eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
‌پیاده‌روی به سمت کربلای مقدس سال ۱۹۱۶ میلادی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma ‌‌
💚نوستالژی های زمان مدرسه💚 لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من می فته 😄 یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!!😉 افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود 😂 وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم😅 گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن😆 یادتون میاد اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!!!!!!!!!😎 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 _بتول🦋 با تعجب گفتم آقا چرا اومدی اینجا ؟ داری چکار می‌کنی ؟ یهو به خودش اومد و گفت هااا ؟کی ؟ من ؟ قیافه اشو در هم کرد و گفت نه من چرا باید همچین کاری کنم ، فقط خواستم تو گوشت یه چیزی بگم تا بچه ها نشنون با تعجب به قیافه ی در هم ، به هم ریخته اش نگاه کردم گفت من دارم میرم بیرون ،یعنی دارم میرم دنبال ننم و آبجی بُشرا تا به قول اقدس دایه کمک دستش باشن، دستم را روی گوشم چسبوندم ، با رفتن آقام ، سیلی محکمی تو گوشم زدم و گفتم به خودت بیا بتول حتما اقات خواسته بهت چیزی بگه اره دختر ، همین بود ، هر چقدر خواستم خودم را با حرفام گول بزنم ، نمیشد ، دایه داد زد یکی کمک کنه ، آمنه زور بزن ، الان وقت سرد شدن دردات نیست ، به ابجیام که یه گوشه با گل و خاک خودشون را با بازی مشغول کرده بودن نگاهی کردم و با شتاب خودم را به اتاقی که صدای ننم دیگه ازش در نمی اومد رسوندم ، پشت در ایستادم و با نوک انگشتام چندتا ضربه زدم آروم گفتم دایه اقدس چی شده ؟ داد زد اونجا چرا ایستادی ؟ زود بیا کمک کن که امنه داره ازدست می‌ره ، صدای دایه مثل ولوم تو گوشم پیچید با ترس داخل اتاق شدم گفتم ننم چی شده ؟ ننم اولین باری نیست که داره بچه بدنیا میاره دایه تورو خدا کاری کن ننم اذیت نشه ، دایه با دست دیگه اش شکم ننم را فشار میداد و داد میزد آمنه کمک کن ، به صورت ننم نگاه کردم که رنگ از رخسارش پریده بود ، دایه سرشو به طرفم چرخوند گفت دختر به جای اینجا ایستادنت بیا شکم ننه اتو همین جوری که میگم فشار بده ، دستمو به سینم چسبوندم و گفتم من .....؟ با حرص گفت نه در و دیوار .. جز تو کسی اینجا مگه هست ؟ قدم قدم کندی به طرف ننم برداشتم وقتی بهش رسیدم به جای اینکه دست به شکم ننم بزنم دستم روی صورت خیس پراز عرق کرده اش کشیدم و گفتم ننه ؟ ننه تورو خدا هر چه دایه اقدس میگه انجام بده ، مارو تنها نزار ، بدون تو ما زندگیمون از این سیاهی که هست سیاه ترش نکن ، ننم چشاشو باز کرد و با چشای قرمز شده اش قطره ایی اشک از گوشه ی چشمش روی صورتش ریخته شد ، ادامه👇👇👇👇👇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 6 👇👇 دایه گفت زود باش داره خفه میشه ، چی خوردی که اینجور تو شکمت بزرگش کردی ، حالا خوبه همه میدونن که عبدالله براتون چیزی نمیاره که بخورید ، ننم دستمو گرفت و همراه با ناله گفت شکممو فشار بده ، نایی برام نمونده بتول ، با بغض که راه گلومو مثل لقمه ی بزرگ داشت خفه میکرد به شکمش که مثل سنگ شده بود نگاه کردم ، دایه دستمو گرفت دستام مثل بید میلرزیدن داد زد زود باش دختر ، اگه ننتو زنده میخوای همین کاری که گفتم راانجام بده ، به ننم که از نگاهش به من التماس میکرد نگاه کردم و با صدای بلند دایه چشامو بستم و تا اونجایی که زور داشتم فشار دادم ، ننم چند بار جیغ زد و یهو بچه تو دست دایه افتاد ، دایه گفت بلند شو بچه بدنیا اومد ، این هم چه بچه ایی ، نفس نفس زنان به بچه نگاه کردم و یهو به ننه ایی که بی حال چشاشو که از ترس اینکه بهش خبر دختر دار شدنش چشاشو بسته بود ، با گریه گفتم ننه چشاتو باز کن .... ننه بدبختیات تموم شد ... دیگه مثل زن ابرام خیاط به خاطر. پسر دار شدن زندگی می‌کنی ، ننم لبای سفید شده اس که از فرط تشنگی خشک شده بودن را به زور باز کرد و بریده بریده گفت پسره بتول ؟ دایه قبل از من گفت آره امنه ، خداتو شکر کن اینسری پسر دار شدی ، ننم نفس عمیقی کشید و دوباره چشاشو روی هم گذاشت ، دایه گفت دختر به جای این همه حرف زدن اون آب گرمی که بهت گفته بودم روی آتیش بزار پاشو زود برام بیار تا این پسر چشم روشنی ننه و اقاتو بشورم جلدی هم باید پیش عروس حشمت آقا برم که اون هم امروز فردایی که باید فارغ بشه ، با خوشحالی به طرف حیاط مثل پرنده پرواز کردم ، و با همون شتاب با لگن و آب گرمی که روی آتیش قول قول میکرد پیش دایه و ننم برگشتم ، دایه با ترس به ننم نگاه کرد و گفت امنه حالت خوبه تو دختر ؟ ننم بدون هیچ حرفی فقط ناله میکرد ، ادامه👇👇👇👇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت7 👇👇 لبخند خوشحالی هنوز روی لبم بود که تبدیل به تعجب و نگرانی شد ، لگن را آروم روی زمین گذاشتم و بالای سر ننم نشستم و گفتم ننه ؟ ننه چشاتو باز کن ؟ کجات درد می‌کنه ؟ ننم آروم چشاشو باز کرد و گفت آب می‌خوام ، برام آب بیار تا لبمو تر کنم ، خم شدم و با گوشه ی پیراهنم صورت خیسش را پاک کردم و گفتم الان برات به جای یه لیوان ، یه کوزه آب میارم فقط تو حالت خوب کن ، بلند شدم و به سمت مطبخی که ته حیاط بود داشتم میرفتم که درباز شد وآباجی ،( مادر آقام) ، و عمه بُشرا و پشت سرشون صورت اخموی آقام داخل حیاط شدن ، با خنده گفتم آباجی ؟ آباجی ؟ اباجی و عمه بُشرا بهم با تعجب نگاه کردن ، قبل از اونا آقام گفت ، دختر دهننتو باز کن و حرف بزن ، به جای سلام دادنت و بوسیدن دست آباجی وعمه بشرا ، مثل بچه ی یکساله انگار تازه حرف زدنو یاد گرفته آباجی ، آباجی می‌کنی ؟ ننت زایید ؟ اگه هم بزایه مگه غیر دختر زاییدن چیز دیگه ایی می‌تونه بزایه ؟ حرف های آقام نمیتونست حال خوبم را خراب کنه ، با صدای بلند گفتم ننم بلاخره پسر دار شد ، آقا بلاخره به آرزوت رسیدی ... آباجی دستشو روی دهنش چسبوند و با صدای بلند و پشت سر هم بدون نفس گرفتن شروع به کل کشیدن کرد ، و به سمت اتاق رفت ، من هم راهم را به طرف مطبخ برای آب بردن برای ننم ادامه دادم ، داشتم از کوزه آب داخل پیاله ی بزرگ میریختم آقا با خوشحالی ب..غل..م کرد و گفت ... ادامه دارد 👇👇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت8 👇👇 خوشحالی ؟ خوشحالی ننت براتون یه تاج سر آورده ؟ سعی کردم فاصله ی نزدیکی که بهم فشار می‌آورد از ش بگیرم که حتی نفس کشیدنش را می‌شنیدم گفتم آقا ولم کن ، چرا یهو امروز تو عوض شدی ؟ عصبی شد و گفت انگار دلت نمی‌خواد آدم نباید با تو مهربون بشه ؟ عادت کردی به تو سری خوردن هر روز ... کف دستم از ترس آقام خیس شده بود و هر لحظه نزدیک افتادن پیاله از دستم را حس میکردم صداشو آرومتر کرد و گفت اگه با من سر چیزی که ازت بخوام راه بیای من هم قول میدم دیگه دستی روی تو بلند نکنم ، منظور حرفای آقام برای سنم نامفهوم بود ، گفتم چی ازم میخوای آقا ؟ تو هر کاری که گفتی ، از چوپانی گله های حاج حسن ، تا کار کردن تو خونه و حتی لباس شستن خواهرام لب چشمه بدون اینکه اعتراضی کنم انجام دادم ، تنها نون پختن و غذا پختن که ننه آمنه به عهده گرفته تنها همینو انجام ندادم ، آقا لبش هنوز باز نشده بود که با صدای عمه بُشرا منو صدا میزد باز موند و با ترس از کنارش رد شدم و از مطبخ بیرون اومدم ، وسط حیاط ایستادم و چند بار پشت سر هم که هنوز ترس تو بدنم مونده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم اومدم اومدم عمه بُشرا اومدم گفت تو اونجا خودتو به چی مشغول کردی و ننه ات داره غرق خو.ن میشه ؟ زود اون که دستته به ننت برسون تا ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم ،خوبه هر سال بچه بیرون می اندازه ، حالا یه بار پسر زایید داره برای برادرم خودشو لوس می‌کنه ، با غضب بهش چشم غره ایی رفتم و گفتم نیست برادرت هم حال ننم براش مهمه ، و از کنارش به داخل اتاق رفتم ، ادامه👇👇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا