«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_47 رسول: رفتم تو اتاق محمد... پرستار: اقا کجا میاید.. آقا... آقا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_48
عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی...
یه کلمه بگومحمد کجاست...
رسول که بستریه میگه نمیدونم...
تو میگی شیفته...
میرم اداره میگن نیست...
از اقا عبدی میپرسم جواب نمیده...
از بچه های سایت میپرسم همه میگن نمیدونیم یا بحثو عوض میکنن...
مگه میشه هیچکی ندونه محمد کجاست...
بابا من دارم دق میکنم...
دارم سکته میکنم...
آوا: انقدر استرس برات خوب نیست عطیه...
هرجا باشه... پ... پیداش میشه..... نگران نباش..
عطیه: بغض تو میگه باید نگران باشم...
استرس تو چشمات میگه باید نگران باشم..
اشکام شدت گرفت..
آوا..... تروخدا... تورو به جون بچت... اگه میدونی محمد کجاست بهم بگو...
آوا: سرمو بالا اوردمو تو چشماش نگاه کردم...
عطیه: آوا...
محمد کجاست!؟
آوا: همزمان با صحبت کردم اشکام سرازیر شد..
بیمارستان....
پ.ن: 🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_48 عطیه: آوا چرا انقدر جواب سر بالا به من میدی... یه کلمه بگومحمد ک
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_49
رسول: حالم اصلا خوب نبود...
انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد قلبمم حس نمیکردم!
انقدر دردای بزرگ تر کشیدم که دیگه سر شدم!
هیچی حس نمیکنم...لمس شدم در مقابل این همه عذاب...
خدایا... خودت کمک کن...
این وضعیتی که الان توش گیر افتادیم.. ته ته درده...
ـــــــ فردا ـــــــ
آوا: عطیه جان تو برو خونه...
اینجا بمونی که چی بشه با این وضعت..
یه هفته دیگه زایمانه ها..
عطیه: چشمام خیس بود... به یه گوشه خیره شده بودم... گفتم: محمد تا یه هفته دیگه خوب میشه.. مگه نه؟
آوا: سکوت کردم...
ولی قلبم... داشت تیکه تیکه میشد...
عطیه: چرا حرف نمیزنی آو....
با صدای دستگاه ها و هجوم پرستارا به اتاق محمد حرفم نصفه موند...
از جام بلند شدمو خودمو رشوندم به شیشه اتاق...
رسول: ماتم برده بود...
انگار نمیتونستم از جام تکون بخورم...
بدون اینکه کوچک ترین تکونی بخورم داشتم بد ترین صحنه زندگیمو تماشا میکردم...
اشکام بی صدا سرازیر میشدن...
آوا: داشتن به محمد شوک الکتریکی میدادن...
اشکام بی وقفه سرازیر میشدن...
چشم خورد به عطیه....
عطیه: داشتم میوفتادم که اوا از پشت گرفت منو...
ـــــــــــــ
آوا: عطیه سرشو گذاشته بود رو شونم و گریه میکرد...
منم بی صدا اشک میریختم...
با خروج دکتر و پرستارا بلند شدیمو هجوم بردیم سمتشون...
آوا: چیشد اقای دکتر...
دکتر: خوشبختانه تونستیم برشون گردونیم...
اما..هنوز تو کماست..
عطیه: اشک تو چشام جمع شده بود...
قلبم داشت وایمیساد...
نفسم بالا نمیومد...
گفتم: ک. م. ا
سرم گیج میرفت...
چشمام درست نمیدید..
گوشام نمیشنید...
پخش زمین شدم و سیاهی مطلق...
پ.ن:......🙂💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عزیزانی که گزینه های دیگه و انتخاب کردن.. درمورد همه شخصیت هایی توی نظر سنجی بود رمان نوشته شده...
شخصیت اصلی رمان #عشق_تا_شهادت سعید و فرشید هستن..
