سـ🌺ــلام دوســتـــان عـــزیــــز🤚🏻
صبحتون پر انرژی و نشاط☕
🎋آرزو می ڪنیم وجــــودتـون
☔پر بشه از عطـــر و رنگ خدا
🎋وصبح را ســرشار از انرژی و
☔سلامتـی و نشاط آغاز ڪنید
🎋و امـــروزتـــــون آڪنـــده از
☔خیر و برڪت و شـادی باشه
#صبح_بخیر
#سرباز_زهرا 🍁
هم دانه امید به خرمن ماند
هم باغ و سرای بی تو و من ماند
سیم و زر خویش از درمی تا بجوی
با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخورده ست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کی آمد کی شد
#شعر
#خیام
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
از لج توهم شده میکشمشااااا😂😂
یا بسم الله الرحمن الرحیم😂😂
#سرباز_زهرا 🍁
سلام یک سوال
ایا امکان داره که تو این رمان محمد و رسول برادر باشن
چون وقتی رسول داشت با محمد حرف می زد گفت به
خاطر (عزیز )
به خاطر عطیه خانم
باید می گفت مادرت نه عزیز ایا این اشتباه شده یا نویسنده منظور دارد؟
_______________________
سلام نویسنده جان جواب بده😁
#سرباز_رهبر
لطفاً این سوال رو بذار تو کانال که همه اعضا جواب بدن:
بچه ها من یک سوال برام پیش اومده. بچه فاطمه تو فصل ۲ کجاشد؟!
یعنی تو فصل ۱ مگه اون شب که اومدن خونه محمد، فاطمه حامله نبود؟!
خب بعد تو فصل ۲ که عزیز شله زرد پخته بود کجا بود بچش؟!!!! یعنی چی؟!؟!؟! شماها میفهمین؟!؟!
_______________________
سلام کسی میدونه چرا😐
#سرباز_رهبر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
لطفاً این سوال رو بذار تو کانال که همه اعضا جواب بدن: بچه ها من یک سوال برام پیش اومده. بچه فاطمه تو
من سوالو خوندم گیچ شدم چه برسه به جوابش😂😂
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من سوالو خوندم گیچ شدم چه برسه به جوابش😂😂 #سرباز_زهرا 🍁
من الان قرار بود هدیه ها بخونم یهو همه جوابا یادم رفت🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#سرباز_رهبر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام یک سوال ایا امکان داره که تو این رمان محمد و رسول برادر باشن چون وقتی رسول داشت با محمد حرف م
قرار بود برادر باشن... ولی خب نشد
چون نیمخوام تاریخچه سریالو عوض کنم سعی میکنم تاجایی که میشه مثل سریال پیش برم...
و خب تصمیم بر این شد که رسول و محمد خیلی باهم رفیقن و از بچه گی باهم بزرگ شدن!
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_9 رسول: از دکتر محمد اجازه گرفتم و رفتم داخل.... با دیدن محمد تو اون اوضاع اشک تو چش
#گاندو3🐊
#پارت_10
داوود: سریع رفتیم پیش رسول
رسول جان
فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب در بیاد
رسول: مح...م...محم...محمدددد😱😳😭
سعید: رسول جان اروم باش
داوود: خواب دیدی محمد خوبه
رسول: وای خدایا شکر😞😭
ــــــــــــ
فاطمه: هرکاری میکردم آروم و قرار نداشتم....
از همیشه بیشتر استرس داشتم
حاضر شدن و رفتم خونه عزیز
ــــ
عزیز: عطیه خوابیده بود سریع بلند شدم رفتم درو باز کردم که بیدار نشه
فاطمه: سلام عزیز😍
عزیز: سلام قربونت برم
فاطمه: خدانکنه
خوبید
عزیز: قربونت
بیا تو
من جلو جلو رفتم تا درو باز کنم(بچه دست فاطمه بود)
رفتم تو دیدم عطیه جلومه
عطیه: عزیز کی بود😢
عزیز: فاطمس مادر
فاطمه: سلام عطیه جان😍
عطیه: سلام عزیزم(رفتن همو بغل کردن)
فاطمه: خوبی♥️
عطیه: خوبه قربانت
آخ عسلو😍
میشه بغلش کنم
عزیز: بفرمایید
و فاطمه کاوه و زیبا(اون یکی دخترش که همس ن کاوس، یکتون گفت یه دخترم داشته) رو بغل کرد
عطیه: آخخخ خدا حفظش کنه چقدر خواستنیه😍
فاطمه: قابل نداره😂😂❤️
عطیه: خواستم بخندم که یاد محمد افتادم....دوباره اشکام جمع شد اما سرمو زدم به عسل که مانع دیده شدن اشکام شد😢
چند ساعت گذشت و فاطمه هم رفت خونشون
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_10 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب د
#گاندو3🐊
#پارت_11
فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با سرعت از اتاق اومد بیرون و زقت سمت دکترا با اونا برگشت
رسول سریع دست پرستاررو گرفت
رسول: چ..چی...چیشده😰
ــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیز: آشوبی توس دلم راه افتاد.. بلند شدم قران رو برداشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرستار: همراهشونید؟
رسول: داداششم
پرستار: سری تکون دادم و بلافاصله رفتم تو اتاق
رسول: یعنییی چییییی چراااا جواب نمیییدهههه😠😭
رفتم پشت شیشه...
نهه😱😭
داوود:رسول، محمد چیش......
یا ابوالفضل.....
اقااااا😭(عبدی رو صدا زد)
عبدی: چیشده😥
داوود: 😭
عبدی: باورم نمشید....
محمدی که مثل پسرم دوست داشتم رو داشتن بهش شک میدادن...
ـــــــــــــــــــــــ
داشتم قران میخوندم که صدای عطیه نطرمو جلب کرد...
تو خواب داشت ناله میکرد..!
عطیه: ن.. ه.....مح...م... د....
مح...مد...ن...رو....
عزیز: رفتم کنارش اروم صداش زدم...
عطیه جان
عطیه مادر
داری خواب میبینی عزیزدلم
بیدار شو
عطیه: محمممدددددد
(و با جیغ بلند شد)
عزیز: محمد هیچی نشده قربونت برم..
نفس عمیق بکش
عطیه: بعد از اینکه بیدار شدم درد شدیدی رو تو دلم احساس کردم...
نتونستم جلو خودمو بگیرم... آخخخخخخ
عزیز: عطیه جان😰
عطیه: ب..چ..م..... آیییییییییییییی😖😫
عزیز: با خداا...بلند شدم سریع زنگ زدم به بیمارستان...
پ.ن¹: ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_10 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب د
دیدین گفتم
هزار بار تا حالا تجربه کردم اینارو😂😂
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_11 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با س
آفرین👏👏👏👏
فقط خداکنه همون بیمارستانی باشه که محمدم هست😻😻
که عالی میشه😁
#سرباز_زهرا 🍁