💕✨آدینه عالی و بینظیر
🍁✨آرزو میکنم
🌼✨امروز و هر روزتون
💕✨قلبتون پر باشـد
🍁✨از مهـر و محبت
💕✨تنتـون سلامت
🍁✨روحتون سرشار از آرامش
🌼✨و روزی و برکتتون روز افزون
💕✨روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
〰〰🌸
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
@shiporamoolma🌞 🌸〰
〰〰🌸 🌝
. 👇تقویم نجومی اسلامی 👇
✴️جمعه 👈4 آبان/ عقرب 1403
👈21 ربیع الثانی 1446👈 25 اکتبر 2024
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
📛مناسب هیچ کار مهمی نیست.
🚘مسافرت: مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
👶مناسب زایمان نیست.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور گردد و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️عهد و پیمان بستن با رقیب.
✳️خرید احشام و چارپایان.
✳️فصد و خون دادن.
✳️آغاز درمان و معالجات.
✳️کندن چاه و جوی.
✳️و جابجایی و نقل و انتقال نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب شنبه: سندی مبنی بر کراهت یا استحباب وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث دولت می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث روشنی دل می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 22 سوره مبارکه " حج" است.
کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که برای خواب بیننده پیش امدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
@shiporamoolma
🌹پارت 31#یاسمین#🌹
طوريد ؟
مادر كاوه – وقتي اين جريان رو شنيدم ، هم خوشحال شدم ، هم ناراحت .
با تعجب به كاوه نگاه كردم .
مادر كاوه – فرنوش دختر بسيار خانم و خوبيه . انشاءلله خودم ميرم خواسنگاري . از هيچ بابت هم نگران نباش . ما كه نمرديم تو تنها باشي .
اينها رو گفت و رفت . وقتي با كاوه تنها شديم بهش گفتم :
-ديگه كي ها اين ماجرا رو مي دونن ؟
كاوه – والله غير از من و مامان و بابا و ژاله و ثريا خانم و كبري خانم و همسايه دست راست و همسايه دست چپي و اهل محل و بچه هاي دانشكده و عمله هاي سر ساختمون بابام ديگه كسي چيزي نمي دونه .
--خواجه حافظ چي ؟
كاوه – نه ، به اون چيزي نگفتم !
-پسر تو خجالت نمي كشي ؟آخه يه چيز تو دهن تو بند نمي شه ؟ نتونستي خودت رو نگه داري ؟ دهن لق!
كاوه – مگه من گفتم ؟ ژاله به مامانش گفته ، خاله ام كه مامان ژاله باشه به مادرم گفته . تو انگشت تو دماغت مي كني تمام تهران خبردار مي شن .
- بي تربيت ! مگه اين ژاله خانم رو نبينم !
كاوه – چائي تو بخور يخ نكنه . تازه خبر نداري مامانم داره نقشه مي كشه براي تو و من يه جا عروسي بگيره !
من با تعجب پرسيدم :
- من و تو ؟ يه جا عروسي كنيم ؟
كاوه – يه مادر و دختر رو ديده . مي خواد دختره رو براي من بگيره و مادره رو براي تو ! منم گفتم باشه . مونده فقط تو رضايت بدي .
-بابا به اينا يه چيزي بگو . آخه چيزي نبوده كه اينقدر شلوغش كردين ! اسم دختر مردم رو هم سر زبون ها مي اندازين . حالا هم كه فرنوش رفته خارج ديگه تموم .
كاوه – پاشو چائي تو وردار بريم تو حياط . چائي تو هواي سرد مي چسبه .
دوتايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم توي حياط و كنار استخر خالي كه پر از برف شده بود ، روي صندلي نشستيم .
كاوه – صندلي ها خيسن . شلوارمون تر ميشه همه فكر مي كنن چيز شده ! بهمون ميگن شاشوها .
-خب پاشو قدم بزنيم .
دوتايي شروع كرديم دور استخر قدم زدن .
-كاوه ، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه ؟
كاوه – از بچگي با هم بزرگ شديم . مثل خواهر كوچيكترم مي مونه . چطور مگه ؟
-فكركردم كه نامزدي ، چيزي هستين .
كاوه –اگه بود كه قبلاً بهت مي گفتم .
-كاوه ، يه خواهشي ازت دارم . مي خوام قول بدي كه نه بهم نگي .
كاوه- بگو ، قول مي دم .
-اجازه نده پدر و مادرت كاري بكنن . يعني در مورد من يا فرنوش نمي خوام . نمي خوام حرف ازدواج و اين حرفها زده بشه . من با بدبختي اين تصميم رو گرفتم . حالا هم كه همه چيز تموم شده . چه دليلي داره دوباره همه چيزهاي قديمي ، تازه بشن . به دختر خاله ات هم بگو ديگه حرف و حديث رو تموم كنه ، باشه ؟
كاوه –باشه . هر جور تو راحتي . از اين لحظه ديگه نمي ذارم اونا دخالتي بكنن .
