فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۱۳ نوامبر روز جهانی مهربانی است.
❤️روزی برای مهربان بودن با خود
🌺و دیگران و گسترش مهربانی
🌺ایمان داشته باش که کمترین
❤️مهربانی ها از ضعیفترین
🌺حافظه ها پاک نمیشوند.
🌺پس چگونه فراموش خواهی شد
❤️تو که پیشه ات مهربانی است.
🌺تقدیم به دوستان مجازی مهرباننم
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت آن سالها با این سالها😅
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب #پارت8🌹
آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟ مادرت جوان است؟ چند سال دارد؟
كمي فكر كردم، نمي دانستم چند سال دارد؟ اصلاً توجه نكرده بودم، براي من چشم و ابرو يو رنگ و موي او معني نداشت، تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام وجود او را بدون توجه به هيچ چيز دوست مي داشتم، تنها كسم بود، تنها يارم بود، بعد از پدر در اين دنياي وانفسا فقط او را داشتم او هم جز من كسي را نداشت، يك خواهري داشت كه در اطراف ورامين زندگي مي كرد ولي آن زمان ورامين هم جاي دوري بود و من به ياد نداشتم كه خاله ام را كي ديده بودم، مثل اينكه حاجي آقا و مهمانش از من فارغ شده بودند، من نمي دانستم مادرم چند سال دارد و جوابشان را نداده بودم. تو فكر بودم كه صداي شعر خواندن مهمان حاجي آقا از عالم خيال بدرم كرد:
ز اظهار درد، درد مداوا نمي شود شيرين دهان بگفتن حلوا نمي شود
درمان نما، نه غيظ كه با پا زمين زدن اين بستري ز بستر خود پا نمي شود
ضايع مساز رنج و دواي خود اي طبيب درديست درد ما كه مداوا نمي شود
بي ادبي كردم وسط حرفش دويدم
- آقا چايتان سرد مي شود
- اسمت چيه پسر؟
- رحيم، آقا.
- رحيم آقا هنري هم داري؟ به اين جواني حيف است فقط پادوي حاجي آقا باشي.
حاجي آقا جابجا شد. از اين حرف خوشش نيامد ولي مهمانش زبان ركي داشت.
- چي بلدي پسر جان.
- چيزي بلد نيستم آقا، پدرم مرد نان آور خانه شدم علاقه به درس و مشق داشتم ولي نشد، خدا نخواست.
پوزخندي زد.
- برو پهلوي يك صنعتگر شاگردي بكن، پادويي هم مي كني آنجا ها بكن كه يواش يواش چيزي هم ياد گرفته باشي، اينجا تا آخر عمرت پادو مي ماني.
حاجي آقا دوباره جابجا شد.
- اينجا جز ارزان خريدن و گران فروختن، هنري نمي آموزي، اما حتي دكان حلبي سازي پادو باشي بالاخره خودت حلبي ساز مي شوي. حيف است جواني بخوبي و پاكي تو عمرش اينجا ها هدر رود، اين مملكت صنعت مي خواهد و هنر مي خواهد كار و پستكار مي خواهد، چانه زدن و قيمت را بالا پايين كردن كه هنر نيست.
- كار مادرت چيست
- بند اندازه آقا.
سرش را تكان داد، خوبه، باز هم كار او بهتر از كار توست، هنري دارد كاري مي كند مزدي كه مي گيرد حاصل كار خودش است، توي اين مملكت ارج و مقامي ندارد، در فرنگستان اين ها را كوافوز Coiffeuse مي گويند بروبيايي دارند، محل كار تر و تميزي در سر هر خيابان دارند، شغل خيلي پر درآمدي هم هست، اصلاً درش اش را مي خوانند دختر پسر ها در كالج درس آرايشگري مي خوانند ديپلم مي گيرند پروانه كار مي گيرند، اين هم براي خودش حرفه اي است، اما خب اينجا هنوز جا نيفتاده، مثل خيلي چيزهاي ديگر منتظريم ببينيم فرنگي ها چه مي كنند ما هم تقليد مي كنيم، اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد، هميشه دست دوم هستيم، هميشه دنباله رو هستيم. رو كرد به حاجي آقا و گفت:
بنظر شما اميدي به آينده هست
چند روزي حرف هاي آقا سيد محمدرضا، افكارم را مشغول و مغشوش كرده بود. زندگي حاجي آقاي خودمان را با آن كيا و بيا، با آن خانه بزرگ و آن رفت و آمد ها، با آن سبد هاي سنگين كه گاهي مجبور مي شدم زمين بگذارم و خستگي در كنم، در ذهنم زير و بالا مي كردم. از وقتي كه مادر پا به خانه آن ها گذاشته بود زندگي ما هم رنگ تازه اي يافته بود، خاله و عمو و زن داي و دختر عمو و فلان و بهمانشان مشتري مادرم شده بودند، اين سيد جوان چه مي گفت كه كار حاجي آقا هنر نيست. اگر هنر نيست پس اين زندگي عالي از كجاسترفاه خود و خانواده اش، آسايش بچه هايش، تازه كلي هم نانخور جانبي داشت. كدام حلبي ساز زندگي فرش فروش را دارد؟ چه فرمايش هايي آقا فرمودند. به قول آقا، مادر من هنري داشت زن حاجي آقا نداشت، مادر من از اينجا تا خانه آنها با پاي پياده مي رود زن حاج آقا جز با درشكه جايي نمي رود، كو؟ پس كجاست آن قدر و منزلت كه حضرت آقا سيد فرمودند
پدر صلواتي بدجوري حواسم را پرت كرده بود، آن جوري كه هميشه با ميل و رغبت به سوي تيمچه مي رفتم، پايم ديگر جلو نمي رفت، كششي در خودم احساس نمي كردم، هرچند كه گفته هاي او را قبول نكرده بودم اما چيزي در درونم شكسته بود كه نمي دانستم چي بود. يك روز حاجي آقا كاغذي كه رويش يك خط نوشته بود به من داد
رحيم با خط درشت اين را روي يك مقوا بنويس مي خواهم بزنم بالاي سرم.
كاسب حبيب خداست
فهميدم كه حرف هاي آقا سيد، افكار اين پيرمرد را هم به هم زده، حالا با كي درد و دل كرده بود كه بهش اطمينان داده بودند كه حضرت پيغمبر خودش فرموده كاسب حبيب خداست كاري هم كه حاجي آقا و همه ساكنان آن تيمچه و جاهاي مشابه مي كردند جز كسب نام ديگري نداشت
رحيم بنويس يادت نره نه مادر يادم مي ماند
بگو چي بايد بخري يك چارك حنا، نيم چارك گل بابونه، نصف گل بابونه زردچوبه، اندازه زردچوبه قهوه، همينقدر هم سماقيه خرده سماق بيشتر بخر چلوكبابي بزنيم
هر دو خنديديم
🌹#شب سراب#پارت9#🌹
چلوكباب ما عبارت بود از كته و پياز و سماق كه قاطي مي كرديم ولي خيلي خوشمزه مي شد، تابستانها كه گوجه فرنگي و فلفل سبز هم ارزان بود، ضيافت مان حسابي شاهانه بود مادر گوجه فرنگي و فلفل ها را كباب مي كرد و قاطي بقيه مي خورديم.
- تمام شد مادر؟
- ننه قربونت برود سفيدآب و سرخاب يادت نره، وازلين هم بخر و ...
- چه خبره عروسي است؟
- آره قربان قد و بالايت برم انشاءالله يك روزي عروسي خودت باشد.- ننه ولمان كن اول صبحي
بالاخره چي بالاخره هيچي، مگر همه بايد زن بگيرند؟
- معلومه پسرم، معلومه، من كه هميشه زنده نيستم، تو همدم مي خواهي، همسر مي خواهي. هم زن مي خواهي هم مادر كه بعد از من مواظبت باشه غمخوارت باشد يار دلارامت باشد.
