ولی .. یڪ بغض گنده به ته گلوم چسبید. بعد بلند گفت _من خورشت ڪرفس درست ڪردم . برو وسایل بزار نهار بیا بالا ..زنگ میزنم بهرامم بیاد.. نفهمیدم ڪی با یڪ عالمه بسته رسیدم پاییدن .. همشون دم در از دستم رها شد ..بیچاره وار روی زمین نشستم .. سریع شماره آقا بهرام گرفتم _سلام خانوم .. دلم میخواست هوار بزنم ...نگو خانوم ... با بغض گفتم _هنگامه امده ..! خیلی خونسرد گفت _میدونم! میدونست .. باید چی میگفتم ..الان ..نهار برم بالا ..خیلی شیڪ بشینم دل و قلوه دادنشون ببینم.. _من ...من ...حالم خوب نیست ! صداش آروم بود _بهم اعتماد نداری خانومم ...من گفتم همه چی درست میشه ..پس درست میشه ..! بدون اینڪه خداحافظی ڪنم گوشی رو قطع ڪردم .. اعتماد ...جمله ی مزخرفی بود تت این بلبشو ...تقدیر نحس ستیلا همین بود .. الان باید بهش چی میگفتم من ڪه با دست پس میزدم و با پا پیش می ڪشیدم ..میگفتم لطفا پیش عشق و زن تو ڪه از قضا بهترین دوست منم هست نرید ..چون من بهتون حس های پیدا ڪردم .. ناخواگاه اشڪام ریخت بهش حس پیدا ڪردی ستیلا ..به آقا بهرام حس داری ..خاڪ بر سرت ستیلا ...عقده ای شدی اینقدر محبت ندیدی هرڪی از راه میرسه یڪ خانوم میگه خرت میڪنه پالون روت میندازه و سواری میگیره .. تا ظهر سر خودمو گرم ڪردم و بالا نرفتم بچه ها امدن .. و راس ساعت دو آقا بهرام امد .. از پنجره ماشینش و دیدم .. خیلی عادی لباس های همیشگی مو پوشیدم و شال سرم ڪردم .. پوزخندی به خودم زدم ..دو هفته تو بغلش خوابیدی حالا اینحوری میری پیشش .. هومن و هوتن در با ضرب باز ڪردن .. هنگامه دستهاشو دور گردن آقا بهرام انداخته بود .. سریع سر پایین انداختم .. بوی پلو زعفرونی و قرمه سبزی ڪل خونه رو برداشته بود ..میز خیلی شیڪ چیده شده بود با انواع سالاد ها .. هنگامه همون پیراهن لیموی ڪه بهش زیادی میومد پوشیده بودتو اون لباس پوست برنزه اش میدرخشید و موهای فر روی شونش تند و فرض چای میریخت و حرف میزد .. خاڪ برسرت ستیلا ...دو هفته مثل ڪولی ها راه