📚رمان : #ستاره_های_بی_نشان
#پیشنهاد_میشود
📝نویسنده : #نیلوفر_لاری
🎭ژانر : #عاشقانه #غمگین
📃خلاصه :
داستان درباره ی دختر فقیری است که به همراه مادر و خواهرانش زندگی می کنه و به خاطر اشتباه خواهرش زندگی خانواده دچار تلاطم میشه . شکوه به جرم نکرده راهی زندان می شود . از زندان فرار می کند . راهی اصفهان می شود پس از مشقت های بسیار با پسری آشنا می شود که …
ستاره های بی نشان
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃#انارهای_نارس... 💌 #پارت60 *** سپهر با یک چشم خداحافظ گوشی رو تو جیبش گذاشت . مقابل علیرام روی مبل
🍃#انارهای_نارس...
💌 #پارت61
***
ساعد کلافه از اتاق بیرون میاد ..
موهای بهم ریختش مرتب میکنه ...وارد سالن پذیرایی میشه کلی زن و مرد دارن حرف میزنن و میخندن صدای ملایم پیانو میاد تمام خونه تزیین شده است .
مینا که با لباس کوتاه با مردی داره حرف میزنه وقتی ساعد اینطور آشفته میبینه دست از مخ زدن اون مرد برمیداره با یک ببخشید به طرف ساعد میره .
_چی شده؟
ساعد جام اشو سر میکشه
_دخترک دیوونه رو همین الان از این خونه میبری ...دیگه نمیخوام ریخت نحس اش ببینم ..
مینا به رد خراش ناخون روی صورت ساعد خیره شده لب میگزه
_درستش میکنم ساعد جان ..
ساعد پوزخندی میزنه
_شب تولدم زهر مارم کرد دختره هرزه هر جایی..
مینا اب دهنش قورت داد
_آروم باش عزیزم ..
بعد با اون کفش های پاشنه بلند به طرف پله ها میره ..
در باز میکنه پیراهن بلند طلایی که هفته پیش از بهترین مزون خریده بودن رو زمین افتاده بود کفش های پاشنه بلندی که به قول ساعد شبیه کفش های سیندرلا بودن هر کدوم یک طرف افتاده بود .
و تن نحیف اناهید که ملافه رو دورش پیچیده بود ...موهای بلوند خوشرنگش بهم ریخته دورس ریخته بود ارایشی که بخاطرش از صبح تو سالن بود رو صورتش پخش شده بود .
یک طرف لبش خون بسته بود .
مینا متاسف گفت
_داری چکار میکنی آنا؟
اشک های اناهید چکید لنز آبی تو چشم هاش از هر قطره اشک که میریخت میلرزید .
مینا عصبانی بازوش گرفت اون بلند کرد
_دختره دیونه داری گند میزنی به همه زندگیت ..ببین یک ماه مثل روانی ها هی تو خونه راه میری با خودت حرف میزنی ...پای چشات گود افتاده ..
اناهید به زور ملافه رو چسبونده بود که از تکون هلی که مینا به تنش میداد ملافه نیفته ..
_چکار کردی ساعد اینقدر عصبانی که نمیخواد حتی ببینت..
اناهید زمزمه وار گفت
_من ....من ...نمیخوام گناه کنم ..نمیخوام برم جهنم ..
مینا عصبانی هولش داد
_اَه ...ول کن این خزعبلات ..یک ماه بعد مرگ اون غربتی عقل تو از دست دادی ..
اناهید ملافه رو محکم دور خودش نگه داشته بود .
با لب های که می لرزید گفت
_میخواست با من ....
با قیافه مظلوم به مینا نگاه کرد
_نمی تونستم ..نمی تونستم ...
مینا کلافه دست کمر راه رفت
_وای ولی یک ماه این چه مرضیه افتاده به جون تو ...چپ میره میگه این گناه راست میره میگه من میرم جهنم ..
به طرفش براق شد
_میخوای جهنم واقعی رو ببینی ...بزار پول اجاره نداشته باشیم پرتمون کنن بیرون ..بزار پول خریدن یکدونه نون هم نداشته باشیم ...
اروم کنار اناهید نشست و آروم گفت
_قربونت بشم ...پاشو لباس تو بپوش خودم دوباره آرایشت میکنم ...پاشو عزیزم .ساعد حکم عابر بانک برامون داره ...بدون اون مجبوری واسه چندر غاز با هر کسی باشیم ..پاشو ..