شخصیت اصلی رمان #قضاوت داوود هستش
شخصیت اصلی رمان #گاندو3 محمد هستش
شخصیت اصلی رمانای دیگه هم رسوله دیگه😂
که البته شخصیت های اصلی رمان #مدافعان_امنیت محمد و رسول و عطیه و آوا بودن
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_49 رسول: حالم اصلا خوب نبود... انقدر حواسم پرت محمد بود که حتی درد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_50
(محمد زنده موند اما هنوز تو کماست)
ــــــــــــــــــ
دکتر: هرچه سریع تر باید زایمان بشن...
آوا: ولی هنوز یه هفته مونده که
دکتر: هر چقدد دیرتر اقدام کنیم ریسکش بالاتره..
ــــــــــــــ
آوا: تو نمازخونه نشسته بودم...
خدایا از وقتی یادمه تنها دعام این بوده که داغ عزیزامو نشونم نده..
خدایا.. تورو به عظمتت داغ عزیزامو نشونم نده...
ــــــــ
رسول: تو حیاط بیمارستان رو نیمکت نشسته بودم...
که آوا اومد نشست کنارم...
آوا: کی تموم میشه این کابوس...
رسول: قدرت تکلم نداشتم...
به رو به رو خیره شده بودم...
آوا: نیش خنده ای زدمو گفتم: زندگی مون مثل رمانا شده..
همه اتفاقای بعد داره همزمان باهم رخ میده..
رسول: بازم سکوت...
ـــــــــــــ
آوا: تقریبا دو ساعت از ورود عطیه به اتاق عمل میگذشت...
تو راه رو بیمارستان با رسول نشسته بودیم کخ پرستار از اتاق عمل بیرون اومدو...
پرستار: همراه عطیه نوروزی؟
آوا: منو رسول همزمان باهم بلند شدیم..
رسول: چیشده خانم....
پرستار: شما چه نسبتی دارید باهاشون؟
رسول: برادرشم...
پرستار: خدارشکر خطر رفع شده...
حال مادر و بچه هردو خوبه...
اما...
آوا: اما چی!؟
پرستار: چون بچه یکم زودتر از قرار معین شده به دنیا اومده یه چند روزی رو باسد داخل دستگاه باشه...
و مادر بچه هم چون به خاطر استرس بیش از اندازه حالش بد شده باید تحت مراقبت باشه و استرسم که... براش مثل سم میمونه...
پ.ن: بچشون به دنیا اومد🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_50 (محمد زنده موند اما هنوز تو کماست) ــــــــــــــــــ دکتر: هرچه
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_51
دوروز بعد:
رسول: داشتم از پشت شیشه به بچه عطیه و محمد نگاه میکردم...
که دستی روی شونم حس کردم...
وحید: رسول جان...
بریم؟
ـــــــــــ
آوا: یک ساعتی میشه که رسولو بردن اتاق عمل..
رفتم امام زاده...
ساعت 4 نصفه شب بود...
همیشه با رسولو محمدو عطیه باهم میومدیم اینجا...
الان فقط من اومدم...
تنهای تنها...
حتی یه نفرم اینجا نبود...
رفنم نشستم داخل...
تکیه دادم و سرمو چسبوندم به دیوار..
با به یاد اوردن اتفاقات اخیر ناخوداگاه اشکام سرازیر شد و سرمو روی زانو هام گذاشتم...
ــــــــــــــ
آوا: ساعت نزدیکای 6 بود...
نمازمو خوندمو راه افتادم سمت بیمارستان...
ــــــــ
آوا: یک ساعتی میشه که رسیدم بیمارستان اما رسول هنوز تو اتاق عمله..
سرمو به صندلی تیکه داده بودم....
با خروج اقا وحید بلند شدمو رفتم سمتش...
با ترس گفتم: چیشد...؟!
وحید: کلاهمو دراوردمو گفتم: خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود..
چند ساعتی تو اتاق ریکاوری میمونه بعدم منتقلش میکنیم به بخش..
آوا: به دیوار تکیه دادم... نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم...
پ.ن: تنهای تنها...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_51 دوروز بعد: رسول: داشتم از پشت شیشه به بچه عطیه و محمد نگاه میکر
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_52
چند روز بعد:
نرگس: آوا رو بغل کردمو سلام کردم...
آوا: لبخند زدمو منم سلام کردم...