-ممنون . حالا اگه دوتا چايي داغ ديگه برامون بياري ، دعا مي كنم كه يه دختر زشت بد قيافه براي ازدواج نصيبت بشه !
كاوه – زبونت لال بشه . به حرف گربه كوره بارون نمي آد . اين ثريا و كبري خانم ، كارگر هامون رو مي گم . بنظر من هر دو براي تو ايده الن . ثريا خانم جاافتاده س. كارش هم آشپزيه . جون ميده واسه تو ! ديگه از تخم مرغ خوردن راحت مي شي . امروز هم كه اومدي ، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي كرد يه شوهر قبلاً كرده . هم تخصص داره هم تجرب . ماهي 70 هزار تومان هم حقوقشه . در واقع يه اوكازيونه . دست دست كني بردنش كبري خانم هم هست . اين يكي شوهر نكرده . به چهار زبان زنده دنيا حر ف مي زنه . تركي و فارسي و زرگري و سوسكي ! خنده از روي لبهاش نمي افته . جون مي ده واسه آدم بد عنقي مثل تو . از در هم كه وارد شديم ، تو رو ديد ، يه برق شيطاني تو چشماش درخشيدگ قبلاً هم به من گفته بود كه يه زن كولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نكن كه بخت تو ، يه شوهر دكتره . اينه كه الان 38 ساله به انتظار نشسته . نيم ساعت پيش اومديم از من با يه حالتي كه انگار قسمتش رسيده باشه ، در مورد تو سوال مي كرد كه چه وقت درست تموم مي شه و دكتري تو مي گيري ؟ اين رو كه پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد . ياد فالش افتادم . قسمت رو هم كه نميشه عوض كرد . خدا رو چه ديدي ؟ شايد بخت تو هم توي اين خونه باز بشه -نشستي اينجا مردم رو مسخره مي كني كاوه – آرواره هام خشك بشه اگه مردم رو مسخره كنم ! پسر تو اگه دست اين كبري خانم بيفتي ها ، يه ساله ده تا تخصص مي گيري
تو كه ميدوني من پدر و مادر ندارم . يه بچه يتيم هستم . از قديم هم گفتن آه يتيم زود مي گي
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت32#یاسمین#🌹
ره ! الهي خدا همين كبري خانم رو نصيبت كنه !
كاوه- لال شي بهزاد . انشاءلله داغت رو ببينم كه اينجوري آه نكشي ! آخ آخ . حالا با اين سق سياهي كه تو داري ، ديگه مي ترسم برم آشپزخونه چايي بيارم .
-پاشو برو نترس . هر چقدر هم كه سق من سياه باشه ، اين قيافه تو زن فرار بده س!
كاوه – غلط كردي ، يه گوله نمكم . آقا كاوه گل به – چادر زده دم ده – باد ميزنه زلفونش- همه دخترا قربونش.
-برو تو آشپزخونه كه اولين دختر واستاده تا قربونت بره ، گوله نمك!
كاوه با خنده فنجونهاي خالي چايي رو گرفت و برد . دستهامو تو جيب كاپشنم كرده بودم و توي حياط كه فكر كنم چهارصد متري بود ، قدم مي زدم كه در باز شد و فرنوش و يه دختر و آقاي ستايش وارد شدن ! در جا خشكم زد . چشمم كه به چشماي فرنوش افتاد انگار آب جوش روي سرم ريختن و شوكه شدم .
ستايش- به به ، مشتاق ديدار . من رو كه قابل ندونستيدكه يه شب تشريف بياريد منزل و سرافرازم كنيد بهزاد خان ؟
-سلام عرض كردم جناب ستايش . شرمندم . موقعيت جور نشد . در اولين فرصت خدمت مي رسم . چشم .
ژاله – سلام ، من ژاله دختر خاله كاوه هستم . حالتون چطوره بهزاد خان ؟
-سلام خوشبختم . ممنون . شما چطوريد ؟
فرنوش با حالتي كه معلوم بود از دستم ناراحته ، سلام كرد .
-سلام آقاي فرهنگ !
-سلام خانم ستايش.
آقاي ستايش با خنده گفت : ا.... چطور ؟ مگه شماها تو مدرسه ايد كه با نام خانوادگي همديگه رو صدا مي كنين ؟
سرم رو انداختم پايين .
كاوه – سلام قربان . خوش آمديد . بفرماييد خواهش مي كنم .