ننه ترا خدا اول صبح برزخم نكن، آقا ما رفتيم
- ببين رحيم همين امروز اين ها را بخري ها
مي خرم مادر، وقتي اثاث منزل حاجي آقا را مي برم آن وسط ها ميدانم كجا بايد بروم، مي خرم نگران نباش.برو بسلامت خدا به همراهت، پيرشي پسرم،مواظب خودت باش،كاري بكار هيچ كس نداشته باش، قاطي هيچ دسته اي نشو، منه سنه نه
كفش هايم را پوشيدم و راه افتادم. مادر تازگي چيزهايي درست مي كرد و با خودش خانه مردم مي برد، البته از روزيكه آقاسيد گفته بود مادر من هنرمند است من بيشتر در كارهايش كمكش مي كردم. وازلين را مي گذاشتيم زير آفتاب نرم ميشد سفيدآب را از پارچه نازك الك مي كرديم روي وازلين حسابي قاطي مي كرديم يه خرده گلاب هم مي ريختيم، توي كاغذ مومي به اندازه يك قاشق مي گذاشتيم مي بستيم توي قوطي كبريت مي گذاشتيم يك مقدار را هم با سرخاب قاطي مي كرديم و بسته بندي مي كرديم،زنها خيلي از اين چيز ها خوششان آمده بود مادر مي گفت از سفيدآب به سر و صورتشان مي مالند و از سرخاب به گونه هايشان بوي گلاب هم مي داد خوشبو مي شدند
گل بابونه را حسابي توي هاون من مي كوبيدم و مادر از پارچه الك مي كرد، زردچوبه را هم مي كوبيديم و الك مي كرديم با حنا قاطي مي كرديم نصف مي كرديم توي نصفي قهوه الك مي كرديم توي نصفي سماق. قهوه اي مال موهاي سفيد شده بود سماقي براي زن هاي جوانتر كه گويا رنگ خوشي به موهايشان ميداد.
دو سه روزي صداي هاون از خانه ما به گوش همسايه ها مي رسيد و ما با خنده و شوخي به همديگر مي گفتيم كه ادويه مي كوبيدراستي مادر ادويه پلو چه جوريستچه مي دانم رحيم، براي يك لقمه غذا اين همه دنگ و فنگ لازم نيست، چلو كباب خودمان خوشمزه تر از همه غذا هاي عالم است
با همين افكار سوي تيمچه رهسپار شدم،وسط راه رفت و آمد غريبي بود، مثل اين كه خبرهايي شده بود، سكوت مرگ باري بر كوچه سايه افكنده بود، همه با عجله مي رفتند اما هيچكس با هيچكس حرف نميزد. معمولاً صبح ها من قبل از باز شدم دكان ها سر كارم مي رفتم، امروز هم دكاني باز نديدم و اين از نظر من هيچ معنايي نداشت. اما هوا به نظرم سنگين بود، مثل هر روز سبك نبود يا من خودم حال خوشي نداشتم باز هم صبح اول وقت ننه ام پيله كرده بود كه زن بگيرم آخه چگونه؟ ما كه خودمان به زور سيلي صورتمان را سرخ مي كرديم،زن بگيرم چه بكنم؟ يكي ديگر را هم بدبخت كنم؟ البته با بدبخت نبوديم، اما خوشبخت هم نبوديم.
نه اين كه چون پول نداشتيم خوشبخت نبوديم نه، بي كس و كار بوديم، پدر مرده بود مادر هم با مرگ پدر ترك شور و جواني كرده بود، در جواني پير شده بود، به پاي من نشسته بود، به خاطر من تنهايي و بي شوهري را پذيرفته بود، بعد از مشدي جواد، كسان ديگري هم خواستارش بودند اما فقط يك كلمه مي گفت:نه
توي تيمچه فرش فروش ها حاجي آقا هايي بودند كه بارها به من مي گفتند رحيم اگر مادرت شكل خودت هست ما حاظريم و من با هر كدام كه همچو حرفي زده بودند قطع سلام و عليك كرده بودم، مادرم مي گفت خدا يكي، يار يكي، دل يكي، دلدار يكي
يار خودش كه در گور پوسيده بود و از مرداني كه يارشان در خانه بود و بدنبال ديگري مي رفتند با تمام وجود متنفر بود.
رحيم هرگز، چه زنده باشم چه مرده نفرين ات مي كنم اگر بر سر زنت هوو بياوري رحيم خير نبيني اگر به زنب وفادار نماني. رحيم جوانمرگ بشوي اگر بروي زن ديگري نگاه كني، اگر زنده باشم عاقت مي كنم و اگر مرده باشم روحم راحتت نمي گذارد.ننه جان قربون شكل و شمايلت كو اولينه، هر وقت زن گرفتي.
كي زن مي گيرد همه دختر و پسر ها اولش ناز مي كنند.
- مادر كار ديگه اي نداري؟ ادويه ها آماده است
و هميشه با همچون مفري سخن مادر را عوض مي كردم
مادر آنچه مي گفت از صميم دل بود، او بعد از مرگ پدرم، توي صورت مرد بيگانه اي نگاه نكرده بود. او با تمام وجود نسبت به پدر وفادار مانده بود. پدر جسمش در كنار او نبود اما روحش مدام همراه او بود و مادر با اين تجربه، مطمئن بود كه بعد از مرگش همراه من خواهد بود
به بازار فرش فروش ها رسيدم تيمچه خودمان. در طول اين همه سال هيچوقت در بزرگ تيمچه را بسته نديده بودم دري شايد به طول چهار م
🌹#شب سراب#پارت10#🌹
تر و به عرض سه متر، وقتي لنگه هاي در را باز مي كردند به اندازه اي بزرگ بود كه گاري به راحتي وسط آن رفت و آمد مي كرد و امروز اين در بسته بود.
حيران و سرگردان در كنار در ايستادم.
- چي شده؟
دور و برم را نگاه كردم كسي توي كوچه نبود. خسته بودم روي سكويي پهلوي در نشستم و منتظر ماندم، چقدر آنجا بودم نمي دانم فقط صداي سم چند تا اسب را كه از سر كوچه رد مي شدند شنيدم، بلند شدم دويدم اول كوچه، اسب سوار ها دور شده بودند. دوباره برگشتم سرجايم نشستم، پس چرا هيچ كس نمي آيد؟ كو حسن؟ كو محسن؟ نقي سبيل چرا پيدايش نيست؟ حاجي آقا كو؟ حمال ها كجايند؟
دوباره بلند شدم رفتم سر كوچه، آفتاب در آمده بود. زير آفتاب چمپاتمه زدم، اضطرابي در دلم افتاده بود. اضطراب براي چه؟ من براي چه نگران بودم؟ من يك لاقبا.
ولي عادت چندين ساله ام به هم خورده بود، چندين سال بود كه هر روز بي خيال آمده و بي خيال رفته بودم، تصور تعطيلي تيمچه را هرگز نكرده بودم، فكر مي كردم تا زنده ام همين برنامه هر روز و هر روز بي وقفه انجام خواهد شد. امروز روز خريد حاجي آقا بود، امروز بايد سبد سنگين را به كول مي كشيدم، امروز مثلاً مي خواستم براي مادرم خريد كنم.
نمي دانم چند ساعت آنجا نشسته بودم ولي از گرم شدن آفتاب فهميدم كه يا ظهر شده يا نزديك ظهر است، خدايا هيچكس نيست كه خبري به من بدهد؟ نمي دانستم برگردم خانه يا نه؟ مي ترسيدم من از اين ور بروم از آن طرف حاجي آقا سر برسد خيلي بدش مي آمد كه يك روز سركار نروم.
