«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
لطفاً این سوال رو بذار تو کانال که همه اعضا جواب بدن: بچه ها من یک سوال برام پیش اومده. بچه فاطمه تو
من سوالو خوندم گیچ شدم چه برسه به جوابش😂😂
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من سوالو خوندم گیچ شدم چه برسه به جوابش😂😂 #سرباز_زهرا 🍁
من الان قرار بود هدیه ها بخونم یهو همه جوابا یادم رفت🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
#سرباز_رهبر
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
سلام یک سوال ایا امکان داره که تو این رمان محمد و رسول برادر باشن چون وقتی رسول داشت با محمد حرف م
قرار بود برادر باشن... ولی خب نشد
چون نیمخوام تاریخچه سریالو عوض کنم سعی میکنم تاجایی که میشه مثل سریال پیش برم...
و خب تصمیم بر این شد که رسول و محمد خیلی باهم رفیقن و از بچه گی باهم بزرگ شدن!
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_9 رسول: از دکتر محمد اجازه گرفتم و رفتم داخل.... با دیدن محمد تو اون اوضاع اشک تو چش
#گاندو3🐊
#پارت_10
داوود: سریع رفتیم پیش رسول
رسول جان
فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب در بیاد
رسول: مح...م...محم...محمدددد😱😳😭
سعید: رسول جان اروم باش
داوود: خواب دیدی محمد خوبه
رسول: وای خدایا شکر😞😭
ــــــــــــ
فاطمه: هرکاری میکردم آروم و قرار نداشتم....
از همیشه بیشتر استرس داشتم
حاضر شدن و رفتم خونه عزیز
ــــ
عزیز: عطیه خوابیده بود سریع بلند شدم رفتم درو باز کردم که بیدار نشه
فاطمه: سلام عزیز😍
عزیز: سلام قربونت برم
فاطمه: خدانکنه
خوبید
عزیز: قربونت
بیا تو
من جلو جلو رفتم تا درو باز کنم(بچه دست فاطمه بود)
رفتم تو دیدم عطیه جلومه
عطیه: عزیز کی بود😢
عزیز: فاطمس مادر
فاطمه: سلام عطیه جان😍
عطیه: سلام عزیزم(رفتن همو بغل کردن)
فاطمه: خوبی♥️
عطیه: خوبه قربانت
آخ عسلو😍
میشه بغلش کنم
عزیز: بفرمایید
و فاطمه کاوه و زیبا(اون یکی دخترش که همس ن کاوس، یکتون گفت یه دخترم داشته) رو بغل کرد
عطیه: آخخخ خدا حفظش کنه چقدر خواستنیه😍
فاطمه: قابل نداره😂😂❤️
عطیه: خواستم بخندم که یاد محمد افتادم....دوباره اشکام جمع شد اما سرمو زدم به عسل که مانع دیده شدن اشکام شد😢
چند ساعت گذشت و فاطمه هم رفت خونشون
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_10 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب د
#گاندو3🐊
#پارت_11
فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با سرعت از اتاق اومد بیرون و زقت سمت دکترا با اونا برگشت
رسول سریع دست پرستاررو گرفت
رسول: چ..چی...چیشده😰
ــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیز: آشوبی توس دلم راه افتاد.. بلند شدم قران رو برداشتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرستار: همراهشونید؟
رسول: داداششم
پرستار: سری تکون دادم و بلافاصله رفتم تو اتاق
رسول: یعنییی چییییی چراااا جواب نمیییدهههه😠😭
رفتم پشت شیشه...
نهه😱😭
داوود:رسول، محمد چیش......
یا ابوالفضل.....
اقااااا😭(عبدی رو صدا زد)
عبدی: چیشده😥
داوود: 😭
عبدی: باورم نمشید....
محمدی که مثل پسرم دوست داشتم رو داشتن بهش شک میدادن...
ـــــــــــــــــــــــ
داشتم قران میخوندم که صدای عطیه نطرمو جلب کرد...
تو خواب داشت ناله میکرد..!
عطیه: ن.. ه.....مح...م... د....
مح...مد...ن...رو....
عزیز: رفتم کنارش اروم صداش زدم...
عطیه جان
عطیه مادر
داری خواب میبینی عزیزدلم
بیدار شو
عطیه: محمممدددددد
(و با جیغ بلند شد)
عزیز: محمد هیچی نشده قربونت برم..
نفس عمیق بکش
عطیه: بعد از اینکه بیدار شدم درد شدیدی رو تو دلم احساس کردم...
نتونستم جلو خودمو بگیرم... آخخخخخخ
عزیز: عطیه جان😰
عطیه: ب..چ..م..... آیییییییییییییی😖😫
عزیز: با خداا...بلند شدم سریع زنگ زدم به بیمارستان...