اناهید هنوز ملافه رو محکم چسبیده بود
مینا تو چشاش اشک جمع شد
_گناه بچه و مادر پیر من دارن که نگاهشون به پولی که هر ماه لهشون میدم ...گناه من و تو داریم ..پاشو عزیزم ..اصلا کی گفته کاری که تو میکنی گناه ...فرض کن رن و شوهرین ...آره مگه قبلا صیغه نمیشدی...تازه الان که اون سر خر پیری مرده اون بود که هر شب هر شب بغل سیاه و پسره شهروز بودی اون گناه بود نه الان ؟
آناهید بهش زل زده بود
مینا لباس اناهید اورد
_پاشو عروسک خانم والا کاش حداقل من برو روی تو رو داشتم اینقدر التماست نمیکردم ولی تو مهره مار داری لامصب مردها مثل آهن ربا جذبت میشن
اناهید نفس نفس میزد با بهت به مینا خیره شده بود
_من شوهر دارم ...
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
🔮آرزوی محال🔮
#262
ولی دل من این حرفاحالیش نبود باحالی خراب وپراسترس گفتم
_گوشیتوبده
انگارازحالم تعجب کردکه گفت
_خوبی؟گوشی براچی؟
گریه امونموبریده بود
_توگوشیتوبده میگم بهت
_من گوشیم خاموشه وایسا گوشی امیرعلی روبیارم
دودقیقه بعدیلداوامیرعلی اومدن تواتاق
هنوزداشتم گریه میکردم که امیرعلی اومد سمتم.
_سلام زنداداش توکه این نکیسارو کشتیش اینقدخوابیدیا
حالم اونقدری خراب بود که توجه نکنم به حرفاش
_سلام آقاامیرعلی گوشیتونو یه لحظه بهم بدین.
وقتی حالمودید گوشیشو زود بهم داد
باهمون گریه شمارشو گرفتم بخاطر اشکام دیدم تارشده بود وبه زورتونستم شمارشوبگیرم
وقتی ردتماس داد دوباره گرفتم اینبار خودش اینقدر بوق خورد که قطع شد.
کل بدنم رعشه گرفته بود یلدا وامیرعلی باتعجب بهم نگاه میکردن
🔮آرزوی محال🔮
#263
بازم زنگ زدم که اینبارجواب داد خواستم حرف بزنم که بادادش شوکه شدم
_چیه امیرعلی؟چراولم نمیکنین دودقیقه به درد خودم بمیرم
زنگ زدی ببینی زنده ام یانه؟
اره منه بی غیرت هنوز زنده ام خیالت راحت شد؟
میگن شادیم رفته میگن مرده ولی من هنوز زنده ام،میگم تیکه تیکه ش کن خیراتش کن که روحش آروم بشه به اینجاکه رسید گریه ش شدیدترشد وصداش خش دارتر
دل منم دیوونه تر،یعنی این نکیسای من بودکه اینجوری گریه میکرد؟
داشتم جون میدادم وقتی صدای گریه ی مردونشو میشنیدم
به زور لب زدم
_نکیسا
که گریه ش قطع شد شوکه گفت
_ج..جان نکیسا...زندگی نکیسا...بالاخره بیدارشدی؟
واینباراین من بودم که هق هقم امونموبریده بود
_آ...آره...بیا
🔮آرزوی محال🔮
#264
بعدازشنیدن صداش حالادلم آروم گرفته بود،
دیگه خبری ازترس نبود
دیگه میدونستم هرجاکه هست داره میادپیشم
وقتی شادگریه هاوحرفاش میوفتم هم دلم قنج میره
هم بغض گلومومیگیره،ازیلدا پرسیدم جریان
خیرات کردن من چیه؟
که گفت
_الهی بمیرم شادی نمیدونی نکیساچشید توی این یک ماه
امروز صبح دکتراومدگفت دورازجونت تومردی ودیگه امیدی به برگشتت نیست.
نکیسادیوونه شده بود
یهوزدبیرون ودیگه به تماس هیچ کدوممون جواب نداد.
🔮آرزوی محال🔮
#265
بعدازحرف زدن بامامان فهمیدم بابابعدازاینکه فهمیده به هوش اومدم رفته.دلم گرفت ازینکه نموند تامنوببینه بغض بدجورتوگلوم گیرکرده بود.بعدازرفتن مامان صدای نکیساروشنیدم قلب بیقرارم بیقرارترشد.
لحظه شماری میکردم برای دیدنش.بالاخره دربازشدواومدتو.جلوی درشوکه بهم خیره شده بود واشک هاش روگونه ش میریختن
بغض منم شکست که انگاربه خودش اومدو اشک هاشوپاک کردواومدسمتم.هنوز انگارباورش نشده بود که من زنده ام.ناباورلب زد
_یعنی باورکنم برگشتی؟
باگریه تندتند سرم روتکون دادم وگفتم
_آ...آره ...کجابودی؟چراگوشیتوجواب نمیدادی؟دلم هزارراه رفت.
