پارت 2#بامدادخمار#
چون ماجرا به خير گذشته بود اكنون چنان راه مي رفت كه انگار تحمل وزن بدن خود را روي پاهاي كشيده و خوش تراشش ندارد
مامان بلوز سفيد آستين بلند و دامن سياه پليسه به تن داشت و ژاكت سفيد كشميري بر دوش انداخته بود. موهاي زيتوني رنگش كوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهايش را رنگ كند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صداي دمپايي هاي طبي اش در راهرويي كه به اتاق عمه جان مي رفت كم و كمتر شد.
رايحه عطر ملايمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن، فقط يك اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي كه پنجره كوچكي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق هاي خواب، اتاق كار پدر، اتاقي كه بچه ها در آن درس مي خواندند يا بازي مي كردند.
خانه حكايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي كرد. مامان نقاشي مي كرد. البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر محكوم مي كرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق كه اين همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي كردند، مي توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را ناديده بگيرند چه طور مي توانستند او را از ازدواج با مردي كه دوست داشت منع كنند
مدتي طول كشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد. مامان دارد او را درس مي دهد. خيال مي كنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ... من
صداي تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان مي آمد. مامان زير بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمي قهوه اي و جوراب كلفت پوشيده بود. يك روسري كوچك قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت. چشمان ميشي اش كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان كندن بود.
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي دانست چند سال؟ با اين همه گوشش خوب مي شنيد و دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟ زمان جوانيش چه شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر فعلي كه نمي شد چيزي فهميد. همه مي گفتند كه سودابه شبيه جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان را صميمانه دوست داشت.
اين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه سودابه كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و پايين تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند. مامان اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد.
عمه جان مي خنديد و مي گفت
-ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام.
فقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود. نه اين كه غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد زير پايشان نگذاشته باشند. بلكه به اين دليل كه هميشه در آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه. اين تار انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست دراز نمي كردند. به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر سودابه از حد خودش كرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند
پيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز كرد تا آن را بردارد و گفت:
- عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم.
دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد.
سودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد عمه جان را شنيد:
- اي واي، ديدي شكست!
اين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد. رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند
پارت 3,#بامداد خمار#
گويي جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود و آن وقت به سوي پيمان برگشته و تهديدي را كه بارها قول آن را داده بود عملي كرده بود. چنان پس گردنش زده بود كه صداي سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.
عمه جان مي آمد و بوي گندم و شاهدانه را با خود مي آورد. امكان نداشت سر گنجه عمه جان برويد و كيسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه اين كه شكلات و كيك و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شكلات و آدامس و آب نبات فروشي داشت. هميشه از بهترين نوع آن ها، هميشه مي گفت:
- اين شكلات را بگير پيمان جان. ولي بعد از شام بخوري ها. وگرنه مامان دعوايت مي كند.
- يا سودابه، آدامس مي خواهي يا آب نبات؟
و يا رو به خواهر كوچك تر سودابه مي كرد و مي پرسيد:
- سپيده جان، تو آدامس مي خواهي يا شكلات؟
- من گندم و شاهدانه مي خواهم عمه جان.
و هر سه در يك نشست ته كيسه گندم و شاهدانه را بالا مي آوردند و باز فردا روز از نو روزي از نو. گاه بچه ها در حيرت بودند كه در صندوقچه عمه جان چيست؟ ديگر چه خوراكي مي تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولي چون عقلشان به جايي نمي رسيد، رهايش مي كردند و پي كار خود مي رفتند.
اكنون مامان در حالي كه با يك دست زير بازوي عمه جان را گرفته بود با دست ديگر آن جعبه را حمل مي كرد. دل در سينه سودابه فرو ريخت. گويي حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قديمي پر نقش و نگار سندي بود كه بيش از همه او را محكوم مي كرد
عمه جان نشست و صندوقچه روي ميز مقابل او قرار گرفت. مامان جميله را صدا زد تا براي عمه جان چاي بياورد. يك ظرف كريستال كوچك پر از بيسكويت روي ميز بود. عمه جان رو به سوي زن برادرش كرد و پرسيد
- داداش خانه نيست
چه سوال بي معنايي. جاي اتومبيل برادرش در گاراژ ته حياط كنار اتومبيل ناهيد خالي بود.
- رفته بيرون.
- كجا رفته
- رفته اسكي. پيمان و سپيده را برده اسكي.
ولي سودابه خوب مي دانست كه بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتي كه بر سر يكديگر فرياد بكشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جميله چاي آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالي كه در اتاق را مي بست گفت:
- نصيحتش كنيد. شما را به خدا نصحيتش كنيد.
سكوت در اتاق برقرار شد. سودابه از اين كه عمه جان تظاهر به ندانستن مي كرد خسته شد و با عصبانيت گفت
- خوب نصيحتم كنيد ديگر، عمه جان.
باز هم عمه جان ساكت بود.
- مامان مي گويد اگر شما موافقت كنيد، آن ها هم موافقت مي كنند و اگر نكنيد آن ها هم موافقت نمي كنند.
به عمه جان مي نگريست. يك كلام بگو و جانم را خلاص كن. آره يا نه؟ ولي عمه جان ساكت و گرفته بود. از پنجره به بيرون مي نگريست. عاقبت با صدايي گرفته، انگار كه با خودش حرف مي زند، آهسته گفت:
- آخر وقتش رسيد.
- چي؟
عمه جان برگشت و به او خيره شد:
- من چه كاره هستم كه به تو بله يا نه بگويم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را مي توانم برايت بگويم. آن وقت اين تو هستي كه بايد تصميم بگيري.
سودابه با بي حوصلگي گفتك
- عمه جان، صد دفعه از اين قصه ها برايم گفته ايد. قصه شيطاني هاي خودتان را كه بچه بوديد برايم گفته ايد ولي ...
- نه جانم. اصل كاري را نگفته ام. آن را گذاشته بودم براي امروز. اگر يك بار اصل آن را مي گفتم، ديگر نمي توانستم جلوي خودم را بگيرم. سالي صد بار تكرارش مي كردم. خوب، پيري و بي همدمي است ديگر! آن وقت ديگر آن اثري را كه بايد داشته باشد نداشت
عمه جان باز ساكت شد. بعد بي مقدمه پرسي
- خيلي دوستش دار
- آخ، آره عمه جان خيلي ولي هيچ كس نمي فهمد
چشمان عمه جان برق زد. يك لحظه انگار كه چشمانش جوان شد. جوان، درشت، ميشي و درخشان. آيا اين واقعا نگاه عمه جان بود يا سودابه تصوير خود را در چشم او ديده بود؟ حالا مي فهميد كه چرا مي گويند سودابه شبيه عمه جان است.
- من مي فهمم.
و باز ساكت شد
سودابه آهي كشيد كه شبيه به نفس كشيدن بود. يا نفسي كه به صورت آه، بيرون آمد و عمه جان لبخند زد.
- سودابه جانم، مواظب باش. خيلي مواظب باش. كاري نكن كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه اين و آن مزاحم و سربار باشي. نه، من ناشكري نمي كنم. نسبت به پدرت حق ناشناس نيستم. مرا در خانه خودش جا داده، اموال مرا سرپرستي كرده. نمي گويم در حق من كوتاهي كرده. زحمتم را كشيده. تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه هاي برادر و خواهرهايم. نوش جانتان، من كه وارثي جز شماها ندارم. با اين همه خودم شرمنده ام. مي دانم كه سربار مادرت هستم.