تو اینجا چیکار میکنی
نرگس: از تو بغلش در اومدمو گفتم:مث اینکه اینجا محل کارمه ها😂 شما باید بگی اینجا چیکار میکنی؟
یه ابرومو انداختم بالا گفتم: بگو ببینم.. چرا هیچی به من نگفتی!
این چند روز رو من مرخصی بودم..
با از دهن پرستارا بشنوم اینجایین؟
بعد از کمی مکث گفتم: حالا.. حالت خوبه؟
آوا: به معنی نه سرمو تکوم دادم...
نرگس: بیا... بیا بریم تواتاق من یکم استراحت کن.. منم برم ببینم چه خبره..
ــــــــــ
آوا: رو تختی که واسه بیمارا بود دراز کشیده بودم...
دستمو گذاشته بودم رو پیشونیم...
که با صدای در سریع بلند شدمو نشستم..
نرگس: بعد از چند بار در زدن وارد اتاق شدم..
آوا: از روی تخت بلند شدمو نشستم رو صندلی...
خب... چیشد؟
نرگس: نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
عطیه فردا مرخصه ولی به خاطر اینکه بچش زیر دستگاهه که دستگاه خطر ناکیم نیستو فقط یکم بچه رو تقویت میکنه... بچه ان شاءالله سه روز دیگه مرخصه..
آقا محمد که... هنوز.. داخل کمان و.... هیچی تغییر نکرده...
آقا رسول هم که.. خداروشکر عملشون موفقیت آمیز بوده.. الانم که منتقل شدن به بخش
ان شاءالله یکی دو هفته دیگه ایشونم مرخصن..
آوا: فقط محمد فعلا موندگاره...
پ.ن: محمد💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_52 چند روز بعد: نرگس: آوا رو بغل کردمو سلام کردم... آوا: لبخند زد
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_53
دو هفته بعد:
عطیه: علی رو بغل کرده بودم...
بوسیدمشو شروع کردم به حرف زدن:
الهی مادر فدات بشه که مثل بابات آرومی...
اگه بدونی بابایی چقدر دلش میخواست تو زودتر به دنیا بیای و یه دل سیر بغلت کنه... ولی نشد... یکم باید تحمل کنی مامان... بهت قول میدم بابایی خیلی زود میاد پیشت...
تو فقط دعا کن....
دعا کن بابایی سالم و سلامت برگرده پیشمون..
ــــــ فردا ــــــ
رسول: از صبح بیخودی حالم خوب بود...
انگار هیچ غم و قصه ای نداشتم...
راه افتادم سمت بیمارستان...
ــــــ
رسول: با شوق وارد اتاق محمد شدم...
سلام فرمانده...
نمیخوای بیدار شی؟ نمیخوای چشماتو باز کنی بگی سلام استاد رسول...
نمیخوای زودتر سر پا بشی... بیای اداره... همه منتظرتنا... همه چشم به راهتنا...
اشک تو چشام جمع شده بود...
لبخند زدمو گفتم: از همه مهم تر... علی... پسرن چشم به راهته...
یادمه همیشه میگفتی آرزو دارم خدا یه پسر بهم بده اسمشو بزارم علی...
الان علی تو خونه منتظره که تو از در بیای تو...
بری بغلش کنی... بوسش کنی...
عطیه منتظرته.. آوا منتظرته...
دستای مثل یخشو تو دستام گرفتم...
م.... منم... خیلی دلم برات تنگ شده....
با حسرت به مانیتوری که به قلب محمد وصل بود نگاه کردمو آهی کشیدم...
حرکاتی که توی مانیتور تکرار میشد داشت متفاوت میشد...
احساس کردم انگشت محمد داره تکون میخوره...
با دست اشکای تو چشممو پاک کردم تا بهتر ببینم...
پ.ن: علی منتظرته...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_53 دو هفته بعد: عطیه: علی رو بغل کرده بودم... بوسیدمشو شروع کردم
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_54
رسول: یا خدا...
واقعا داره انگشتشو تکون میده...
سریع رفتم سمت ایستگاه پرستاری..
ـــــــــــ
رسول: دستام تو جیبم بود... هی اینور اونور میرفتم...
با خارج شدن وحید از اتاق رفتم سمتش...