یدونه ازاون لبخندهای شادی کشش نثارم کردوگفت.
_فکرکردم دیگه نمیای..خواستم خودم بیام پیشت که توزودتررسیدی
باورم نمیشد شوک شده بهش نگاه کردم یعنی استرس دلشوره ای که داشتم بیخودی نبوده
ولی نکیساوخودکشی؟مگه نمیدونه گناهه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر اولین ، زیباترین ، واقعیترین
و پابرجاترین عشقی است
که انسانها تجربه میکنند..
پیشاپیش روز مادر مبارک❤️
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃#انارهای_نارس... 💌 #پارت61 *** ساعد کلافه از اتاق بیرون میاد .. موهای بهم ریختش مرتب میکنه ...وارد
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت62
_من شوهر دارم ..
مینا اول نگاهش کرد و بعد قهقه ای سر داد وقتی دید اناهید ماتم زده نگاهش میکنه .با حرص ویشگونی از بازوی اناهید گرفت
_عقل تو از دست دادی نزدیک یک سال تو بیوه شدی ..
بعد پیراهن طلایی رو تن اناهید کرد .از تو کیفش وسایل ارایش رو روی تخت ریخت و صورت رنگ پریده اناهید سرخ و سفید کرد .
و هی زیر لب غر میزد
_تو خیلی ناشکری ..واقعا فکر کردی کی هستی؟ الان برو رو داری دو روز دیگه یکم این صورت چین و چورک بیفته کسی نگات نمیکنه ...اگه زرنگ باشی آینده اتم میتونی تضمین کنی ..
خم شد کفش های پاشنه بلند طلایی رو پای اناهید کرد .
بهش نگاه کرد
_آناهید ساعد کسی که میتونه خروار خروار برات پول خرج کنه لگد به بخت خودت نزن ..
بعد بغلش کرد
اناهید بغض کرد
مینا دست هاشو دور صورت اناهید قاب گرفت
_خواهری منی تو ..
اناهید اشکش چکید
تند تند اشکش پاک کرد
_پاشو پاشو بریم ...مهمونی تموم شد .
همراه اون از پله های مارپیچ پایین امدن نگاه مهمان ها روی اون ها جلب شد ..یکی از مرد ها کنار ساعد
گفت
_چقدر زیبا دقیقا مثل نگین میدرخشه !
ساعد با غرور به اناهید خیره شد
نزدیک شد
مینا چشمکی زد
_اینم سیندرلای بداخلاق شما ..
و چشمکی زد .
ساعد صورتش نزدیک اناهید کرد
_عزیزم ..
اناهید با چشای اشکی به مینا نگاه کرد که با چش غره بهش خیره شده بود .
ساعد اناهید به آغوش کشید
اناهید حس خفگی میکرد و تنش میلرزید..
به سختی روی مبل نشست ..
موزیک ریتم تندی گرفته بود .
اناهید به ریسه ها و بادکنک ها نگاه میکرد .
ساعد جامی دست اناهید داد
اناهید تو گرمای مرداد ماه حس لرز کرده بود .
انواع خوراکی ها رو میز بزرگ کنار سالن بود .
خدمتکار کیک بزرگ چند طبقه رو وسط سالن اورد ..
اناهید انگار قلبش نمی زد یاد بچکی اون خونه ای که همیشه بوی تریاک میداد افتاد ...یاد این افتاد که یکدفعه که کلی واسه کیک تولد گریه کرده بود مادرش یک تیتاب خریده بود یک شمع روش گذاشته بود .
بغض کرد حس کرد دلش واسه مادرش تنگ شده نفس گرفت اون همیشه مثل کوه پشتش بود یکلحظه با خودش گفت شاید اگه مامانم نبود منم مثل طهورا میشدم .
صدای جیغ و دست و هورا بلند شده بود .
حس میکرد از همه ادم های اون سالن متنفره ...حس خفگی داشت
بی اراده بلند شد ..
نفهمید چطور شال بلند کشمیری رو سر و تن برهنه اش کشید ...وقتی به خودش امد که صدای مینا رو تو پاگرد پله ها شنید ..
برای اولین تاکسی دست بلند کرد ..