- اوه عمه جان
- نه عزيز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده، دختر خود منست. ولي خوب، بالاخره هر زني خواهان يك زندگي زناشويي تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من خوب مي دانم چه مي گويم. خيلي سخت است آدم را بنا بر ملاحظاتي تحمل كنند. آخ جان دلم
پارت 4#بامداد خمار#
https://eitaa.com/roomannkadeh
هر چه اطرافيان مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند.
- عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم
- چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي. روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالايت مي روم. وان يكاد مي خوانم و از دور به طرفت فوت مي كنم. دعا مي كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد. الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم. تو اين چيزها را مي دانستي
سودابه هيچ چيز نمي دانست.
عمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلايي كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را گشود. سودابه با حيرت گفت:
- اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟
عمه خنديد
- آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش بوديد، مگه نه
در صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل مي كرد
عمه جان چاي خود را نوشيد، در مبل فرو رفت و به عقب لم داد و دسته عصا را به دست گرفت. دو پاي خود را دراز كرد. مچ پاي چپ خود را روي مچ پاي راست انداخت. اولين بار بود كه از درد پا نمي ناليد. به چشمان سودابه نگريست و با محبت پرسيد:
- اگر از اولش برايت بگويم خسته نمي شوي
سودابه با اشتياق گفت:
- نه عمه، نه، خسته نمي شوم
بهار بود سودابه جان، بهار. اي لعنت بر اين بهار كه من هنوز عاشقش هستم. اوايل سلطنت رضا شاه بود. همين قدر مي دانم كه چند سالي از تاجگذاري او مي گذشت. چند سال، چهار سال؟ پنج سال؟ سه سال؟ نمي دانم. از من نپرس كي قاجار رفت و كي رضا شاه آمد. سر و صدا و تق و توق بود. حرف از رفتن قاجار بود. حرف از سردار سپه بود. حرف از تاجگذاري رضا خان بود. ولي من نمي دانم. انگار در اين دنيا نبودم. در دنيايي ديگر بودم. آنچه دلم مي خواست همان در يادم مانده.
عمه جان ساكت شد. چانه را روي عصا نهاد و به باغ يخزده خيره شد
انگار همين ديروز بود... آخ سودابه جان كه عمر چه قدر زود مي گذرد.... و به خدا كه خداوند چه عمر كوتاهي به ما داده و تازه بيشتر اين دوران كوتاه حيات هم يا به بچگي مي گذرد يا به پيري. دوران لذت چه قدر كوتاه است. قديمي ها چه درست گفته اند: « مانند عمر گل. » تو هم تا مثل من پير نشوي معناي اين حرف را نمي فهمي. نمي فهمي عمر برف است و آفتاب تموز، يعني چه؟ الهي كه پير بشوي دختر جان....
عمه جان ساكت شد و به باغ خيره گشت. يادش رفته بود؟ يا دوباره خوابيده بود؟
عمه جان!
سكوت.
عمه جان
عمه گريه مي كرد.
نمي دانم. از قاجار هيچ نمي دانم. از رضا خان هيچ نمي دانم. از دنيا غافل بودم سودابه جان. چون عاشق بودم. هر كه خواهد بيا و هر كه خواهد گو برو. جهان مي خواهد زير و رو شود. چه اهميتي دارد؟ فقط او بماند. مگر نه
عمه جان با چشمان اشك آلود در چشمان سودابه نگريست و لبخند عاشقانه غمناكي زد. مانند لبخند يك دختر جوان. چشمان سودابه هم غرق اشك بود.
عمه دوباره پرسيد
- كه گفتي خيلي دوستش داري؟
سودابه شيفته وار پاسخ داد:
- آره عمه جان
- خدا به دادت برسد دختر جان. خدا به دادت برسد.
بله بهار بود و خانه ما غرق گل و گياه شده بود. بيروني و اندروني پر از گلدان هاي گل بود. حياط خانه پدريم، حياط نگو، باغ بهشت. ظهرها بوي غذاهاي خوشمزه از آشپزخانه ته حياط و پشت درخت ها بلند بود و با بوي گل ها درهم مي آميخت. آب حوض تميز و پاك بود. آخر از خانه ما قنات رد مي شد. و با اين همه آب انبار و پاشير عليحده هم داشتيم. همان ته حياط. با فاصله كمي از آشپزخانه. دايه ما بچه ها از كنار حوض رد نمي شد چون مي ترسيد آب به دامنش ترشح كند و نجس شود. فيروز خان، درشكه چي پدرم كه اهل جنوب بود و عاشق آب، هر وقت كه به مناسبت كاري به حياط اندرون مي آمد، مي پرسيد:
- دايه خانم، ترشح آب نجس است يا ادرار بچه ها؟
دايه خانم مي گفت
- پهن اسب، ذليل شده
فيروز خان غش غش ريسه مي رفت. حالا به خودم مي گويم شايد اين هم يك جور خوش و بش كردن بود
اين قدر توي خانه ما، توي بيروني و اندروني، كلفت و نوكر و باغبان و برو و بيا بود كه همه شان يادم نيست. روزي نبود كه هفت هشت نفر سر سفره آقا جانم نان نخورند. لقب پدرم بصيرالملك بود و سه چهار پارچه ده و آبادي داشت. مرد با سواد و تحصيلكرده اي بود. يكي دو سالي در روسيه درس خوانده بود
شاعر بود. روشنفكر بود. عاشق اپرا بود كه در روسيه تماشا كرده بود. آقا بود. پدر مهرباني بود. با بچه هايش خيلي خوب تا مي كرد. حالا فكر نكني مثل داداشم بود كه مي نشيند با بچه هايش بحث سياسي و علمي و هنري مي كند ها! ولي خوب، براي دوران خودش به اصطلاح خيلي امروزي بود. با اين همه ما باز هم از او حساب مي برديم. مادرم، سودابه جان، واقعا نازنين بود. مثل اسمش.
پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم كوچكتر بود. دختر يكي از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و براي پدرم سه دختر آورده بود كه من دومي بودم. يك آقا به پدرم مي گفت و ده تا آقا از دهانش مي ريخت. خواهر اولم ازدواج كرده بود و يك پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر كوچك ترم خجسته بود. مي خواست او را براي پسرش بگيرد. خواهرم پنج شش سال از من كوچكتر بود. ولي فعلا نوبت من بود كه بزرگ تر بودم.
مادرم آرزوي يك پسر داشت. در آن زمان سي و دو سال بيشتر نداشت و يكي دو هفته بود كه از بوي غذا حالش به هم مي خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ويار داشت. پدرم مي گفت: «نازنين خودت رو خسته نكن» يا «نازنين غذاي قوت دار بخور» ، « نازنين اين كار را نكن، نازنين اين كار را بكن.» حالا در اين هير و وير قرار بود براي من هم خواستگار بيايد.
ما يک معلم سرخانه داشتيم که به مادرس مي داد و خانم باجي همسرش خياط سرخانه ما بود. زن بيچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ويار پرپر مي زد که محبوبه لباس ندارد. دايه جانم مي گفت:
- خانم جان، محبوبه يک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان اين طور مي کنيد؟
مادرم مي ناليد:
- واي دايه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشيده.
آخر فکري به نظر دايه خانم رسيد. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها يک خياط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتي اسمش را هم به مادرم نمي گفتند. آخر زنها هميشه از اين چشم و همچشميها داشته اند. ئلي نمي دانم دايه خانم چه زباني ريخت و چه گفت که عمه جانم به قول دايه ها سگرمه ها را در هم کشيد و گفت:
- اگر چه مي دانم نازنين خانم از اول چشمشان دنبال اين خياط بوده و اين حرف ها بهانه است، ولي به خاطر دختر برادرم مي فرستم فردا عصري بيايد منزلتان. ولي از قول من به نازنين خانم بگو، خانم ما که هر کاري از دستمان بر بيايد کوتاهي نمي کنيم. شما هم آن قدر با ما سر سنگين نباشيد.
