«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_14 رسول: قلبم خیلی درد میکرد... بیشتر از هر موقعی... بلند شدم که یه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_15
کاترین: اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی...
قبل از اینکه رسول بیاد تو سایت ما به هم علاقه داشتیم...
رسول به عنوان نفوذی اومد تو سایت..کارشم خیلی خوب انجام میداد..طوری که هیچکی نفهمید نفوذیه..
مدت طولانی از هم بی خبر بودیم..نه زنگ نه رفت و امد که کسی شک نکنه...
من تصمیم گرفتم بیام تو سایت تا هم اطلاعاتو از رسول بگیرم هم خودشو ببینم...
یه مدت تو سایت بودمو همچی خوب بود.. بعد یه فکری به ذهن رسول رسید که منو رسوا کنه یعنی به محمد اینا بگه که من جاسوسم.. همین کارم کرد... اینطوری همه بهش اعتماد بیشتری داشتن.. در ضمن مقامشم بالاتر برد..
و بعدشم با مشوت با من اومدو جنابالی رو گرفت.. اونم فقط به خاطر اینکه به دمو دستگاه محمد بیشتر نزدیک بشه.. هر چی باشه تو خواهر فرمانده ای...
آوا: نمیتونستم نفس بکشم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
دل دردم بیشتر از هرموقعی شده بود..
بدون اینکه چیزی بگم بلند شدمو از اتاق خارج شدم...
با چهره پراز خشم محمد مواجه شدم...
رفتم تو حیاط سایت...
نشستم رو همون نیمکت معروف..
همون نیمکتی که روش رسول ازم خاستگاری کرد...
همون نیمکتی که همیشه باهم روش میشستیم..
شروع کردم به گریه کردن....
ــــ خونه ــــ
آوا: رو مبل نشسته بودم سرم مابین دستام بود.. با صدای زنگ بلند شدم.. محمد بود...
ــــــ
محمد: پاشو اوا.. پاشو وسائلتو جمع کن بریم خونه خودمون...
دیگه یه لحضه هم اینجا نمیمونی پاشوو
آوا: انقدر گریه کرده بودم صدام بالا نمیومد..
ــــ خونه عزیز ــــ
آوا: همین که وارد اتاقم شدم.. سرم گیج رفت و پخش زمین شدم..
پ.ن:....💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_15 کاترین: اصن بزار کامل برات توضیح بدم شاید متوجه شدی... قبل از اینک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_16
آوا: چشمامو که باز کردم با چهره آشفته محمد مواجه شدم...
محمد: آوا جان...
خوبی؟
آوا: سرمو تکون دادم..
ـــــ فردا: خونه ــــ
آوا: رو تخت دراز کشیده بودم که عزیز اومد تو...
عزیز: آوا مادر... پاشو.. پاشو بریم جواب آزمایشتو بگیریم...
آوا: میرم حالا خودم...
عزیز: پاشو میگم...
ـــــــــــــ
آوا: عزیز پس شما بمونید تو ماشین من میرم میگیرم میام...
ـــــــــ
پرستا: جواب آزمایشتون.. بفرمایید..
تشریف ببرید تو اتاق دکتر برگه آزمایشتونو ببینن...
آوا: از اتاق اومدم بیرون.. ازمایشگاه دور سرم میچرخید...
نشستم رو صندلی...
پرستار: سریع یه لیوان اب اوردم..
خانم حسنی... بفرمایید...
ـــــــ
آوا: رفتم تا یه آبی به سر و صورتم بزنم...
تو آینه خودمو نگاه کردم...
داشتم سکته میکردم!
ـــــ ماشین ــــ
عزیز: چیشد مادر؟
آوا: هی.. هیچی عزیز.. چیز خاصی نبود..
عزیز نگاه معنا داری کردو گفت:
عزیز: خیلی خب... خداروشکر...
پ.ن: مطمعنی چیز خاصی نبوده؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_16 آوا: چشمامو که باز کردم با چهره آشفته محمد مواجه شدم... محمد: آو
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_17
چند روز بعد::
آوا: پشت میزم نشسته بودمو غرق فکر بودم.. زمان استراحت بود.. سرمو مابین دستام گرفته بودم که اقا امیر هراسون اومد سمتم...
امیر: اوا خانم...(نفس نفس میزنه)
آوا: یا خدا...
چیشده اقای ابراهیمی؟
امیر: رسول...
آوا: از جام بلند شدم...
رسول چی!
امیر: حالش.. بد.. شده..
آوا: تعادلمو از دست دادم... دستشو به صندلی گرفتم...
یا فاطمه زهرا...
ـــــــــــــ
آوا: حالش چطوره اقای دکتر؟
دکتر: اصلا خوب نیست!
روز به روز داره حالش بدتر میشه..
باید هرچه سریعتر عمل بشه...
ـــــــــــــــ
آوا: پشت شیشه اتاق رسول وایساده بودمو نگاش میکردم...
بی اختیار اشک میریختم...
