فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کودکانه جذاب😍
#غذا
مامانی ناهار دیر نشه🍛🍝🍗
بابا که بیاد گشنشه🍲🍜🍳
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
#پارت129رکسانا
آخر شب بود.محمد اینا با حدود سه میلیون تومن پول،خوشحال از پارتی رفته بودن.مانی م اونجا موند و قرار شد که یکی دو ساعت دیگه برسونن ش خونه.منم رکسانارو ورداشتم و با ماشین مانی ؛بردمش که برسونمش خونه شون.
دوتایی سوار ماشین شدیم واز اون خونه اومدیم بیرون.یه چیزی تو دلم بود که میخواستم بهش بگم اما نمیدونستم چطوری باید بگم!یه خرده که رفتیم گفتم»
ـ تو دیگه باید کم کم به فکر زندگی باشی!یه زندگی زناشویی!
«خودشو کشید طرف من و سرش رو گذاشت رو شونه م و گفت»
ـ هستم!
ـ منظورم اینه که دیگه تظاهرات و فعالیت دانشجویی و این چیزارو بذاری کنار!
رکسانا ـ درس م رو بذارم کنار؟!
ـ نه!نه!منظورم کارای سیاسی یه!
رکسانا ـ من کار سیاسی نمیکنم!
«یه خرده ساکت شد وبعد سرش رو بلند کرد وگفت
ـ هامون!وقتی ما به فکر آدمای فقیر هستیم؛کار سیاسی یه؟!وقتی میخوام به اندازه ای داشته باشم که شیکمم سیر باشه؛کار سیاسی یه؟!آیا این نفت و گاز و هزار تا چیز دیگه؛مال همه ی ما هست یا نه؟اگه خواستم بدونم چی به چیه؛کار سیاسی یه
ـ نه خب!اما من دلم شور میزنه!برات نگرانم!برای زندگی مون نگرانم!من نمیخوام ترو محدود کنم اما توام باید نگرانی های منو درک کنی
«دوباره سرشو گذاشت رو شونه م و بازوم رو محکم تو دستش گرفت و گفت
ـ یه روزی شاید قصه های پدربزرگ آ و مادربزرگ آ می تونست مارو سرگرم کنه و برامون تازگی داشته باشه!یه روزی وقتی در مورد ماه و خورشید و این چیزا برامون قصه های تخیلی می گفتن شاید برامون جالب بود!اما حالا چی؟!جوون امروز؛جوون دیروزی نیست!معیارهای دیروزم نمیشه برای امروز در نظر گرفت و پیاده کرد
یه روزی شاید جام جهان نما و قالیچه ی پرنده برای پدربزرگ هامون یه رویا بود،اما الان برای من واقعیت داره!من الان کامپیوتر و اینترنت رو دارم!اینا جام جهان نمای من هستن!هر وقت که دلم بخواد تو یک لحظه میتونم تموم دنیا رو ببینم و اگه اون سر دنیا یه اتفاق بیفته بلافاصله من از این سر دنیا ازش باخبر بشم!من دیگه قالیچه ی پرنده یا پرواز برام آرزو نیست!من هواپیمارو دارم که با یه بلیت میتونم از این سر دنیا تو یه مدت کوتاه برم اون سر دنیا!من الان با این تکنولوژی پیشرفته میتونم حتی تخیلم رو جامعه ی حقیقت بپوشونم!الان دیگه داستان جن و پری و غول و این چیزا برای من جذابیت نداره!الان زمان زمان واقعیت هاستوقت شه که ماهام واقعی تر به دنیا نگاه کنیم!ازاینکه به این فحش بدم و آرزوی مرگ اون یکی رو بکنیم چه فایده!جز اینکه«بایکوت»بشیم چه نفعی برامون داره!زمان زمان قدرته!تکنولوژیه!اطلاعاته
ما علاوه براینکه چیزی از خارجیا کم نداریم خیلی م از نظرهوشی از اونا سرتریم!فقط مغزهامون فرار کردن!بازم دارن فرار میکننچرا همینجا نگه شون نداریم و خودمون ازشون استفاده نکنیم؟!
چرا باید همه ی دنیا فکرکنن که ما عقب افتاده ایم؟!بهتر نیست که خودمونو به دنیا یه جور دیگه نشون بدیم!وقتش نشده که دنیا بفهمه ایرانی کیه؟!وقتش نشده که خودمونو،ذهن مونو پرورش بدیم؟!وقت شه که شاعرا حرفاشونو رک و صریح بزنن تا ماها مجبور نباشیم صدنوع تفسیر از شعرشون بکنیم!وقت شه که ترس آمونو بریزیم دور!وقت شه که رودربایستی هارو بذاریم کنار و خواسته های واقعی مون رو به زبون بیاریم!وقت شه که جای نفرین کردن و مرگ برای این و اون خواستن و خشم و کینه و نفرت،مهربونی ها بشینن!وقت شه که دست به دست همدیگه بدیم و این خونه رو دوباره بسازیم!دیگه وقتش رسیده که گذشته هارو بذاریم پشت سرمون و به آینده نگاه کنیم!دیگه وقت قصه ی لیلی و مجنون نیست!الان صحبت از تسخیر مریخه!الان صحبت از شبیه سازی آدماس!یه روزی اگه من احتیاج به اطلاعات داشتم باید میرفتم از پدربزرگم که مثلا دوره ی فلان پادشاه رو دیده بود می پرسیدم!اما الان اگه پدربزرم چیزی از اون دوره یادش رفته باشه باید بیاد از من بپرسه که براش ازتو کامپیوتر و اینترنت دربیارم وبهش بگم!به خدا هیچکدوم از اینا ؛کار سیاسی نیست هامون!اینا همه دلسوزیه!اینا همه عشق به وطن و مردمه!من مردمم رو
دوست دارم هامون!من دلم میخواد هرچی دارم با اونا قسمت کنم!یعنی نه همه ش رو!اما ازاون چیزایی که دوست دارم؛دلم میخواد یه سهمی م به آدمای دیگه بدم!!حتی دلم نمیخواد وقتی وقت مردنم رسید؛بدنم رو بیخودی بذارن تو خک که فاسد بشه و از بین بره!وقتی یکی از اعضای بدنم میتونه زندگی رو؛عشق رو؛شادی رو؛دوست داشتن رو در یکی دیگه زنده کنه و ادامه بده؛ادامه ی زندگی منه!وقتی قلب من تو سینه ی تو بتپه؛وقتی چشم من تو یه بدن دیگه باشه و ازش استفاده بشه مثل اینه که من زنده م!مثل اینه که من حس میکنم و می بینم و لذت میبرم
«بعد یه نگاه به من کرد وگفت
ـ ماها باید اینو یاد بگیریم که آدما در کنار همدیگه و با همدیگه زنده ن!تنهایی می میرنالان وقت مردن نیست!وقت زنده بودن و شاد بودنه
«بعدش سرشو دوباره گذاشت رو شونه م و گفت
ـ دوستت دارم هامون!وقتی سرمو میذارم رو شونه ت و حس
#پارت130 رکسانا
میکنم که تو درکنارم هستی؛دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!به همه ی اون چیزایی که خواستم رسیدم!رویای من همین بود!این بود که تو دوستم داشته باشی!شاید من جز معدود آدمایی هستم که به رویای واقعی شون رسیدن
«بعد سرشو بلند کردم و صورتم رو ماچ کرد و دوباره گذاشت رو شونه م و چشماشو بست!منم آروم آروم می رفتم طرف خونه ی عمه اینا!اصلا دلم نمیخواست که زود برسم!میخواستم این زمان طولانی بشه!آروم میرفتم و با خودم فکر میکردم!در مورد چیزایی که اون شب دیده و شنیده بودم!زنی که برای چرخوندن چرخ زندگی؛تن به هرکاری میداد و بازم به شوهرش وفادار بود!تن فروشی رو وقتی در جهت حمایت خونواده ش بود خیانت نمی دونست!جوونای پولدار که شاید تا اون لحظه جز به فکر لباس و آرایش و ماشین و طلا و جواهر و خوشگذرونی و این چیزا به هیچی فکر نکرده بودن اما با دو کلمه حرف رکسانا؛دست شونو دادن به دست خالی جوونای هم سن و سال خودشون و درد همدیگرو حس کردن!به این دختر نیمه ایرانی و نیمه فرانسوی خوشگل و ظریف و قشنگ فکر کردم که با همه ظرافت و تنهایی چقدر محکم و با اراده س!چطور بین دو نیمه ی خودش نیمه ایرانی ش رو انتخاب کرده و برای مردمش کار میکنه
همونجور رانندگی که میکردم برگشتم و نگاهش کردم!انگار خوابش برده بود!ساعت حدود چهار صبح بود!دیگه فردا شده بود!ولی چه فایده اگه فردامونم مثل امروز باشه و امروزمونم مثل دیروز
حرفاش درست بود!یه لحظه حواسم رفت به ماشینی که سوار بودم!ماشینی که وقتی توش سوار بودی اصلا نمی فهمیدی که داره راه میره
این ماشین م نوه نتیجه ی همون کجاوه های دیروزیه!اما درجا نزده و مثل همون کجاوه ها نمونده!پس ما چرا باید بمونیم
دیگه تقریبا رسیده بودیم.آروم رفتم تو کوچه ی عمه اینا و اروم جلو خونه شون واستادم.دلم نمی اومد بیدارش کنم!همونجور سرجام نشستم و فقط نگاهش کردم!صورت ظریفش رو؛چشمای قشنگش رو؛موهای مثل طلاش رو!راحت راحت خوابیده بود!خودمم از اینکه اینجوری سرش روگذاشته بود رو شونه م و خوابیده بود لذت میبردم و دلم نمیخواست که بیدار بشه!میخواست بیشتر نگاهش کنم!سعی کردم تکون نخورم که بیدار نشه و این زمان برام طولانی تر بشه!تازه معنی عشق رو داشتم می فهمیدم!وقتی آرامش برقرار میشه تازه آدم احساس خودش رو میفهمه
خیلی خیلی دوستش داشتم!برای همین م دلم نمیخواست کوچکترین اتفاق بدی براش بیفته!زندگی سختی داشته!دلم میخواست از اون به بعد دیگه غصه نخوره و ناراحتی نداشته باشه
همچین معصوم خوابیده بود که دلم نمیخواست بیدار بشه!اما چرا از گوشش خون زده بود بیرون!معنی این چیه!؟نباید چیز بدی باشه
لباساش خاکی و به جای روپوشش پاره شده!برای چی؟!حتما جایی گیر کرده!شایدم پاش سرخورده و خورده زمین!
روسری چرا سرش نیس؟!خب نیس که نیس!عوضش راحت گرفته خوابیده!ولی چرا انقدر اینجاها شلوغه؟!سروصدا نیس اما شلوغهاین همه آدم برای چی دارن می دوئن!چرا یه عده دارن اینارو میزنن و اینا فقط مشت آشونو گره میکنن و یه چیزی میگن!حالا خوبه سروصدا نمیکنن که رکسانا از خواب بپره!ولی این چیه از گوشش اومده!نکنه چیز بدی باشه؟!شاید سنجاق سرش رفته تو گوشش و خون ازش واشده!حتما همینه!اما چرا اینجارو زمین خوابیده!ما که اینجا نبودیم!تو ماشین بودیم که خوابش برد!سرشو گذاشته بود رو شونه ی منو داشت برام حرف میزد که خوابش برد!اینجا چرا انقدر شلوغه؟!چرا این جوونا همه دارن می دوئن این ور و اون و
آروم از رو زمین بلندش کردم و گرفتمش تو بغلم!خدارو شکر خوابش سنگینه و هنوز بیدارنشده!سرمو دولا کردم و پیشونیش رو ماچ کردم!رو همه جای صورتش عرق نشسته بود!انقدر خوشگل شده بود که هرکاری میکردم نمیتونستم چشم ازش وردارم!رو دو تا دستام خوابیده بود و منم چسبونده بودمش به خودماما نمیدونم اینجا چرا انقدر شلوغه!باید ببرمش یه جا ساکت تر!اصلا می برمش خونه مون!گ
برگشتم که دیدم مانی پشت سرم واستاده!اون اینجا چیکار میکرد؟!اونکه تو پارتی مونده بودچوب دستش چیکار میکنه؟!این دو سه نفر کی ن باهاشن!اونکه شبیه حاجی بازاریاس کیه!اون دوتا که ریش دارن کی ن
میخواستم ازش بپرسم داره چیکار میکنه اما زبونم تکون نمیخورد!فقط چشمام کار میکرد!همه چیز رومیدیدم اما هیچی نمی شنیدم!یه مرتبه دیدم مانی از پشت سرم دست یه دختره رو کشید و آروم جلو !مریم بود!پشت سرشم سارا!بعد هردو رو انگار سپرد دست اون یارو که شبیه حاجیای بازار بود!بعد هر دو رو هل داد که یعنی با اون یارو از اونجا برنبعد اومد طرف منهمونجور که رکسانا تو بغلم خواب بود بازوم رو گرفت و با خودش کشید و به زور لای یه در رو وا کردن و همگی با همدیگه اومدیم بیرون که یه مرتبه چندنفر با چوب حمله کردن طرف مونمن زود سر رکسانا روکشیدم تو بغلم که چوب تو سرش نخوره که خورد تو گردن من اما نه دردم اومد و نه اصلا حسش کردم!فقط دیدم مانی با چوب گذاشت تو صورت یارو!بعدشم اون یارو و دو تا پسر دیگه دور مارو گرفتن و دستاشونو دادن
#پارت131رکسانا
بهم که کسی نیاد طرف ما!اما بازم داشتن هجوم می آوردن طرف مون که یکی از اون پسرا لبه ی پیراهنش رو زد بالا!نمیدونم درست دیدم یا نه اما یه چیزی شبیه هفت تیر یا یه چیز دیگه بود!وقتی اونا که داشتن بهمون حمله میکردن این صحنه رو دیدن ول مون کردن و راه دادن که بریم!