ستايش- سلام كاوه خان . حالتون چطوره ؟ چائي ماله منه ؟ قراره توي حياط واستيم ؟
كاوه – شما تشريف بياريد روي ملاج بنده بايستيد قربان ! يه ملاج ناقابل داريم ، اون هم كف پاي شما !
همه شون زدند زير خنده و به طرف ساختمون كه پدر كاوه جلوي درب ورودي آماده خوش آمد گويي واستاده بود ، حركت كردن . من از جام تكون نخوردم . ستايش به طرف پدر كاوه رفت تا گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرف كاوه . فرنوش چند قدم حركت كرد وقتي متوجه شد من همونجا واستادم ، برگشت و به من نگاه كرد و گفت :
-شما تشريف نمي آريد ؟
-خير، شما بفرمائيد .
نگاهي به من كرد كه حس كردم اگه يه چيزي دم دستش بود پرت ميكرد تو سرم .
كاوه – تو مي خواي همونجا تو حياط واستي ؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمي گفتي چرا فرنوش خانم و آقاي ستايش نيومدن ، چرا دير كردن ؟
همه دوباره خنديدن .
-من كي اين حرف رو زدم كاوه ؟ چرا دروغ ميگي ؟! من اصلاً نيم دونستم كه ...
كاوه – طفلك خجالت مي كشه . ببخشيدش ! خب تو نگفتي ! بيا تو خونه .
دلم مي خواست كله اش رو بكنم .
ستايش با خنده – بفرماييد بهزاد خان . ببخشيد من جلو جلو رفتم .
-خواهش مي كنم، بفرماييد .
به طرف خونه راه افتادم و وقتي پشت سر همه به كاوه رسيدم ، آروم بهش گفتم :
-ليلي رفته اروپا ؟ هان ؟
كاوه آروم گفت : بجان تو رفته بود ! انگار محمل خراب شده ، وسط راه برگشته .
-مگه اينكه با هم تنها نشيم آقا گاوه .
كاوه – تو بميري ، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه . جون تو رو قسم خوردم كه مي خوام دنيا نباشه . سگ مردم رو كه بيخودي نمي كشم !
-يه سگي نشونت بدم كه ده تا پلنگ از بغلش در بياد .
همگي وارد شديم و توي سالن نشستيم . طوري هم كاوه من رو نشوند كه كنار مبل فرنوش باشم . مادر و پدر كاوه شروع به چاق سلامتي با آقاي ستايش كردن و صحبت بينشون گرم شد . ما هم اين گوشه نشسته بوديم .
ژاله – خيلي دلم مي خواست كه از نزديك ببينمتون بهزاد خان . تعريف هائي كه از تو كردن دروغ نبوده ! قد بلند ، خوش تيپ ، خوش قيافه .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
-از من تعريف كردن ؟ چه كسي؟
گ ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين .
-خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين كاوه – نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخلاق نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشالله اونم يه روزي خدا بهش مي ده چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم
-كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپافرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت33#یاسمین#🌹
چه برسه به اروپا !
كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا .
فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد .
با تعجب نگاهش كردم و گفتم :
-سيب و شيريني؟
كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني .
فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون .
-من اصلاً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده .
فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟
اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت :
-مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟
من من كردم و بعد گفتم :
-چرا
كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟
- چرا
كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟
-خب چرا
كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟
خندم گرفت :
- نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون .
ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره !
كاوه – حالا ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟
- من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم .
كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم .
كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت !
چهار تايي خنديديم .
ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟
كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم .
ستايش خنديد و گفت :
-با كمال افتخار . اصلاً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز بفرماييد ممنون مي شيم .
پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه .
ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون .
مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم .
در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد .
ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون .
كاوه – بهزاد خان علائق شخصي شما هم رسيد ! اشاره به كبري خانم كرد .
ژاله – بهزاد خان به چائي خيلي علاقه دارن ؟
خنده ام گرفت .
كاوه – بهزاد خان چائي رو با مخلفاتش دوست دارن .
ژاله – مخلفات چائي ديگه چيه ؟
كاوه – خب قند و شير و ليمو ترش و اين چيزا ديگه . ژاله پاشو بيا . اين بلوز من يه جاش شكافته . ببين مي توني برام بدوزي .
نگاهش كردم كه بهم چشمك زد . وقتي كاوه و ژاله از سالن بيرون رفتن ، فرنوش گفت :
- مي دونيد تنها گذاشتن يه خانم توي خيابون جلوي دوستاش خيلي بده ؟
سرم رو پايين انداختم و گفتم :
-بله معذرت مي خوام .
فرنوش – همين ؟
-نمي دونم . اگه كاري هست بكنم كه شما من رو ببخشيد بفرماييد .