پدر در اندروني بود که دايه مخصوصاً جلوي او پيغام را به مادرم رساند. مادرم با چشماني که از شوق پيدا کردن يک خياط خوب برق ميزد و از پيغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:
- وا، چه حرف ها! مي بينيد آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمي کردند که خياطشان را فرستادند. ولي من نمي دانم چه کوتاهي، چه جسارتي در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به يک بهانه صحبتي مي کنند که دلگيري پيش بيايد. انگار خوششان مي آيد مرا بچزانند.
پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:
- پس خانم، شما باز خانمي کنيد و لطفاً کوتاه بياييد تا واقعاً دلگيري پيش نيايد. موضوع را هر قدر کشش بدهيد بدتر مي شود.
- ولي آقا ...
- ولي آقا ندارد. هر که گوش را مي خواهد گوشواره را هم مي خواهد. من که شما را روي چشمم مي گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشيد.
مادرم با شرمندگي گفت:
- خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمايشاتي مي فرماييد. شما تاج سر ما هستيد. چشم، باز هم به خاطر گل روي شما چشم.
پدرم رو به دايه کرد و گفت:
- در ضمن دايه خانم آدم هر حرفي را نقل قول نمي کند.
دايه خانم رنجيده خاطر گفت:
- والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتيم.
- بعد از اين دستورات را الک کنيد. خوب هايش را بگوييد، بدهايش را نگوييد.
فوراً فهميدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دايه قهر ميکرد و مي رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پيدا کردن يک دايه تر و تميز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه يکي شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در مياني کرد.
- خوب، البته من هم بي تقصير نبودم. بي خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعيف و کم طاقت هم مي شود.
و قضيه فيصله پيدا کرد. دعواهاي پدر و مادرم در همين حد بود .انگار که دکلمه مي کردند .يا با هم مشاعره مي کردند .هر کدام به خوبي مي دانستند در کجا بايد کوتاه بيايند .از گل نازکتر به هم نمي گفتند .خطاهاي يکديگر را به رو نمي آوردند .اين گذشت ها تا آنجا بود که همگي مي دانستيم وقتي پدرم دو هفته يک بار شب هاي سه شنبه بيرون ميرود وشب به خانه بر نمي گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش مي خوابد .ولي نمي دانستيم ايا مادرم هم مي داند و به روي خودش نمي اورد يا واقعا نمي داند .
پنج سال پيش از آن .وقتي من ده سالم بود و مادرم خجسته را زاييده بود پدرم ابدا اظهار ناراحتي نکرد .حتي مثل هميشه براي مادرم يک سينه ريز طل
پارت 5#بامدادخمار#https://eitaa.com/roomannkadeh
ا هم خريده بود ولي اغلب مي ديديم که در حياط يا منزل قدم مي زند و در خودش فرو رفته است .تا اين که شبي به مادرم گفت :که به منزل ميرزراحسن مي رود .ميرزا حسن خان مرد محترمي بود از خانواده هاي شريف که دستش چندان به دهانش نمي رسيد .از دايه مي شنيدم که مي گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اينطور صدا مي کردند مي گويند اهل شعر وادب است وخوب تار مي زند ولي از او بدشان مي آيد چون اهل دل و خوشگذراني است و هر وقت آقا از خانه او بر مي گردند دهانشان بوي زهر ماري مي دهد
آن شب گويا پدرم افراط مي کند و سرش گرم مي شود وسفره دل را پيش ميرزا حسن خان باز مي کند که چقدر دلش پسر مي خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است ميرزا حسن خان هم نامردي نمي کند خواهر زشت و بيوه خودش را که مثل چوب کبريت لاغر و زشت بوده براي پدرم صيغه مي کند ومي گويد او از شوهر اولش يک پسر دو سه ساله دارد .شايد براي شما يک پسر بياوردشما فقط سرپرست او باشيد و سايه تان بالاي سرش باشد همين کافي است صبح که پدرم از خواب بيدار مي شود مثل سگ پشيمان مي شود ولي ديگر کار از کار گذشته است و نمي توانسته از سر قول خود برگردد همان شب عصمت خانم حامله مي شود و نه ماه بعد دوقلو براي پدرم مي زايد هر دو دختر هر دو سر زا مي روند .بعد از اين جريان پشت دستش را داغ کرد که ديگر لب به زهر ماري نزند البته مطابق قولي که به حسن خان داده بود هر پانزده روز يک بار به سراغ عصمت خانم مي رفت ولي او ديگر حامله نشد
گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زيبا بود زني نسبتا چاق سرخ وسفيد با موهاي روشن چشمان درشت وميشي وقد متوسط شنيدم که پدرم گفته بود همسرش شبيه خانم هاي زيبا و متشخص روسيه است مادرم هر بار که خانم هاي فاميل يا دوست و آشنا اين جمله را از پدرم نقل مي کرد از فرط شادي از خنده ريسه مي رفت .
دور افتادم .داشتم مي گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خياط عمه به خانه ما بيايد .سه هفته ديگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله براي خواستگاري به منزل ما بيايد. خواستگاري من براي پسرش.
سودابه هيجان زده پرسيد:راست مي گويي عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ايران بود؟ واي باورم نمي شود. راستي او خواستگار شما بوده؟ باور کن جانم. باور کن ولي من او را رد کردم.واي عمه جان، چه حما سودابه زبانش را گاز گرفت. چي
عمه جان لبخند زد
آراه مي گفتم. وسط حرفم نپر يادم مي رود. او حدود ده پانزده سالي از من بزرگتر بود و مي گفتند تازه از فرنگ برگشته دخترهاي خانواده هاي محترم برايش غش و ضعف مي کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خيلي از زن ها اين طوري مي مردند مثل حالا نبود که حکيم و دوا سر هر کوچه باشد
خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روي يک سنگ هزار تا چرخ مي زدم سرحال و سر دماغ بودم. معناي شوهر را نمي دانستم. فقط مي دانستم که اگر يکي دو سال ديگر هم بگذرد، پير دختر مي شوم
· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم مي خنديد
بله، هر زمان اقتضايي داردآن موقع هيجده ساله ها و بيست ساله ها پير دختر بودند. مادرم دستور داد فيروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که براي من پارچه بخرد و دايه را هم با خود برد. وقتي برگشت، مثل هميشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دايه که پارچه ها را مي آورد رفتم تا ببينم مادرم چه دسته گلي به آب داده و چه خريده
مادرم در حالي که چادر از سر برمي داشت به دايه گفت
- همه روز به روز پيرتر مي شوند دايه خانم. اين پيرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!
و خنديد. سر به سر دايه مي گذاشت. دايه گفت
- چه حرف ها مي زنيد. اين که آن پيرمرده نيست. آن بيچاره نا نداره راه بره. دائم يک گوشه داراز کشيده. دستش به دهانش نمي رسه ولي پول نان شبش را بالاي دود و دم ميده. حالا هم رفته خوابيده خانه و دکان را سپرده دست اين يک الف بچه. مثلاً شاگرد گرفته
مادرم گفت
- پسر با نمکي است
همين. همه فراموش کرديم. گاه با خودم مي گويم شايد همين يک جمله مادرم شعله را روشن کرد. شايد همين حرف مرا کنجکاو کرد و به صرافت انداخت. شايد هم قسمت بو
خياط آمد. زن چاق خوش رو و خوش اخلاق با قيافه اي نوراني بود. خدا رحمتش کند. تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بيدار شده بودم. سيني صبحانه جلو رويم پر از نان قندي و کره اي که از ده مي آوردند و پنير خيکي و مربا بود. دايه پشت سر هم براي من و مادر و خواهر کوچک ترم چاي مي ريخت. من و خواهرم مي خورديم و مادرم عق مي زد. دايه و خياط يک صدا قربان صدقه اش مي رفتند تا بخورد و جان بگيرد. آخر سر مادرم خسته و ما سير شديم. سيني ديگري براي انيس خانم خياط آوردند. ما بيرون رفتيم تا او به ميل دل ناشتايي بخورد. مي دانستيم در خانه اش صبحانه خورده ولي اي صبحانه کجا و آن کجا؟ واقعاً
پارت 6#بامدادخمار#https://eitaa.com/roomannkadeh
که ارزش دوباره خوردن را داشت.