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
Mehdi_Yarrahi_Hayyak.mp3
6.94M
#بشنویم🎧
مهدی یراحی 🎤
حیِّک 🎼
🎹|@roman_tori
📚رمان: #آرامشی_از_جنس_درد
📝 نویسنده : سانیا ولی زاده
🎭 ژانر: #عاشقانه
📖تعداد صفحات 220
📃خلاصه;
به گمانم کلاس پنجم یا ششم بودم؛ناگه خود را اسیر فلسفهی رمان و کتاب و کتاب خوانی کردم و غرق در تفکر نویسندگی،خواندم و نوشتم.
حتی به یاد دارم انقدر در افکار نویسندگی بودم که کلاس درس را فراموش کرده و ذهن وسیع و خلاق خود را پیاده بر کاغذ سفید، مینوشتم و مینوشتم.
انقدر دنیا های گوناگونی در ذهن داشتم که نه ابتدا داشت و نه انتها
گویا آینده و گذشتهی تمام افراد را به هر نحوه ای مانند یک داستان برایشان مینوشتم و میدیدم؛میان آن نوشته ها با خود میگفتم:شاید این نوشته در حال و شاید در گذشته اتفاق افتاده
یا شاید زمانی اتفاق بیافتد؛بنابراین به گونه ای شده بودم سازنده ی دنیاهای گوناگون.
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت62 _من شوهر دارم .. مینا اول نگاهش کرد و بعد قهقه ای سر داد وقتی دید انا
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت63
پاهاش درد گرفته بود کفش های پاشنه بلندش در اورد .
ماشین علیرام مقابلش پارک کرد .
قلبش بی امان میکوبید .
بلاخره جرات داد از پشت پرچین ها بعد یک ساعت بیرون امد .
نزدیک رفت
_علیرام !
علیرام بهت زده به عقب برگشت
دیدن اناهید تو اون لباس و سر وضع با کفش های توی دستش ..
علیرام نگران انتهای کوچه رو نگاه کرد و نزدیک شد
_اینجا چه غلطی میکنی؟
اناهید با التماس نگاهش کرد
_خواهش میکنم ..میخوام باهات حرف بزنم ..
علیرام فقط نگاهش کرد اینقدر وضع ظاهری زننده ای داشت که اصلا نمیتونست رفتارش توجیح کنه ..
سر تکون داد بدون حرف وارد خونه شد .
اناهید ناباور به در بسته خیره شد .
فکرش قفل شده بود ..
انگار تب داشت وسط کابوس هاش بود ..روی پله های ساختمون نشست.
دوباره غرق خاطرات بچگیش شده بود .
علیرام اینقدر عصبانی بود که پارچ اب از یخچال در اورد و سر کشید .
حاج خانم خواب آلود با چادر نماز خمیازه ای کشید
_شام ات رو گاز ..
علیرام نوچی کرد
_نه نمیخورم ..
حاج خانم به طرف اتاقش رفت
_شبت بخیر مادر ..
علیرام به طرف ایفون رفت تصویر روشن کرد و با تعجب دید جسم مچاله شده اناهید مقابل در ..
دستش مشت کرد به دیوار کوبید
به طرف در رفت و در باز کرد
اناهید با دیدنش بلند شد
علیرام غرید
_گور تو گم کن ..
اناهید دوباره متلمسانه گفت
_تو رو خدا فقط ..فقط بزار حرف بزنم ..
علیرام سعی کرد صداشو بالا نبره
_برو تا زنگ نزدم به پلیس ..
اناهید شال کشمیری که هی روی سرو بندش سر میخورد درست میکرد
_من ...من ..از وسط مهمونی امدم که فقط باهات حرف بزنم ..
علیرام با اخم نگاهش کرد
_برو همون قبرستونی که بودی ..من حرفی ندارم ..
_مادر علی کیِ این وقت شب ؟چی شده ..
صدای حاج خانم از ایفون بلند شد .
علیرام چشم رو هم بست
_الان میام مادر ..
با صدای آرومی با دندون های کلید شده گفت:
_برو ..این ورا آفتابی بشی دمار از روزگارت در میارم ..
آناهید هِق زد
_من ..من چکار کنم منُ ببخشی ..؟
علیرام به طرف در رفت
_فقط گور تو گم کن ..اینقدر نیست بشو که فکر کنم مردی .
خواست درُ ببنده که حاج خانم مقابلش سبز شد با دیدن آناهید چشماش برق زد و با خوشحالی گفت:
_خدایا شکرت ..خدایا شکرت..
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
📚رمان : #مومیایی
#پیشنهاد_میشود
📝نویسنده : #پگاه
🎭ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
تعداد صفحات : 696
📃خلاصه :
جنایت…جنایت پشت جنایت قصه حماقت ها ، سادگیها و باختنهای هر روزه من و تو قصه اشتباهاتی که حتی خدا هم به جبرانش اراده نمی کند .