همه جا پر دود بود!یه دود عجیب که چشم رو بدجوری می سوزوند!خدا رحم کرده بود که چشمای رکسانا وانبود وگرنه اشک از چشماش می اومد پائین!گله به گله وسط خیابون آتیش روشن کرده بودن!انگار چهارشنبه سوری بود!حتما جشن چهارشنبه سوری بود که هم آتیش روشن کرده بودن و هم این همه آدم ریخته بودن اونجا!
داشتیم از وسط شون رد می شدیم!چرا بهمون چپ چپ نگاه میکردن؟!اصلا اینجا و این صحنه ها چقدر برام آشنا بود!کجا دیده بودمشون؟!یادم نمی اومد!نمیدونم چرا همه ش دونفر رو می دیدم که شبیه پدرمو عموم بودن!؟
چقدر راه طولانی بود!تموم خیابون بسته شده بود!همه جا پر آدم و ماشین و این چیز بود!چرا مردم گریه میکردن؟!چهارشنبه سوری که گریه نداره!همه ش تو این فکر بودم که مانی اینجا چیکار میکنه؟!برای چی چوب دست شه؟!چرا انقدر این ور و اون ور من میگرده؟!مواظب چیه؟!اصلا نمی فهمیدم چه خبره!فقط محکم رکسانارو بغل کرده بودم که چوبی چیزی بهش نخوره!این دونفر که شبیه پدر و عموم بودن دو و ورمون میگشتن!نمیدونم مواظب چی بودن؟!
چقدر طول کشید تا رسیدیم به ماشین؟!یه ماه طول کشید؟!دوماه طول کشید؟!سه ماه طول کشید؟!اما بالاخره رسیدیم به ماشین و سوارش شدیم.آروم سوار ماشین شدم که سر رکسانا نخوره به جایی و ازخواب بپره!مانی م رفت پشت فرمون.یه مرتبه در اون طرف واشد و اون دو نفر که شبیه پدرم و عموم بودن سوار شدن!اما انگار خود پدرم و عموم بودن!پدرم نشست عقب پیش من!نمیدونم چرا تا رکسانارو نگاه میکرد و گریه ش میگرفت و یه چیزی با عصبانیت میگفت
اومدم به مانی بگم که بریم خونه مون که دوباره از تو ماشین پیاده شد و تند در طرف منو واکرد!انقدر از دستش عصبانی شدم که نگو!تو این شلوغ پلوغی هی دست دست میکرد!گفتم ولش کن؛با تاکسی می برمش خونه!
اروم پیاده شدم که دیدم اینجا جای قبلی نیس!جلو یه بیمارستانیم و یه دونه تخت آوردن و میخوان رکسانا رو از دست من بگیرن و بخوابونن روش!محکم تر بغلش کردم و یه قدم رفتم عقب!حالا هی زور میزنم که یه چیزی بهشون بگم اما صدا ازتو گلوم در نمی آد!
دو تا مرد که روپوش سفید تنشون بود میخواستن رکسانارو از من بگیرن!هی میخواستم داد بزنم و بگم بیدارمیشه!ولش کنین!اما نمیتونستم!دوتا پرستارم حتما یه چیزاون بغل داشتن گریه میکردن!اصلا نمیدونم چرا همه داشتن گریه میکردن!
خدا رحم کرد که مانی یه چیزی بهشون گفت که رفتن کنار وگرنه با لگد پرت شون میکردم یه طرف!نمیدونم چی داشتن به همدیگه میگفتن؟!صداشونو نمی شنیدم اما می دیدم که لب آشون تکون میخوره!یعنی اینا دارن مسخره بازی درمی ارن؟!مگه میشه مسخره بازی دربیارن؟!نه!دارن حرف میزنن!پس چرا من صداشونو نمی شنوم؟!یعنی کر شدم
دوسه بار اب دهنم رو قورت دادم که اگه گوشم باد گرفته؛واشه!اما گوشم طوریش نشده بود!پس صداها کجان؟!
بهشون محل نذاشتم!یه مرتبه دیدم مانی بازوم رو گرفته و یه چیزی میگه!داشت منو با خودش میبرد تو بیمارستان!اما چرا؟!
حتما یه چیزی بود دیگه!به مانی اعتماد داشتم!باهاش رفتم!بقیه م دنبالم دوئیدن!تو بیمارستانم هرکی نگاه مون میکرد میزد زیر گریه!گریه برای چی؟!اینا چه مرگشونه
تو یه اتاق بودیم که پر تخت و دستگاه و این چیزا بود!همه میخواستن رکسانارو ازتو بغلم دربیارم!محکم بغلش کرده بودم و نمیدادمشآخه برای چی بدم!مانی جلوم واستاده بود و داشت به اونا کمک میکرد!یعنی چی؟!مانی دیگه چرا؟!داشت یه چیزایی بهم میگفت!نمیدونم چه م شده بود!باید حواسمو جمع میکردم!اینا همه دارن یه چیزی بهم میگن اما من نمی فهمم!یعنی صدا بهم نمیرسه!باید می فهمیدم که اینا چی میگن
چشمامو بستم وحواسمو جمع کردم!دنبال صداها میگشتم!گوش دادم!گوش دادم!گوش دادم
کم کم داشتن می رسیدناول خیلی ضعیف و بعد کم کم قوی و قوی تر!خیلی از ما عقب تر بودن اما داشتن کم کم بهمون می رسیدن!حالا دیگه داشتم یه صداهایی رو از دور می شنیدم
بزنین شون!آزادی میخواینکنینگ!بگیرین شون!گاز پرت کردن!بوق بوق بوق!نامردا کشتین شون!آزادی!بزنش فلان فلان شده رو! جیغ ، داد ، فریاد! همهمه! صدای آژیر! صدای هزار تاپا که میدوئیدن!صدای فریاد! صدای ترس
اینارو نمیخواستم بشنوم!گشتم و از میون صداها اونایی رو که میخواستم پیداکردم!صدا تو صدا ود!فریاد تو فریاد!اما دیگه همه ی صداها داشتن بهم میرسیدن!همه ی صداها و اون صدا!دو تا صدای آشنا
هامون! هامون! مانیاینجا اینجا!گ کشتن رکسانارو! بدوئین! از بالای نرده ها بپرین!با چوب زدن تو سرش!بدوئین!بی شرف آ!کثافت آ!بدوئین!کشتینش
یه مرتبه چشمم افتاد به خونی که از گوش رکسانا زده بود بیرون و بغل صورتش خشک شده بود!پس رکسانای من خواب نبود
#پارت132رکسانا
!؟این همه آدم با چوب اومده بودن که یه دختر ضعیف و مظلوم رو بزنن ؟!آخه چرا؟!
برگشتم طرف مانی و گفتم:
ـ مانی رکسانا مرده؟!
مانی ـ بده ش به من پدرسگ!مگه کر شدی؟!
ـ کشتنش مانی؟!
مانی ـ بده ش به من!مرد!بده ش به من دیگه!
«دستم شل شد و مانی کشیدش از تو بغلم بیرون که یه مرتبه پرستارا دوئیدن جلو و خواوندنش رو یه تخت و چندنفر ریختن دورش!نمیدونم داشتن چیکار میکردن فقط تند تند داشتن یه کارایی میکردن!
مانی بزور منو کشید و برد بیرون!حالادیگه همه ی صداها بهم رسیده بودن و داشت مغزم میترکید!
نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم تو دستم!گوشامو گرفته بودم که این همه کثافت رو نشنوم اما مگه میشد؟!صداها از دستم رد میشد و می اومد تو گوشم!صدای گریه!صدای فریاد!صدای التماس!صدای فحش!صدای کتک زدن!
کاشکی همونجور کر بودم و این صداهارو نمی شنیدم!
دستامو محکم محکم رو گوشام فشار میدادم اما فایده نداشت!صداها داشت از تو چشمام میرفت تو مغزم!
چشمامو بستم!یکی سرمو کشید و چسبوند رو سینه ش!چشمامو وا کردم که دیدم پدرم بغلم کرده و داره گریه میکنه!»
ـ بابا حالش خوب میشه؟ترو خدا بابا یه کاری بکن حالش خوب بشه!ترو خدا!جون من!بابا!!بابا!
«سرمو ازتو بغل پدرم آوردم بیرون و به مانی گفتم»
ـ مانی تو برو تو!برو ببین اگه چیزی میخواد به من بگو!برو جون من!برو تو!برو ببین چی میخواد!ببین چه ش شده!شاید چیزی بخوان!جون من برو!
«اومد جلوم نشست و گفت»
ـ اگه چیزی بخوان بهمون میگن عزیزم!
ـ شاید نگن!توحالا برو!
مانی ـ اخه چی بخوان؟!
ـ شاید قلبش طوری شده!برو بگو قلب هس!بگو همه چی هس!بگو هرچی میخوان فقط بگن!
«سرشو گذاشت رو زانوم و شروع کرد به گریه کردن!تازه فهمیدم چه خبره!وقتی مانی گریه میکنه یعنی دیگه...
سرشو بلندکردم و گفتم»
ـ مرده مانی؟!راست شو بهم بگو!
«فقط نگاهم میکرد و گریه میکرد!سرش داد زدم و گفتم»
ـ پاشو برو تو دیگه!پاشو!
«دیدم از جاش بلندشد!دیدم که رفت تو اتاق عمل!اما هنوز داشتم میگفتم برو تو مانی!برو ببین چی میخوان!پاشو !پاشو دیگه!
پدرم دوباره سرمو گرفت تو بغلش!عموم اومد این طرفم نشست و بغلم کرد!یاد حرف رکسانا افتادم!
تو هیچوقت تنهایی گریه نکردی!همیشه یه عده بودن که همراه با تو گریه کنن!
میخواستم سرمو بزنم به دیوار!بغض گلومو گرفته بود اما گریه م نمی اومد!فقط خشم!خشم و نفرت!گریه برای چی؟!وقتی خشم و نفرت هس گریه چرا؟!
از جام بلند شدم و راه افتادم!دوقدم رفتم اما زود برگشتم!شاید برای رکسانا چیزی بخوان!از قلبم دیگه بدم اومده بود!دیگه ازش دل کنده بودم!میخواستم زودتر بدمش به رکسانا!
جلو اتاق عمل واستاده بودم!خبری نبود!رفتم طرف دیوار و سرمو گذاشتم بهش و چشمامو بستم!دوباره صداها رسیدن بهم!صدای سارا و مریم بود که با گریه؛فریاد میزدن!
"بیهوش شده!چه جوری برسونیمش بیمارستان؟!نمیذارن یه نفرم بره بیرون!چیکار کنیم خدا؟!"
صدای شیکستن شیشه!صدای یازهرا یا زهرا!صدای گریه!صدای ظلم!صدای بیداد!
یه مرتبه دیدم دونفر از دو طرف بازوم رو گرفتن!سرمو از دیوار ورداشتم و نگاهشون کردم!سارا و مریم بودن!داشتن گریه میکردن!پیشونی مریم شکسته بود و خون بالای چشمش خشک شده بود!
نگاهش کردم و فقط گفتم»
ـ چرا؟!
«با همون گریه گفت»
ـ گول مون زدن!تحریک مون کردن!گول خوردیم!
«نمی فهمیدم چی میگه!گفتم»
ـ رکسانا.
صفحه 544 تا 551
سارا- فقط داشت بچه ها رو آروم می کرد! جلوشونو گرفته بود که بیرون نرن! «بازوم رو از تو دستاشون درآوردم. یه مرتبه مانی از تو اتاق اومد بیرون! زود رفتم طرفش و گفتم:
- چی شد؟! چی می خوان؟!
مانی- هیچی! فعلاً دارن کارشونو می کنن! الان می خوان ببرنش بیرون برای سیتی اسکن و این چیزا!
- راست شو بگو مانی! رکسانا چی شده؟!
مانی- دارم راستش رو بهت می گم! فعلاً هیچی معلوم نیس!
« تو همین موقع رکسانا رو با یه تخت آوردن بیرون! پریدم بالا سرش! همونجور خواب بود اما خونِ زیر گوشش رو پاک کرده بودن! داشتم بغل به بغل تختش می رفتم و نگاهش می کردم! مثل ماه بود! همچنین خوابیده بود که انگارده ساله نخوابیده
جلو آسانسور مانی بهم گفت:
تو بیا بشین! من باهاشون می رم!