مادرم براي ناهار مهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان و زن دايي مي آمدند از آشپزخانه آن سوي حياط بوي مرغ و برنج اعلاي رشتي و روغن کرمانشاهي مي آمد و همه را مست مي کرد.مادرم پاي اسباب بزک روي چهار پايه نشستيادم مي آيد دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورني را که ما به آن پنجدري مي گفتيم، بل هاي سنگين از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل يک ميز چوب گردوي نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشيمن که دور تا دور آن مخده چيده بودند مي نشستيم. مخده ها گلدوزي شده و پشتي ها مرواريد دوي شده بودند. زمستان ها کرسي بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاري ديواري در پنجدري بنيند، صداي ترق ترق هيزم ها را گوش کند و من برايش کتاب حافظ يا ليلي و مجنون و نظامي را بخوانم. خيلي با صفا بود.
زن فيروز درشکه چي که به خاطر پوست تيره اش به او دده خانم مي گفتيم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالاي سر او ايستاد. مرتب مادرم را باد مي زد تا مبادا عرق کند و سفيداب و سرخاب روي صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:
- مگر تو کار و زندگي نداري دختر؟ به چه ماتت برده اين چيزها براي دختر تماشا ندارد.
و در حالي که سرمه به چشم مي کشيد گفت:
- برو پيش انيس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود
لباسم تا شب تمام نشد. به قول انيس خانم خم رنگرزي که نبود. از آن جا که قرار بود غير از دو دست لباس يک چادر وال سفيد گلدار هم برايم بدوزد و همه اين ها لااقل دو سه روزي وقت مي خواست، مادرم از انيس خانم خواست که اين دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انيس از خدا مي خواست. سور و ساتش حسابي در خانه ما به راه بود. ولي بايد يک نفر به پسر و عروسش خبر مي داد. مادرم گفت آقا فيروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولي راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با اين شرط که فردا صبح زود براي امتحان لباسهايم برگردم موافقت کرد
مي خواستيم سوار کالسکه خاله بشويم که فکري به ذهن انيس خانم خياط رسيد
- اگر زحمت نباشد سر پيچ کوچه سوم منزلتان نزديک سقاخانه يک دکان نجّاري است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چي يک دقيقه بايستد و به او پيغام بدهد که من امشب اين جا مي مانم و بگويد که به پسرم خبر بدهد. آن وقت ديگر لازم نيست فيروز خان تا منزل ما برود
خاله و من و دختر خاله که تقريباً همسن و سال بوديم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستيم. من آخرين نفري بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم کمي که رفتيم، پيغام انيس از ياد هر سه ما رفت ولي کالسکه چي وظيفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزديک يک دکان کوچک دودزده اي ايستاد نزديک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه يک نفر روي يک ميز چوبي کهنه خم شده و تخته اي را رنده مي کشيد. شلوار سياه دبيت گشاد به تن داشت و پيراهن چلوار سفيدش که روي شلوار افتاده بود تا زانو مي رسيد. آستين ها را بالا زده و موهاي بلندش که روي پيشاني ولو شده بود با هر حرکت سرش که روي تخته خم بود موج مي خورد. بيشتر به دراويش شباهت داشت تا يک نجار. آن زمان موي مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبيده بود مثل موي تمام مردهايي که من در خانواده خودم مي ديدم. مثل تمام اشراف. ولي اين موها وحشي و رها بودند
به صداي ايستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگريست. نگاهش از سورچي به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوي کالسکه چي منحرف شد تعجب کرده بود. اين خانم ها با اين درشکه مجلل چه کار مي توانستند با او داشته باشند. کالسکه چي صدا زد
- آهاي جوان
بي اعتنا جلو آمد و با پشت دست عرق پيشاني را پاک کرد و گفت
- بله!
حرکت دستش که عرق از پيشاني مي سترد به نظرم شيرين آمد. با نمک بود. فقط همين. پيغام را شنيد و گفت
- چشم
نه او با ما حرف زد و نه ما با او. و ديگر از خاطرم رفت
- اين چه جور مغزيي است خريده اي دايه جان! مگر من دختر کولي هستم
دايه خانم با اعتراض گفت
- خوب محبوبه جان، من چه مي دانم ننه. گفتي صورتي باشد، نبود. من هم قرمز خريدم
مادرم با ناراحتي نوار را در دستش گرفت و بالا بر
- آه دايه خانم. من که مستوره داده بودم.
- خوب نداشت خانوم جان.
با حرص گفتم
- خودم مي رم مي خرم. از کجا خريدي
- از دهانه بازارچه.
مادرم با بي حوصلگي گفت
- با گالسکه برو که زود برگردي
دايه خانم گفت
- واي خانم جان، دو قدم راه که بيشتر نيست. خودم باهاش مي روم و مي آيم
از حرف دايه تعجّب کردم. زن تنبل چه طور اين قدر زرنگ شده بودنگو که نذر داشت براي شفاي سر دردش شمع روشن کند بيچاره ميگرن داشت. آن زمان کسي چه مي دانست ميگرن يعني چه؟
انيس خانم به التماس گفت
-پارت 7#بامدادخمار#https://eitaa.com/roomannkadeh
پس دايه خانم قربان قدمت، ببين آن نجاره پيغام مرا به پسر و عروسم داده يا نه؟ دلم جوش مي زند. اين پسره يک کمي سر به هواست. در ضمن بگو باز هم برود منزل ما بگويد اگر من دير امدم نگران نوشند، شايد يک روز ديگر کارم طول بکشد.
حدود ظهر بود. دکان نجاري هنوز بسته بود. پس به دنبال خريد رفتيم و نوار را گرفتيم. وقت برگشتن از دور صداي خِرخِر اره کردن را شنيدم. دايه خانم گفت:
- خوب. الحمدالله دکان را باز کرده. اي آدم گل و گيوه گشاد! محبوبه جان، صبر مي کني من اين دو تا شمع را روشن کنم؟
با بي حوصلگي پا بر زمين کوبيدم. دايه التماس کرد:
- قربان قدت بروم الهي، يک نوک پا، صبر کن.
- پس زود باش. خيلي طولش نده.
- مي خواهي تو پيغام انيس خانم را به شاگرد نجّار بدهي تا من هم شمع را روشن کنم؟ ولي به خانوم جانت نگويي من داشتم شمع روشن مي کردم ها. بگو دايه جان خودش با نجّار صحبت کرد. باشه؟ وگرنه پدرم را در مي اورد.
با بي حوصلگي گفتم:
- خيلي خوب، باشد. زود روشن کن و دنبالم بيا. من يواش يواش مي روم تا برسي.
هوا آفتاب بود ولي شب قبل باران مفصلي باريده و زمين را گل آلود کرده بود. وقتي به دکان رسيدم، جوانک مثل روز گذشته، فارغ از همه جا، غرق رنده کردن بود. دم در دکان ايستادم و حواسم جمع بررسي لب? گل آلود چادرم بود. لب? چادرم را کمي بالا کشيدم و بي اراده گفم:
- اَه.