يكدفعه ديدم عده زيادي دارند فرار مي كنند و گروهي ژاندارم دنبالشان كرده اند. ترسيدم، قبل از آنكه آنها جلوي من برسند دويدم توي كوچه، خودم را زير هشتي خانه اي پنهان كردم جمعيت مي رفت و دنبالشان چند تن ژاندارم كه اسلحه داشتند و گاهي صداي تير هم به گوش مي رسيد. من هيچ از اين چيز ها نديده بودم، من اساساً هيچ اهل جنگ و دعوا نبودم، از جمعيت مي ترسيدم از شلوغي فرار مي كردم در طول تمام زندگيم با كسي گلاويز نشده بودم. نه دست بزن داشتم نه كتك خورده بودم. تنها آلت دفاعي من قهر بود، خيلي زود مي رنجيدم و قهر مي كردم با تلنگري مي شكستم و با احساس توهيني اشكم سرازير مي شد. مادرم تاب ديدن اشكم را نداشت، از همان دوران كودكي ام و حالا كه پسر جواني بودم، هيچوقت.
بالاخره بي آنكه بفهمم چرا تيمچه باز نشد، چرا خاك مرده سر شهر پاشيده اند چرا ساير دكان ها هم تا صلوة ظهر بسته ماند و آنها چرا فرار مي كردند و ژاندارم ها دنبال كي ها بودند سلانه سلانه به خانه برگشتم.
- خدا مرگم بده رحيم چه شده مريضي؟
- نه مادر، همه جا بسته است.
- چرا؟
- نفهميدم.
- نپرسيدي هم؟
- نه، از كي بپرسم؟ آنهايي را كه مي شناختم نديدم.
- خدا عمرت بده پسر، از يكي مي پرسيدي، حالا آشنا نبود كه نبود.
چادرش را انداخت سرش.
- تو باش من برم سر و گوشي آب بدهم.
نيمساعتي طول كشيد تا در زد پريدم باز كردم.
- فهميدي چه خبره؟
- مي گويند جوان شاعري را توي خانه اش كشته اند.
- شاعر؟! جوان
مثل مرغ سرگشته هر روز صبح و عصر دم تيمچه رفتم، روي پله ها نشستم حاجي آقا نيامد. يكروز آقا مرتضي قهوه چي گفت:
- رحيم چر ا نمي روي خانه حاجي؟ برو شايد مريض شده باشد
نمي دانم هيچوقت نه من نه مادرم عادت نداشتيم بدون اينكه حاجي آقا يا زنش احضارمان كند به خانه شان برويم، فكر مي كرديم بي ادبي است، قابلشان نيستيم.
ولي اين بار فرق مي كرد سه روز بود از حاجي آقا خبري نبود. باز هم سر خورده و افسرده برگشتم خانه
مادر، قهوه چي امروز مي گفت بروم خنه حاجي سر و گوشي آب بدهم، شايد مريض است، زبانم لال، زبانم لال شايد اتفاقي افتاده
خودش مريض است بقيه اهل خانه هم مريض اند خب صمد آقا را مي فرستاد خبر مي داد
اگر كسي مرده باشد چي
مردهنه خيال بد نكن خبر مرگ زودتر از عروسي پخش مي شود، اگر مرده بود همه اهل تيمچه خبردار بودند
تعجب مي كنم جز من هيچكس هم سراغش را نمي گيرد پسر بيچاره ام فقط تو چشمت بدست اونه، ديگران سرشان به كار خودشان مشغول است، آنقدر دارند كه غم ديگري را نخورند
پس تو مي گويي فردا بروم سري به خانه شان بزنم
برو، حتماً بروتو كي قرار است بروي؟ خيلي مانده.
فردا صبح منقلب و نگران راهي منزل حاجي آقا شدم. راه برايم خيلي طولاني شد، پاي رفتن نداشتم، راهي كه هميشه با سبدي سنگين خيلي تند و قبراق مي رفتم، حالا بدون بار، به سنگيني طي مي كردم. هزار فكر نا بجا كرده بودم، اگر بروم ببينم حاجي آقا مرده كمي منظره مرگ او را مجسم مي كردم بعد به خودم دلداري ميدادم كه مگر پدرت مرد چه شد؟ اگر پسرش مرده باشد چي گويي شيطان در درون من مي گفت، با مرگ اين يكي هم عزت تو بيشتر مي شود. دلم از همين ها مي گرفت، چرا سرنوشت من چنين رقم خورده بود كه هر مردۀ جواني مرا به جلو مي راند، نه خدا نكند آقا صمد هرچند كه تنبل است و دل به كار نمي دهد اما پسر
#شب سراب#پارت11🌹
با است مهربان است به چشم پادوي حجرۀ پدرش به من نگاه نمي كند، خيلي با محبت است. حاجي خانم چي؟ آنوقت مادرم از نان مي افتاد، حاجي خانم كلي دست مادرم را گرفته، خويش و آشنايان زيادي دارد كه مادرم را معرفي كرده، نه خدا نكند. هيچ حب و بغضي نسبت به دخترشان نداشتم، مرگ و زندگي اش مسأله اي نه براي من نه براي مادرم بوجود نمي آورد هرچند كه مادر يكبار گفته بود:
- رحيم زمانه بدجوري عوض شده من تا مادر شوهرم زنده بود جرأت نداشتم خاله رقيه را بگويم بيايد اصلاحم كند، اما حالا دختر ها جلوي سر و همسر همه كار مي كنند. و من از همان موقع دلم نسبت يه اين دختر و شايد دختر هاي مثل او چركين شده بود مثل اينكه يكي از درون نهيب زد:
- جون بكن رحيم، بدو بقيه راه را تند تند برو، كمتر مُس مُس كن.
نيروي تازه اي پيدا كردم كلمات براي من آهنگ مخصوصي داشتند مُس مُس دو تا سين داشت كه صداي كشيده شدن قلم ني روي كاغذ را برايم تداعي مي كرد، جان گرفتم پا تند كردم نمي دويدم ولي مثل دويدن مي رفتم. وقتي جلوي در حاجي آقا رسيدم نفس نفس مي زدم. بسم الله الرحمن الرحيم و با دستگيره در را دو بار كوبيدم. صبر كردم فاصلۀ اتاق تا در را پيش خودم حساب كردم، هميشه در را مي زدم مي ايستادم تا برسند عجله نكنند، همه اهل خانه حاجي آقا در زدن مرا مي شناختند.
رحيم فقط دو بار در مي زند
طول كشيد كسي نيامد، صداي پايي روي سنگفرش هاي حياط بلند نشد، صداي باز شدن در اتاق شنيده نشد، صداي پايين آمدن از پله ها شنيده نشد.
دوباره دستگيره را بلند كردم و دو ضربه ديگر زدم. نع، نمي شنوند، مگر درون خانه چه خبر است؟ مگر مي شود همگي با هم بميرند؟ چرا نمي شود؟ چرا نمي شود؟
ممكن است غذاي مسمومي خورده باشند و همه مرده باشند، ممكن است از بوي زغال همگي خفه شده باشند، ممكن است ...
روي در هاي قديمي معمولاً دو تا دستگيره بود يكي دراز و يكي گرد حلقه اي، مردم عادت داشتند كه يك قانون نانوشته را اجرا كنند و آن قانون اين بود كه اگر مردي در را مي زد دستگيره چكشي دراز را به صدا در مي آورد و اگر زني بود از صداي چكش دستگيره حلقه اي استفاده مي كرد. كساني كه توي خانه بودند از صداي چكش مي فهميدند كه پشت در زن است يا مرد. فكر كردم نكند حاجي آقا و صمد آقا خانه نيستند و دو تا زن نمي خواهند در را به روي مردي باز كنند، چه كنم؟
دل به دريا زدم و چكش حلقه اي را تكان دادم. يكبار دوبار ، سه بار. كسي نبود، همه رفته بودند، شايد خبر مرگ فك و فاميلشان را از شهر ديگري شنيده بودند و همگي رفته بودند. سلانه سلانه برگشتم، ننه ام بيشتر از من دلواپس بود، برايش تعريف كردم كه هم اينطرف در را زدم و هم آنطرف در را، ولي كسي خانه نبود.