فرنوش- بله ، كاري هست كه بتونيد انجام بدين . بايد علت كارتون رو توضيح بدين .
- شرمندم توضيحي ندارم . فقط بازم عذر مي خواهي مي كنم .
برگشتم نگاهش كردم . واقعاً دختر قشنگي بود . مهرش توي دلم صد برابر شد . براي همين خودم رو مصمم تر ديدم تا از زندگيش كنار برم . فرنوش لحظه اي مكث كرد بعد گفت :
-مي شه ازتون خواهش كنم بريم توي حياط حرف بزنيم ؟
-مگه اينجا نمي تونيم حرف بزنيم ؟
فرنوش- ازتون خواهش كردم .
-پس شالتون رو سرتون كنيد . سرما مي خورين .
به طرف حياط راه افتاد و من دنبالش . از پله ها كه پايين رفتيم . فرنوش تندتر جلو رفت . يه لحظه كاوه خودش رو به من رسوند و گفت :
گ -بهزاد . يه جاهائي هست كه عقل آدم اشتباه مي كنه ، اما دل آدم نه ! هميشه همه چيز رو نبايد با چرتكه و ماشين حساب ، حساب كرد اينا رو گفت و رفت . كمي صبر كردم و به حرفهاي كاوه فكر كردم و بعد به جايي كه فرنوش توي حياط رفته بود و منتظر من بود رفتم . وقتي بهش رسيدم گفتم -حالا اينجا خوبه؟ حرفتون رو بفرماييد نگاهي توي چشمام كرد كه تا عمق قلبم نفوذ كرد بعد با خشم و عصبانيت شروع كرد . -تو پسر ديونه فكر ميكني كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با يه دختر اين رفت
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت34#یاسمین#🌹
ارو بكني ؟
-فرنوش خانم آروم باشيد . خواهش مي كنم خودتون رو كنترل كنيد .
فرنوش – تو فكر كردي اگر دختري صادقانه دنبال يه پسر بياد ، اگه يه دختر مرد مورد علاقه اش رو خودش انتخاب كنه ، كار بدي كرده ؟
من از اون وقتي كه خودم رو شناختم ، آزاد بودم و هيچوقت از اين آزادي سوء استفاده نكردم . من يادگرفتم كه خودم براي زندگيم تصميم بگيرم . من صدتا خواستگار دارم . همه خوش قيافه و پولدار . اما هيچكدوم برام امتحان و آزمايش خودشون رو پس ندادن . اينا رو ميگم كه بدوني .
-فرنوش خانم چرا داد مي زنيد ؟ خوب نيست . همه صداتون رو مي شنون !
فرنوش- دلممي خواد داد بزنم ! حرفم رو قطع نكن !
من تو ديونه رو براي زندگي انتخاب كردم . ازت هيچ چيزي هم نمي خواستم حاضر بودم با همه چيزت بسازم چون احساس كردم مردي! چون ديدم بدون چشم داشت به چيزي ، برام فداكاري كردي . چون كسي بودي كه بر خلاف خيلي از پسرهاي توي دانشكده چشمت دنبال كسي نبود . چون كسي بودي كه جلف نبودي . چون خود ساخته بودي . چون خوش قيافه بودي . چون ديدم برام مثل يه پناهگاهي .
اون روز كه به اون پيرمرد زده بودم . وقتي تلفني باهات صحبت مي كردم و مي خواستم خودم رو به پليس معرفي كنم و تو محكم پشت تلفن باهام حرف زدي و نذاشتي اينكارو بكنم ، احساس كردم كه تو كسي هستي كه مي تونم بهش تكيه كنم . احساس كردم تو هموني هستي كه دنبالش مي گشتم .
احساس كردم كه تو همون كسي هستي كه من رو فقط براي خودم مي خواي .
براي همين هم دنبالت اومدم . اما تو انگار اشتباه متوجه شدي . فكر كردي كه با يه دختر چه ميد ونم ، اون جوري طرفي!
تو نفهميدي همونطور كه تو مي تونستي يه شوهر ايده ال براي من باشي ، منم شايد مي تونستم يه زن خوب براي تو باشم .
تو از زندگي فقط يه تصوير زشت مي ديدي در صورتيكه زندگي يه تصوير نيست . يه فيلم رو با يه عكس نميشه فهميد . يادت باشه ، پول خيلي چيزها هست اما همه چيز نيست .
همين طور كه با عصبانيت حرف مي زد ، اشك از چشماش سرازير بود . با دستهاش اشكهاشو پاك كرد و گفت :
اين اشك عجز نيست . دوباره اشتباه نكن . دلم از اين مي سوزه كه بدون محاكمه ، محكوم شدم . تو حتي نخواستي منو بهتر و بيشتر بشناسي . اي كاش همه چيز رو توي پول نمي ديدي . اي كاش جاي اون همه درس كه خوندي يه درس عدالت مي خوندي .