صداي رنده متوقّف شد و کسي با لحني گيرا و خوش آهنگ گفت:
- اَه به من دختر خانم؟
سرم را بلند کردم و چشمانش را ديدم. گردن کشيده و عضلات برجست? زير پوست گردنش که تيره بود و رگي برجسته داشت؛ آستين هاي بالا زده و دست هاي محکم و قويش؛ موهايش را که بر پيشاني ريخته بود؛ بيني عقابي و پوزخندي را که بر لب داشت. زيبا بود؟ نمي دانم. زشت بود؟ نمي دانم. ولي مرد بود. مردانه بود. اين بازوها مي توانستند تکيه گاه باشند.
در شرايط معمولي جواب سلام او را هم نمي دادم. عارم مي شد با افراد اين طبقه همکلام شوم. ولي حالا بهار بود. چه مرگم شده بود؟ نمي دانم. گفتم:
- چرا اَه به شما؟ مگر شما اَه هستيد؟
- لابد هستم و خودم خبر ندارم.
بوي چوب رنده شده در بيني ام پيچيد. چه بوي مطبوعي. بوي کار و تلاش. انگار بوي تازه اي به بوهاي بهار افزوده شد. ماحصل حرکات عضلات. ساکت به او نگاه کردم. از پشت پيچه چه طور فهميد جوان هستم؟ شايد از لحن صدايم بود. گفتم:
- برايتان پيغامي دارم.
با تعجّب نگاهم کرد. به زن جواني که او را موٌدبانه شما خطاب مي کرد و برايش پيغام داشت. پرسيد:
- براي من؟
- بله
- من رحيم نجّار هستم ها!!
چه اسم قشنگي. به دلم نشست.
- مي دانم.
- شما کي هستيد؟
- دختر بصيرالملک.
آهسته رنده را زمين گذاشت و موٌدب ايساد.
- سلام خانم. ببخشيد نشناختم. لابد پيغام براي پسر انيس خان است.
- بله. زحمت است ولي بگوييد شايد کارشان در منزل ما طول بکشد. نگران نشوند.
- به روي چشم.
- يادتان که نمي رود
- اگر زنده باشم نه.
زبانم لال شود که گفتم:
- خدا کند هميشه زنده باشيد
يک لحظه مات ايستاد و نگاهم کرد و ان پوزخند دوباره گوش لبش ظاهر شد و گفت
- فقط براي اينکه پيغام شما را برسانم؟
به سرعت گفتم
- خداحافظ
ديگر زيادي پررو شده بود. برگشتم و به راه افتادم. تازه دايه لخ لخ کنان از کنار سقّاخانه راه افتاد نسبت به او خشمگين شدم. زن احمق تنبل جان مي کند تا راه برود. نسبت به خودم خشمگين شدم اي دختر بي عقل زير روبنده با غضب اداي خودم را در آوردم: « خدا کند هميشه زنده باشيد اي احمق، نفهم، درازگوشاز او خشمگين شدم شاگرد نجّار بي سر و پا. تا به اين آشغال ها رو بدهي پر رو مي شوند. لات آسمان جُل
دوباره صداي رنده بلندشد و دلم فرو ريخ يعني چه
همه چيز آماده بود شيريني مي پختند. من که عاشق باقلوا بودم عقم مي گرفت از نان نخودچي حالم به هم مي خورد.از گُل بدم مي آمد.دلم مي خواست لباس هاي نوي خود را تکّه پاره کنم چه دردم بود نمي دانستمفقط دلم مي خواست بميرم يا بميرم يا که يا که نمي دانستم.
در عرض يک هفته دوباره با کالسکه از برابر دکّان نجّاري رد شدم.گ رنده و رنده و رنده. مردک پر رو کالس ما را شناخته بود. يک هفته است آدم جرئت نمي کند از خانه اش بيرون بيايد. بايد به دايه بگويم. نه به فيروز خان مي گويمنه بابا، ول کن مي زند مي کشدش. خون سگ مي افتد به گردنم. به پدرم مي گويم. نه ديگر بدتر پس به مادرم اصلاً چه بگويم؟ بگويم هر وقت کالسکه از دکان نجّاري رد مي شود او به کالسکه نگاه مي کند مگر غدقن و قرق است! خوب، من چرا نگاه مي کنم!من بايد محّل نگذارم. شايد قبلاً هم همين طور بوده. شايد قصّاب و نانوا و کلّه پز هم نگاه مي کنند. از روي کنجکاوي. آخر ما در اين محلّه آدم هاي سرشناس و معتبري هستيم. فقط فرقش اين است که من به آن ها توجّهي ندارم. اهميتي ندارد. آن قدر نگاه کند تا جانش در آيد. ولي کرم از خ
پارت8#بامدادخمار#https://eitaa.com/roomannkadeh
با پشتوانه معتبر فاميلي و به قول خود سودابه و قديمي ترها، اصيل و استخواندار، عاشق تنها پسر يك خانواده تازه به دوران رسيده جاهل شده بود كه دري به تخته خورده و ثروتي گرد آورده بودند. پدر و مادر بيچاره سودابه حتي جرئت نداشتند تا درباره سابقه اين خانواده تحقيق كنند. خوب مي دانستند سابقه درخشان و آبرومندي در كار نيست و بهتر است قضيه را مسكوت بگذارند. مادر آرزو داشت اين پسر از خانواده اي بود كه دستي تنگ و فكري باز داشتند. خانواده اي كوچك و شريف و خوشنام. در آن صورت وضع فرق مي كرد. ولي متاسفانه چنين نبود. افسوس كه اين حرف ها به سر جوان و خام اين دختر زيبارو فرو نمي رفت. به سر اين عصاره شيرين زندگي، به سر اين نازپرورده سختي نكشيده. گوهري كه مي خواست به دامان خس بغلتد. واقعا كه اين دختر چه قدر به عمه اش شبيه بود. نه تنها سر و شكل و سراپاي وجودش. بلكه تمام خصوصيات اخلاقيش. انگار كه عمه دوباره جوان شده است
مادر سكوت را شكست و به سخن درآمد. صدايش اندوهگين و ملايم بود. مستاصل بود. به ملايمت پرسيد:
-همين عمه جان خودمان را مي گويي ديگر
دختر با لجبازي اداي او را درآورد.
-بله همين عمه جان خودمان را مي گويم ديگر.
- حالا او خوشبخت است؟ خيلي عاقبت به خير شده
دختر با خشم و حرارت پاسخ داد:
-بله. بله. خوشبخت است. خوشبخت تر هم مي شد. البته اگر آقا جان بنده، پدر استخوان دار و محترم ايشان زندگي را به كام آن ها تلخ نمي كرد. پشت به او نمي كرد. آن ها را طرد نمي كرد
مادر مكثي كرد و پوزخند تلخي زد
-ببين سودابه، بيا با هم قراري بگذاريم. پدرت از من خواسته به تو بگويم فكر اين پسر را از سرت بيرون كني فراموشش كني. ديگر حرفش را هم نزني ولي من با تو قرار ديگري مي گذارم. مگر نمي گويي عمه ات در عهد شاه وزوزك عاشق شد مگر نمي گويي تمام قيد و بندها را پاره كرد مگر نمي گويي عمه چنين و چنان كرد فكر مي كني ارزشش را داشت؟ مگر معتقد نيستي كه كار درستي كرد كه پافشاري كرد و به آنچه مي خواست رسيد
-چرا. همين را مي گويم و معتقد هم هستم
-خوب بيا قرار بگذاريم هر چه عمه جان گفت همان باشد اگر گفت زن او بشوي بشو. اگر گفت نشو قبول كن و نشو راضي هستي
سودابه مكث كرد و به فكر فرو رفت يك لحظه سر خود را بلند كرد و با شك و ترديد به مادرش نگريست. باز فكري كرد و گفت
-به شرط آن كه شما او را پر نكنيد
يعني چه نمي فهمم
-گيعني يادش ندهيد كه بر خلاف ميلش عمل كند و به من بگويد اين كار را نكنم.
