eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سلاااام صبحتون بخیییررر😍
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام یک سوال ایا امکان داره که تو این رمان محمد و رسول برادر باشن چون وقتی رسول داشت با محمد حرف م
قرار بود برادر باشن... ولی خب نشد چون نیمخوام تاریخچه سریالو عوض کنم سعی میکنم تاجایی که میشه مثل سریال پیش برم... و خب تصمیم بر این شد که رسول و محمد خیلی باهم رفیقن و از بچه گی باهم بزرگ شدن!
میخوام بهتون حال بدم😂😍 3تا پارت یه جا😂😂👇🏻
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_9 رسول: از دکتر محمد اجازه گرفتم و رفتم داخل.... با دیدن محمد تو اون اوضاع اشک تو چش
🐊 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب در بیاد رسول: مح...م...محم...محمدددد😱😳😭 سعید: رسول جان اروم باش داوود: خواب دیدی محمد خوبه رسول: وای خدایا شکر😞😭 ــــــــــــ فاطمه: هرکاری میکردم آروم و قرار نداشتم.... از همیشه بیشتر استرس داشتم حاضر شدن و رفتم خونه عزیز ــــ عزیز: عطیه خوابیده بود سریع بلند شدم رفتم درو باز کردم که بیدار نشه فاطمه: سلام عزیز😍 عزیز: سلام قربونت برم فاطمه: خدانکنه خوبید عزیز: قربونت بیا تو من جلو جلو رفتم تا درو باز کنم(بچه دست فاطمه بود) رفتم تو دیدم عطیه جلومه عطیه: عزیز کی بود😢 عزیز: فاطمس مادر فاطمه: سلام عطیه جان😍 عطیه: سلام عزیزم(رفتن همو بغل کردن) فاطمه: خوبی♥️ عطیه: خوبه قربانت آخ عسلو😍 میشه بغلش کنم عزیز: بفرمایید و فاطمه کاوه و زیبا(اون یکی دخترش که همس ن کاوس، یکتون گفت یه دخترم داشته) رو بغل کرد عطیه: آخخخ خدا حفظش کنه چقدر خواستنیه😍 فاطمه: قابل نداره😂😂❤️ عطیه: خواستم بخندم که یاد محمد افتادم....دوباره اشکام جمع شد اما سرمو زدم به عسل که مانع دیده شدن اشکام شد😢 چند ساعت گذشت و فاطمه هم رفت خونشون پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_10 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب د
🐊 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با سرعت از اتاق اومد بیرون و زقت سمت دکترا با اونا برگشت رسول سریع دست پرستاررو گرفت رسول: چ..چی...چیشده😰 ــــــــــــــــــــــــــــــ عزیز: آشوبی توس دلم راه افتاد.. بلند شدم قران رو برداشتم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پرستار: همراهشونید؟ رسول: داداششم پرستار: سری تکون دادم و بلافاصله رفتم تو اتاق رسول: یعنییی چییییی چراااا جواب نمیییدهههه😠😭 رفتم پشت شیشه... نهه😱😭 داوود:رسول، محمد چیش...... یا ابوالفضل..... اقااااا😭(عبدی رو صدا زد) عبدی: چیشده😥 داوود: 😭 عبدی: باورم نمشید.... محمدی که مثل پسرم دوست داشتم رو داشتن بهش شک میدادن... ـــــــــــــــــــــــ داشتم قران میخوندم که صدای عطیه نطرمو جلب کرد... تو خواب داشت ناله میکرد..! عطیه: ن.. ه.....مح...م... د.... مح...مد...ن...رو.... عزیز: رفتم کنارش اروم صداش زدم... عطیه جان عطیه مادر داری خواب میبینی عزیزدلم بیدار شو عطیه: محمممدددددد (و با جیغ بلند شد) عزیز: محمد هیچی نشده قربونت برم.. نفس عمیق بکش عطیه: بعد از اینکه بیدار شدم درد شدیدی رو تو دلم احساس کردم... نتونستم جلو خودمو بگیرم... آخخخخخخ عزیز: عطیه جان😰 عطیه: ب..چ..م..... آیییییییییییییی😖😫 عزیز: با خداا...بلند شدم سریع زنگ زدم به بیمارستان... پ.ن¹: ... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_11 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با س