يه لحظه مكث كرد و بعد تكيه اش رو به ديوار داد و چنگ توي موهاش زد و گفت :
-سردمه يخ كردم .
هيچ جوابي نداشتم بهش بدم . كاپشنم رو در آوردم و انداختم روي شونه اش .
با دستهاش كاپشن رو دور خودش پيچيد و نگاهم كرد و يه لبخند زد . برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم . كاوه دم در ورودي ، روي پله ها واستاده بود . وقتي نگاهش كردم بهم آروم خنديد .
فرنوش – دلم راحت شد اين حرفا رو بهت زدم . تو دلم خيلي سنگيني مي كرد .
-حالا آروم شدي ؟
فرنوش سرش رو تكون داد .
-خب حالا بريم تو . سرما مي خوري.
بدون اينكه ديگه حرفي بزنيم بطرف ساختمون حركت كرديم . وقتي از كنار كاوه رد شديم . كاوه آروم گفت :
-دستتون درد نكنه فرنوش خانم . بلاخره يكي پيدا شد روي اين آدم لجباز رو كم بكنه !
فرنوش نگاهش كرد و خنديد .
تا سر شام ديگه جز چند جمله كوتاه چيزي گفته نشد . سخت تو خودم فرو رفته بودم و فكر مي كردم . فرنوش روبروي من ، روي يك مبل نشسته بود و گاهي كه سرم رو بلند مي كردم چشماش رو مي ديدم كه به من خيره شده و با نگاه من ، نگاهش رو ازم مي دزده . ژاله و كاوه هم تحت تأثير جو حاكم حرفي نمي زدن.
وقتي سرم رو پايين مي انداختم و فكر مي كردم ، يه آن به سرم مي زد كه بلند شم و از اون خونه فرار كنم . اما به محض اينكه سرم رو بلند مي كردم نگاهش مي كردم سست مي شدم . دلم راه نمي داد كه ازش جدا شم . نيم ساعت ، سه ربعي گذشت كه شام حاضر شد و مادر كاوه همه رو سر ميز دعوت كرد . من كنار كاوه نشسته بودم و كنار من پدر كاوه و فرنوشم روبروي من نشسته بود ژاله شروع كرد تا براي كاوه غذا بكشه . كاوه هم خواست براي من شام بكشه كه فرنوش گفت -كاوه خان ، من دارم براي بهزاد خان غذا مي كشم . شما خودتون رو زحمت ندين كاوه – يعني بنده غلط بكنم ديگه ! بله همه خنديدن .
فرنوش – اختيار دارين منظورم اين بود كه ديگه شما زحمت نكشين . كاوه – معني اين يكي هم اينه كه شما ديگه فضولي نكنين ! دوباره همه خنديدن -كاوه تو چرا از اين چيزها تعبير بد مي كني
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت35#یاسمین #🌹
كاوه – ا...... ! شما هم بهزاد خان ؟ ببخشيد ها ، لب بود كه دندون اومد !
صورتم از خجالت سرخ شد . زير چشمي به فرنوش نگاه كردم . صورت اونم گل انداخت .
ژاله – ديگه صحبت ها بالاتر از ليسانس شد !
دوباره خنده مجلس رو پر كرد .
فرنوش – بفرماييد بهزاد خان . اگه چيز ديگه اي هم خواستين بفرمايين .
كاوه آروم گفت :
-بعد هر دعوا ، نوبت احترام تپون كردنه !
پدر كاوه – داري چي مي گي كاوه ؟
كاوه – هيچي صحبت احترام خانم زن صاحب خونه بهزاده ! خيلي خانم خوبيه من و فرنوش و ژاله خنديديم .
فرنوش – اينم نوشابه بهزاد خان .
-دستتون درد نكنه فرنوش خانم . خيلي ممنون . شرمنده مي فرماييد .
كاوه – بهزاد جان اون مثل چي بود ؟ و مشغول غذا خوردن شد .
مادر كاوه – كدوم مثل كاوه ؟
من در حاليكه هول شده بودم گفتم :
-كاوه با من شوخي مي كنه .
كاوه – مي گن هر چه نصيب است همانت دهند .
ستايش- چطور مگه ؟
از زير ميز با پام محكم زدم به پاي كاوه كه يه دفعه بلند گفت : "آخ " . بعد گفت : آخ از اين روزگار !
آخه بهزاد امشب نمي خواست بياد اينجا ، ولي انگار قسمت اين بود .
البته منظور كاوه ، ضرب المثل با پا پس مي زنه و با دست پيش مي كشه بود .
پدر كاوه – بفرماييد خواهش مي كنم غذا سرد مي شه . اين كاوه امشب چونه اش گرم شده .