مادر خنديد
-خوب است كه عمه جانت را مي شناسي. نسخه دوم خودت است من هم پرش بكنمباز كار خودش را مي كندگ هر كاري را كه صلاح بداند و دلش بخواهد مي كند. ولي من قول مي دهم به شرط آن كه تو هم قضاوت او را قبول داشته باشي و به حرف هاي او گوش كني بعد آزاد هستي به قول خودت اين زندگي توست. اگر دلت مي خواهد خودت را توي آتش بيندازي، بينداز
مادر از جا برخاست تا از اتاق خارج شود. دختر دردمند و خشمگين با لحن قهرآلود دختري كه عزيز خانواده است پرسيد
-باز قهر كردي مامان هر بار كه مي آييم مثل دو آدم تحصيلكرده و فهميده در اين باره صحبت كنيم شما بايد قهر كني
-قهر نكرده ام سودابه. مي روم عمه جان را بياورم
سودابه لب ها را به هم فشرد. روي صندلي نشست و آماده ستيز با عمه جان شد
آفتاب عصر زمستان از پشت پرده تور بر قالي هاي رنگين اتاق مي تابيدكتاب حافظ پدر روي ميز منبت كاري وسط اتاق باز بود. تابلوهاي نقاشي كه ديوارها را زينت مي دادند همه اصل بودند كتابخانه پدر سرتاسر يك طرف ديوار اتاق نشيمن را مي پوشاند و اين به غير از كتابخانه اي بود كه در اتاق خواب خود داشت باغبان از صبح زود براي هرس درختان و سمپاشي آمده بود. استخر در جلوي ساختمان برخلاف تابستان ساكت و غريب افتاده بود بر بوته هاي گل هاي سرخ معروف ايراني حتي يك گل هم نبود همه هرس شده و كوتاه در انتظار نسيم بهار بودند امسال خوشبختانه هوا چندان سرد نشده بود درختان چنار همچون بارويي دور تا دور حياط ششصد متري را پوشانده بودند آفتاب اول زمستان بر برگ هاي سرخ و زرد آن ها سايه روشني مطبوع به وجود آورده بود. لاي دري كه به حياط مي رفت گشوده بود و نسيم سردي از در توري جلوي آن عبور مي كرد و از آن جا به اتاق نشيمن كه اكنون سودابه در آن نشسته بود وارد مي شد. دختر جوان آن را با حرص و ولع استشمام مي كرد زيرا كه دل درون سينه اش مي سوخت
كف راهرو و اتاق با پاركت پوشيده شده و هر جا كه مناسب بود قاليچه هاي رنگي كرك و ابريشم افكنده بودند. بدون شك مادرش نه تنها زيبا بود، بلكه ذوق و سليقه سرشاري نيز داشت. اين زن خوش سيماي شيك پوش و جذاب كه اين همه براي شوهرش عزيز و لوس بود، زني كه در زندگي راحتش هرگز گردي از اندوه بر چهره اش ننشسته بود – مگر زماني كه پدر با اتومبيل در جاده شمال تصادف كرد و در آن زمان گويي اين زن مرد و دوباره زنده شد
پارت10#بامداد خمار#
ود درخت بود. نمي دانستم چرا دلم مي خواست کروک کالسکه را عقب بزنم تا نگاه او از روي چادر مرا نظاره کند!
پيغام رسيد که شوهر خواهرم مي خواهد براي سرکشي به ده خودشان برود. «محبوبه خانم دو شب تشريف بياورند منزل خواهرشان که ايشان تنها نباشد.» تنها؟ با آن همه خدم و حشم؟ رفتم. خواهرم مرتّب از خواستگار آينده ام تعريف مي کرد. اين اشي بود که شوهر او برايم پخته بود. با داماد دوست و همبازي بوذند. او مرا به پسر عطاء الدوله معرفي کرده بود. نزهت از مادر داماد و اصل و نسبش هم خيلي تعريف مي کرد مي گفت مادرش از آن شازده هاي اصيل و جا سنگين است. من گفتم:
- ولي نزهت جان، مي گويند خواهرش، خال? داماد ...
- خواهرش چي؟
- زن محترمي نيست.
نزهت پنجه به صورت کشيد:
- واي، خدا مرگم بدهد، کدام خواهرش؟!
- چه مي دانم. همان که اسمش طاهره است.
- کي همچين حرفي زده؟
- عمه جان کشور.
نزهت با حرص دستش را تکان داد:
- تو حالا ديدي عمه جان از کسي تعريف کند؟ خوب، اين ها شازده هستند. آدم حابي هستند. همه پشت سرشان حرف مي زنند. همه بهشان حسودي مي کنند. تا حالا ديده اي کسي پشت سر دده و تايه و کلفت حرف بزند؟ چون اين ها آدم حسابي هستند مردم پشت سرشان لُغُزمي خوانند.
- پس چرا پشت سر ما نمي خوانند؟
- از کجا مي داني؟ شايد مي خوانند و ما خبر نداريم!
نزهت راهنماييم کرد چه طور شيريني بگيرم. چه طور قليان تعارف کنم. چه طور بنشينم ... پس چرا خسته شدم؟ من که هيچ وقت از خان? خواهرم دل نمي کندم. چرا حوصله ام سر رفته؟ چرا مي خواهم به خانه مان برگردم؟ دلم نمي خواهد اين قدر پر چانگي کند. وقتي زمان برگشتن به منزل فرا رسيد، سر از پا نمي شناختم. بال در آوردم.
خواهرم پرسيد:
- مي خواهي ننه را همراهت بفرستم؟
- نه. دارم با کالسکه مي روم. تنها که نيستم!
از آن جا که سورچي خواهرم پيرمرد زهوار در رفته اي بود پس اشکال نداشت تنها بروم. کروک کالسکه را کشيد. سوار شدم. دلم مي خواست اسب هاي کالسکه بال داشتند. وقتي سر کوچه رسيديم، صدا زدم:
- مشهدي، من همين جا پياده مي شوم.
- خانوم کوچيک، هنوز يکي دو تا کوچه مانده.
- عيبي ندارد. همين جا پياده مي شوم. مي خواهم خريد کنم.
- پس به خانم خانمها بگوييد که من تا در خانه
- خوب. خوب نترس. برو
خودم هم نمي دانستم چه کار داشتم. چه خريدي دارم پس چرا نمي خرم پس چرا در دل مرتّب مي گويم الهي بميرد؟ چه کسي بايد بميرد؟ آه، حالا مي فهمم. دارم دعا مي کنم الهي خواستگارم بميرد!
يک ساعت به ظهر بود و زير بازارچه شلوغ. او داشت چوب ها را جا به جا مي کرد. انگار هم? مردم ايستاده اند و به من زل زده اند. نکند مرا با انگشت به يکديگر نشان مي دهند نه گرفتار خيالات شده ام
لال شوم که گفتم خدا قوّت
برگشت و در جا خشکش زد از صدايم مرا شناخت يا از چادر تافت مشکي با پيچ قيمتي دست دوزي شده ام. دستپاچه بودم. با لکنت زبان بلند بلند به طوري که رهگذران احياناً شکاک هم بتوانند بشنوند گفتم
- شما قاب چوبي هم درست مي کنيد
باز هم خيره و بي صدا ايستاده بود چوبي بلندتر از قامت بلند خودش به دست داشت. موهايش روي پيشاني ريخ بود دوباره آن پوزخنده بر گوش لبش نشست.