چند روزي گذشت و من بدون تعطيلي هر روز و هر روز سر به تيمچه مي زدم، از اين كه حاجي آقاي محسن و حسن مي آمدند و آنها مثل هميشه چايي مي بردند و جارو مي كردند و آماده خدمت بودند دلم يكجوري مي شد، چه مي دانم شايد حسوديم مي شد بالاخره روزي كه نوبت مادر بود كه خانه حاجي آقا برود رسيد، صبح مادر گفت: تو امروز مي خواهي نرو، الكي اينهمه راه ميروي ميايي كه چه؟ بمان خانه من بروم، بالاخره ته و توي قضيه را در مي آورم مثل تو دست خالي بر نمي گردم.
يه خرده به من برخورد، بعد از مدت ها قلم و دواتم را آوردم و بعد از رفتن مادر كمي مشق خط كردم .
اي غايب از نظر به خدا مي سپار
دو سال از آن روز مي گذرد. در طول اين دو سال هيچكس بالاخره نفهميد كه چه بر سر حاجي آقا و اهل و عيالش آمد اما آنچه مسلم بود اين بود كه قتل و مرگي اتفاق نيافتاده بود كه اگر بود حتماً پاي نظميه و قانون به خانه شان باز مي شد ولي نشد.
من دوباره سرگردان شدم، دوباره بيكار شدم و هر قدر سن ام بالاتر مي رفت احساس ناراحتي ام بيشتر و بيشتر مي شد. وقتي مشدي جواد با تي پا بيرونم كرد حالا مي فهمم كه اصلاً حاليم نشد سهل است كه حالا كه بگذشته نگاه مي كنم ميبينم خوشحال هم شده بودم. اما حالا وضع فرق مي كرد، پسر بزرگي بودم و بيكاري بد جوري آزارم مي داد مخصوصاً كه احساس مي كردم نانخور مادر شده ام، هر چند كه مادرم بود، و مرا به اندازه تمام دنيا دوست مي داشت اما غيرت مردانگي ام راحتم نمي گذاشت
روزي كه به قصد پرس و جوي، سري به تيمچه فرش فروش ها زدم آقا مرتضي قهوه چي صدايم كرد
رحيم، رحيم
بيا يك چايي پيش ما مهمان باش
سلام و عليكي جانانه كرديم سابقه و چندين و چند ساله آشنايي، عميق تر از آن بود كه به اين زودي محو شود اگر من پيشش نمي رفتم كه چاي بخورم خب براي خودم دليل داشتم
رحيم هنوز كار گير نياوردي
نه آقا مرتضي
- حاجي باقر شاگردش را بيرون كرده ميري پهلوي او
- آقا محسن را چرا
حرفشان شد مثل اينكه دست كجي ديده بود- محس امكان ندارد، من اگر به دست خودم شك كنم به محسن محاله، او آنقدر حرام و حلال سرش مي شد كه باوركردني نبود
تو بهتر مي داني
🌹#شب سراب #پارت12#🌹
يا صاحب كارش
من من بهتر مي دانم، من و محسن خيلي با هم نزديك بوديم من چند بار شاهد بودم كه محسن حتي قند هايي كه تو پهلوي چايي مي گذاشتي و خورده نمي شد دوباره به تو برمي گرداند.
- خب حالا چرا دعواي محسن را با من مي كني؟
- دوستم بود، دلم آتش گرفت، تهمت زدن كار آساني نيست مي گويند خداوند از تهمت نمي گذرد.
- رحيم ميري پهلوي حاجي باقر يا نه؟
- نه
- چرا؟ مثلاً به خاطر چي؟
- به خاطر نان و نمكي كه با محسن خوردم، محسن هم مثل من بي پدر بود تازه وضعش بدتر از من بود من خودم هستم و مادرم طفلي محسن دو تا بچه كوچكتر از خودش را هم اداره مي كرد حاجي باقر برود دنبال محسن، من جاي محسن را نمي گيرم، نكند به پشت گرمي من محسن را جواب كرده هان؟
نمي دانم رحيم، بيخود قبول كردم كه پيامش را به تو برسانم.
پس اون پيام داده، آان؟ بيخود كرده، بره دنبال يكي ديگر.
- رحيم، پشت پا به بختت نزن. تو هم گرفتاري، لجبازي نكن. اَه بخت بخت بخت، كدام بخت پادويي هم خوشبختي است؟ من اگر بخت و اقبالي داشتم اينقدر دربدر و آواره نمي شدم،پدرم نمي مرد، اربابم گم نمي شد، تا مياد يك ذره كار و بارم روبراه شود درد و بلاي تازه اي به سراغم مي آيد، پير شدم بخدا دارم پير مي شوم بسكه شب و روز غصه مي خورم.
چرا سربازي نمي روي
مي خواستم بروم، نشد. پدر ندارم كفيل مادرم هستم، تازه من بروم مادرم را چه بكنم؟ مگر مي شود در اين دنيا كه تنها اميدش منم تنهايش بگذارم؟ گرگ هايي هستند كه هنوز چشمشان،چشمهاي هيزشان به دنبالش هستند، كجا بروم؟ چه جوري برومدلم مدام شور مادر را دارد پدرم او را به من سپرده گفته رحيم، جان تو و جان مادرت، نمي توانم ولش كنم نمي توانم تنهايش بگذارم، او تنهايم نگذاشت، مي توانست سر و سامان بگيرد، مي توانست صاحب خانه و زندگي شود، اما به خاطر من بود كه به همه گفت:نه. مي فهمم حالا كه بزرگ شدم بهتر مي فهمم.
- مادرت را شوهر بده خودت برو سربازي و خندۀ زشتي كرد
قند و چايي كه تعارف كرده بود روي زمين تف كردم چايي را پاشيدم روي زمين.
- تف، زهرمار مي خوردم بهتر از اين چايي زهرماري بود.
- رحيم رحيم
- زهرمار رحيم كوفت رحيم.
از آنجا فرار كردم و ديگر هرگز پا به تيمچه فرش فروش ها نگذاشتم.
فاصله بين تيمچه تا خانه را اصلاً به ياد ندارم چگونه طي كردم، بشدت ناراحت بودم هر كس از راه مي رسيد به مادر من توهين مي كرد همه فكر مي كردند چون آه در بساط نداريم شرافت هم نداريم. وقتي خانه رسيدم مادرم از سر و وضعم فهميد كه ناراحتم
- چيه پسرم؟ چي شده حاجي آقا باز هم پيدايش نشده؟ خبر مرگش آمده؟
- مي داني مادر دلم مي خواهد سر به تن هيچ كس نباشد، ديگه دارم ديوانه مي شوم آخه چقدر بيكار بمانم؟ چقدر حرف اين و آن را بشنوم بالاخره خودم را مي كش
- چي شده رحيم، يك چيزي شده.
- به من بگو ببينم مادر، خدا با آدم حرف مي زند؟ يا اونهم حرف نمي زند و ساكت است؟
- كفر نگو پسر كفر نگو، با خدا چكار داري؟
- تو به من بگو ببينم خدا حرف مي زند يا نه؟
- به حق چيزهاي نشنيده.
من فكر مي كنم حرف مي زند منتها آدمها شعور شنيدنش را ندارند، چقدر با شما حرف زد چقدر خوب و بدتان را گفت چرا گوش نكرديد
- رحيم حالت خوبه؟ به سرت زده؟
- نه ننه جان فعلاً به سرم نزده اما ديگه كم مانده زنجيري شوم كم مانده سر به بيابان بگذارمچي شده نصف جانم كردي
- ميداني مادر؟ اصغر را زاييدي مرد، رفتي اكبر را زاييدي، آنهم مرد، عباس را زاييدي، باز هم مرد زور زور مباس را هم زاييدي آن هم مرد از رو نرفتيد كبري را زاييدي آن هم مرد باز ام از رو نرفتيد مبري را درست كرديد، آخه خدا چه جوري بايد با آدم هاي نادان حرف بزند؟ هي به شما گفت شما نبايد بچه دار شويد شما نبايد بچه داشته باشيد باز هم از رو نرفتيد. من بدبخت گردن شكسته را آواره روزگار كرديد، بدبخت كرديد، بيچاره كرديد. زنگوله پاي تابوت پدر شدم. مادرم اشك توي چشم هايش پر شده بود و چانه اش مي لرزيد، اصلاً دلم نسوخت.