-بله همينطوره . كاوه جون از چونه اش بيش از حد استفاده مي كنه !
كاوه – بله بله ! نفهميدم ! تا همين صبحي نفس رو بزور مي كشيدي ، چطور شده شعار ميدي ؟ انگار امشب خيلي چيزها گرم شده ، تنها چونه من نيست .
ژاله – كاوه خيلي شلوغش كردي ها ! مي ذاري شام بخوريم يا نه ؟
ستايش – نشاط كاوه خان ، انسان رو شاد مي كنه .
كاوه – خيلي ممنون جناب ستايش . بازم شما . بعضي ها كه مثل پيشي مي مونن!
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
@shiporamoolma
🌹پارت36#یاسمین#
پدر كاوه – پيشي؟
-منظورش گربه اس . داره به من ميگه .
كاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم .
بعد آروم زير لبي گفت :
- جز سگ هيچ وصله اي به تو نمي چسبه !
همه شورع به خنديدن كردن و در محيط گرمي ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توي سالن جمع شدن و مشغول صحبت شديم .
مادر كاوه – تو رو خدا تعارف نكنيد . ميوه پوست بكنيد .
كاوه – بهزاد سيب دوست داره .
بهش چپ چپ نگاهش كردم و وقتي متوجه فرنوش شدم ، ديدم سرش رو پائين انداخته و مي خنده . خودم هم خندم گرفت . منظور كاوه سيبهائي بود كه براي فرنوش خريده بودم . چند دقيقه اي كه گذشت ، فرنوش بلند شد و يه بشقاب ميوه پوست كنده جلوي من گذاشت .
كاوه – خدا شانس بده ! از كرخه تا كره مريخ .
-خيلي ممنون فرنوش خانم .
كاوه – بهزاد جان ، همون خانم ستايش مي گفتي بهتر نبود ؟
خيس عرق شدم . بهش چشم غره رفتم .
كاوه – چپ چپ نگاه نكن . به فرنوش خانم هم مي گم تو رو آقاي فرهنگ صدا كنه !
دوباره همه خنديدند .
پدر كاوه – كاوه يه دقيقه آروم نگيري ها !
كاوه – هپتا !
ژاله – هپتا يعني چي ؟
كاوه – يعني ابدا ، يعني ابدا تا زبان در كام است از زخم زبون نبايد غافل شد .
-باور كنيد سر كلاس و توي بيمارستان هم همينطوره .
مادر كاوه- بچگي هاش هم همينطور بود. تنهائي خونه رو روي سرش مي ذاشت .
پدر كاوهبهزاد جان ، اين پسر اصلاً درس مي خونه
-والله چي بگم
كاوه – از همه تو كلاس دقيق تر من هستم .! يادته بهزاد ؟ سر كلاس تشريح ؟ اون مرده هه يادت نيست
ژاله تو رو خدا حرف مرده نزنين كه من مي ترسم
بي اختيار خنده ام گرفت . ياد كاري كه كاوه سر كلاس تشريح كرده بود افتادم .
ستايشبهزاد خان تعريف كن .
كاوه تعريف كن بهزاد اما همه ش رو نگو . جاهاي بدش رو سانسور كن .
دوباره خندم گرفت . با خنده من ، همه مشتاق شنيدن شدن
ساعت تشريح بود . بچه هاي كلاس راه افتاديم و رفتيم سالن تشريح . استاد هم با ما اومد . وسط سالن ، روي تخت ، جنازه يه مرده مرد بود كه بايد توسط استاد تشريح مي شد . روش يه ملافه سفيد كشيده بودند . خلاصه همه جمع شديم دور جسد
تا استاد ملافه رو از روي مرده كنار زد . ديديم يه خيار دست مرده هس و دم دهنش گرفته و مي خواد گاز بزنه
دو تا از خانم ها از ترس غش كردن . استاد از خنده مرده بو
نمي دونم اين كاوه چطوري قبل از شروع كلاس رفته بود اونجا و يه خيار داده بود دست مرده هه ؟بعد از اينكه بچه ها خوب خنده هاشون رو كردن ، استاد به كاوه گفت برو بيرون . كاوه گفت استاد مرده هه هوس خيار كرده ، من چرا برم بيرون؟
استاد كه آذري زبان بود گفت : اجه گبول كنيم مرده گادره خيار بخوره ، گير گابل گبوله كه خودش بتونه بره خيار بخره ! اونم اين خيار گلمي رو ! احتمالاً خريد خيار ، كار تو جانور بوده
پدر كاوه و آقاي ستايش كه اشك از چشمهاشون سرازير بود ، اصلاً نمي تونستن حرف بزنن . مادر كاوه مات كاوه رو نگاه مي كرد . ژاله و فرنوش مي خنديدن . وقتي خنده ها تموم شد ، ژاله گفت : كاوه تو چطور جرات كردي تنهايي بري اونجا
كاوه كه خودش اصلاً نمي خنديد گفت :
-باور كن من فقط خيار رو دست مرده هه دادم . وقتي بعداً خودم ديدم كه خيارو برده دم دهنش ، داشتم سكته مي كردم . انگار خياره خوب بوده ، مرده هه هوس كرده يه گازي هم بزنه
