«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_3 #پارت_22 محمد: عهه علییی زینب: چییشدد😭😭 روژان: چیشد😢 علی: سلام... همه: سلام زی
امنیت🇮🇷
#فصل_3
#پارت_23
1ساعت بعد
روژان: زینب حالش خیلی بد بود بهش یه ارام بخش زدن اقا محمد هم رفته بود نمازخونه منم داشتم قران میخوندم که اقاعلی اومد
علی: روژان خانم برو داخل
روژان: چشم ممنون
سوره اخر قران رو خوندم و با بسم الله وارد اتاق شدم
رفتم دیدم کلی دستگاه به رسول وصله سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و گفتم:
به به سلام اقارسول بی معرفت
رسول بلند شو اگه تو بخوابی که کسی نیست وقت دنیارو بگیره
رسول یعنی میشه دوباره صدام کنی بگی روژی منم کلی ازت اصبانی شم...
رسول زینب حالش خوب نیست مثل منو اقامحمد نگرانته
رسول بلند شو نشون بده قوی هستی
رسول جان تروخدا بلند شو
یه آیه خوندم و فوت کردم رو صورت رسول
ایمان داشتم اون آیه کارخودشو میکنه بعد از خوندن آیه دلم اروم گرفت...
بلند شدم مه برم بیرون دیدم یه قطره اشک از چشم رسول اومد بیرون
پ.ن¹: حرفی ندارم...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
خیر #بسیجی
اها😂
الان میزارم👇🏻