لااقل دختر هم نشدم كه يك گردن شكسته نجاتم بدهد بروم قاتون درست كنم رخت بشويم.
- پسر من كه دختر بودم چه كردم؟ شوهر نكردم؟ بدبخت نشدم
- اگر بدبخت بودي چرا هي بچه آوردي هي بچه پس انداختي؟هي خدا گفت نبايد بچه بياوري باور نكردي هي سماجت كردي هي هي
- پسر خدا داد، بچه را خدا داد.
-خدا، خدا، خدا هر اشتباهي مي كنند مي گويند خدا، خدا كجا از كار هاي شما خبر دارد
پسر كفر نگو، بلند شو، سر و صورتت را بشور،استغفرالله بگو، انشاءالله كار پيدا مي كني، سفره حضرت ابوالفضل نذر كردم، انشاءالله خود ابوالفضل گره كارت را باز مي كند
-آي مادر، خدا در كار من وامانده، اينهمه خدا خدا مي كنم گره از كارم باز نمي شود تو خدا را ول كردي حالا سفره حضرت ابوالفضل باز مي كني
رحيم كفر مي گي، بلند شو، استغفرالله بگو برو دست و صورتت را بشور بيا.
لباسم را در آوردم لحافم را انداختم روي زمين و روي
36.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_چهاردهم
پارت اول
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو دهه شصتیا و اوایل هفتادیا متوجه میشن 😄😍
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی گل یا پوچ دیدی رو بزار کنار اینو ببین 😁
😄😄خعلی حرفه ایهه
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
➕🟢🐉 فال نوستراداموس➕🟢🐉
🗓تاريخ : چهارشنبه 23 آبان 1403
🔴پيش گويى هاى امروز نوستراداموس
☀️ #فَروردين :برنامه ریزی شما ثمر می دهد و بالاخره به موفقیت می رسید. در معامله ای که سرمایه گذاری کرده بودید شانس می آورژد و سود خوبی نصیبتان می شود.
☀️#اُرديبهشت :از جانب دوستان خود فریب می خورید. اسراز خود را نزد خویش نگه دارید و آنها را برای کسی بازگو نکنید چون ممکن است برعلیه شما استفاده شود.
☀️ #خُرداد :نماد فضولی و کنجکاوی بیش از حد. مراقب حرف زدن خد باشید و دل خود را پیش هر کس باز نکنید چون ممکن است به ضرر شما تمام شود. کمی رازدار باشید.
☀️ #تير :در موضوعی که شما را در تنگنا قرار داده, با تلاش و کوشش, گشایشی رخ می دهد و به شما کمک می رسد.
☀️ #مُرداد :مراقب امور مالی خود باشید. در صورتی که مراقب باشید, پول خوبی نصیبتان می شود.
☀️#شهريور :حرکت و تغییر بزرگی در کارهایتان صورت می گیرد و باید خود را آماده کنید تا بهتر با آن روبرو شوید.
☀️ #مِهر :به کمک خلاقیت خود می توانید در کار خود به موفقیتهای چشمگیری دست پیدا کنید. احتمالا صاحب فرزند خواهید شد و خبرهای شادکننده ای دریافت می کنید.
☀️ #آبان :موانعی در پیش پای شما قرار می گیرند. اگر به اندازه کافی از خودهمت و تلاش نشان دهید قادر خواهید بود بر آنها غلبه یابید و به خواسته های خود برسید.
☀️ #آذر :سفر دور و درازی در پیش دارید. باید قبل از سفر همع احتیاط های لازم را انجام دهید و با تدارکات لازم حرکت کنید تا از هر خطری در امان باشید.
☀️ #دِى :اگر مجرد هستید, دل به عشقی می سپارید و با کسی نامزد می کنید.
☀️ #بهمن :شما را فریب می دهند و با ریاکاری خود باعث ضرر و زیان مالی شما می شوند. احتمال دزدی نیز وجود دارد. از مال و ثروت خود بیشتر محافظت کنید.
☀️ #اسفند :عقل و خرد خود را بکار گیرید. محتاط باشید و سنجیده عمل کنید. مراقب حیله گریهای دشمنان باشید. از حس ششم خود کمک بگیرید و به مشورت با دیگران بپردازید تا کمتر آسیب ببینید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🐉🔴 فال قهوه 🔴 🐉
🗓تاريخ : چهارشنبه 23 آبان 1403
☕️#فروردين :💢 حوض : علم و دانش, از علم و دانش زیاد بهره مند شدن - علم تان افزچنی میابد.
☕️#ارديبهشت :💢 جناغ : رسیدن به آرزوی دیرینه - پیدا کردن دوستان خوب و صمیمی - رسیدن به معشوق.
☕️#خرداد :💢 مگس : نشان مردم فرومایه است , از طرف آنها اذیت میشوید , با دور اندیشی رفع مزاحمت کنید.
☕️#تير :💢 چنگال : در کسب معاش موفق و نیرومند هستید و بر دشمنان غلبه می کنید مخصوصا بر دوستان ناباب.
☕️#مرداد :💢 چوب : نفاق و دوروئی است, مراقب باشید.
☕️#شهريور :💢تبر : با مشکلات مقابله کنید تا شکست نخورید.
☕️#مهر :💢 کرم : گرفتاریهای کوتاه و کوچک, سعی کنید از شرش خلاص شوید.
☕️#آبان :💢 کلاه : رسیدن به جاه و مقام - با پشتکار به مقام رسیدن - از حیله دوستان خود را پنهان کنید - خبر دهنده موفقیت است - نشان دهنده موفقیت همراه با ریسک می باشد.
☕️#آذر :💢 گوسفند : زندگی آرام و بی دغدغه - خوشبختی به شمار می آید و ناراحتیها برطرف می شود - به معنای نذر است.
☕️#دي :💢 صدف : دیدار با دوستان دور دست - شرکت در جشن عروسی - شادی زیاد.
☕️#بهمن :💢 خط منحنی : دوستان نامناسب _ خیانت _ دسیسه.
☕️#اسفند :💢 خیمه : تامین مالی - افزایش مال و نعمت - نگران آینده نباشید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب #پارت13#,🌹
آن ولو شدم، هزار تا فكر توي كله ام برو بيا داشت، اما هرچه فكر كردم بالاخره نفهميدم من كه به خاطر مادر عصباني شده بودم بخاطر او از پيش قهوه چي فرار كرده بودم، چرا سر مادر داد زدم چرا با او يكي بدو كردم.
قسمت ششم
عصر پنجشنبه رغايب بود، در محله اي كه بتازگي آنجا اسباب كشي كرده بوديم بروبيايي بود مادر چادر به سر رفته بود بيرون در، مثل اين كه با همسايه هاي تازه اختلاط مي كرد، من چند روز بود با مادر سرسنگين بودم نه فقط با مادر كه با خودم هم، حق با آن آقا بود كه گفت پسر هنري بايد داشته باشي، حق داشت پادوي دم دكان بودن كه هنر نبود، اگر كاري بلد بودم اين همه مدت ول نمي گشتم، لااقل براي كسي هم نمي توانستم كار بكنم براي خودم كار مي كردم، اگر مادر كار نداشت تكليف زندگي ما چه مي شد؟ چي داشتيم بخوريم؟
از جا بلند شدم سفره روي طاقچه بود باز كردم كه ببينم براي شام لااقل نان داريم؟
مادر با سليقه تمام دو تا نان را تا كرده توي سفره گذاشته بود، خدا را شكر كردم لااقل نان داريم، گرسنه نمي مانيم.