مانی اگه یه بار دیگه بخوای جلو منو بگیری، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی آ
« رفتیم پایین. نیم ساعت طول کشید دوباره برگشتیم اما بردنش تو یه اتاق دیگه و رو تخت خوابوندنش، منم همونجور بالاسرش واستادم و نگاهش کردم! همه از اتاق رفته بودن بیرون یه عالم سیم و لوله بهش وصل کرده بودن! آروم دستش رو گرفتم تو دستام. یخ یخ بود بردمش جلو دهنم و هاش کردم! یه خرده گرم شد چسبوندم دست شو به صورتم! گرمتر شد.
دو سه تا پرستار اومدن تو و یه خرده بالا سرش واستادن. داشتن گریه می کردن!»
چقدر خوشگله
خدا ذلیلشون کنه
ایشالا خوب بشه
حیف از این دختر
برگشتم نگاه شون کردم!زود از اتاق رفتن بیرون!وقتی در داشت بسته می شد مانی رو دیدم که داشت با دکتر حرف می زد عصبانی بود! در بسته شد! دوباره
#پارت133رکسانا
دست رکسانا رو چسبوندم به صورتم که گرم بشه! یه مرتبه در وا شد و یه مرد با روپوش سفید اومد تو! یه پرستارم باهاش بود و دکتر صداش می زد!
یه قدم رفتم عقب! رفت جلو و شروع کرد به معاینه کردن رکسانا. خیلی طول داد! خسته شدم! به مانی نگاه کردم! اومد کنارم و دستمو گرفت و فشار داد.
دکتره م کارش تموم شد. برگشت طرف من و گفت:
- دختر خیلی قشنگیه!
« بعد سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون. بقیه م دنبالش رفتن. پتوش رو مرتب کردم و دست شو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. یه پرستار اومد تو و یه نگاهی به رکسانا کرد و بعد یه صندلی کشید دمِ تخت و به من گفت که بشینم.
نشستم. رفت بالا سر رکسانا و یه خرده نگاهش کرد و زد زیر گریه و دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و بعدش اومد طرف من. دستش رو گذاشت رو شونه م و همونجور که گریه می کرد گفت:
- عشق تو همین دنیا تموم نمی شه ها!
بعد گذاشت و رفت. دوباره دست قشنگشو گرفتم جلو دهنم و هاش کردم که گرم بشه. دوباره در واشد و یکی اومد تو. حوصله نداشتم برگردم و ببینم کیه! دو تا دست اومد سرِ شونه هام و محکم فشارشون داد. مانی بود! آروم گفت:
- پاشو بریم بیرون باهات کار دارم.
- همینجا بگو.
مانی- اینجا نمی شه.
- همینجا بگو.
مانی- بریم بیرون دو تا سیگار بکشیم بعد بهت می گم.
- همینجا بگو.
پیشونیش رو گذاشت رو سرم و یه خرده بعد گفت:
- می دونی چه ش شده؟
- نه! توام نگو چه ش شده!
مانی- می خوای چیکار کنی؟ - هیچی!
مانی- بالاخره چی؟
- نشستم
مانی- تا کی؟
- همیشه.
مانی- همیشه یعنی کی؟
- تا وقتی نفس می کشه.
مانی- که چی بشه؟
- گم شو بیرون
«یه دست کشید به سرم و آروم رفت بیرون. بازم در وا شد. بازم برنگشتم. بازم یه دست اومد رو شونه ام! پدم بود. نمی توانستم تو چشماش نگاه کنم! فقط رکسانا رو نگاه می کردم!
- پدرم- باباجون اینطوری اذیت می شه ها!
- نه نمی شه!
پدرم- اون که دیگه اینجا نیس!
- هس!
پدرم- زندگیش دیگه مثل ما نیس! فقط نفس می کشه! اونم معلوم نیس تا کی!
- منم همینجا می مونم!
پدرم- تا کی؟!
- تا هر وقت!
پدرم – آخه که چی بشه؟!
- که چی؟! ول ش کنم؟! اگه می خواستم ول ش کنم که همون دفعه می کردم!
پدرم- آخه می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا؟!
«دوباره در وا شد. همه اومدن تو! ساکت و بی صدا!»
پدرم- بگو می خوای چیکار کنی؟!
- نمی خوام بگم!
پدرم- چرا!
- چون مسخره م می کنین!
پدرم- مسخره ت نمی کنیم! بگو!
- می خوام باهاش عروسی کنم! همینجوری که هس!
پدرم- چه طوری آخه؟!
«خجالت می کشیدم برگردم و بهشون نگاه کنم! چشمم فقط به رکسانا بود. وقتی نگاهش می کردم، قوی می شد!»
- مگه شما اجازه ندادین که با همدیگه عروسی کنیم! خب حالا همونطوره دیگه! چه فرقی کرده؟! من دوستش دارم و می خوام همینجوری باهاش عروسی کنم! تنهاشم نمی ذارم! شما می خواین نفرین م کنین! از ارث محرومم کنین! هر کاری می خواین بکنین بکنین، من این دخترو ول نمی کنم! اون به اندازه کافی تنها بوده! حالا تنهاش نمیذارم! الآنم نمی دونم چی لازم داره! قلب بخواد، بهش می دم! کلیه بخواد، می دم! هر چی بخواد معطل نمی کنم و بهش می دم! برامم هیچ فرقی نداره! همین!
«یه مرتبه صدای گریۀ سارا و مریم بلند شد که زود گفتم:
- اینجا گریه نکنین! این می فهمه ناراحت می شه! اصلاً همه برین!
«بعد سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و چشمامو بستم! در واشد و یکی یکی ازاتاق رفتن بیرون.
سرمو بلند کردم. هیچکس تو اتاق نبود. فقط من بودم و رکسانا و خاطرات خیلی کم مون! بلند شدم و صورتم رو چسبوندم به صورتش!
آروم دستمو بردم زیر گردنش و بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینه م!
ضعیف ضعیف داشت نفس می کشید! آروم خوابوندمش سرجاش و دوباره صورتم رو چسبوندم به صورتش. در وا شد! مانی بود! زود خودمو کشیدم کنار که گفت:
خجالت نکش بغلش کن عیبی نداره که نامزدته
«رفتم سرجام نشستم و دستش رو گرفتم تو دستم و هیچی نگفتم. مانی م رفت رو یه مبل نشست و گفت چرا گریه نمی کنی
چرا تو نمی ری خونه
مانی- واقعا می خوای برم
- می خوام حرف نزنی
مانی- باشه! حرف نمی زنمسرمو گذاشتم رو دستش و چشمامو بستم! هیچ فکری تو سرم نبود! یعنی به هیچی فکر نمی کردم! و این عجیب بود! آدم هیچ فکری نکنه و ذهنش خالیِ خالی باشه! نه گذشته! نه حال! نه آینده! بی تفاوت! و این بی تفاوتی بد بود!
یه ربع! نیم ساعت! یه ساعت یا هر چقدر گذشت! چند تا پرستار و دکتر اومدن و رفتناما بازم فکری تو سرم نبود
سرمو بلند کردم! دستش رو گرفتم تو دستم و ماچش کردم! هیچ حرکتی نکرد! دفعۀ آخری که اینکارو کردم، زود دستش رو کشید و بغلم
حالا یه فکری تو سرم از دنیا و آدماش بدم می اومد! از این روزا و شبا بدم می اومد! خسته بودم و خستگی رو حس می کردم اما از خوابیدن بدم می اومد
دست کشیدم به موهای قشنگش! بازم هیچ حرکتی نکرد! هر وقت اینکارو می کردم، چشماشو می بست و همونجور ساکت می موند تا من نازش کنم و وقتی بهش می گفت
35.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_دوازدهم
پارت اول
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که مادرای مازندرانی لالایی میخوندن😂🤣
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🔍 فال #نوستراداموس سه شنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۳
•┄┅🕵️ متولد فروردین ┅┄•
🚨 با نامزد یا همسر خود دچار اختلافاتی می شوید که برایتان چندان خوشایند نیست. منطقی و منصف باشید و از طریق گفتگو به دنبال راه حل باشید.
•┄┅🕵️ متولد اردیبهشت ┅┄•
🚨 همواره در ناز و نعمت و راحتی زندگی کرده اید و همین امر باعث تن پروری و سستی شما شده است که می تواند مشکلاتی را برایتان بوجود آورد.
•┄┅🕵️ متولد خرداد ┅┄•
🚨 طرح و نقشه ای بلندپروازانه در ذهن خود می پرورید. شک را کنار بگذارید. دست به کار شوید موفق خواهید شد.
•┄┅🕵️ متولد تیر ┅┄•
🚨 به سفر هوایی می روید و از آن لذت می برید. به زودی به خواسته ها و هدفهایتان دست می یابید. هر زمان دچار کسالت و رخوت شدید چمدانهای خود را ببندید و به سفر بروید تا روحیه تان تازه شود.
•┄┅🕵️ متولد مرداد ┅┄•
🚨 اگر در رابطه ای هستید، به قهر و جدایی می رسید و پیوندی که برقرار کرده بودید گسسته می شود.
•┄┅🕵️ متولد شهریور ┅┄•
🚨 اگر مجرد هستید، دل به عشقی می سپارید و با کسی نامزد می کنید.
•┄┅🕵️ متولد مهر ┅┄•
🚨 فردی دست و دلباز هستید که دوست دارید به دیگران کمک کنید. هرچه بیشتر به نیازمندان یاری برسانید کار خودتان نیز رونق بیشتری می گیرد و موقعیت تان بهتر می شود.
•┄┅🕵️ متولد آبان ┅┄•
🚨 نماد فضولی و کنجکاوی بیش از حد. مراقب حرف زدن خود باشید و سفره دل خود را پیش هر کس باز نکنید چون ممکن است به ضرر شما تمام شود. کمی رازدار باشید.
•┄┅🕵️ متولد آذر ┅┄•
🚨 با تلاش و سختکوشی می توانید زندگی خود را اداره کنید. به اتکای استعدادها و لیاقتهای خود قادر خواهید بود به ثروت و رفاه برسید.
•┄┅🕵️ متولد دی ┅┄•
🚨 به واسطه جذابیتی که دارید مورد توجه دیگران قرار می گیرید. از این فرصت استفاده کنید.
•┄┅🕵️ متولد بهمن ┅┄•
🚨 از ضرر و زیانی که ممکن است عاید شما شود جان سالم به در می برید. مورد حمایت قرار می گیرید. جای هیچ نگرانی نیست.
•┄┅🕵️ متولد اسفند ┅┄•
🚨 احساسات و عواطفی پر شور و حرارت دارید. امیدوار باشید، به هدف خود نزدیک می شوید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
#پارت 134رکسانا
م موهات مثل خورشیده، می خندید و سرشو میذاشت تو بغلم و می گفت حالا دیگه همه جا سایه شده و خورشید رفته تو دل تو!
سایه ها! حالا یه فکر دیگه هم تو سرم هس! سایه ها! ماها همه اسیر سایه هائیم! همه اسیر سایه ها شدیم! شاید همیشه اسیر سایه ها بودیم! همیشه رو سرمون یه سایه بوده! یه سایه سیاه که رو سرمون افتاده و ول مون نمی کنه!
دست زدم به تن ش! یخ یخ بود! تنی که همیشه مثل کوره می سوخت و هر بار که بغلم می کرد آتیش می گرفتم!
بغض دوباره خواست از تو گلوم بیاد بالا اما زود دادمش پایین! باید نگه ش می داشتم تا خشم بشه و خشم باقی بمونه!
پتو رو کشیدم تا زیر گلوش و دولّا شدم و گردن قشنگشو ماچ کردم! هنوز بوی گل می داد!
سرمو بردم درِ گوشش و آروم بهش گفتم به خدا زود بود عزیزم! به خدا زود بود گل من! ترو خدا یه دفعه دیگه چشمای قشنگت رو وا کن! به جون خودت بعدش دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام! حیف که نتونستم باهات حرف بزنم! حیف که ازت خجالت می کشیدم! کاشکی این غرور مسخره رو کنار میذاشتم کنار و بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم! قربون اون چشمات برم! فدای هر تار موی قشنگت بشم! منم برات جون می دم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! قلب که چیزی نیس! تو فقط بیدار شو تا من همینجا برات جون بدم! فکر می کنی دروغ می گم! پاشو ببین! ببین که هامون ت بیچاره شده! پاشو ببین که منم دیگه تنهای تنها شدم! دیگه غیر از تو کسی رو نمی خوام! تو فقط یه دقیقه چشماتو وا کن تا بهت بگم چی تو این دلم بود و بهت نگفتم! فقط یه دقیقه چشماتو وا کن و ببند! تو همون یه دقیقه همه رو بهت می گم قربونت برم! تو که گفتی هیچ وقت تنهام نمی ذاری! حالا که همه چی جور شده چرا!؟ بمیرم برات که سختی کشیدی! کاشکی اون موقع ها می دیدمت! به خدا تو پاکی! به خدا تو گلی! آخه چه جوری دل شون اومد؟!
نشستم سرجام و دست شو گرفتم تو دستم.
نمی دونم چرا یه مرتبه به دلم افتاد که باید صداش کنم! جلو مانی خجالت می کشیدم اما شروع کردم به صداش کردن!