- تا چه قابي باشد، خانوم
- يک قاب عکس
- چه اندازه؟
- قاب کوچک. درست مي کنيد
- براي شما بله
بوي چوب دماغم را پر کرده بود. بوي عطر چوب، ناگهان دويدم. به سوي خانه. قلبم مي زد و به خودم ناسزا مي گفتم دختر مگر تو ديوانه شده اي اين کارها چيست دويدنت ديگر چه بود چرا آبروريزي مي کني؟ خدا بکشدت. چه کاري بود که کردم. ديگر از اين طرف رد نمي شوم چه پياده، چه با کالسکه. از دست چپ مي روم. راهم را دور مي کنم ولي باز هم رد شدم. ديگر هر بار کالسکه از کنار دکانش مي گذشت مي ايستاد و با نگاه تعقيب مي کرد. مردک پر رو. آدم وقيح
کم کم روز خواستگاري نزديک مي شد. پنجدري را آماده کرده بودندهمه جا گل و لاله و شيريني. بيروني و اندروني جارو و آب پاشي شد. مادرم هفت قلم خود را آراسته بود با سر و وضع مرتب کفش قندره سرا پا غرق طلا و جواهر. عطر زده و آماده. چه برو و بيايي بود. همه به من مي رسيدند مي خنديدند. قربان صدقه ام مي رفتند. خانوم کوچيک، خانم کوچيک مي گفتند وقتي پدرم بعد از ناهار کنار مادرم نشست و چاي مي خواست به من گفت
- محبوب جان، يکي از آن باقلواهات را مي دهي من بخورم
و لبخند زد. هميشه پدرم مرا محبوبه يا محبوب صدا مي کرد. کمتر جان به کار مي برد. ظرف باقلوا کمي دورتر روي زمين بود. باقلوايت يعني باقلواي عروسيت. اين نشان? آن بود که پدرم از اين داماد راضي و خرسند است. دودستي ظرف را پيش رويش گرفتم. بافلوا را برداشت و آهسته چند بار به شانه ام کوبيد. پدرم مرد ملايم و خوش خلقي بود
يک ساعت به غروب در زدند و آمدند. با کالسک داماد که مي خواستند به رخ بکشند. درشک روسي با دو چراغ کريستال آيينه دارِ
پارت 11#بامدادخمار#
شمع سوزِ بادگير. رنگ درشکه مشکي برّاق بود. چرخ هايش قرمز. تشک شبرو با فنرهاي نرم. دو اسب يک قد و يک رنگ و يک اندازه. هر دو جوان. سورچي با سبيل تاب داده که با وجود آن که بهار بود و هوا رو به گرما مي رفت، باز کلاه پوستي بر سر نهاده بود و به همان انداز? درشکه تر و تميز و برّاق مي نمود. صاف در صندلي خود نشسته بود و به روبرو نگاه مي کرد. انگار مي خواست ابهت منظره را بيشتر نمايان کند.
من و خواهرم توي اتاق گوشواره پنهان شده بوديم. خجسته نخودي مي خنديد و من فحشش مي دادم. مرتب مي گفتم خفه شود. آبروريزي نکند. ولي مگر حريفش بودم؟ آنها در اتاق کناري چادر از سر برداشته و وارد پنجدري شدند. من از سوراخ کنار شيشه رنگي که کمي شکسته بود مي ديدم. مادر داماد چاق، مسن، متکبّر، سرا پا غرق در جواهر بود ولي از آن شاهزاده خانم هاي آداب دان و خوش برخورد بود. به دنبالش دخترش – خواهر داماد – و عروسش که زن برادر بزرگر داماد بود مثل جوجه اردک دنبال مادر راه مي رفتند. بعد هم داي? سياهپوست داماد مي آمد. با قد بلند و رشيد. از آن سياه هاي خوشگل و خوش بر و رو. متکبّرتر از مادر داماد. انگار که داماد واقعاً پسر او بود. مرتّب پسرم پسرم مي کرد. او هم دست بند طلا داشت و چارقدش را در زير گلو با سنجاق طلا محکم کرده بود. با مادرم خوش و بش کردند و نشستند.تعارف هاي مرسوم رد و بدل شد. خيلي خوش آمديد؛ قربان قدمتان؛ صفا آورديد؛ افتخار مي کنيم اجازه داديد خدمت برسيم؛ منت گذاشتيد؛ غلام شماست؛ کنيز شماست؛ کوچک شماست. بعد مادر داماد پرسيد:
- خوب، عروس خانم کجا تشريف دارند؟ اجازه مي دهيد زيارتشان کنيم؟
مادرم گفت:
- اختيار داريد خانم، اجاز? ما هم دست شماست. الان خدمت مي رسد.
مادرم از اتاق بيرون آمد و به صداي نسبتاً لند و تشريفاتي به طوري که آن ها که توي اتاق بودند نيز بشنوند گفت:
- محبوب جان، بيا خدمت شازده خانم عرض ادب کن.
بعد دوان دوان ولي بي سر و صدا وارد اتاقي شد که ما در آن بوديم و آهسته گفت:
- شانس آوردي محبوبه، بدو چاي را بردار و بياور. توي سيني نريزي ها! داغ باشد ها!
مادرم وارد اتاق شد و من دو دقيقه پس از او سيني نقر? چاي را که دايه چانم آماده کرده بود با دستي لرزان گرفتم و پاي به درون نهادم. به محض آن که وارد اتاق پنجدري با آن شکوه و جلال شدم، فوراً فهميدم که خيال مرد نجّار که در سرم بود چه خيال خام و عبثي است. انگار فاصل? بين خودم و او را با چشم مي ديدم. من؟ مني که به اين زندگي و اين تشريفات و اين شوهرها تعلق داشتم! من کجا و او کجا؟ انگار موجي بزرگ مرا از روٌيا جدا کرد و به دنياي واقعيت کشاند. گفتم:
- سلام.
شاهزاده خانم گفت:
- به به، سلام به روي ماهت. چه دختر مقبولي داريد خانم. ماشاالله، هزار ماشاالله.
مادرم جواب داد:
- دست شما را مي بوسد.
که من اصلاً دلم نمي حواست ببوسم. چاي را با نهايت دقّت جلوي مهمان ها گرفتم. به ترتيب اهميت. اوّل جلوي مادر داماد که غبغب انداخته و بالاي اتاق نشسته بود. بعد جلوي خواهر داماد که يا از عروسشان بزرگتر بود يا زشتي بيش از حدّش اين طور نشانش مي داد. بعد جلوي عروس بزرگ که بسيار زيبا، متين و با شخصت بود و آخر سر جلوي دايه سياه که بلافاصله احساس کردم دوستش دارم. او هم در حالي که با لبخند چاي بر مي داشت گفت
- ماشاالله، پير بشوي دخترم. چاي دختر پز است؟
بايد به اين شوخي لبخند مي زدم تا ببيند دندان هايم رديف و مرتّب است
- به به، چه دندان هايي، مثل مرواريد هستند
داي خودم دم در اتاق دست به سينه ايستاده بود. برگشتم تا با سيني چاي بيرون بروم. مادر داماد به صداي بلند گفت
- کجا محبوبه خانمتشريف داشته باشيد چند دقيقه خدمتتان باشيم
سيني را به دايه جانم دادم که از اتاق بيرون برد. مطيعانه برگشتم. داي سياهپوست آغوش گشود
- بيا دختر جان ببوسمت. من ارزوي همچو روزي را براي پسرم داشتم
زير بغل مرا گرفت و هر دو گونه ام را محکم بوسيد و رطوبت دهان خود را بر آن باقي گذاشت. مي دانستم مي خواهد ببيند زير بغلم عرق نکرده دهانم بو نمي دهد؟ آزمايش ها همه نتيج خوب و مثبت داشتند. آخر مادرم آن قدر به من عطر زده بود که آن بيچاره هم مطمئناً تا شب مثل من سر درد داشت نشستم دستم را روي دامنم گذاشتم و سرم را پايين انداختم و با صداي نرم و ملايم با بله و نخير به سوٌالات پاسخ دادم. چه دختر سر به زيري مادرم گفت
- گباقلوا ميل بفرماييدمحبوب جان خودش پخته
تمام هنر من در باقلوا پختن بردن دايه به انبار، باز کردن قفل در حلب قند و شکر و تحول پسته و بادام به او در آخر هم بريدن باقلوا در سيني و ريختن شير شکر روي آن بود
چشم هاي خواهر شوهر سرا پاي مرا در نورديد
به به، چه باقلوايي! توي دهان بگذاري آب مي شود
جاري آينده براي اين که مبادا بگويند حسود است گفت
- معلوم است که از هر پنج محبوبه خانم هنر مي بارد. هم خوشگل هستند و هم هنرمند.