صداي بسته شدن در را شنيدم و صداي پاي مادر را، دويدم سرجايم نشستم و خودم را به خواب زدم چشمهايم را بستم، مادر وقتي وارد اتاق شد، طرف قاليچه رفت. بوي مطبوعي تمام اتاق را پر كرد. به به چه بوي خوبي، نتوانستم خودم را نگه دارم بلند شدم سر جايم نشستم.
- رحيم بلند شو، يكي از همسايه ها حلوا آورده.
- حلوا؟ مي بينم بوي خوبي مياد.
سفره را آورد باز كرد. بشقاب حلوا را وسط سفره گذاشت. يكي از نان ها را جلوي من گذاشت و يكي را جلوي خودش.
- شام بخوريم رحيم، من گرسنه ام تو هم حتماً گرسنه هستي.
درحاليكه حلوا را با نان لقمه مي كرد يكريز صحبت مي كرد.
- اين خانم كه حلوا آورده خياط است، خانه آدم هاي ثروتمند مي رود خياطي، كارش گرفته مي گويد اگر من بخواهم مرا هم همراه خودش مي برد براي كوك زدن، براي بعضي كارهاي ساده، خيلي تعريف مي كند.
- ننه جان ترو بخدا، كار خودت را ول نكن، آخرعمري شاگرد خياط نشو.
- رحيم، آخه زندگيمان نمي چرخد، دختر ها يواش يواش فن ما را ياد مي گيرند و به مادرهايشان كمك مي كنند مي بيني من يكي يكي مشتري هايم را از دست مي دهم، سابق بر اين هر هفته سه تا خانه مي رفتم حالا مي بيني كه همه اش خانه هستم گاه گداري مشهدي رقيه خبرم مي كند كه بيا فلان جا عروسي است.
- مادر من نمي دانم هر كاري مي خواهي بكن، آب از سر ما گذشته.
- مي گم با اين خياط كمك كنم عيب كه ندارد؟
فكري كردم گفتم: كمك عيب ندارد اما خانه مردم نرو، توي همين خانه هرچه كار بياره من هم كمك مي كنم.
خنديد، خنده تلخ،
- تو؟ تو خياطي مي كني؟
- چرا نمي كنم بهتر از بيكاري است كه، مگر لباس هاي مرد ها را كي مي دوزه؟ مگر خياط مرد تا حالا نديدي؟
- چرا چرا ديدم، ولي اين لباس زنانه مي دوزباشد كي مي داند من دوختم؟ تو يادم بده هر كاري باشد مي كنم دلم يكدفعه اي روشن شد، بلند شدم لحافم را تا كردم گذاشتم روي رختخواب مادرم، آمدم نشستم سر سفره
عجب حلواي خوشمزه اي هست مادر.
نوش جانت، خيلي شيرين است دل مرا زد
فهميدم كه بهانه مي آورد كه نخورد و سهم اش را به من بدهد.
تعارف نكردم، مثل اين كه اشتهايم دو برابر شده بود همه حلوا را تمام كردم، من با يك تكه نان حتي ته بشقاب را هم پاك كردم و خوردم
- مادر مي داني چقدر خوب مي شود؟ از اول صبح تا موقع خواب من و تو بدوزيم فكر مي كني چقدر مزد بگيريم؟
- آخه پسر من جز كوك كردن و پس دوز كا ديگري بلد نيستم، تو هم كه اصلاً آن را هم بلد نيستي
- مي گيرم مادر، تو يادم بده ياد ، از جا بلند شدم سفره را جمع كردم بشقاب را بر داشتم گذاشتم روي تاقچه، سفره را از پنجره تكان دادم تا كردم گذاشتم سر جايش، چند روز بود دست به سياه و سفيد نزده بودم، انگاري خون گرم توي رگهايم راه افتاده بود.
- مادر نخ و سوزن ات كو؟ بيا از همين امشب يادم بده.
مادر با ناراحتي نگاهم كرد
- قبلاً مي گذاشتي توي جانماز، كو كجا گذاشتي
- رحيم كار شب سنگين مي شود، صبر كن فردا صبح، فردا يادت مي دهم.
-كار شب چرا سنگين مي شود؟ كي گفته؟ اي بابا ول كن مادر، ما همه كارها را از اول صبح شروع كرديم كو پس چرا سبك نشد؟ دكان مشدي جواد صبح نرفتم؟ تيمچه فرش فروش ها صبح نرفتم؟ مدرسه صبح نرفتم؟ پس چرا همه شان نصفه كاره ماندند، بگو نخ و سوزن كجاست، ياالله
توي قوطي چايي است بالاي رف گذاشتم
اين قوطي چايي از زمان پدرم مانده بود، قبلاً كه پدر بود هميشه تويش چايي مي ريختيم، بعد از مرگ پدر كه وضعمان خوب نبود، قند مي ريختيم، حالا مادر جاي نخ و سوزن و دگمه و سنجاق كرده بود. بلند شدم و پيراهنم را آوردم، پشت پيراهنم را روي زمين صاف كردم، سوزن را نخ كردم و خودم شروع كردم به دوختن
الهي قربان
https://eitaa.com/roomannkadeh
🌹#شب سراب #پارت 14#🌹
قد و بالايت بروم تو كه بلدي
- خياطي همينه؟
مادر غش غش خنديد. مدتي بود كه صداي خنده مادر را نشنيده بودم، نه فقط او كه خودم هم نمي خنديدم.
- مادر يك تابلو مي زنيم بالاي درمان خودم با خط خوش مي نويسم مي زنم.
- به اين زودي نمي شه پسر.
- خب به اين زودي نه ولي بالاخره مي تونيم مگر نه؟
- چند سال ديگر رحيم؟
- دير باشد دروغ نيست مادر، بگذار ببينم اسمش را چي بگذاريم؟
حسابي كيف كردم، آينده درخشاني براي خودمان ترسيم مي كردم، وضعمان خوب مي شد، خانه بزرگتري كرايه مي كرديم، شايد هم چند سال بعد موفق مي شديم خانه اي بخريم، من كار توي خانه را دوست دارم، ددري نيشتم، هميشه دلم مي خواهد پهلوي مادر باشم، ديگه بهتر از اين نمي شود، هنر هم هست، من ديگر آقا بالاسر نخواهم داشت، توي خانه كي ميداند من هم با مادرم كمك مي كنم؟ تازه كمك كردن كه عيب ندارد، ولي لباس زنانه دوختن فكر مي كردم براي مرد عيب است، تا حالا مردي كه لباس زنانه بدوزد نديده و نشنيده بودم، از مادرم مطمئن هستم دهنش كيپ است، اسرار خانه را پيش هيچ كس نمي برد، براي همين زياد با زنهاي همسايه اخت نمي شود، نه كاري به كار ديگران دارد نه به هيچكس رو مي دهد كه سر از كار ما در بياورند، مسلماً هيچ كس نمي داند كه من مدتي است بيكارم.
- پيدا كردم، پيدا كردم خياطي شمشير.
- شمشير؟ چرا شمشير؟ تا حالا همچي اسمي نشنيده ام.
مادر راست مي گفت اما من دنبال اسمي بودم كه دو تا سين داشته باشد، اتفاقاً اين دو حرف را بهتر از حروف ديگر مي نويسم.
- خب مي گذاريم شمشاد.
- تا به آنجا برسيم پسر، كار به اسم برسد صد تا اسم پيدا مي شود.
- تو از شمشاد خوشت نيامد؟
- رحيم من كاري به اسم هنوز ندارم من در فكر دوختن هستم، بگذار فردا با اين خانم صحبت كنم ببينم اصلاً قبول مي كند يا نه. چي چي را قبول نمي كند، مگر خودش نگفته
- گفت ولي منظورش اين بود كه مرا همراه خودش ببرد، اين را هم كه تو نمي پسندي.