رکسانا! رکسانا! رکسانای من! صدامو می شنوی؟! ترو خدا اگه صدامو می شنوی یه کاری بکن که من بفهمم! رکسانا! رکسانا!
«دیگه تقریباً داشتم فریاد می کشیدم! مانی م بلند شد اومد جلو و مات شد به رکسانا! هر دو نگاهش می کردیم! هنوز امیدوار بودم که شاید یه تکونی بخوره یا یه طوری بهم بفهمونه که صدامو می شنوه! دستش تو دستم بود و مواظب بودم نکنه حتی یه حرکت کوچیک بکنه! اما نکرد! هیچی!
مانی برگشت و سرجاش نشست.
سرمو دوباره گذاشتم رو دستش.
چشمامو بستم. حالا یه فکر دیگه م تو سرم هس!
ترس! ترس! از موندن! ترس از رفتن! ترس از مردن! همیشه ترسیدیم! همیشه ترس باهامون بوده! از سایه ها می ترسیدم! از خود ترس می ترسیدم! از نترسیدن می ترسیدم!
سرمو بلند کردم و گفتم:
- می دونی دلم از چی می سوزه؟
مانی – بگو!
- از اینکه اصلاً نتونستیم باهم باشیم! هر دفعه که بهم رسیدیم، گذشته ها بود و گذشته ها! آنقدر گذشته ها وسط مون بود که نفهمیدیم حال مون کدومه!
مانی- اصلاً کاری به کار کسی نداشت! خودت که می دونی!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش! مثل گل یاس بود دستش! نرم و ظریف و قشنگ! انگشتای کشیده قشنگش بوی گل می داد! بوی کمک! بوی گذشت و فداکاری!»
- می دونی چی بهم می گفت؟! می گفت دلم می خواد یه کاری برای تو بکنم اما نمی تونم! یعنی تو به چیزی احتیاجی نداری که من بتونم بهت بدم! طفل معصوم همیشه دلش می خواست که یه کاری برای من بکنه که برام ارزش داشته باشه! مانی یادته اتاقش رو خالی کرده بود برای من! طفلک فقط همین از دستش برمی اومد! نه پول داشت که به من بده و نه چیزی! این زجرش می داد! مانی!حالا کی دیگه می ره به اون آدما کمک کنه؟این جواب خوبی بود؟! دختری که خودش نداشت بخوره، از همه چیزش می زد تا بتونه به آدمای بدبخت کمک کنه! این بود دستمزدش مانی اینو باید پیداش کنیم! می خوام با همون چوب گردنش رو خرد کنم! من باید پیداش کنم
- که چی بشه؟اگرم پیداش کنی باید به حالش گریه کنی! این آدم زدن نداره که!
- ترو خدا ببین! این همون رکساناس آ! همون رکسانایی که اون شب پدرمو عاشق خودش کرد! دیدی تو شطرنج از پدرم برده بود اما شطرنج رو ریخت به هم که احترام پدرمو نگه داره؟! ببین چه خوشگله مانی! ترو خدا حیف نیس با این قشنگی رو تخت بیمارستان باشه؟! آخه این دختر الآن باید اینجا باشه؟! این الآن باید خب و خوش باشه و از جوونی ش لذت ببره! این باید خوب باشه تا بتونه به مردم کمک کنه!
«دوباره سرمو گذاشتم رو دستاش که مانی اومد بغلم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت
- می تونه اینطوری باشه که می گی! می شه که از این رکسانا چند تا رکسانا دیگه بوجود بیاد
«سرمو بلند کردم و گفتم:
- دیگه نمی شه مانی، رکسانا فقط یکی بود!
مانی- می دونی مرگ مغزی یعنی چ
- نمی خوام بدونم
مانی- اون هر لحظه ممکنه که تموم کنه
- حرف نزن!حرف نزن! حرف نزن
مانی- مطمئنم که ا
#پارت 135رکسانا
گه خودش می تونست الآن حرف بزنه، همین رو بهت می گفت! الآن یه رکسانا دیگه تو همین بیمارستانه که یه قلب احتیاج داره!
- خفه شو مانی! خفه شو! اگر کسی طرفش بیاد می کشمش! توام خفه شو!
مانی- تو چرا گریه نمی کنی؟! رکسانا مرده هامون! نامزدت مرده! کسی رو که دوست داشتی مرده!
- خفه شو مانی! نذار دق دلی مو سر تو خالی کنم!
مانی- این زندگی نیس که! معلوم نیس که کی تموم بشه! امروز یا فردا! یه دقیقه دیگه!
- اگه ترمه م اینطوری شده بود همینارو می گفتی؟!
مانی- اره! چون می خواستم زنده بشه! آدم می تونه تو یکی دیگه زنده باشه! مخصوصاً کسی مثل رکسانا که فقط می خواست به همه کمک کنه!
- خفه شو کثافت! این همه بدبختی کشید براش بس نیس که حالام می خوای تیکه تیکه ش کنن؟!
مانی- تیکه تیکه ش می کنن اما هر تیکه ش یه رکسانا می شه! یه رکسانای تو! اونوقت دیگه نمی میره! یعنی حالا حالاها نمی میره!
«یه مرتبه داد زدم و صندلی مو پرت کردم کنار و از جام پریدم و گفتم:
- گم شو بیرون! دیگه م برنگرد! گم شو حیوون! تو آدم نیستی! تو احساس نداری! مثل گاوی!
«سرشو انداخت پایین! برگشتم و رو صندلی نشستم و دست رکسانا رو گرفتم
تو دستم ! نمی دونم چرا به اون پریده بود! یه خرده صبر کردم! خیلی چیزا یادم اومده بود اما هنوز گیج بودم برای همین بهش گفتم
- مانی من هیچی یادم نیس! من اصلا نمی دونم چی شده! رکسانا تو بغل من خوابیده بود! یه مرتبه چی شد؟!
مانی - تو حالت خوب نیس!
- تو بگو چی شد!
(( یه خرده ساکت شد و بعد گفت : ))
- دو ، سه ساعت بعد از اومدنت بود ! همون شب ِ پارتی ! عمه زنگ زد و گفت بدوئین که رکسانا اینا رفتن! بهشون تلفن زده بودن که برن! من و توام رفتیم! همه جا رو بسته بودن! نمیذاشتن بریم جلو! زنگ زدم به بابا ! اونم زنگ زد به دوستش!
دوستشم با دو نفر اومدن! اونجا همه میشناختنش! حیف که دیر شده بود!
((تازه داشت یادم می اومد! جلومونو گرفته بودن و نمیذاشتن بریم جلو! دعوامون شد! گرفتن مون! مانی زنگ زد خونه!
همه چی یادم اومد!
همونجور که رکسانا رو نگاه می کردم گفتم :))
- همه رفتن؟ ساعت چنده؟
مانی - ساعت 4 صبحه! دو روز از پریروز گذشته!
((برگشتم طرفش و گفتم :))
- پریروز؟
مانی - دو روز گذشته! دست بکش به صورتت ببین چقدر ریشت در اومده!
- دو روز؟
مانی - آره! دو روز
!ساخته شده مرتضي بناري
(( سرمو گذاشتم رو دست رکسانا و گفتم :))
- همین یه خرده پیش بود! ساعت چهار صبح ! رکسانا تو بغلم خواب بود! کاشکی نمیذاشتم بره! کاشکی باهاش مونده بودم! کاشکی ولش نمی کردم!
((بغض داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم گریه کنم ! مانی اومد پشتم و دستاشو گذاشت رو شونه م و گفت :))
- پاشو بریم بیرون! بریم یه سیگار بکشیم ! دکترا مواظب شن!
(( دلم نمی اومد ول ش کنم اما مانی دستمو کشید و با خودش برد!
تو راهرو هیچکش نبود ! همه انگار خواب بودن! رفتیم تو حیاط بیمارستان و مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من))
- عمه نفهمیده!؟
(( یه خرده نگاهم کرد و گفت :))
- بیرونش کردی! بهش گفتی تقصیر اون بوده که باعث شده تو رکسانا رو ببینی! بهش گفتی که انتقام پدرامونو از تو گرفته!
((فقط نگاهش کردم ! هیچی یادم نبود!))
مانی - عزیزم اومد! ترمه ام اومد!
- رفتم کنار دیوار واستادم که اومد بغلم و گفت :
- هامون! همه چی تموم شده
روم رو کردم اون طرف که گفت
- نمیخوای براش گریه کنی
- گریه برای چی
مانی - فکر نمی کردم انقدر بی معرفت باشی! من آدم نیستم! حیوونم! گاوم!
احساس ندارم اما من براش گریه کردم! همه بیمارستان براش گریه کردن! فقط تویی که یه قطره اشک از چشمات نیومده! می دونی تو اون لحظه که چوب داشته می اومده تو سرش چی گفته؟!
یه مرتبه برگشتم طرفش
مانی - اینطوری نگام نکن! اگه نمی خوای بگم خب نمی گم! آدم فکر می کنه الان می خوای بکشیش
بعد یه مرتبه بغلم کرد و زد زیر گریه و گفت
- طفل معصوم فقط داد زده و گفته هامون! همچین لند اسم تو رو گفته که همه دور و وری آش برگشتن طرفش اما دیگه...!
همینجوری داشت گریه می کرد که بهش گفتم
- خودتو جمع و جور کن ! گریه برای چی می کن
با هزینه زیاد یه دکتر رو از خارج آوردیم باید مطئن می شدم هر چند که چند تا دکتر متخصص نظرشون رو داده بودن! یک ماه گذشت و به زور زنده نگه شداشتیم! همه چی تموم شده بود
قلب رکسانای من رفت تو سینۀ یه دختر دانشجو! هر کدوم از کلیه هاشم رفت تو تن یه نفر! کبدشم همینطور
همونجور که خودش خواسته بود ، تو بدن کسای دیگه زنده شد
یه رکسانا چند تا رکسانا شد
منم گریه نکردم
هنوزم گریه نمی کنم
دیگه م طرف خونه ی عمه نرفتم! طاقت دیدن خونۀ بدون رکسانا رو نداشتم
3 ماه بعد عمه م که سرطان داشت ، مُرد!
همیشه فکر می کرده خرج زندگی ش رو برادراش یعنی پدرای ما می دادن اما یه روز یه نفر بهش می گه که اینطوری نیس و این خونه و هزینۀ زندگیش رو یه آدم خیّر می داده
خبر نداشته که اون آدمی که این خبر رو بهش داده بود
#پایان#
ه یه دشمنی ای چیزی باهاش داشته! همون آدمم باعث قهر کردن ترمه شده بود!
بعد از اینکه رکسانای من مُرد ، معلوم شد که اون آدم خیّر ، پدر و عموم بودن!
برادرایی که خرج زندگی خواهرشون رو می دادن!
عمه اشتباه کرده بود و بعدا متوجه اشتباهش بود اما چه فایده!
ترمه م بعد از اون جریان دیگه ایران نموند! مانی با کار کردنش مخالفت کرده بود و اونم باهاش ازدواج نکرد و از ایران رفت!
می خواست بره هالیوود! می گفت اینجا یا باید از این فیلمای معمولی بازی کنه یا هیچی! چون اگه یه خرده فیلم بخواد حرف بزنه جلوش رو می گیرن!
برای همینم رفت!
مانی خیلی کمکش کرد!
مثل یه دوست کمکش کرد و کاراش رو جور کرد تا تونست از ایران بره دُبی و از اونجا بره آمریکا.
همه چی بقدری سریع اتفاق افتاد و تموم شد که هنوزم گیج و منگ فقط بهش فکر می کنم!
اون قدر سریع شروع شد که نفهمیدم چی شد و اونقدر سریع تموم شد که بازم نفهمیدم چی شد!
فقط سال بعدش یه روز با مانی رفتیم گیشا! خودم ازش خواسته بودم که بریم!
رفتیم اونجا ، تو اون کوچه ، جلوی همون خونه!
فقط تونستم یه لحظه پیاده بشم و سیگارم رو روشن کنم! یه لحظه دیدیم در ِ همون خونه واشد و رکسانا ازش اومد بیرون!
پریدم تو ماشین و به مانی گفتم فقط بره! با سرعت بره!
تموم کوچه رکسانا بود!
وقتی مانی داشت با سرعت از کوچه رد می شد ، برگشتم و پشت سرمون رو نگاه کردم!
رکسانا وسط کوچه ، بهم مات شده بود!
حالا چند سال از اون ساعت 4 صبح گذشته!
هنوزم رکسانا تو بغلم خوابیده و نمی خوام بیدار شه!
نمیخوام بیدار شه تا زمانی که اگه یه دختر مثل اون خواست بپرسه چرا ، این بلا سرش نیاد! حالا چقدر باید راه بریم و بریم جلو تا به اون زمان برسیم ، نمی دونم!
اما اینو می دونم که رکسانای کم زنده س!
اون دختری که قلب رکسانای من تو سینه ش می طپه زنده س! و دختری با اراده که از صد تا مرد ، قوی تر و محکم تره !
پس رکسانای من زنده س !
نه یکی نه دو تا نه...!