خدایا... این چه حالیه من دارم...
باید ازش متنفر باشم که این همه دروغ گفته بهم... ولی هنوز دوسش دارم.. حتی بیشتر از قبل..
نرگس: دست به سینه پشت سرش وایساده بودم...
با اینکه این همه زجرت داده.. بهت دروغ گفته.. این همه وقت سر کارت گذاشته.. هنوزم دوسش داری؟
آوا: چشمای پر از اشکمو به نرگس دوختم...
دوباره نگاهمو به بدن بی جون رسول دادم..
مینو: اوا..؟
آوا: پدر بچمه... چیکار میتونم بکنم...
نرگس: چیییی😳
آوا: من حاملم... بخوامم نمیتونم برم..
نرگس: دستمو گذاشتم رو پیشونیم... ای وای!
بیا بیا بریم تو اتاقم..
ــــــــــــ
آوا: با کاترین حرف زدم نه تنها حرف رسولو تایید کرد بلکه خاطره هاشونم بهم گفت..
نمیدونم باید چیکار کنم...
این دفعه دیگه راسته...
پ.ن: این دفعه دیگه راسته💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پرفایل_مذهبی
#مناسبتی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#پرفایل_مذهبی
#مناسبتی
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
و مــــادر بــــزرگامـــو چــــه ســــاده،
زیـــبـــا ایــــن آیـــه رو تـــــفســـیر مـــی کردن
مصلحت خدا یه چیز دیگست! 👌
ار رفیق 😉
#پروفایل_مذهبی
#قرآنیشو
#کنیزالزهرا
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_17 چند روز بعد:: آوا: پشت میزم نشسته بودمو غرق فکر بودم.. زمان استر
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_18
فردا:
محمد: میگم باید مرخصش کنی..
دکتر: هنوز حالش کامل خوب نشده...
اگه بلایی سرش بیاد شما مسئولیتشو بر عهده میگیری!؟
محمد: مسئولیتش با من.. همین الان مرخصش کن...
ـــــــ فردا ـــــــ
امیر: آقا.. حالا تکلیف رسول چی میشه!؟
محمد: داشتم پرونده هارو چک میکردم.. طوری که انگار چیزی برام مهم نیست گفتم: با اعترافاتی که کرده اعدام!
یک هفته بعد:
آوا: خبلی کلافه بودم...
دکتر رسول زنگ زده و میگه قلب پیدا نمیشه برای پیوند...
محمدم که به زور رفته رسولو مرخص کرده هروز حالش داره بدتر میشه..
از این ور این بچه...هنوز نتونستم باهاش کنار بیام...
از اونور محمد و فشارایی که روم میزاره..
از یه طرف دیگم حرفای کاترین و رسول که مدام تو سرم اکو میشه..
دیگه نمیتونم...
دیگه نمیکشم...
از هر طرف دارم میخورم...
سرمو مابین دستام گرفته بودم...
خدایا کمکم کن..!
ــــــــــ فردا، سایت: ـــــــــ
آوا: مثل اینکه قبلا رسول یه گزارش مهمی رو نوشته بود..محمد گفته بود پیداش کنم براش ببرم..کشو هارو دونه دونه باز کردمو گشتم اما چیزی پیدا نکردم...اخرین کشو رو باز کردم...یه سری برگه بود..برشون داشتم...مول اینکه همینان... خواستم کشو رو ببندم که یه چیزی نظرمو جلب کرد..
یه فلش بود...
برش داشتمو وصلش کردم به مانیتور..
اینا... اینا که.....
پ.ن: فلش...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیا زیبا نیست🥲🥺💗
#پروفایل_مذهبی
#سرباز_آقا
کپی با ذکر صلوات آزاد💚
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
قشنگایی که تازه تشریف اوردن این پیامو بخونید کمکتون میکنه 💫
به نظرتون چی باید بگم؟! 😐
مثلا فکر کرده اگه یه اسمو عوض کنه.. اسما رو بکنه مهلا کسی نمیفهمه از کانال من کپی کرده؟
جالبش اینجاست میگه فصل دوم رو نمیتونم ادامه بدم چون شخصیت اصلی شهید شده.؟
در اصل.. فصل دوم رو نمیتونه ادامه بده چون نویسنده اصلی قرار نیست فصل بعدیو بنویسه!
واقعا انقدر خلاقیت ندارید که خودتون رمان بنویسید؟ حداااقل هویج بستنیو میکرردی آب هویج🤦🏻♀
حتی اگه یه ذره... یه ذرررره هم ذهنت کار میکرد میتونستی فصل دومشو خودت بنویسی😐
جالبش میدونید چیه؟
دقیقا اومده فرمایی که واسه رمانا میزارمو کپی کرده بعد آیدی خودشو گذاشته گفته کپی ممنوع
وای خداااا🤧
تکرار بشه آیدی کانال و پیویتو میزارم کانالم!
#کپی_از_ما
#اسکی
و ممنونم از عضو عزیزمون که اطلاع داد💫