eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رمان : جلد دوم : 🎭ژانر : 📃خلاصه: دختری هم نسل ما؛ دختری از جنس ما؛ دختری که مثل همه ی ما پر از آرزو های رنگینه، اما یکی از اون آرزو هاست که این داستان رو رقم می زنه… موسیقی…. لفظی که زندگیِ این دختر رو به بازی می گیره!… 🌿🌸@roman_tori 🌸🌿 👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس.. 💌 #پارت59 اناهید ناخوادگاه از ماشین پیاده شد . مینا بهت زده صداش زد _آنا آنا دی
🍃... 💌 *** سپهر با یک چشم خداحافظ گوشی رو تو جیبش گذاشت . مقابل علیرام روی مبل راحتی نشست . علیرام با اخم به صفحه لپتاپ اش زل زده بود . باد خنک اسپیلت تن عرق کرده چسبیده به پیراهن مشکیش آروم میکرد . _حاج خانم گفته بیام اونجا کارم داره . علیرام چشم از صفحه مانیتور برداشت _واسه چی .. سپهر نوچی کرد و بی حوصله گفت _نمیدونم! علیرام لپتاپ خاموش کرد _ماشینت باشه تو پارکینگ با ماشین من بریم .. سپهر سلانه سلانه دنبالش راه افتاد . صدای گوینده اخبار تنها صدای بود که تو ماشین پیچیده بود . علیرام صدارو کم کرد _جریان چیه چرا یک مدت زیاد سر حال نیستی ؟ سپهر ارنجش که تکیه لبه پنجره ماشین بود تو موهاش فرو کرد _نه خوبه .. علیرام دیگه چیزی نگفت ولی متوجه شد داداش کوچیکش تو یک هچلی افتاده . وارد خونه که شدن غم عالم رو دل علیرام نشست انگار هنوز اون نگاه سبز و سرزنده طهورا قرار بود بدرقه اش بیاد . ولی هر دفعه که دلش تنگ میشد به خودش تلنگر میزد که تو میدونستی طهورا عمری به این دنیا نداره ..و اینجوری احساس دلتنگیش سرکوب میکرد . حاج خانم هم بعد مرگ طهورا انگار شکسته تر شده بود . پرستار جدیدش میز نهار چید . حاج خانم سعی میکرد لبخند بزنه ولی انگار تمام اضطراب و تشویشش تو چهره اش بود . انگار همه نقاب زده بودن از حال درونشون . سپهر دوباره شوخ و شنگ به حاج خانم چشمکی زد _این پرستار جدیدتون چه دستپختی داره .‌ حاج خانم لبخند نیم بندی زد _هر مردی دلش یک زن و زندگی میخواد که وقتی پا گذاشت تو خونه یک عالمه عشق و ارامش خستگیش از تن در کنه .. علیرام قاشق تو بشقاب گذاشت دست رو پیشانیش گذاشت سرش تیر میکشید انگار صدای پر از ناز و طرب اناهید تو سرش تکرار میشد که میگفت من برات نهار بپزم تو از کارخونه بیای پیشم ...کلی باهم خیابون های شهر راه بریم و حرف بزنیم ..کلی باهم خرید کنیم ...فیلم ببینیم .. _علی حالت خوبه ؟ علیرام حواسش به مادرش و سپهر داد . سپهر پر اخم به مادرش گفت _بهتره این بحث تموم کنیم داداش داره اذیت میشه ! حاج خانم سر تکون داد _اکه گفتم بیای اینجا دقیقا همین حرف ها بوده ...میخوام آناهید برام پیدا کنی ! علیرام با حرص گفت _اون گم نشده بخواد پیدا بشه ..خودش نخواست .. حاج خانم عصبانی گفت _تو فراریش دادی ..روزی که داد زدم مادر دل به دلش بده ...اینجوری درست میشه دور اون رفیق بازی و کارهاشم خط میکشه ..هر چی باشه اون زن انعطاف پذیره ..چکار کردی ازش پنجاه میلیارد سفته گرفتی ..‌انداختیش تو اون بیغول اباد ...اونم فرار کرد .. بعد با نگرانی صداش لرزید گفت _الان معلوم نیست کجاست داره چکار میکنه .. سپهر یک لنگه ابرو بالا انداخت _جریان چی مادر ..چرا نگرانشی؟ حاج خانم سکوت کرد _من قول دادم تا اخر عمرم مواظبش باشم ! سپهر پوزخندی زد _اون کسی که بهش قول دادین بابا که نبوده ؟ علیرام کلافه از سر میز بلند شد _مادر من بعضی از ادم ارزشش ندارن ...عادت به همکن زندگی اشغالی دارن .. حاج خانم سریع گفت _نه نه مادر جان ..زن محتاج محبت ...اون دختر بی پناه محبت ندیده ... سپهر پوزخندی زد _الان من پیداش کنم بیارمش که شما بهش محبت کنید ؟ حاج خانم نگاهش کرد _میدونم دو ماه زنت مهریش گذاشته اجرا ...میدونم ارزوت طلاقش بدی ...ولی پول مهریه نداری .. علیرام با اخم نگاه کرد _چرا نگفتی سپهر ! سپهر دندون رو هم سابوند _که بعد هی بزنی تو سرم با این زن گرفتنم .. علیرام سر تکون داد _احمق من اگه چیزی میگفتم چون برادرت بودم .. حاج خانم کلافه گفت _بس کنید ! به سپهر نگاه کرد _اناهید پیدا کن ...من پول مهریه زن تو میدم شرش کم بشه .. سپهر لبخندی زد _همین بعد از ظهر میارمش پیش تون . حاج خانم لب گزید _و در قبالش باید بهش محبت کنی رفتار عاشقانه داشته باشی میخوام ازش برای تو خواستگاری کنم... میفهمی سپهر میخوام اینقدر عشق به پاش بریزی که حس کنه خوشبخت ترین دختر دنیاست ... هم سپهر هم علیرام جفتشون ماتش برده بود . حاج خانم ادامه داد _دختر خوشگلی ..امروزی ..از اون مدل دختراست که تو دوست داری ...میدونم از خداته ...اگه تو مرد زندگیش بشی اونم میشنه زندگی میکنه ...دلم میخواد تا زنده ام بچه هاتون ببینم ...عاقبت بخیریتون ...نصف داداری های که به نام هست به نامت میزنم فقط اگه قول بدی اب تو دل اون دختر تکون نخوره ... سپهر ناباور بلند شد _چرا ..چرا ...اینقدر این دختر براتون مهم ؟ علیرام با عصبانیت گفت _بسه این بازی رو تمومش کن مادر ...اناهید هیچ وقت زن زندگی نمیشه ...اون دختر که سنگش به سینه میزنی دقیقا ملکه عذاب همین دنیاتون میشه ...من اون مار خوش خط خال خوب میشناسم .. حاج خانم اشکش چکید _نمیتونم ..هر شب کابوس میبینم عذاب وجدان دارم ...نمیخوام وقتی سرمو گذاشتم مردم اون دنیا روسیاه باشم ... کپی ممنوع⛔️ نویسنده: 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
📚رمان : 📝نویسنده : 🎭ژانر : تعداد صفحات : 296 📃خلاصه : نـگار بر سـر دو راهي انتخاب ، قصه ي عشق ليلي و مجنون را از زبان بهار ميشنود ، با اين تفاوت كه ليليِ قصهِ بهار ، اين بدعت را براي زنان بنا ننهاد كه مرز پوچي و بيهودگي ، كوركورانه از جبرهاي زمانه فرمانبرداري كنند .. در دایره قسمت 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇
پارت داریم😍
🔮آرزوی محال🔮 _چیه امیرعلی چرا ولم نمیکنین دودقیقه به درد خودم بمیرم زنگ زدی ببینی زنده ام یانه؟ اره منه بی غیرت هنوز زنده ام خیالت راحت شد؟میگن شادیم رفته میگن مرده ولی من هنوز زنده ام،میگن تیکه تیکه ش کن خیراتش کن که روحش آروم باشه ومنه بیشعور هنوز زنده ام میفهمی؟نمیفهمی هیشکی درد منو نمیفهمه دادم میزدم وباگریه این حرفارومیزدم خواستم گوشی روقطع کنم که باشنیدن صداش شوک شده وناباور اشک میریختم ویه نگاه به گوشی یه نگاه به شیشه میکردم. صدای شادی بودداشت گریه میکردو حرف میزد _ا...الو...نکیسا... هق هقش اجازه ندادبیشترادامه بده باشوک گفتم _جان نکیسا...زندگی نکیسا...بالاخره بیدارشدی؟ هقی زدوگفت _ا...اره...بیا اشکامو به زورپس زدم وگفتم _الان میام فدات شم...گریه نکن دیوونه میشم. زودیه ماشین گرفتم و راه افتادم سمت بیمارستان گوشی روقطع نکردم اینقدر دلتنگش بودم که حتی صدای نفساش آرومم میکرد.