سرم
قّت و ظرافت رعايت مي شد. مادرم که به خوش سليقگي و خانه داري شهرت داشت، در حالي که داشت بشقاب هاي چيني خوش نقش و نگار را روي ميز مي چيد – کارد و قاشق و چنگالهاي نقره در دست من بود – بي مقدمه گفت:
- پنجشنبه شب بايد بروي منزل نزهت.
- براي چه؟
پارت12#بامدادخمار#
را بلند کردم و او را نگاه کردم. الحق که زيبا بود. چشمان مخمور سياه، ابروهاي پهن پيوسته، بيني قلمي، لب هاي گوشتالود و پوستي بسيار لطيف و سفيد. نزهت که کنار مادرم نشسته بود با نکته سنجي گفت:
- خوب معلوم است. خانم بزرگ خوش سليقه هستند. عروس ها را دست چين مي کنند
و عروس خوشگل با ناز لبخندي شيرين زد و سرخ شد. زير چشمي به خواستگارهايم نگاه مي کردم. به خودم مي گفتم آيا اين خانم اي محترم متشخص، با همه دنگ و فنشان به خيالشان هم مي رسد که من آرزو دارم همسر شاگرد نجّار محلّه باشم. که دلم مي خواهد به هم? اين زندگي با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشت پا بزنم؟ دلم مي خواهد اين خانم هاي آراست? محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستان? ان نجّاري کوچک و تاريک و محقّر که از دود? چراغ سياه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشن? در آن بخوابم؟ فقط بخوابم و او را تماشا کنم که چوب ها را ارّه مي کند و موهاي خوش حالتش آزاد و رها روي پيشاني افتاده و تاب مي خورد. که فقط عطر چوب را به مشام بکشم؟ خدا مي داند که آن دکّان کوچک براي من چه قصري بود. وي چوب چه عطري بود و تمام مغازه چه غرفه اي بهشتي
خانم بزرگ – شازده خانم – از پسر خود شروع به تعريف کرد. مادرم گفت:
- محبوب جان، باز هم چاي بياور
يعني ديگر بس است. از اتاق بيرون برو تا نگويند دختر سبک بود، شوهري بود، سرتق نشسته بود و از اوّل تا آخر گوش مي داد و قند توي دلش آب مي شد.
داشتم از کنار صندلي مادر داماد رد مي شدم که دستم را گرفت
- نه جانم. کجا؟ بنشين همين جا پهلوي خودم. حيف اين دست هاي لطيف نيست که کار بکند؟ آهان، روي همين صندلي بنشين. بازک الله. دايه خانمت زحمت چاي آوردن را مي کشد
نخير، بدجوري مرا پسنديده بودند. مادرم در حالي که از خوشحالي روي پا بند نبود گفت
- واي خانم جان، چاي آوردن هم کار شد؟ دست که با چاي آوردن خراب نمي شود! اين حرف ها را جلوي رويش نزنيد، لوس مي شود و بعد از اين بايد گذاشتش طاقچه بالا
و خنديد. مادرم اطوار و رفتار جذّاب و تو دل برويي داشت. نمي دانم چه طور بود که با هر که حرف مي زد دلش را مي برد. تظاهر نمي کرد. اين طرز رفتار در خميره اش بود. خودش هميشه مي گفت
- والله من دل همه را توانستم نرم کنم اِلا دل کشور خانم را.
عمه ام را مي گفت. شاهزاده خانم گفت:
- بايد هم بگذاريدش طاقچه بالا. جاي همه عروس هاي من آن بالا بالاهاست.
نزهت خنديد و رو به زن جوان و زيبا کرد و گفت:
- پس خوش به حال شما.
عروس خانم قري به سر و گردن داد و لبخند تلخي زد. نه هان گفت و نه نه. يعني «تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.» يعني شاهزاده خانم از آن مادر شوهرها هستند!
شاهزاده خانم مثل کسي که بخواهد اتمام حجّت کند گفت:
- بله خانم، اون خدا بيامرز هم پيش چشم من خيلي عزيز بود. الان هم به خدا دخترش سوگلي منست. يار و مونس من شده، همين يک الف بچه. مبادا محبوبه جان ناراحت شود ها! رعنا جان را من خودم بزرگ مي کنم. پهلوي خودم. روي تخم چشمم
مي دانستيم که داماد زن داشته و بچه دارد. ناف دختر عمويش را از بچگي به نام او بريده بودند يکي دو سال پيش هنگام زايمان مادر سر زا رفته بود و بچه زنده مانده بو البتّه در آن زمان اين حرف ها چندان مهّم نبود. مخصوصاً وقتي خواستگار آدم جواني با اين همه آلاف و اولوف بود که فقط انگشتر انگشت کوچک مادرش به قدر يک تخم کفتر بود. دامادي که شاهزاده بود. فرنگ رفته بود. همه چيز تمام بود.
مادر داماد گفت
- واي خانم، اين بچه آن قدر شيرين است که نگو. من که حتي طاقت ديدن اخمش را هم ندارم. چه رسد به اين که اشک به چشمش بنشيند
داشت گوش مرا پر مي کرد دده خانم قليان آورد. شيريني و شربت گرداند و خانم بزرگ از خودش گفت و از پسرش تعريف کرد که چه قدر متجدد است ه قدر خوش صحبت است که اگر به مادرش رفته بود جاي تعجّب هم نداشت- از قد و بالا و شکل و شمايل او گفتکه اميدوار بودم به خواهرش نرفته باشد و با اين همه تازه به قول خودش نمي خواست تعريف او را کرده باشد. موقع رفتن فرا رسيد و من نفسي به راحت کشيدم. همه با نهايت ادب تا دم در آن ها را مشايعت کرديم. خودش، دخترش و عروسش مرتب مي گفتند
- خودمان راه را بلد هستيم. قربان قدمتان، زحمت نکشيد. تشريف نياوريد. روي من سياه
در آخرين لحظه خانم بزرگ برگشت و روي مرا بوسيد و باز خطاب به مادرم گفت:
- دخترتان خيلي مقبول است ها چشمانش سگ دارد. شما راستي راستي گوهر شکم هستيد
مادرم خنديد
- چشمتان قشنگ است خانم. سايه تان کم نشود. صفا آورديد. مرحمت عالي زياد.
نزهت از پشت لباسم را کشيد يعني من بايد به داخل ساختمان بر مي گشتم. در اتاق گوشواره جشني به پا بود مادرم ذوق زده بود. دايه جانم بشکن مي زد. نزهت مرتب مي گفت
- انگشترهايش را ديديد خانم جانديدي عروسش چه سينه ريزي انداخته بود
دايه جانم مي گفت:
- جانم، آخر اين ه