تا ساعت 11 شب ، كاوه شوخي مي كرد و بقيه مي خنديدن . بعد آماده رفتن شديم و پس از تشكر و تعارفات مرسوم ، آقاي ستايش خواست كه منو خونه برسونه كه قبول نكردم . با كاوه هم نرفتم . دلم مي خواست كمي قدم بزنم و فكر كنم
لحظه آخري كه چشمام به فرنوش افتاد ، احساس كردم كه مي خواد باهام حرف بزنه اما موقعيت نبود . خداحافظي كردم و بطرف خونه حركت كرد
ساعت 5/8 بود كه بيدار شدم
بعد از خوردن صبحونه ، حموم كردن و نشستم به فكر كردن . با خودم نمي تونستم رو راست نباشم از صميم قلب فرنوش رو دوست داشتم
صورت زيبا و بانمكش ، قد كشيده و بلندش ، صداي گرم و دلنشينش ، هميشه جلوي چشمم بود وقتي ياد ديشب مي افتادم كه برام غذا كشيده وقتي يادم مي اومد كه برام ميوه پوست كنده بود ، احساس عجيبي در دلم حس مي كردم . يه نوع حس مالكيت
دلم مي خواست فرنوش مال من باشه . دلم مي خواست هميشه پيشم باشه . دلم مي خواست ساعتها بنشينم و به صورتش نگاه كنم ، همونطور كه در تنهايي ، ساعتها مي نشستم و بهش فكر مي كردم . ياد حرفاش افتادم . حق داشت . حق داشت كه در مورد زندگيش خودش تصميم بگيره . يه طرفه به قاضي رفته بودم
راستي حاضر بود با من ازدواج بكنه خودش ديروز عصري ، ميون حرفاش بهم گفت اصلاً باور نمي كردم . كاش مي تونستم بگم كه چقدر دوستش دارم
كم كم مي خواستم بلند شم و فكر ناهارو بكنم كه در زدند . هري دلم ريخت پايين .
از پشت پنجره نگاه كردم . فرنوش بود . انگار دنيا رو بهم دادن
پريدم و درو وا كردم
فرنوش- سلام . مزاحم كه نشدم
بهش خنديدم
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹پارت37#یاسمین🌹#
فرنوش- معني اين خنده يعني اينكه مزاحم شدم يا نشدم ؟
-سلام . شما هيچوقت مزاحم نيستيد . بفرماييد .
وارد اتاق شد و طبق معمول كفشهاشو در آورد . پالتوي قشنگي تنش بود . ازش گرفتم و به جاي رختي آويزون كردم .
فرنوش – طبق معمول همه جا تميزه . راستي ديگه استكان نشسته نداري ؟!
خنديدم و گفتم : نه ، همون دفعه كه لو رفتم براي هفت پشتم كافيه .
فرنوش – چايي ت حاضره ؟
براش چايي ريختم . همونطور كه چايي ش رو مي خورد گفت :
-از بابت ديروز معذرت مي خوام . خيلي عصباني شده بودم . اميدوارم منو ببخشي .
-شما حق داشتي . تقصير من بود .
فرنوش- پس از دستم ناراحت نيستي ؟
-اصلاً . فقط .... بگذريم .
فرنوش – نه خواهش مي كنم . هر چي تو دلن هست ، بگو . راحت حرفاتو بزن .
- يه وقت ديگه مي گم .
فرنوش- چه وقتي بهتر از حالا ؟ ما بايد جدي با هم صحبت كنيم . تو دلت نمي خواد ؟
-چرا حق با شماست .
فرنوش – خب شروع كن .
- شما بفرماييد .
فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني .
- چي بگم ؟
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
- نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم .
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
-نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين .
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
-شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟
فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم .
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم .
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي !
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم .
خنديم و گفتم :
- هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته .
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم :
- يادمه دبيرستان كه بودم . يه روز با پدر و مادرم براي خريد بيرون رفته بوديم . اتفاقي از جلوي يه طلا فروشي رد شديم. مادرم بي اختيار پشت ويترين مغازه واستاد و به يه گردنبند خيره شد . نمي دونم اون لحظه توي چه فكري بود كه وقتي پدرم صداش كرد متوجه نشد .