🐊 ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ عزیز: خانم دکتر حال عروسم چطوره؟ دکتر: خداروشکر نه مادر و نه بچه آسیب جدی ندیدن فقط عروستون خیلی استرس داره...و ذین فشار های اصبی واسش سمه همسرش کجاست؟ باید چندتا نکته بهش بگم که تو خونه مواظبش باشه عزیز: همسرش یعین پسر من ماموریته و عروسم و پسرم پیش من زندگی میکنن به من بگسد خودم مواظبشم دکتر: اها...خیلی خب خب...... نباید اجازه بدید زیاد کار بکنه خودشو خسته کنه یا مهم تر از همه اصلا اصلا نباید بهش استرس وارد بشه همونطور که گفتم واسش سمه و به خودشو بچه اسیب میرسه الان میتونید برید پیشش بهش ارامش بدید انرژی مثبت بدید از چیزای خوب حرف بزنید خیلی به یه خبر خوب نیاز داره عزیز: چشم ممنون😞 ـــــــــــــــ عطیه: همونطور که اشک میریختم با کمک داشتیم از بیمارستان میرفتیم بیرون.... یه توضیح کوتاه: طبقه ای که عطیه و عزیز میخواستن طبقه سوم بود و طبقه ای که مال بیمارای دیگه بود طبقه دوم طبقه اول هم داروخانه... موقعی که عطیه اینا اومدن اسانسور درست بود و موقعی که برگشتن خراب شد...یعنی از طبقه سوم نمیومد طبقه اول...باید از سوم میومدن دوم(بدون اسانسور) و با اسانسور دوم میرفتن اول عزیز: خداروشکر پله ها انقدر نبودن که اذیت کننده باشه بلاخره رسیدیم داشتیم رد میشدیم.... ـــــــــــــــــــــ فرشید: باچیزی که دیدم بلند داااد زدم... یاااااااا حسینننن😱😭 داوود: دست یخ رسولو گرفته بودم... با چیزی که دیدم دستام شل شد😨😳 رسول: دستمو از تو دست داوود کشیدم بیرون و رفدم سمت شیشه.... با صحنه ای دیدم خشکم زد.. بدنم بی حس شد پاهام شل شد... خواستم برم تو که مثل خوابی که دیده بودم داوود و سعید دستامو گرفتن و نزاشتن برم تو.. گفتم: ولممممم کنیییددد سعید: رسول بزار کارشونو بکنن😭 رسول: سعید تروووخدااااا ولممممم کنننن داوود:رسول جان😭 رسول: ولممم کننن دااااااووددددددد داداشم،رفیقم کسی که از بچه گی باهام بزرگ شده داره جلو چشام پر پر میشهههه ولمممم کننننن داوود: با دیدن خط صافی که رو دستگاه بود دستام شل شد سعیدم همینطور... رسول: از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاق...😭 کلی دکتر کنار محمد بودن و بهش شوک میدادن... چشای من دوخته شده بود به اون دستگاهی که به قلب محمد وصله...اون دستگاهی که یه خط صاف روش نقش بسته بود..... ــــــــــــــــــــــ عطیه: چند قدم مونده بود به آسانسور برسیم که یه چیزی نظرمو جلب کرد🧐 اون اقایی بود که اومد گفت محمد مریض احواله یکم بیشتر توجه کردم، خودش بود... رفتم سمتشون عزیز: دکمرو زدم که دیدم عطیه پشتش به منه و داره میره اون سمت صداش زدم: عطیه؟! عطیه: رفتم جلوتر.... با صحنه ای که دیدم احساس کردم قلبم نمیزنه😳😭😱 پ.ن¹: خط صاف... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من دیگه رفتم تا 3 روز دیگه ☺️🔫😂
اما خداروشکر که عطیه فهمید😂 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من دیگه رفتم تا 3 روز دیگه ☺️🔫😂
به کجا چنین شتابان؟😂 یه پارت دیگه بده بعد برو تا فردا نه سه روز دیگهههه 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من دیگه رفتم تا 3 روز دیگه ☺️🔫😂
بخدا الان گریممممم گرفتهههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫
سلام روزتون بخیر دوستان ، امیدوارم حال دلتون شادِشاد باشد💛 🦋
شروع فعالیت 🦋
من احساس می‌کنم که بزرگترین پاداش برای انجام هر کار، فرصتی برای انجام کار‌های بیشتر است. 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
یک فرد موفق کسی است که می‌تواند با آجر‌هایی که دیگران به سمت او پرتاب کرده‌اند، پایه و اساس محکمی بنا کند. 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
پروژه‌ای که شما در برابر آن بیشترین مقاومت را می‌کنید، بزرگترین رشد شما را به همراه دارد. 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
هرگز به خاطر زمان، هدف خود را رها نکنید؛ در هر صورت زمان خواهد گذشت. 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