حالم گرفته شد، براي چند دقيقه اي آسمان تاريك روزگارم سفيد شده بود روشنايي اميدي سو سو مي زد، آنهم پژمرد.
چند روز، باز هم در سكوت گذشت. من و مادر جز به ندرت آنهم حرفهاي ضروري را به زبان نمي آورديم، روزگار باز هم برايم سخت گرفته بود سخت تر از سخت.
مادر زير لب غر غر مي كرد: چهار بار رفتم اين بشقاب حلوا را بدهم اين خانم خانه نبود.
- خوش به حالش مادر سر كار مي رود، مي داني سر كار رفتن چه لذتي دارد؟
- يعني مردم هر روز خدا لباس مي دوزند؟ مگر چه خبرشان است؟
- خب مادر دارندگي برازندگي است دارند مي پوشند ديگه.
مادر آهي كشيد، بشقاب را روي طاقچه گذاشت، رفت توي حياط.
قلم و دواتم را برداشتم، روي مقوايي كه لاي روزنامه كهنه ها پيدا كرده بودم شروع كردم به تمرين خط:
كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت يارب از مادر گيتي به چه طالع زادم
دوباره سه باره همين يك بيت را نوشتم، نوشتم تا اينكه صداي در بلند شد. مادر توي حياط بود در را باز كرد.
- سلام خانم بفرماييد، حتماً دنبال بشقاب تشريف آورديد.
- نه فقط براي بشقاب نه، قابل شما را ندارد آمدم ديدني از همسايه جديد بكنم، والله فرصت نكرده بودم تا حال خدمت برسم.
- خواهش مي كنم خدمت از ماست مشرف فرموديد، صفا آورديد، قدم روي چشم.
و خانم آمد توي اتاق. از جا پريدم.
- سلام.
خانم هيچ انتظار ديدن مرا نداشت.
- وا خدا مرگم بده، تندي چادرش را كيپ كرد.
- سلام آقا حالتان احوالتان، خدا نكرده مريض هستيد اينموقع روز خونه تشريف داريد
مادرم مداخله كرد
نه انيس خانم جان، صاحب كارش مدتي است پيدايش نيستوا مگه مي شه؟
شده ديگه، طفلك رحيم، بيكار شده نه مي تواند دل از آنجا بكند نه جاي ديگه كاري فراهم شده
انيس خانم نشست زن جا افتاده و با تجربه اي به نظر مي آمد، نگاهي به مقوايي كه رويش نوشته بودم انداخت.تابلو نويس هستيد
خوشم آمد كيف كردم نه براي دل خودش مي نويسد، همينجوري، از بچگي علاقه دارد، هر وقت بيكار است، مشق خط مي كند
انيس خانم نگاه دقيقي توي صورت من انداخت، از فرق سر تا نوك پايم را ورانداز كرد مثل اينكه خريدارم بود، سرخ شدم بعد رنگم پريد، روي پاهايم صاف نشستم، اصلاً نمي دانستم چه بايد بكنم
مادر دويد چايي درست كند. بعد از كمي سكوت انيس خانم با لحن خيلي مهربان پرسي
چند سال داري پسرم
نوزده سال خانم.
پير بشي انشاءالله، جواني، جاهلي، سالمي تا برسي به سن ما يك اوستا مي شوي، اين اربابت چه كاره بود
- فرش فروش خانم.
- فرش فروش؟ پس چي شده؟ چرا گم و گور شده؟ اسمش چي بود
حاجي
آه آه مي شناسم مي شناسم آنكه خانه شان پاچنار بود
دلم تپيد، خوشحال شدم، بالاخره يك كسي پhttps://eitaa.com/roomannkadeh
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برات یه دونه گوزپند خریده
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
تیتراژ سمی،ولی دوستداشتنی
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓✨پنجشنبه تون عالی و بینظیر
🌼✨و پراز افکار مثبت
💓✨امروزتون بخیر
🌼✨لحظه هاتون قشنگ
💓✨زندگیتون پربرکت
🌼✨عاقبتتون تابناک
💓✨دستاتون سرشاراز نعمت
🌼✨و روزگارتون پراز موفقیت باشه
💓✨روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
#سلام #صبح_بخیر
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب #پارت 15🌹
يدا شد كه خبري از ارباب من بدهد.
- بلي بلي در بزرگي داشتند توي هشتي، ته كوچه.
- آهان خودش است مي شناختم، خياط خانمش و دختر خانمش بودم.
- خبر از آنها داريد؟ چي شدند؟ خانه شان هم خالي است؟
انيس خانم آهي كشيد، سرش را پايين انداخت، زير لبش مثل اينكه دعا مي خواند يا چيزهايي مي گفت چه مي دانم شايد هم داشت كسي يا كساني را نفرين مي كرد. جرأت نكردم دوباره سراغ حاجي آقا را بگيرم. او هم ديگر چيزي نگفت.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب🌹
#پارت16
امروز درست يك ماه و نيم است كه در اين دكان نجاري مشغول كارم، فاميل انيس خانم است اوستاي خوبي است، روز اول كه آمدم صادقانه گفتم كه نجاري اصلاً بلد نيستم. پرسيد دوست داري ياد بگيري معلومه اوستا. نه، اينجوري جواب نده بگو دوست دارم نجاري ياد بگيرم، خنده ام گرف دوست دارم نجاري ياد بگيرم آهان اين شد پس از امروز هر چه مي بيني خوب دقت كن به ذهن بسپار، اره و تخته هم مي دهم تمرين كن، آن اره كهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بيكار نمان.
چشم اوستگفتي اسمت چيه رحيم اوستا
نگاهي توي چشمهايم كرد: خب رحيم آقا فعلاً من كار مي كنم تو فقط نگاه كن.
و اينچنين بود كه من شاگرد نجاري شدم و چونكه مزه بيكاري و سرگرداني را كشيده بودم از هيچ چيز گله نمي كردم، اره دستم را بريد صدايم در نيامد، توي دكان از سرما يخ مي كردم راضي بودم، ناهار توي دكان يك لقمه نان خلي مي خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شكر مي كردم
اوستا كارش در و پنجره ساختن بود و من يواش يواش مي توانستم تخته ها را اره كنم اما رنده كاري و ميخ كاري را خودش مي كرد
يكي از روز ها اوستا جلوي در دكان نشسته بود چپق مي كشيد و رفع خستگي مي كرد و من چوب بزرگي را اره مي كردم، صداي چرخ درشكه اي از پيچ كوچه بلند شد، يواش يواش نزديك شد، نزديكتر، و از جلوي دكان گذشت
اوستا پكي به چپق زد و زير لب گفت:
پدر صلواتي
من به كار خودم مشغول بودم، هنوز رويم آنقدر با اوستا باز نشده بود كه همكلامش شوم و اوستا هم شايد هنوز قابلم نمي دانست كه طرف خطابش قرارم ده
آن روز گذشت، يك هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دكان را باز كرده بودم و داشتم جلوي دكان را آب و جارو مي كردم، ديدم اوستا برخلاف هميشه و برخلاف اقتضاي سنش بسرعت وارد دكان شد و جواب سلام مرا وسط دكان داد، آب را كه پاشيدم ديدم همان درشكه باز هم از جلوي دكان ما گذشت و صداي اوستا را شنيدم كه زير لب غريدمردكه الدنگ، افاده اش به نواب مي ماند گدائي اش به عباس
لباسش را درآورد آستين هايش را با كش بالا كشيد و آماده كار شدرحيم آقا، خدا نكند اول صبحي يك آدم نحس جلوي چشمت و سر راهت ظاهر شود آن روز تا غروب نحسي مي آوري
با تعجب نگاهش كردم اما چيزي نپرسيدم.