مومیایی
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
🔮آرزوی محال🔮
#266
دکترامروز برگه ی ترخیصم روامضاکردوبالاخره قراره ازبیمارستان برم.
دلم خیلی برای باباتنگ شده بود دلم بیقراربودبرای یه لحظه دیدنش برای وقتایی که بغلم میکردوپیشونیم رومیبوسید .
دلم خیلی میخواست برگردم خونه ولی نه مامان ونه بابا نیومدن دنبالم یعنی واقعادوس ندارن برگردم خونه؟مامان چرانیومد؟مامانکه بامن قهرنبود.
چه سوالیه خب باباحتما نزاشته که بیاد.
ازنکیساخجالت میکشیدم که بگم منوببره دیدنشون بارآخرکه رفتیم دیدنشون اینجوری شد و...
توهمین فکرابودم که صدای یلدامنوبه خودم آورد تواین مدت حتی یلداروهم فراموش کرده بودم زیادازاون شبی که خونش بودیم نگذشته پس ظاهرش معلوم نیست که باردارهست یانه
_خوووب... زنداداش پاشو که بایدزحمتوکم کنیم وبرگردیم خونه
🔮آرزوی محال🔮
#267
لحنش مثل همیشه شوخ وسرحال بود حتی دلم برای یلداهم تنگ شده بود بایدیه دل سیرباهاش حرف میزدم.
به کمک یلدا چادرم روسرم کردم ورفتیم بیرون امیرعلی ونکیسامنتظرمون بودن بالبخندبهشون نزدیک شدیم.
_سلام
هردوبالبخندجوابمون رودادن.الان دیگه امیرعلی هم منوزنداداش صدامیکردومن بیشترباورم میشد که این کنارهم بودن منونکیسا واقعیه وخواب ورویانیست.
یلدامیخواست برای شام نگهمون داره خونه ی خودش ولی من دوس داشتم بریم خونه ی خودن...خودمون؟برام مثل یه خواب بود که به
خونه ی نکیسا بگم خونه ی خودمون،خونه ی منونکیسا
نکیساکلیدرو توی قفل چرخوندودربارکرد...
وقتی رفتیم تو ریحانه وننه نصرت خونه بودن
ریحانه داشت گلدون های لبه ی حوض روآب میدادو ننه نصرت هم داشت باتسبیح بزرگش
ذکرمیگفت
🔮آرزوی محال🔮
#268
به محض ورودمون ریحانه دست ازآب دادن گلهاکشید وننه نصرت هم بااسفندبه استقبالمون اومد.
ریحانه لبخندغمگینی زدواومد نزدیکم بغلم کرد
_خوش اومدی عزیزم
لبخند کج وکوله ای زدم وگفتم
_ممنونم
....................
ننه نصرت وریحانه بعدازیکی دوساعت رفتن ومن انگارتازه یادم اومده بود که ازرفتاراونروز نکیسادلخورم وتوجلد سرسنگین خودم رفتم.
نکیسا بعدازبدرقه ی ننه نصرت وریحانه اومد تو
پاشدم رفتم توآشپزخونه تاشام درست کنم.
خداروشکر خونه مرتب بود ونیازی به تمیزکاری نبود بعدا نکیساگفت که ریحانه تمیزش کرده.
_نمیخوادچیزی درست کنی خانم ازبیرون میگیرم
به حال قهررومو اونور کردم
_لازم نیست خودم یه چیزی درست میکنم
🔮آرزوی محال🔮
#269
کلافه دستی به گردنش کشید واومد روبه روم
میخواستم یه کاسه ازکابینت بالابردارم که دستم نمیرسید داشتم تقلامیکردم که کاسه رودراورد خواستم بگیرمش که دستشو برد کنار
حرصی گفتم نکیساحوصله شوخی نداره کاسه روبده بهم کاردارم.
تو گلو خندید گفت
-نوچ
هم حرصم گرفته بود هم خندم گرفته بود
_نکیسااذیت نکن بده کاسه رو!
_اول نگام کن!
دوست داشتم بیشتراذیتش کنم پس گفتم
_نمیخوام
_شادی نگام کن
_گفتم نمیخوام
_مرگ نکیسانگام کن
انگارکه کبریت به انبارباروت کشیده باشن این جیغ من بود که فضای خونه روپرکرده بود.
باجیغ جیغ ومشت های بیجونم افتادم به جونش
اونم فقط میخندید وسعی داشت مشتام بهش نخوره ومنم برای اذیت کردنش بیشتر نزدیکش میشدم