پ.ن¹: ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_10 داوود: سریع رفتیم پیش رسول رسول جان فرشید: شونه هاشو یکم فشار دادم تا از خواب د
دیدین گفتم
هزار بار تا حالا تجربه کردم اینارو😂😂
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_11 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با س
آفرین👏👏👏👏
فقط خداکنه همون بیمارستانی باشه که محمدم هست😻😻
که عالی میشه😁
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#گاندو3🐊 #پارت_11 فرشید: یه پرستار اومد رفت تو اتاق محمد داشت معاینه اش میکرد که با ترس و وحشت با س
#گاندو3🐊
#پارت_12
ـــــــــــــــ بیمارستان ــــــــــــــ
عزیز: خانم دکتر حال عروسم چطوره؟
دکتر: خداروشکر نه مادر و نه بچه آسیب جدی ندیدن فقط عروستون خیلی استرس داره...و ذین فشار های اصبی واسش سمه
همسرش کجاست؟
باید چندتا نکته بهش بگم که تو خونه مواظبش باشه
عزیز: همسرش یعین پسر من ماموریته و عروسم و پسرم پیش من زندگی میکنن به من بگسد خودم مواظبشم
دکتر: اها...خیلی خب
خب......
نباید اجازه بدید زیاد کار بکنه
خودشو خسته کنه
یا مهم تر از همه اصلا اصلا نباید بهش استرس وارد بشه همونطور که گفتم واسش سمه و به خودشو بچه اسیب میرسه
الان میتونید برید پیشش
بهش ارامش بدید
انرژی مثبت بدید
از چیزای خوب حرف بزنید
خیلی به یه خبر خوب نیاز داره
عزیز: چشم ممنون😞
ـــــــــــــــ
عطیه: همونطور که اشک میریختم با کمک داشتیم از بیمارستان میرفتیم بیرون....
یه توضیح کوتاه:
طبقه ای که عطیه و عزیز میخواستن طبقه سوم بود و طبقه ای که مال بیمارای دیگه بود طبقه دوم طبقه اول هم داروخانه...
موقعی که عطیه اینا اومدن اسانسور درست بود و موقعی که برگشتن خراب شد...یعنی از طبقه سوم نمیومد طبقه اول...باید از سوم میومدن دوم(بدون اسانسور) و با اسانسور دوم میرفتن اول
عزیز: خداروشکر پله ها انقدر نبودن که اذیت کننده باشه بلاخره رسیدیم
داشتیم رد میشدیم....
ـــــــــــــــــــــ
فرشید: باچیزی که دیدم بلند داااد زدم...
یاااااااا حسینننن😱😭
داوود: دست یخ رسولو گرفته بودم...
با چیزی که دیدم دستام شل شد😨😳
رسول: دستمو از تو دست داوود کشیدم بیرون و رفدم سمت شیشه....
با صحنه ای دیدم خشکم زد..
بدنم بی حس شد
پاهام شل شد...
خواستم برم تو که مثل خوابی که دیده بودم داوود و سعید دستامو گرفتن و نزاشتن برم تو..
گفتم: ولممممم کنیییددد
سعید: رسول بزار کارشونو بکنن😭
رسول: سعید تروووخدااااا ولممممم کنننن
داوود:رسول جان😭
رسول: ولممم کننن دااااااووددددددد
داداشم،رفیقم کسی که از بچه گی باهام بزرگ شده داره جلو چشام پر پر میشهههه
ولمممم کننننن
داوود: با دیدن خط صافی که رو دستگاه بود دستام شل شد سعیدم همینطور...
رسول: از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاق...😭
کلی دکتر کنار محمد بودن و بهش شوک میدادن...
چشای من دوخته شده بود به اون دستگاهی که به قلب محمد وصله...اون دستگاهی که یه خط صاف روش نقش بسته بود.....
ــــــــــــــــــــــ
عطیه: چند قدم مونده بود به آسانسور برسیم که یه چیزی نظرمو جلب کرد🧐
اون اقایی بود که اومد گفت محمد مریض احواله یکم بیشتر توجه کردم، خودش بود...
رفتم سمتشون
عزیز: دکمرو زدم که دیدم عطیه پشتش به منه و داره میره اون سمت
صداش زدم:
عطیه؟!
عطیه: رفتم جلوتر....
با صحنه ای که دیدم احساس کردم قلبم نمیزنه😳😭😱
پ.ن¹: خط صاف...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من دیگه رفتم تا 3 روز دیگه ☺️🔫😂
الان فقط میخوام بکشمت😭😭
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من دیگه رفتم تا 3 روز دیگه ☺️🔫😂
به کجا چنین شتابان؟😂
یه پارت دیگه بده بعد برو تا فردا نه سه روز دیگهههه
#سرباز_زهرا 🍁
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
من دیگه رفتم تا 3 روز دیگه ☺️🔫😂
بخدا الان گریممممم گرفتهههههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫
#دختر_چادری
سلام روزتون بخیر دوستان ، امیدوارم حال دلتون شادِشاد باشد💛
#بسیجی🦋
من احساس میکنم که بزرگترین پاداش برای انجام هر کار، فرصتی برای انجام کارهای بیشتر است.
#متن_انگیزشی
#بسیجی🦋
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
یک فرد موفق کسی است که میتواند با آجرهایی که دیگران به سمت او پرتاب کردهاند، پایه و اساس محکمی بنا کند.
#متن_انگیزشی
#بسیجی🦋
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
پروژهای که شما در برابر آن بیشترین مقاومت را میکنید، بزرگترین رشد شما را به همراه دارد.
#متن_انگیزشی
#بسیجی🦋
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
هرگز به خاطر زمان، هدف خود را رها نکنید؛ در هر صورت زمان خواهد گذشت.
#متن_انگیزشی
#بسیجی🦋
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