من صداش كردم . وقتي بهم نگاه كرد تو يه عالم ديگه بود . از پدرم پرسيد كه فكر مي كنه قيمت اون گردنبند چقدره ؟ پدرم جواب داد يه عمر جون كندن ما !
هر دو خنديدن و راه افتادن . بعد از اون من پول تو جيبي مو جمع كردم تا شايد بتونم اون گردنبند رو كه يه جواهر خيلي بزرگ روش بود ، براي مادرم بخرم . بچه گي يه ديگه !
هر دو هفته سه هفته يه بار مي رفتم دم اون طلافروشي و اون گردنبند رو نگاه مي كردم . مي خواستم مطمئن بشم كه فروخته نشد
جالب اين بود كه با وجود گشت هشت نه ماه ، هنوز پشت ويترين بود .
همون سال بود كه پدر و مادرم توي اون حادثه كشته شدند
من نتونستم براي مادرم گردنبند رو بخرم كه هيچ ، حتي نتونستم كه باري از دوششون بردارم . بعد از فوت پدر و مادرم چند وقت بعد سراغ طلافروشي رفتم . اون گردنبند ديگه پشت ويترين نبو
من خيلي به پدر و مادرم علاقه داشتم . خيلي دلم مي خواست كه براشون كاري بكنم اما از دست دادمشون . يعني مي خوام بگم كه هميشه ، هر چيزي رو كه دوست داشتم و آرزوي بدست آوردنش رو داشتم ، از دست دادم . به محض اينكه چيزي رو مي ديدم و احساس مي كردم كه دوستش دارم ، از دست مي دادمش . اينه كه خيلي وقته ، حتي اگر چيزي رو دوست داشته باشم ، مي ترسم كه به زبون بيارم . مي ترسم از دستم بر
فرنوش- بلاخره چي؟ نمي شه كه انسان بخاطر ترس از دست دادن چيزي يا كسي ، احساس عشق رو باور نكنه يا به زبون نياره . خب حالا نترس و حرفت رو بزن . شايد اين بار چيزي از دستت نره . اگر هم رفت ، اين يكي هم روي بقيهباز هم مدتي فكر كردم . فرنوش درست مي گفت
-فرنوش خانم . من شما رو از جونم هم بيشتر دوست دارم . از اولين بار كه شما رو توي دانشكده ديدم ، بهتون علاقه مند شدم و دوستتون داشتم و اونقدر برام عزيز هستيد كه مانع خوشبختي تون نشم . دلم نمي خواد كه يه تجربه تلخ از زندگي پيدا كنيد و باعث اون هم من شده باشم .
ما از دو طبقه جدا از هم هستيم براي همين بود كه سعي مي كردم از شما دور باشم . اينطوري براي شما خيلي بهتره . اينها رو گفتم تا بدونيد چرا اون شب جلوي دوست هاتون ، اون كارو كردم
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكلات زيادي رو ايجاد مي كنه
🌹پارت38#یاسمین#🌹
اينها حرفهايي بود كه بر خلاف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم .
فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
-مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم .
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم .
بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه .
-الا يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكلات زيادي در راه داشته باشيد . مثلاً پدرتون با اين مسئله موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعلاً اينجا نيست .
-فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد از چند روز همه چيز رو فراموش كنين .
يه دفعه عصباني شد و گفت :
-بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حالا اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز ديگه ايه.
- منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد . شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . شما فقر رو تجربه نكرديد . الان اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختلاف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه .
فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعلاً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره.
-هزاران نفر اينا رو تجربه كردن .
فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت :
-بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم .
-شما نمي ترسي ؟
فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما !
خنديدم و گفتم :
-تو نمي ترسي ؟
فرنوش هم خنديد و گفت :
-آهان بلاخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس .
-اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم .
فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه .
- مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي.
فرنوش – مي آم
-اگه زندگي بهت سخت گرفت چي
فرنوش – سرش داد مي زنم .
- اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟
فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم .
- اگه غم تو چشمامون نشست ؟
فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون .
-اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسلامتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه كني
- اگه روزگار بهمون سخت گرفت
فرنوش- پناه به خدا مي بريم .
نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد .
-اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت .
_يه چايي ديگه مي خوري؟
فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري .
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو مي پوشيد گفت :
- شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟
-هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن
فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم .
-باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد لازم بشه
روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم
-فرنوش خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه
فرنوش- بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم . ولي باشه ، چشم بيشتر احتياط مي كنم .
-ممنون كه حرفم رو گوش مي دي .
فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه
وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت .
فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت
- همين الان در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره
نگاهي با محبت به من كرد و رفت
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كلاه كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خواب