چیشد...
وحید: خداروشکر از کما در اومده....
مث معجزه ست...
رسول: دستی روی صورتم کشیدمو و خداروشکر کردم...
ــــــــــــ
عطیه: نمیدونم چجوری ولی سریع خودمو رسوندم به بیمارستان...
آوا: از تاکسی پیاده شدم...
سریع رفتم داخل...
ــــــــــ
عطیه: شما برید خونه.. من میمونم اینجا.. خبری شد بهتون میگم..
آوا: نه من میمونم...
رسول: با اجازه هیچکدومتون نمیمونید🙂
هردوتاتون تشریف میبرید خونه من اینجا میمونم...
عطیه خانم شما برو به علی آقا رسیدگی کن
آوا خانم شمام بفرما برو خونه استراحت کن که بچم اذیت نشه یه وقت😂
به درب خروجی اشاره کردمو گفتم: خوش اومدید😂
خدایارو نگهدارتون!
عطیه و آوا: نگاهی به هم کردیمو زدیم زیر خنده...
پ.ن: معجزه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت #فصل_دوم #پارت_54 رسول: یا خدا... واقعا داره انگشتشو تکون میده... سریع رفتم سمت ا
#مدافعان_امنیت
#فصل_دوم
#پارت_55
وحید: خداروشکر حالش خیلی بهتره...
روز به روز داره بهتر میشه..
همین جوری پیش بره ان شاءالله هفته دیگه مرخصه...
رسول: لبخند زدمو گفتم: خداروشکر...
الان.. میتونم ببینمش؟
وحید: آره حتما...
مطمعنم خیلی خوشحال میشه اگه تورو ببینه..
رسول: وارد اتاق شدم...
محمد بی جون روی تخت افتاده بودو کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود..
رفتم کنارش و روی صندلی نشستم...
دستمو روی دستش گذاشتم...
محمد آروم آروم چشماشو باز کرد...
محمد: باورم نمیشد...
رسول بود...
رسول: اشک شوق تو چشمام جمع شده بود..
سلام آقا...
محمد: مات و مبهوت مونده بودم...
ر. س. و. ل
رسول: همزمان با صحبت کردنم اشکام سرازیر شد..
میدونی چند وقته اسممو صدا نزده بودی...
دستی به صورت خیسم کشیدم و لبخند زدم و گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود...
محمد: همنطور که به رسول خیره شده بودم اشکم سرازیر شد..
ــــــ مدتی بعد ـــــــ
رسول: داشتم کارای ترخیص محمدو انجام میدادم...
ـــــــ
محمد: از اتاق اومدم بیرون که با رسول مواجه شدم...
رسول: نزدیک تر رفتمو محکم بغلش کردم...
ــــــــ 1 ماه بعد ــــــــ
آوا: رسووول
جواب آزمایشو گرفتم..
رسول: چیشد
آوا: حدس بزن...
رسول: دختره؟
آوا: اشکام سرازیر شد و لبخند زدم
پ.ن¹: فصل دومم به خوبی و خوشی تموم شد🙂
پ.ن²: منتظر فصل بعدی باشیدا😌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب عزیزای دلم...
امیدوارم از رمان #مدافعان_امنیت لذت برده باشید💚
ممنونم که رمان منو انتخاب کردید و با شوق خوندید و کلی بهم انرژی دادید🙏🏻
ان شاءالله از فردا رمان جدید بارگذاری میشه ✍🏻
خیلی دوستون دارم دخترای قشنگم❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه تشریف آوردن..
این متن رو بخونید بهتون کمک میکنه رمانی که میخوایدو پیدا کنید...
طبق پیام هایی که بهم دادید رمان #مدافعان_امنیت رو میخواید بخونید...
متن رو بخونید وارد لینکی که نوشته #مدافعان_امنیت بشید...
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که تازه تشریف آوردن..
این متن رو بخونید بهتون کمک میکنه رمانی که میخوایدو پیدا کنید...
طبق پیام هایی که بهم دادید رمان #مدافعان_امنیت رو میخواید بخونید...
متن رو بخونید وارد لینکی که نوشته #مدافعان_امنیت بشید...