و هنوزم گریه نکردم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
رمان شب سراب
نویسنده : ناهید ا.پژواک
خلاصه ی از داستان رمان:
این رمان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با …👇👇👇
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
علاقه مندان به رمانهای نستالژیک قدیمی از فردا میتونیید در رمانکده با ما همراه باشید با شروع رمان بسیار جذاب شب سراب👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــــلام صبح چهارشنبه تـون بـخیر 🌸🍃
صبحتون پراز حس خوشبختی🌸🍃
خوشبختی نگـاه خــداسـت.....
در این صبـح زیبـا دعا میکنـم🌸🍃
خــــدا
هیچوقت چشم ازتون برنداره
روز و روزگارتون پربرکت🌸🍃
و زندگیتون سرشار
از نعمت های الـهی🌸🍃
#صبح_بخیر
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
👇تقویم نجومی چهارشنبه👇
✴️ چهارشنبه 👈 23 آبان / عقرب 1403
👈11 جمادی الاول 1446 👈13 نوامبر 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر خوب است.
✅خرید و فروش.
✅قرض و وام دادن و گرفتن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅مناظره و گفتگو.
✅صید و شکار و دام گذاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅دیدار با مسولین.
✅شروع به کسب و کار.
✅و نوشیدن دوا خوب است.
👶 برای زایمان مناسب و نوزاد مبارک و روزی دار است.
🚖سفر: مسافرت شدیدا مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️شکار و صید و دام گذاری.
✳️ختنه نوزاد.
✳️آغاز معالجه و درمان.
✳️شروع به کسب و کار.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️و کودک به گهواره نهادن نیک است.
💑مباشرت امشب:
مباشرت امشب : مباشرت برای صحت جسم نیک و فرزند دانشمند شود.
💉💉 حجامت.
#حجامت خون دادن و فصد سبب خبط دماغ می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه می شود.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (شب پنجشنبه )دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 12 سوره مبارکه" یوسف " علیه السلام است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت و دوز.
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله.
✴️️ وقت استخاره.
در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد.
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
برای خرید کتاب تقویم همسران به آیدی @tl_09123532816 مراجعه فرمایید
📃 طالع روزانه:
🌕 چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
🌾طالع امروز متولدین #فروردین:
شما تواناییهای بسیاری برای حل مشکلترین اتفاقات دارید؛ بنابراین از این توانایی بهخوبی استفاده کرده و حتی به کمک دیگران نیز بشتابید. سعی کنید اهداف خود را جوری تنظیم کرده تا در نهایت به یک زندگی آرام و پر از آرامش برسید. شما میتوانید باعث ایجاد شادی در میان اطرافیانتان باشید و زندگی را برای خود و حتی برای آنها راحتتر کنید. تحت هر شرایطی و در هر اتفاقی سعی کنید خونسردی خود را حفظ کرده و منطقی عمل کنید.
🌾طالع امروز متولدین #اردیبهشت:
ممکن است خبرهایی بشنوید که باعث ایجاد شادی در شما میشود؛ بنابراین بعد از شنیدن این خبرها سعی کنید آنها را به اطرافیانتان نیز انتقال دهید تا آنها نیز همانند شما شاد شوند. همیشه سعی کنید که باعث خنده و حال خوب اطرافیانتان باشید. در محل کار جسورتر از قبل باشید و مانند قبل محتاطانه رفتار نکنید. بیشتر بهسلامتی جسمانی خود اهمیت دهید و بدانید که مهمترین چیز در زندگی داشتن سلامتی است.
🌾طالع امروز متولدین #خرداد:
بهتازگی دوستانی پیدا کردهاید که در اخلاق و رفتار بسیار با شما تناسب دارند و به همین دلیل یک دوستی پایدار و عمیق با یکدیگر خواهید داشت. فعالیتهای سرگرمکننده بیشتری در اوقات فراغت خود انجام دهید تا باعث شود که در طول روزهای هفته خسته به نظر نرسید. سعی کنید که از افراد و ناسازگاریهایی که باعث عصبانیت شما میشود دوری کنید؛ زیرا در کنار این افراد بودند باعث میشود که سلامت ذهنیتان به هم بریزد. لحظه برای شما به معنی خوشبختی است؛ بنابراین سعی کنید در زندگیتان هیچگونه اضطراب یا ترسی نداشته باشید.
🍀طالع امروز متولدین #تیر:
اتفاقاتی در انتظار شما است؛ پس انرژی خود را بالا نگه دارید تا بتوانید اتفاقات بزرگتری را تجربه کنید. اگر احساس میکنید زندگی که اکنون در آن هستید باعث کسلی شما شده؛ بهتر است کمی تغییر در آن ایجاد کنید. دیگر خود را درگیر مشکلات دیگران نکنید و تمام تمرکز و توجهتان را برای رسیدن به اهداف خود به کار بگیرید. برای تصمیمات مهم زندگیتان بین منطق و احساسات خود تعادل ایجاد کنید تا بتوانید تصمیمات بهتری را بگیرید. امروز بهترین زمان برای ساخت ارتباط بهتر بین شما و خداوند است. بهتر است قدر نعمات خود را بدانید و شکرگزار آن باشید.
🍀طالع امروز متولدین #مرداد:
امروز برای شما یک روز پر از خبرهای مثبت و انرژی بسیار خواهد بود. به خودتان اجازه دهید که گاهی در تخیلات سیر کنید و زمانی را در آن بگذرانید. این کار باعث میشود تا از اهدافتان تصویر واضحتری داشته باشید. از ارتباطات خود لذت بیشتری ببرید؛ زیرا بعضی از آنها ارزش بالایی دارند و بهتر است زمان بیشتری را برای حفظ آنها صرف کنید. روحیه شما بسیار لطیف است و همین باعث شده است که شخصی با قلبی مهربان باشید. امروز باید برای حل مشکلات مالی خود قدمی بردارید و مطمئن باشید میتوانید بدهی سنگینتان را پرداخت کنید.
🍀طالع امروز متولدین #شهریور:
احساس آرامش فوقالعادهای در زندگی خود دارید و همین باعث شده است تا در محل کار فردی مشکلگشا باشید. مراقبت اطرافیانتان باشید و بیشتر در جریان حال و احوال آنها قرار بگیرید. شاید امروز مسئولیت انتخاب بین چند نفر بر عهده شما باشد. بهتر است تا حد ممکن در این کار منطقی عمل کنید و احساسات را وارد این انتخاب نکنید. در حال حاضر انرژی بسیار عالی برای رسیدن به اهدافتان دارید؛ اما بهتر است کمی در تصمیمگیری محتاطانهتر عمل کنید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
📃 طالع روزانه:
🌕 چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
🍁طالع امروز متولدین #مهر:
امروز را برای انجام کارهایی کنار بگذارید که باعث میشود شما احساس خوبی داشته باشید، این کار میتواند جرقه روشنی در قلبتان ایجاد کند. تلاش کنید تا کارهایتان را به نحو سرگرمکنندهای پیش ببرید. این کار میتواند منجر به ایجاد یک رابطه عاطفی شود. به دنبال فردی برای رابطه عاطفی باشید که همیشه به دنبال شادی شما است و او باعث میشود لبخندی دائمی بر روی لبهایتان وجود داشته باشد. ایدههای جذاب و منحصربهفردی در ذهنتان وجود دارد و شما دقیقاً میدانید که چگونه باید عمل کنید. بااینوجود سعی کنید بهتنهایی کارهایتان را انجام داده و از شخصی کمک نگیرید.
🍁طالع امروز متولدین #آبان:
بهتر است کمی منطق خود را کنترل کنید و گاهی اجازه دهید احساساتتان برای شما تصمیمگیری کند. برایآنکه بتوانید پیشرفت شغلی چشمگیری داشته باشید؛ تنها کافی است کمی تلاش خود را بیشتر کنید و به آینده خود نگاهی مثبت داشته باشید. دیگر وقت آن رسیده است که برای تغییرات بزرگ آماده شوید. شما دارای ذهنیت بسیار خلاقی هستید؛ تنها کافی است به تواناییهای خود ایمان بیاورید و از آنها برای پیشرفت زندگیتان استفاده کنید. شما دارای شخصیت بسیار مهمی هستید و باعث افتخار خانواده خود میشوید.
🍁طالع امروز متولدین #آذر:
این روزها دارای فعالیت بیش از اندازه هستید؛ باید مدیریت زمان یاد بگیرید و کمی به خودتان استراحت دهید. اگر میخواهید به تکتک اهدافتان برسید باید کمی برنامهریزی داشته باشید و طبق اولویتبندی که برای خودتان دارید پیش بروید. دیدگاه خود را به زندگی مثبت کنید و به این باور برسید که همه چیز خوب پیش میرود. سعی کنید خود را درگیر مادیات نکنید و بیشتر برای روحیه خود ارزش قائل شوید. امروز زمانی مناسب برای شروع فعالیتهایی که مدتها آن را به تأخیر انداختهاید؛ است. به آینده خوشبین باشید؛ زیرا موفقیت بسیاری در انتظار شما است. برای پیشگیری از سوءتفاهمهای پیشرو باید درباره هر موضوعی که شما را ناراحت میکند؛ با طرف مقابلتان گفتگو کنید.
❄️طالع امروز متولدین #دی:
بهتر است فعالیتهایی که به آن علاقهمند هستید را انجام دهید تا بتوانید از لحظه لذت ببرید. برای اینکه آرامش بیشتری را در زندگی تجربه کنید؛ باید شکرگزار خداوند باشید و ناامیدی را از خودتان دور کنید. برای بالابردن سطح کیفیت پروژههایی که در دست دارید؛ باید توجه و تمرکز خود را بالا ببرید. بهتر است ورزشکردن را در اولویت زندگی خود قرار دهید تا بتوانید با این کار از پس اضطراب و استرسی که تجربه میکنید بربیایید.
❄️طالع امروز متولدین #بهمن:
دوستانتان فردی آزاد هستند همانطور که شما آزاد هستید. پس در تصمیمهای زندگی آنان دخالت نکنید؛ زیرا این کار باعث میشود ارتباطات شما به خطر بیفتد. سعی کنید با خانواده خود ارتباط بهتری بسازید و با آنان بیشتر وقت بگذرانید. زندگی احساسی شما ممکن است دچار تغییر و تحولاتی شود که باعث ناراحتیتان خواهد شد. سعی کنید با صبوری این زمان سخت را پشت سر بگذارید و به احساساتتان اجازه ندهید که شرایط شغلی شما را تغییر دهد.
❄️طالع امروز متولدین #اسفند:
لازم است زمانی را برای استراحتکردن کنار بگذارید؛ زیرا برای بازیابی انرژیتان نیاز به این کار دارید. بهتر است مدیریت مالی بهتری داشته باشید و برای خرید وسایل موردنیاز خود برنامهریزی کنید. انگیزه شما برای رسیدن به موفقیت بسیار بالا است. سعی کنید کمی بیشتر ریسک کنید؛ اما بدون فکر کاری نکنید. سعی کنید با افرادی که ممکن است از شما دلخور باشند؛ دلجویی کرده و صلح را برقرار کنید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
رمان شب سراب
نویسنده : ناهید ا.پژواک
خلاصه ی از داستان رمان:
این رمان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با …👇👇👇
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب #پارت1🌹
- سلام
- به به سلااام پسر گلم چطوري؟
- بيست گرفتم حاج آقا
خط كشم كه ورقه ام را مثل پرچم بر بالاي آن چسبانده بودم پايين آوردم و جلوي چشم حاج آقا محسن گرفتم.
- بارك الله پسر خوب، چه درسي را بيست گرفتي؟ املا را؟
- نه حاج آقا.
- حساب را؟
- نه حاج آقا.
- چي را بيست گرفتي؟ بگذار عينكم را روي چشمم بگذارم ببينم پسر گلم چه كرده؟
حاجي آقا دست توي جيب جليقه اش كرد و عينكي را كه به جاي دسته؟زنجير داشت از جيب در آورده روي دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد.
"جور استاد ز مهر پدر"
- اين چيه؟
- مشق است حاج آقا خوشنويسي است.
قيافه حاج آقا در هم رفت يك كمي هم لب ورچيد.
و دل كوچك من شكست.
اين پرده اولين تصويري است كه از دوران كودكيم بياد دارم، زندگي من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بياد ندارم اوستا اجازه داده بود هر وقت فرصت داشتم توي اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذري بود با من با تركي حرف مي زد فارسي را مثل اين كه فقط خوب مي خواند، صحبت كردنش خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود براي همان من قبل از اين كه مدرسه بروم فارسي را هم بلد بودم. وقتي كنار دست اوستاي خطاط مي نشستم و به حركت دستش خيره مي شدم صداي قلم كه روي كاغذ كشيده مي شد تمام تار و پودم را مي لرزاند، دوست داشتم كلمه اي بنويسد كه قلم از روي كاغذ بلند نشود، عاشق سين و شين بودم، يكبار وقتي اوستا داشت مي نوشت:"من مست و تو ديوانه" نوانستم صدايي را كه در درونم پيچيده بود ببلعم و يكدفعه ناله اي از دهانم بيرون جهيد كه اوستا را ترساند.
چته؟
وقتي حالت عجيب مرا ديد و متوجه شد كه صداي قلم حالي بحاليم مي كند با لبخند گفت:
- پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا مي ياد
روي كاغذ نوشت مست و رويش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتي بر پس گردن من زد.
