eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
382 عکس
422 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط لباس😂🤣 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Meysam-SheykhiMah-Nane-128.mp3
10.27M
💽 ماه ننه 🎙میثم شیخی فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از #بازارچه ایتا#آمل#مازندرانیها
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎶مه دل خوانه بُرم کوه دووشم اول بها هر چی داری اینجابفروش 🛑 👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑 👌از نو تا دست دوم🔔 👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑 https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522 کانال دوم ما،🛑 https://eitaa.com/roomannkadeh 🆔@shiporamoolma
✨داستانک پند اموز#5🌹 📚 در خیابان شمس تبریزی،شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به "قبر حمال" معروفه. فرد بی‌سوادی در تبریز زندگی می‌کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می‌گذراند. تا از این راه رزق حلالی به دست آورد.یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه‌های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود،برای آنکه نفسی تازه کند،بارش را روی زمین می‌گذارد و کمر راست می‌کند. صدایی توجه اش را جلب می‌کند،می‌بیند بچه‌ای روی پشت بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می‌کند که وَرجه و وُرجه نکن،می‌افتی! در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می‌شود و ناغافل پایش سُر می‌خورد و به پایین پرت می‌شود. مادر جیغی می‌کشد و مردم خیره می‌مانند. حمال پیر فریاد می‌زند"نگهش دار"!!! کودک میان آسمان و زمین معلق می‌ماند پیرمرد نزدیک می‌شود،به آرامی او را می‌گیرد و به مادرش تحویل می‌دهد. جمعیتی که شاهد این واقعه بودند همه دور او جمع می‌شوند و هر کس از او سوالی می‌پرسد: یکی می‌گوید تو امام زمانی،دیگری می‌گوید حضرت خضر است،کسانی هم می‌گویند جادوگری بلد است و سحر کرده. حمال که دوباره به سختی بارش را بر روی دوش می گذارد،خطاب به همه کسانی که هاج و واج مانده و هر یک به گونه ‌ای واقعه را تفسیر می‌کنند به آرامی و خونسردی می‌گوید:خیر من نه امام زمانم،نه حضرت خضر و نه جادوگر. من همان حمالی هستم که پنجاه،شصت سال است در این بازار می‌شناسید. من کار خارق‌العاده‌ای نکردم بلکه ماجرا این است که یک عمر هرچه خدا فرموده،من اطاعت کردم،یک بار من از خدا خواستم او اجابت کرد. اما مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد و قبرش زیارتگاه مردم تبریز شد. 🌻تو بندگی چون گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود،روش بنده پروری داند.🌻 https://eitaa.com/roomannkadeh
هدایت شده از Mina
8.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه ترفند خوشمزه برای عاشق های نیمرو که سیمیتم دوست دارن😍 کنجد: ۲ق،غ تخم مرغ: ۲ عدد پنیر پیتزا حتما از تابه نچسب استفاده کنید هنر کده مینا بانو،👇👇👇👇کپی ازاد برایه بانوان سرزمینم https://eitaa.com/joinchat/1561199155Cd3bcd09eea 🍽️🥃🍜🍟🍔🌭🥪🥨🍟🍱🍿🍩🫖☕🍻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹پارت41#🌹 الين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم براش مي سوخت . بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند . همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بكشيم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت : گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ، خدا براتون خواسته ! ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حالا لال موني بگيرين و مثل بچه آدميزاد ساكت واستين . در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن . اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجيبي پيدا كرده بودم . نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از اينجا كنده شد . انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري . تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و مادرم مواظبم هستن . تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با چشمهاش نوازشم مي كرد . بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به علامت موافقت تكون داد انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن اون خانم از من پرسيد پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم تمام وجودم گوش شد پرسيد : تو رو تازه اينجا آوردن جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم پرسيد پس چرا اينقدر صورتت و لباسهات تميزه چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست چرا سرت شپش نداره اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم بلافاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم با اينكه بعد از تميز شدن باز هم شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم خونه كرد و گفت : آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم لطفاً ترتيب كارها رو بدين دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو انتخاب نمي كردم خانمه پرسيد چرا خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره وحشيه به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون ! خلاصه پسر بچه شريه از تعجب زبونم بند اومده بود . اصلاً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد از صف پريدم بيرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم تو رو خدا صبر كنين تازه من بلدم ويلن هم بزنم نرين يه دقيقه صبر كنين باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگش
🌹پارت42#🌹 تم . اما وقتي رسيدم كه ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت . وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد . ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم . خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت و محكم زمين زد . ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصلا به حرفهاش گوش نمي كردم . تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود . يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي نمي تونست ازم بگيره ! بلاخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره . فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي نداشتم بدم . پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال . تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حالا نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم . يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم . هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم . اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا فراموشم نكرده بود . دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در حال مرگه . خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت . وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم . به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حالا ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه اين عفريته سازش رو شكسته تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش كردم كه گفت يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه . بعد دستي به سرم كشيد گفت : دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن . اينها رو گفت و رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست اون موقع بود كه گريه هام شروع شد درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت . اما چه گذشتني مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه چيزي درونم شكسته و ريخته حالا ديگه حدود سيزده سالم شده بود . برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي پيروزمندانه رو لبش داشت مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه اون اتفاق افتاد ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود با دشمني اي كه اكرمي با من داشتجون سالم از دستش به در نمي بردم رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم داشت
🌹پارت43#🌹 م خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم فكر اينكه اكبر الان در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟ نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم . تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم تندتر مي زد و قدم ها كند تر . ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين . به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم . يكي يكي پله ها رو مي شمردم . آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حالا خودم اينجا بودم . پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد اصلا از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم كه با صداي بدي وا شد چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و عقرب و جن و ديو و خلاصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم . سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقر كمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار زنجير شده حالا مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشي شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن . باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خور ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حالا مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه مرده ناشناس مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم بالا و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو بالا برم كه صدايي از طبقه بالا اوم بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . بالاي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو گرفت و بزور بلندم كرد و گفت دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حالا ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه اين