🔮آرزوی محال🔮 ازماشین پیاده شدمو دویدم سمت ساختمان بیمارستان.دکمه ی آسانسور روزدم که وقتی دیدم حالاحالاهاقصد پایین اومدن نداره دویدم سمت پله ها حالم قایل وصف نبود انگار خدایه عمردوباره بهم داده. بخاطردویدن زیادکمرم درد گرفته بودولی همه ی این سختی هافدای یه تارموی شادی بانفس نفس رسیدم توسالنی که اتاق شادی توش بود.هنوزانگارباورم نشده بودکه شادی برگشته ناباور بایلدانگاه کردم که بالبخنداومد سمتم بغلم کرد.اشکاشوپاک کردوگفت _نکیساچشمت روشن مژدگانی نمیدی؟ اشکام ازخوشحالی روی گونهام ریخت _معلومه که میدم.. خواستم برم داخل که دیدم بامادرش صحبت میکنه. حتمادلتنگشه پس صبرکردم تا مادرش بیادبیرون.پدرش روندیدم روکردم به یلدا وگفتم _آقای شرفی کجاست؟
🔮آرزوی محال🔮 یلداغمگین نفسی کشیدوگفت _چی بگم؟وقتی فهمید شادی به هوش اومده رفت. تعجب کردم _رفت؟!!یعنی دخترشوندید؟ شالش روکه از زیرچادرش کج شدع بود رو درست کردوگفت _خودت که میدونی پدرش هنوز باهاش قهره. داشتیم حرف میزدیم که مادرشادی ازاتاق بیرون اومد. سلام کردم که بامهربونی جوابموداد _بروتومادر،بروکه حسابی دلش برات تنگ شده. حس هاس مختلفی به قلبم ریخته شده بود _استرس،خجالت،شوق،خوشحالی باسرپایین باخجالت لب زدم _چشم،بااجازه شادی* وقتی به هوش اومدم حال عجیبی داشتم انگار چیزی یادم نمیومد. احساس سنگینی داشتم انگارسالهاست که خواب بودم. توهمین فکرابودم که یلدااومدتواتاق ووقتی چشمای بازمنودید چنددقیقه مات شده بهم نگاه کرد بعدم زدزیرگریه ودویدسمتم وهی قربون صدقم میرفت.
🔮آرزوی محال🔮 _چیشده من اینجاچیکارمیکنم؟ اشکاشوپاک کردوگفت _قربونت برم تصادف کردی.یهوانگارذهنم فلش بک خورد وتمام اتفاقات مرورشد. ازهمون وقتی که بانکیسارفتیم خونمون تا وقتی که نکیسادادزدکه پدرت راضی نیست ومابه درد هم نمیخوریم. یهولرزبدی به بدنم افتاد جوری که یلداهم متوجه شد. دستم روگرفت وگفت _شادی عزیزم خوبی؟ ترس بدی تووجودم خودنمایی میکرد انگار که احساس میکردم اتفاق بدی قراره بیوفته یهوازذهنم گذشت. _نکیسا حرفای خودم تومغزم اکومیشد. (نکیسابهم یه قولی میدی؟ _چه قولی؟ _هیچوقت تنهام نزار) انگار یه نفرتومغزم جیغ میزد که نکیسادرخطره. زودسراغشوازیلداگرفتم باگریه گفتم _یلدا نکیساکوش؟ لبخندی زد _نگران نباش تانیم ساعت پیش اینجابود وقتی دید توقصدبهوش اومدن نداری زد بیرون الاناپیداش میشه
https://harfeto.timefriend.net/16420908480144 پارت های امشب چطور بود؟
😂😂😂
اوخی😍
😂😂😂😂
😍😍😍😍
ممنون ازتوجهتون😍
ممنونم 😊مگه پیام دادین که نزاشتم کانال؟
بهوش اومد عزیزم😍
بله ولی خب ازادمی که به اخرخط رسیده هرکاری برمیاد خودکشی کوچیترینشه
۱:بله ممنون ازنظرتون😍 ۲:😍😍😍😍😍
سلام اون بزرگواری که دچارتردید درباره رمان انارنارس شدن لطفا به پی وی مراجعه کنن @rayehe_eshgh @R_o_o_z_a_b_i
📚رمان : 📝نویسنده : 🎭ژانر : 📃خلاصه : داستان درباره ی دختر فقیری است که به همراه مادر و خواهرانش زندگی می کنه و به خاطر اشتباه خواهرش زندگی خانواده دچار تلاطم میشه . شکوه به جرم نکرده راهی زندان می شود . از زندان فرار می کند . راهی اصفهان می شود پس از مشقت های بسیار با پسری آشنا می شود که … ستاره های بی نشان 🌿🌸 @roman_tori🌸🌿 👇👇👇