بعد ها وقتي بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بياد آنروز ها مي افتادم دلم از حركات اوستاي خطاط چركين شد. ايكاش ما، در همان عالم ناداني دوران بچگي، كه هيچ از گناه و آلودگي خبر نداريم بمانيم و يا بميريم. فكر مي كردم نكند اوستا مرا ناز ناصري مي داد...
دوران خوش كودكيم خيلي كوتاه بود.
عزيز دردانه آقا بودم، مثل بچه هاي خوشبخت مدرسه مي رفتم، كتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبين مي خواندم همه شعر بود، نه آقا سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهميده بودم كه چه جوري در يادگيري به من كمك مي كردند هر چند كه در خانه از درس خواندنم راضي بودند اما در مكتب خانه هيچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.
ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزماي
فعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلرباي
بقيه بادم مي رفت، آقام نگاه بدي به صورتم مي كرد و ننه ام با تعجب مي گفت:
- همين بود؟
- نه بقيه دارد.
- خب بگو
يادم نمي آمد پدرم سرم داد مي كشيد و مادر پادرمياني مي كرد:
- بدو برو توي حياط يكدور ديگر بخوان بيا جواب بده.
مي دويدم كتاب را بر مي داشتم و تند تند راه مي رفتم و بقيه را از روي كتاب چندين بار مي خواندم.
- بيا ببينم پسر دارد دير مي شود مادرت رفته مطبخ شام بياورد
مي دويدم توي اتاق،بخوانم
آهان.
آن دو سطر اول را هم بخوانم كدام دو سط
همانكه قبلاً خواندم.
نه بقيه را بگو آن دو را كه بلدي مگر نه
مادر از مطبخ صدا مي كرد به جاي اين همه بگو مگو بان بكن از اول بخوان ديگه و من نفس عميقي مي كشيدم و شروع مي كردم
ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزماي
فعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلرباي
الهت، الله و رحمن خداي دليلت و هادي تو گو رهنمايمحمد ستوده امين استوار بقرآن ثنا گفت ويرا خداي
صحابه است ياران و آن اهل بيت كه اسلام دينست از ايسان بپاي
تمام شد آقا و فاتحانه كتابهايم را جمع كردم و روي طاقچه گذاشتم.
درس تان تا اينجا بود
بلي مشق هم داريم
تو كه عاشق مشقي، نوشتياحساس كردم لحن پدر آزرده بود
- آره پدر اول اول مشق ام را مي نويسم.
- بارك الله پسرم، درس بخوان ما كه نخوانديم ضرر كرديم، هر جا مي رويم كلاهمان پس معركه است،آدم بيسواد بدتر از كور است، ديگر دنيا دنياي ددرس و سواد است. انشاءالله خودم روزي را كه وارد دارالفنون مي شوي به چشم خواهم ديد و همانجا جلوي درب دارالفنون به خاك مي افتم و خدا را شكر مي كنم
مادر با سيني اي كه بشقاب ها و سفره و سبزي خوردن را تويش گذاشته بود وارد اتاق شد و دنبال حرف پدر را گرفت كه
- انشاءالله وضعمان خوب مي شود منهم يك ديگ بزرگ آش رشته درست مي كنم و دم در، كاسه كاسه به محصلين مي دم كه تو را دعا كنند
آن سال زمستان بسيار سختي بود و ما سه تايي زير كرسي مي خوابيديم و من هميشه فكر م
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب#پارت2🌹
ي كردم اگر برادر ها و خواهر هايي كه قبل از من به دنيا آمده بودند، زنده بودند كجا مي خوابيدند؟ و رضايتي شيطاني از مرگشان در دلم احساس مي كردم من هفتمين بچه خانواده بودم مادرم قبل از من شش تا بچه ديگر به دنيا آورده بود اما هر كدام به درد و مرضي مرده بودند
آقام مي گفت حتما خدا مصلحت نمي دانست آنها زنده بمانند. ننه ام مي گفت همه از نداري بود بدبختي بود كه بچه هايم پر پر شدند. حالا هم به نظر من، چيزي نداشتيم ولي من چرا نمرده بودم؟ حق با آقام بود كه هميشه خواست خدا را علت همه چيز مي دانست
گويا خدا خواسته بود مرا خيلي عزيز كند آنها را برده بود، گاهي از اين كه عزت من به بهاي مرگ شش بچه تمام شده بود ناراحت مي شدم وقتي مادرم نازم مي داد به ياد آن هايي مي افتادم كه نديده بودمشان
مادر مي گفت اصغر شكل تو بود اما چشم هاي تو خوشگل تر است.
وقتي مي خنديدم مي گفت صداي طفلي كبري به گوشم مي آيد و گاه گاهي شيطنت مي كردم فرياد مي زد
پسر اداي عباس را در نيار اونم شلوغي كرد افتاد توي چاه
حالا كه فكر مي كنم از آن كتاب گنده نصاب الصبيان دو بيت ديگر بيادم مانده :
رجل مرد و مر ته زن و زوج جفت غني مالدار است و مسكين گدايهدي راستي كاذب و فريه دروغ عفيف و حصور و ورع و پارساي
اگر پدر و مادر سواد داشتند آيا بيت هاي بيشتري يادم مي ما هر وقت شعر را مي خواندم و مكث مي كردم يا منّ و منّ مي كردم اگر پدر بود نگاه بد به من مي كرد كه زهره ام آب مي شد اگر مادرم بود يكي ميزد روي دستم و من آن زمان نمي فهميدم كه اين ها فقط از تند تند نخواندن من مي فهمند كه من درسم را ياد نگرفته ام اگر عقل داشتم مي توانستم فقط بيت هايي را كه بلد بودم پشت سر هم بخوانم بدون اين كه مكث كنم و آن ها راضي باشند، بعد خانه ملايي اسباب كشي كرديم، ملا با سواد بود خيلي كمكم كرد اما روزگار حتي نگذاشت كتاب فرائد الادب را شروع كنم، اين كتاب را پدرم برايم خريد اما كلامي از آن را از من نشنيد حالا ها فكر مي كنم گريه و زاري مادر و من، بعد از مرگ پدر، از حماقت و ناداني مان بود مادر روزي كه زن مردي شد كه بيست و پنج سال با او تفاوت سني داشت مي بايست از همان لحظه مي فهميد كه بيست و پنج سال لااقل زودتر بيوه خواهد شد و من وقتي قيافه پدرم را كه در پنجاه سالگيمن يك ساله را بغل مي كرده و سر كوچه و خيابان مي رفته تجسم مي كنم از پدرم بدم مي آيد آخه او نفهميده بود كه من بايد يتيم شو مرداني كه در سن پيري بجه دار مي شوند به نظر من به بچه هاي خودشان خيانت مي كنند چگونه راضي مي شوند كه در اين دنياي وانفسا جگر گوشه شان را تنها رها كنند و بي كس و كار و سرگردبمانند
تا وقتي پدر بود من و مادر زندگي بدي نداشتيم خانه كوچكي داشتيم حياط خانه مان به اندازه دو تا جفتك چارپش بود اما مادر چه تميز نگهش مي داشت گوشه حياط چسبيده به ديوار حوض آبي داشتيم كه به اندازه يك كر بود، پنج شش سطل بيشتر آب نمي گرفت و مادر يك روز در ميان از چاه آب مي كشيد و آب حوض را عوض مي كرد، كنار حوض باغچه اي اندازه همان حوض بود كه عشق مادر بود،نواع و اقسام سبزي ها را توي آن كاشته بود كه هر سه چهار روز يكبار مي شد به اندازه يكبشقاب سبزي خوردن چيد آب حوض را با كاسه بر مي داشت و توي باغچه روي سبزي ها مي ريخت. ظرف هار ا كنار حوض مي شست و با كاسه از آب حوض بر مي داشت و ظرف ها را يكي يكي آب مي كشيد فقط آقام مي توانست دستها را توي حوض بشويد و وضو بگيرد. براي من منظره كاسه گلي هاي فيروزه اي و ديگ آلومينيومي كه مادر با چوبك مثل نقره اش مي سابيد تصوير زيبايي بود كه از زير پارچه گل گلدار چيتي كه مادر بعد از شستن روي آن ها پهن مي كرد مفهوم ياز زندگي و محيط گرم خانواده به وجود آورده بود
هنوز هم ياد آن مجموعه، محيط آن زمان كه دوران خوش زندگي مان بود را برايم تداعي مي كند. سر سفره ما خبر از زعفران و بوقلمون و مرغ سالاري نبود اما همان آبگوشت بزباشي كه مادر مي پخت با چاشن يمهر و محبت و صميميت و صداقت چنان لذيذ بود كه چلو مرغ خالي از عشق هرگز به پاي آن نمي رسيد
كف اتاق ما نه پاركت داشت نه قاليچه هاي ابريشمي، يادم مي آيد مادر سالي يكبار دمادم عيد كف تنها اتاقمان را با روزنامه هاي كهنه كه از بقال سر كوچه كيلويي مي خريد فرش مي كرد و براي اين كه روزنامه ها جابه جا نشوند يك كاسه سريش درست مي كرد و گوشه گوشه هاي روزنامه را به زمين مي چسباند و چه لذتي بعد از تمام كردن كارش مي برد روي روزنامه گليمي پهن مي كرده بوديم كه واقعا مثل گل تميز بود، سالي دو بار مادر گليم را مي شست و روي ديوار پهن مي كرد هي زير و رو مي كرد تا خشك شود و گاهي كه خشك نمي شد شب را روي حصيري كه در مطبخ مي انداختيم مي خوابيديم. مطبخ مان زير زميني بود كه چهار پله پاين مي رفتيم،به اندازه اتاق بالا بود منتها نمور، و مادر كه
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب #پارت3🌹
مجبور بود آن جا روي زمين بنشيند يك تكه حصير آن جا پهن كرده بود كه بعضي وقت ها مي آورد اتاق و زير تشك هايمان مي انداخ
تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما نردباني از حياط به پشت بام مي گذاشتيم و شب ها روي پشت بام مي خوابيديم آخ كه چه لذتي داشت خنكي تشك هايمان، روزهاي آخر زندگي پدرم من به حدي رسيده بودم كه متكاها را دوش مي گرفتم و از نردبان بالا مي رفتمآقام پاي نردبان مي ايستاد و هر پله را كه من بال مي رفتم نظاره مي كرد و برايم دست مي زد. يادم مي آيد يك شب به زور مي خواستم تشك آقام را كول بگيرم و بالا ببرم پدرم نمي گذاشت اما بسكه اصرار كردم با چادر شبي كه رختخوابها را روز درون آن مي پيچيديم تشك را به پشت من بست و دستم را گرفت كه بالا بروم.
مادر كه پنجره اتاق را مي بست تا ما را ديد با فرياد گفت:
- اي بابا پدر و پسر عقل كل هستيد اين چادر شب به تنهايي سنگين تر از تشك است. پدر كمي حيرت زده نگاه كرد و بعد زد زير خنده:
- راست مي گي زن، پس چي چي مي گويند زنها به اندازه مرغ سياه عقل ندارند؟ بيا پايين پسر بيا چادر شب را باز كنم ببينم چه مي توانم بكنم.
و بالاخره با تمام تفاصيل من موفق نشدم تشك را بالا ببرم.
تاااا...
دو سال بعد كه ديگر پدر نبود.
اولين عيدي كه بي پدر برايمان گذشت تلخ تر از زهر بود. قبل از عيد شب چهارشنبه سوري در محله مان غوغايي به پا مي شد، محله اعيان نشين نبود، اما همان همسايه هايمان كه مثل خودمان زندگي بخور و نميري داشتند دنيايي صفا و صميميت در دلهايشان خانه داشت. همه اهل محل همديگر را مي شناختيم و د رغم و شادي هم،هميشه نزديكت را زخويش و فاميل شريك و غمخوار هم بوديم.
شب چهارشنبه سوري همه زنها خانه تكاني كرده و هر چه ريختني داشتند روي بته ها تلمبار مي كردندو آتش مي زديم و ما بچه ها از روي آتش مي پريديم و بزرگها دور و بر آتش جمع مي شدند و هلهله مي كردند. هر خانه اي نيم كيلو گندم خيس مي كرد كه مقداري براي سبزه بر مي داشتند و بقيه را روي هم ريخته و ديگ سمنو را در آتش فرو نشسته بته ها ي چهارشنبه سوري بار مي كردند و تا صبح زن ها دور آتش مي چرخيدند و يك به يك با پارو سمنو را به هم مي زدند. رسم بر اين بود كه روز قبل از سمنو پزان همه اهل محل به حمام محل رفته و سراپايشان را از آلودگي پاك مي كردند چون اعتقاد داشتند كه سمنو متبرك است و نبايد پليدي به آن نزديك شود و الا از مزه مي افتد.
از افتخارات اهل محل كه مردها وقتي در قهوه خانه جمع مي شدند با هم نجوا مي كردند اين بود كه:
"سمنوي محله ما هميشه شيرين است"
و همين جمله گوياي پاكي و راستگويي و صداقت و سلامت همگان بود.
اما بعد از پدر ما ديگر در مراسم شركت نكرديم.
همه همسايه ها يكي يكي در خانه مان را زدند و اصرار كردند اما مادر با آه و گريه آخرين جواب را داد:
ي او هرگز
من هم به خاطر مادر نرفتم، پدر آخرين كلامي كه از زبانش در آمد اين بود: «پسر جان مادرت را تنها مگذار شب عيد وضعمان بدتر بود نه سفره هفت سين چيديم نه سبزه سبز كرديم و نه ديگر پدر بود كه از لاي قرآن پنج ريالي تا نخورده را در آورد و به من و مادر عيد يبدهد. شب عيد آن سال در خانه ما شام غريبان بود سرد است خانه اي كه پدر نيس همه آرزو هايم كه در لاي عباي پدر پيچيده بودم يكباره گم شدند و روزي كه عباي پدر را دم در به دوازده ريال فروختيم آرزوهاي من هم بر باد رفت مهمترين مشكلي كه بعد از مرگ پدر گريبانگير من شد مساله پول و خرجي نبود كه مادر يواش يواش از لوازم خانه مي فروخت و مي خورديم و بالاخره تصميم گرفت كه خانه را هم بفروشيم و جايي دورتر اتاقي اجاره كنيم. مشكل اصلي من مساله حمام رفتنم بود
تا پدر بود هميشه همره او مي رفتم اما از وقتي كه پدر مرد گرفتاري من شروع شد حمام عمومي زنانه راهم نمي دادند و به حمام مردانه هم مادر تنهايي نمي گذاشت كه بروم و اطمينان به هيچكس هم نداشت كه مرا همراهش بفرستد، تا هوا گرم بود كنار حوض ليف و صابون را مي آورد سر و بدنم را مي شست بعد مي رفت توي اتاق و خودم كمر به پايين را مي شستم. از حوض آب بر مي داشتم و خودم را آب مي كشيدم و بدو بدو مي رفتم ت اتاق
وقتي هوا ملايم بود زير زمين، آب گرم مي كرد و توي سردابه تن و بدنم را مي شست اما زمستان واويلا بود
مادر يكروز گفتمشهدي جواد مرد مؤمن و خوبي است دو تا پسر هم، اندازه تو دارد. مي خواهي همره آنها بفرستم بروي حمام
من عجيب كمرو و خجالتي بودم حتي با آن ها هم كه همجنس خودم بودند حاضر نمي شدم كه بروم و لخت شوم زماني كه همراه پدر مي رفتم امكان نداشت بدون پيژامه در انظار ظاهر شوم و پدرو سربسرم مي گذاشت و مي خنديد.نه ماد
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب#پارت4🌹
ر از مشدي جواد خجالت مي كشم.
- آخ پس چه بكنم؟
- خب حمام نمي روم مگر زمستان چند ماه است؟
- وااي خدا بدور سه ماه مي خواهي حمام نروي؟
- تو آب ريز سرم را توي تشك مي شويم پاهايم را هم مي شويم بقيه را هم مي روم توي مستراح ميشويم.
هرچه مادر اصرار كرد من زير بار نرفتم و بالاخره سوراخ سنبه هاي در مستراح را با پارچه و كاغذ گرفتم و با يك مشربه آب گرم به قول خودم مسأله حمام را حل كردم. چند سالي اين جوري گذشت تا به سني رسيدم كه مادر ديگر نگرانم نماند و به تنهايي به حمامم فرستاد.
اما مشدي جواد كه بقال محله بود قبول كرد كه مدتي شاگرديش را بكنم. صبح تا غروب جلوي دكان را جارو مي كردم، آب مي پاشيدم، تغار هاي خالي ماست را مي شستم، پيت هاي خالي پنير را روي هم مي چيدم و پادويي مي كردم غروب به غروب دو ريال به من مزد مي داد كه معمولا از خودش سيب زميني و پياز و بادمجان و گاهگاهي هم پنير مي خريدم.
فكر مي كنم بعد از مرگ پدر، شايد دو سالي، ما هميشه و هميشه شام سيب زميني پخته مي خورديم و اين غذاي غير قابل تغيير ما شده بود و عجيب است كه نه دلمان را مي زد و نه آن طوري كه امروزه مي گويند به كمبود ويتامين و فلان بهمان هم مبتلا نشديم. البته ناهار چيز ديگري مي خورديم. بوراني كدو – بادمجان، خيلي كه وضعمان خوب بود كوكوي سبزي مي خورديم كه بوي خوش آن تا سر كوچه مي پيچيد و آن روز براي ما ضيافتي بود.
گوشت فكر مي كنم هر ماه يكبار هم نمي توانستيم بخوريم چون اين بلا گرفته هميشه ايام گران بود و هست، اما چون نمي خورديم دلمان هم نمي خواست يا شايد مناعت طبعمان ابراز نمي كرد.
مادر،هميشه قسمت خوب هرچه را كه داشتيم براي من مي گذاشت و خودش گاهي به بهانه بي ميلي گاهي به بهانه كم اشتهايي و زماني به خاطر سردرد از خوردن آنچه من دوست داشتم ابا مي كردو متأسفانه چيزي نبود كه من دوست نداشته باشم!!!.
وقتي يكسال از مرگ پدر گذشت رفتار همسايه ها با ما جور ديگر گشت، زنها كم كم با مادرم قطع رابطه كردند و برعكس مرد ها ، مدام يا از من حال مادر را مي پرسيدند يا هرازگاه كه او را توي كوچه مي ديدند به حرفش مي كشيدند. مخصوصاً مشدي جواد كه گاهگاهي توي دستمال پنج تا تخم مرغ مي گذاشت و موقع غروب به من مي داد و به مادرم سلام مي رساند.
زن بند اندازي بود كه از زمان حيات پدر، ماهي يكبار به خانه ما مي آمد و سرو صورت مادر را صفا مي داد و سمه و سرمه مي كشيد سرخاب و سفيدآب مي فروخت،اما بعد از مرگ پدر،مادر جوابش كرده بود، ديگر نمي آمد.
يكروز كه براي ناهار به خانه آمدم خاله رقيه خانه ما بود.
فكر كردم يكسال گذشته و مادر مي خواهد بازهم سر و رويي صفا بدهد، نمي توانم بگويم دلگير يا خوشحال شدم، حالتي گس داشتم، يكدل دوست داشتم كه مادر غم پدر را فراموش كند،يكدل مي گفتم: نه.
اما مادر با خاله رقيه سرسنگين بود.
- بالاخره كي جوابم را مي دهي؟
- جوابت را دادم رقيه خانوم.
- اينكه جواب نبود جواب حسابي مي خواهم.
- همان بود كه گفتم.
- پس بلند شوم بروم، امروز ما را از كار و زندگي انداختي آخرش هم هيچي به هيچي.
- بمان لقمه ناني داريم با هم بخوريم.
با سربلندي گفتم: مادر تخم مرغ پخته داريم.
خاله رقيه خنديد و گفت:
- نوش جان خودتان، بچه هايم و آقا مصطفي حتماً حالا دلواپس من هستند.
بلند شد و چادر شبش را به كمر بست روبندش را انداخت و راهي شد.
توي حياط شنيدم كه به مادر مي گفت:
- بالاخره چي؟ جواني، خوشگلي، حيف است.
- تمام شد رقيه خانم،مال من تا همين جا بود، تمام شد.
- باز هم فكرهايت را بكن من بر ميگردم.
- خانه خودت هست هر وقت بيايي قدمت بالاي چشم، فقط خواهشم را فراموش نكن ايندفعه حتماً بيار.
وقتي صداي بسته شدن در را شنيدم،شلوارم را در آوردم و سفره را از روي طاقچه برداشتم روي زمين گذاشتم، نان را مادر هميشه توي سفره مي پيچيد
- مادر تخم مرغ ها كجاست؟
مادر مثل اينكه به زور آتش درونش را مهار كرده بود، چنان فرياد زد كه من هاج و واج شدم.
- تخم مرغ و كوفت. الهي حناق بگيرد مرديكه الدن
خاك بر سر از ريش سفيدش و موي سياه نوه هايش خجالت نمي كشد
كي مادرچي شده
ببين رحيم ديگر از اين مرديكه احمق تخم مرغ نگير فهميدي
سيب زميني و پياز هم نگيرمكمي فكر كرد و گفت
نه نگير هرچند پول مي دهي اما نگير ميروم بازار مي خرم اما دو روز ديگر مشدي جواد با يك اردنگي مرا از دكانش بيرون كرد. يك هفته اي در محله اي ديگر اتاق گرفتيم اما نه كاري براي من بود نه براي مادر، بالاخره آخرين خرت و پرت ها را هم فروختيم
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب #پارت5🌹
و بليط اتوبوس خريديم و از آن شهر بيرون آمديم
- رحيم ، رحيم پاشو پسرم دير مي شود راهت دور شده.
چشم باز كردم هنوز آفتاب بيرون نيامده بود.
- پاشو قربان قد و بالا يت بره مادر صبحانه حاضر است.
غلغل سماور و بوي سنگك تازه حسابي خواب را از سرم پراند، از امروز بايد به تيمچه فرش فروشها مي رفتم ، آنجا پادوي دكان شده بودم .
يكماه از روزي كه مشدي جواد بيرونم كرده بود مي گذشت و در اين مدت بيكار مانده بودم اما صبح تا شب پهلوي مادرم مي نشستم ، جايي را هم نمي شناختم تازه به تهران آمده بوديم.
خاله رقيه يك گلوله نخ پنبه اي براي مادر آورده بود و نيم ساعتي هم بند انداختن يادش داد و من هم به دقت نگاه كردم و چون جوانتر بودم باهوش تر بودم زودتر از مادر ياد گرفتم.
اين يكماه را كه خانه ماندم همراه مادر تمرين بند اندازي مي كرديم طفلي مادرم چهارتا انگشتش بسكه نخ رويش ليز خورده بود زخمي شده بود.
- پسر تو چه خوب ياد گرفتي.
- ما اينيم خانم.
- كاش مي شد ترا همراه خودم مي بردم و خنديد.
من اخم كردم از حرفش خوشم نيامد، اصلاً حالت مخصوصي پيدا كرده بودم. از زنها بدم مي آمد. مثل حالت ويار داشتم. بوي زن بدماغم مي خورد چندشم مي شد. توي كوچه و بازار دختر و زن كه مي ديدم فرار مي كردم، اگر پدرم زنده بود حتماً نمي گذاشتم مادرم ببوسدم، اما دلم برايش مي سوخت، او جز من كسي را نداشت و تمام عشق و محبتش در وجود من خلاصه مي شد.
گاهگاهي، شايد هر ماه يكي دو بار سرم را مي بوسيد و من واقعاً دندان روي جگر مي گذاشتم و تحملش مي كردم. اين حالت دو سالي طول كشيد و بعد ..
همه چيز تغيير يافت ..
در تيمچه فرش فروش ها دنياي ديگري به رويم گشاده شد، آنجا ديگر دكان بقالي نبود كه يك سير ماست و نيم كيلو پياز بخرند.
آقاهاي خيلي تر و تميز، فوكول زده، عصا قورت داده، با لباس اطو كرده با كلاه و دستكش مي آمدند. خريد و فروش هاي هزار هزاري مي كردند و بعد از هر معامله يك تومان دو توماني هم به عنوان شاگردانكي كف دست من مي گذاشتند.
حاجي عباس، ارباب من مرد خوبي بود، گدا صفت نبود مال و منال زياد نداشت خانه اش در يكي از محله هاي پاچنار بود هر هفته يكبار چيز ميز مي خريد و من مي بردم در خانه اش، حياط خانه اش سنگ فرش خوشگلي داشت وسط سنگ ها چمن زده بود بيرون، روي تپه هاي كوچكي كه وسط باغچه درست كرده بودند گلهاي شمعداني كاشته بودند. دور گلهاي شمعداني برگ نقره اي بود كه خيلي خوشگل ديده مي شد. دور تا دور حياط درخت هاي ميوه كاشته بودند،همه جور ميوه داشتند و گاهي كه پسر حاجي آقا منزل بود و دم در مي آمد و سبد را از من مي گرفت يكدانه سيب يا گلابي از درخت مي چيد و به من مي داد.
- رحيم خانگي است بخور.
- نخورده نيستم آقا صمد.
- اين مزه اش فرق مي كند.
- دستتان درد نكند.
و آن شب سيب يا گلابي را با مادرم مي خورديم.
- راستي رحيم مردم چه زندگي هايي دارند.
- مادر شانس دارند شانس، زن حاجي عباس انگشت دست تو هم نمي شود پسرش آقا را اگر ببيني فكر مي كني دلاك حمام است، اما برو ببين چه خبر است حاجي آقا هر دفعه گوشت مي خرد كم از دو كيلو نيست.
- راستي رحيم من پول دارم فردا از همان جا كه براي حاجي آقا گوشت مي خريد دو سير گوشت بخر آبگوشتي بخوريم.
- سنگك تازه هم بخريم.
- آه رحيم حيف از آن خانۀ مان كه سبزي خوردن داشتيم، آدم وقتي نعمت دارد قدرش را نمي داند، وقتي از دست رفت تازه مي فهمد كه چقدر سعادتمند بود.
مادر اينجا ناراحتي
نه، نه ناراحت نيستم ولي خب آنجا كجا اينجا كجا؟
حق با مادر بود، ما توي زيرزميني كه پنجره هم نداشت و فقط يك در قراضه داشت كه مادرم چادر كهنه اش را بريده و پرده دوخته جلوي در آويخته بود، زندگي مي كرديم.
روزي كه از خانه قبلي به اين جا اساس كشي كرديم، من گاري دستي اي كرايه كردم و دار و ندارمان را روي آن گذاشتم كه مهم ترين اثاثيه مان رخت خواب مان و گليم مان بود. وقتي از جلوي دكان مشدي جواد رد مي شديم آمد بيرون دكان ايستاد و با تحقير من و مادرم را كه به كمك هم گاري را حل مي داديم نگاه كرد و با صداي بلند گفت:
«گداي كله شق»
خواستم چيزي بگويم ولي مادرم با پايش لگدم زد
هيس
مشدي جواد آن خانه مان را ديده بود آن طوري گفت اگر اين جا را مي ديد چه مي گفت مادر كمتر از گدا هم داريم با تعجب نگاهم كرد. خنده ام گرفت، من خيلي كم مي خنديدم حالا هم خيلي كم مي خندم، ولي نمي دانم آن شب چرا خنده ام گل كرده بود خنديدم و خنديدم و توي خنده بريده بريده گفت اگر مشدي جواد حالا اين جا بود فكر مي كني
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب#پارت6#🌹
... به ما ... چي مي گفت؟
مادرم گويي منفجر شد.
- بگور پدرش مي خنديد،غلط زيادي مي كرد،من و تو با آبرو زندگي مي كنيم،نه مال كسي را مي خوريم نه حق كسي را پامال مي كنيم، مشدي جواد ذليل مرده با آب قاطي كردن توي شير با كم فروشي با بد فروشي با گرانفروشي و كلاه برداري صاحب آلاف الوف شده، مردكه بي همه چيز، فكر كرده بود من هم لنگه زن دومش هستم كه به خاطر يك شكم نان ... استغفرالله، استغفرالله.
و من تازه فهميدم كه خاله رقيه آن روز از طرف مشدي جواد مأموريت داشت كه ننه مرا خواستگاري كند و علت اينكه مشدي مرا از دكان بيرون كرد جواب منفي مادرم بود و آن تخم مرغ هاي گاه بگاه، دون بود كه مي پاشيد.
يكي از روز هايي كه سبد پر از قند و شكر و چاي و گوشت و چيز هاي ديگر را بردم دم در حاج عباس دخترشان در را برويم باز كرد.
من هيچوقت توي صورت زنها و دختر ها نگاه نمي كردم حالا هم نمي كنم اينكه مي گويم توي صورت به خاطر اين است كه زن و دختر هاي حاج عباس هيچوقت مرا نا محرم فرض نكردند. هميشه بي حجاب جلوي من رفت و آمد مي كردند.
حالا من زياد بزرگ نبودم، آن ها حتي حمال هاي گردن كلفتي را كه فرشها را مي بردن توي انبار خانه شان روي هم مي چيدند يا هر روز مي رفتند و از آنجا مي آوردند هم،مرد نمي دانستند و محل سگ هم به آنها نمي گذاشتند، گويي مرد ها فقط توي كوچه ها بودند وقتي از در خانه شان وارد مي شدند خواجه مي شدند.
نمي دانم حالا هم زنها همينجورند يا نه.
دختر حاج آقا سبد را از من گرفت من خواستم برگردم گفت:
- رحيم مادرم باهات كار دارد.
تا آن روز زن حاج آقا را بدون چاد نديده بودم. وقتي رفتم توي حياط بالاي پله ها ايستاده بود بدون چادر،بدون روسري
- سلام خانم.
- سلام رحيم آقا حالت خوبه؟
- بمرحمت شما.
- رحيم آقا، مادر شما چكار مي كند؟
دلم هري ريخت يك لحظه فكر كردم مي خواهد بگويد بيايد خانه ما رخت بشويد يا آشپزي كند.
خدا را شكر حاجي خانم خودش دنبال حرفش را گرف.
- شنيدم بند انداز است.
گويي بار سنگيني از روي دوشم برداشتند،نه تنها ناراحتي ام از بين رفت بلكه خوشحال هم شدم، تصور اين كه مادرم بيايد و اينجا را ببيند خيلي برايم شيرين بود.
- بلي خانم.
- ميشه بياري اين جا؟ آن خانمي كه ما مشتري اش بوديم مريض شده ما مانديم.
- چرا نمي شه خانم كي خدمت برسد؟
با دخترش مصلحت مشورت كرد.
- هفته ديگر همين روز.
- چشم خانم.
سرم را آوردم پايين و برگشتم بطرف در.
- صبر كن رحيم آقا بگذار ببينم حاجي آقا آلبالو فرستاده؟
من مي دانستم كه آلبالو نخريده گفتم نه خانم آلبالوي خوب نداشتند كرمو بود حاجي آقا سپردند فردا بياورند.
- شكر چي به اندازه خريده؟
- چقدر خواسته بوديد يك من شكر آوردم.
- يادت باشد رحيم آقا نيم من آلبالو مي خواهم.
- چشم خانم فردا.
وقتي بر مي گشتم توي كوچه براي خودم آلبالو و شكر را قاطي كردم، توي ذهنم مربا ساختم به به چه مربايي! تصور كردم مزه مربا را زير دندانم احساس مي كنم، سرحال بود شنگول بودم اين اولين بار بود كه مادرم به وسيله من به خانه اي دعوت مي شد.
تا غروب كه وقت خلاصي من از كار بود خيل يعجله داشتم مي خواستم زودتر بروم و اين خبر خوش را به مادرم بهدم.
مادرم خانه كساني مي رفت كه زياد سرشان به تنشان نمي ارزيد، خانه حاجي آقا براي او به معني واقعي كلمه ترقي بود.
شب به محض اينكه در را باز كردم گفتم:
- مادر مژده بده، مژده بده.
- چي شده رحيم؟ خوش خبر باشي پسرم.
- مژده بده تا بگويم.
- مزدت زياد شده؟
- بهتر از اين.
- فرائد الادب ات را پيدا كردي؟
- از كجا؟ توي دكان؟ توي تيمچه؟
موقع اسباب كشي فرائد الادب را كه يادگار پدرم بود گم كرده بودم،نه گم كرده «بوديم» و من مدتي به خاطر اين مسأله گيج و منگ بودم، اما يادآوري دوبارۀ آن در اين لحظه سرحاليم را خنثي كرد.
- ننه جان باز هم حالم را گرفتي، نه بابا براي تو مژده دارم زن اربابم گفته بروي به خانه شان براي بند انداز آنطور كه فكر مي كردم مادرم خوشحال نشد.
اما موقعي كه شب رختخواب هايمان را پهن مي كرديم آهي كشيد و گفت- خدا كند كارم را قبول كنند.
با تعجب گفتم:
مادر مگر دست بفرمان نشدي؟ مگر كارت عيب دار
نه، اما
اما ديگر ندارد صورت صورت است، صورت تو چه فرقي با صورت زن حاجي آقا دارد
خنده غمگيني كرد و گفت
شايد به قول تو فرق نداشته باشد اما آنها قر و قميش شان بيشتر است من تا به امروز براي اصلاح صورت خانمي مثل او نرفته
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب پارت#7🌹
ام، هر كه بوده از طبقه خودمان بوده اگر هم يك ذره دردشان آمده تحمل كرده اند.
با تعجب گفتم مگر درد دارد؟
خنديد: آره كه درد دارد موها را بايد از ريشه بكنم.
مادر طفلك آن موقع كه تازه مي خواست ياد بگيرد و من هم يادش مي دادم هميشه روي پاهاي خودش دستهاي خودش و حتي پيشاني خودش كار مي كرد و من هيچوقت نفهميده بودم كه درد مي كشد و دم نمي آورد.
از روي طاقچه نخ پنبه اي را برداشتم شلوارم را تا زانو كشيدم بالا كه امتحان كنم. مادر يكدفعه چشمش به ساق پاي پر از موي من افتاد و با ناباوري گفت:
وااي رحيم تو بزرگ شدي.
***************************
هزار بار مرا مرگ به از اين سختي است بـراي مــردم بــدبــخت مــرگ خـوشــبـخــتي اســت
گذشت عمر بجان كندن اي خدا مردم ز دست اين همه جان كندن، اين چه جان سختيست
رسيد جان به لبم هرچه دست و پا كردم برون نشد، دگر اين منتهاي بدبختي است
- رحيم
- بلي حاجي آقا
- بدو براي آقا سيد محمد رضا چاي بيار
دلم گرفت، منهم م يخواستم گوش به شعر آقا بدهم ولي حالا بايد بروم دنبال كار. خواهي نخواهي اطاعت كردم.
از پله ها دويدم پايين،به طرف قهوه خانه پريدم.
- آقا مرتضي زود زود دو تا چايي
- چه خبره؟ سر آوردي؟ چايي را تازه دم كردم يه خرده دندان روي جگر بگذار.
حالم گرفته شد همانجا روي پله نشستم، تا چايي دم بيايد، هميشه حاجي آقا مي گفت:
- بدون چايي برنگرد صبر كن با چايي بيا.
تيمچه فرش فروش ها صحن بزرگي بود كه وسط حياط حوض گرد بزرگي وجود داشت كه آب آن را نمي دانم از كجا مي آوردند و پر مي كردند، تميز نبود اما هميشه پر بود. دور تا دور، اتاق هاي كوچكي بود كه با يك دهليز دو متري و چهار تا پله همه به صحن حياط راه داشتند در هر يك از اين اتاق ها يك حاجي آقاي فرش فروش نشسته بود، چهار طرف حوض فرش هاي كهنه و نو روي هم چيده شده بودند، از اول اذان صبح تا غروب آفتاب مدام عده اي حمال و بنكدار و خريدار و فروشنده وسط اين فرش ها در هم مي لوليدند، گاهي معامله جور مي شد و با خوشي از هم جدا مي شدند و گاهي سر قيمت چنان با هم دعوا و مرافعه را مي انداختند كه گويي ارث و ميراث پدرانشان را دارند قسمت مي كنند. از همه جالبتر دعواي حمال ها بود! حمال ها ي پير هميشه غرغر مي كردند و از اين كه جوانتر ها مدام آماده فرمان بودند لج شان مي گرفت و الحق و الانصاف هم حق داشتند تا حاجي آقايي سر از حجره بيرون مي كرد صدا ميزد:
- حمال
تا پير ها از جا بجنبند جوانها فرش ها را به دوش گرفته بودند و بالاخره غروب كه براي گرفتن مزد جمع مي شدند هميشه جوان ها چند قراني بيشتر از پيرمرد ها دريافت مي كردند و اين مسأله هميشه باعث دلخوري بين گروه جوان و پير بود.
و من و رفقايم كه همگي پادوي تيمچه بوديم هميشه خودمان را يك سروگردن بالاتر از حمال ها مي دانستيم و از اينكه مزد مقرري داريم به خودمان مي باليديم.
- بيا رحيم بيا چايي قند پهلوي دبش.
از جا بلند شدم چايي ها را گرفتم.
- مهمان حاجي كيه؟
- همان جوانك فكلي كه شعر مي خواند.
آقا مرتضي ابروها را بالا كشيد و سرش را تكان داد وقتي برگشتيم آقا سيد محمد رضا شعر ديگري مي خواند:
خلقت من در جــــــهان يك خــــــــلقت ناجور بود منكه خود راضي به اين خلقت نبودم زور بود
خلق از من در عذاب و من خــود از اخلاق خويش از عذاب خلق و من ، يارب چه ات منظور بود
حاصلي اي دهر ، از من ، غير شرّ و شور نيست مقصدت از خـــــلق من ، غير شرّ و شور بود
ذات من معلوم بودت نيســــــت مرغوب از چه ام آفـــــــــــــريدستي؟ زبــــــــــــــانم لال .....
آقا محمد رضا كلامش را تمام كرد و نگاه كنجكاوي به طرف من انداخت. حاجي آقا مثل اينكه معني نگاه او را فهميد:
- پسر با معرفتي است، مورد ثقات است.
- سواد داري پسر؟
- يك كمي آقا.
- يك كمي يعني چقدر؟
حاجي آقا گفتند: مي تواند بخواند و بنويسد.
- پدر داري؟
- نه آقا.
- با كي زندگي مي كني ؟
- با مادرم.
حاجي آقا گفتند: مادرش به جاي خواهر من زن بسيار خوبي است، مشير و
مشاور مادر صمد شده ، زن زحمتكشي است ، حلال اند ، محرم اسرارند.
- كجا زندگي مي كنيد؟
- زرگنده آقا.
- اوووه ، از آنجا چه جوري مياي ؟
- ميام ديگه آقا چاره ندارم.
https://eitaa.com/roomannkadeh
هدایت شده از #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
📣 #فوررری
❌ #خاموشی با برنامه #برق شهرستان آمل را بصورت روزانه در لینک زیر مشاهده کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/1700921543C6dd6f85f09
https://eitaa.com/joinchat/1700921543C6dd6f85f09
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
در کوتاهترین زمان بروزترین باشید...