وقتي جلوي دكان را آب و جارو كشيدم روز هاي خوش بچگي ام برايم تداعي مي شد آنروز ها موقع غروب و اول صبح، يعني وقتي پدر مي خواست از در خانه برود يا به خانه برگردد مادر جلوي در كوچه را جارو مي كرد و آب مي پاشيد و بوي تربت بلند مي شد و من آن بو را دوست داشتم.از روزي كه اينجا كار مي كنم بي آنكه اوستا تكليفم كرده باشد به خاطر دل خودم صبح ها به محض اين كه در دكان را باز مي كنم جارو مي كنم آب مي پاشم بعد مي روم توي دكان و تا مدت زيادي بوي خوش تربت به دماغم مي پيچد و سرحالم مي كند. چنان مست بوي تربت بودم كه اصلاً فراموش كردم كه اوستا چه گفت و چه كرد
آنروز اوستا داستان پادشاهي را برايم تعريف كرد كه گويا از سلطنت خلعش كرده بودند و سر به ديار غربت گذاشته و غريبانه در شهري زندگي مي كرد منتها چون رويگري مي دانسته شاگرد دكان رويگري مي شود و از اين راه ارتزاق مي كند و نمي ميرد و بعد نمي دانم چه مي شود كه دوباره به كشور خودش بر مي گردد و دوباره شاه مي شود و به ملت دستور مي دهد: جانان پدر هنر آموزيد. اوستا منظورش به من بود و نصيحتم مي كرد كه سعي كنم هنر نجاري را حسابي ياد بگيرم چون اگر هنري داشته باشم گرسنه نمي مانم
حق با اوستا بود اگر من كاري بلد بودم آن چند ماهه بيكار نمي گشتم و آنهمه غم و غصه نه خودم مي خوردم نه مادر بيچاره ام
اوستا هفته به هفته مزدم را مي داد و قول داده بود وقتي كه حسابي نجاري را ياد گرفتم و توانستم بدون كمك او كار كنم مزدم را اضافه خواهد كرد
اولين مزدم را كه گرفتم بعد از ماه ها، نيم كيلو گوشت خريدم و دو تا سنگك خشخاشي و يك جفت جوراب براي مادرم خريدم و به منزل رفتم
هيچوقت قيافه راضي مادرم را فراموش نمي كنم جورابها را گرفت و پيشاني مرا بوسيد. مي خواست دستهايم را هم ببوسد كه خودم را كنار كشيدم و نگذاشتم.
- الهي رحيم پير بشي انشاءالله، الهي يك دختر شير پاك خورده نصيب تو شود انشاءالله.
زندگي انيس خانم بدجوري دل مادرم را برده بود، انيس خان هم يك پسر داشت كه شوهرش طلاقش داده بود و او پاي پسرش پير شده بود و شوهر نكرده بود اما به قول خودش «شوهر گردن شكسته اش» پنج تا هم از دو تا زن بعدي بچه پس انداخته بود.
نه انيس خانم و نه پسرش كاري به كار آن مردك نداشتند، انيس خانم خياط قابلي بود و از همين راه زندگي خود و فرزندانش را تأمين كرده بود. حالا ناصر آقا خودش زن داشت و در كنار مادرش و زنش به نظر من هم، مرد خوشبختي بود، آثار رضايت از زندگي را در چهره همه شان مي شد خواند.
مادر مدام در انديشه زندگي اي مثل آنها براي خودمان بود، در تخيلات و تصورات خودش مرا زن مي داد و همراه عرو
🌹#شب سراب#🌹
#پارت17
سش و من زندگي را به خوشي مي گذراند.
- رحيم وقتي مزدت دو برابر شد مي تونيم دست بالا كنيم و دختري را خواستگاري كنيم.
- كو تا آن موقع مادر، من تازه اره كردن را ياد گرفته ام.
- گفته بودي چوب و اره مي آري خانه چرا نياوردي؟
- نه مادر خاك اره تمام زندگيت را كثيف مي كند، همانجا ياد مي گيرم.
- دلواپس من نباش.
- نه، فراموش كن.
اولين بار كه تونستم با مسطره كار كنم اولين چيزي كه اره كردم و دور و برش را صاف كردم يك كدنگ بود كه با اجازه اوستا براي مادرم ساختم.
- رحيم آقا از اينكه هميشه با ياد مادرت هستي خوشم مياد پسرجان، قدر مادرت را بدان مادر تو هم مثل انيس خانم ما، جواني اش را فداي پسرش كرده، اينجور زنها را خدا روز قيامت در كنار عرش خودش جا مي دهد، ناصر پسر حق شناسي است سعي كن تو هم مثل او باشي، اصلاً با ناصر نشست و برخاست بكن، اخلاقش را ياد بگير، پسر ماهي است، من هميشه آرزو داشتم خدا پسري مثل او قسمت من كند.
اوستا آهي كشد و پكي به چپقش زد و ديگر هيچ نگفت.
بطوري كه فهميده بودم اوستا بچه نداشت و اجاقش كور بود و هميشه در آرزوي يك بچه به سر مي برد البته نه حالا، وقتي كه جوان بود، حالا سني از او گذشته بود و ديگر هوس بچه دار شدن را از سر انداخته بود اما گاهگاهي آهي از سر درد از سينه اش بيرون مي آمد و اسرار دلش را پيش آشنا و بيگانه فاش مي كرد.
اما آقا ناصر كه اوستا مي گفت با او دوست شوم مرا زياد محل نمي گذاشت، نمي دانم مرا بچه سال مي ديد و لايق نمي دانست، يا از صبح تا شام كار مي كرد و ديروقت به خانه مي آمد حال و حوصله ديد و بازديد نداشت. اما انيس خانم و مادر من حسابي با هم جور بودند و مي توانستم بگويم كه مادرم، كمتر به ياد پدر مي افتاد و كمتر غصه مي خورد.
چه مي دانم شايد هم علت اصلي، كار پيدا كردن من بود و اينكه انيس خانم اين كار را براي من جور كرده بود و مادر هميشه ما را مديون او مي دانست،به هر صورتي كه بود مادر يك انيس خانم مي گفت و صد دعا مي كرد.
اما راستش را بخواهيد من زياد و به اندازه مادر از اين زن خوشم نمي آمد، خيلي حرف مي زد، به همه چيز كار داشت، مي خواست همه سوراخ سنبه هاي زندگي آدم را سر بزند، مقتي مي آمد خانه ما، من اغلب مي زدم بيرون، مادر مي فهميد چرا جيم مي شوم و الكي بهانه اي پهلوي او مي آورد كه مثلاً رحيم كار دارد، رحيم حمام مي رود، رحيم بازار مي رود، و از اين جور بهانه
سه ماه بود كه پهلوي اوستايم كار مي كردم، اوستا خودش اغلب مي رفت توي خانه مردم و آنچه را كه در دكان ساخته بوديم توي خانه ها سر هم مي كرد
يكي از روزها دمادم ظهر بود، اوستا نبود و من تنهايي توي دكان داشتم چوبهاي در بزرگ خانه حاج ابوالقاسم را اره مي كردم، پشتم به در دكان بود و سرم به كار خودم بود اما صداهاي بيرون را مي شنيدم، هرچند كه توي افكار مخصوص خودم غوطه ور بودم صداي درشكه را مي شنيدم كه از پيچ كوچه اي رد شده بود
صداي اره، تداوم صداي درشكه را قطع مي كرد، اما باز هم در فاصله هاي معين شنيده مي شد صدا نزديكتر شد، نزديكتر شد و من فكر مي كردم از جلوي دكان رد مي شود، مثل هميشه، اما وقتي توي دكان تاريك شد و صدا قطع شد سر برگرداندم ديدم درشكه كاملاً جلوي دكان ما ايستاده اس
با تعجب نگاه كردم، درشكه چي سرجايش نشسته بود اما زني از طرف چپ درشكه پياده شد، دور زد آمد به طرف دكان ما خيلي تعجب كردم، هيچوقت زنها با ما كار نداشتند، اگر سفارشي مي گرفتيم هميشه مرد هاي صاحب كار مي آمدند و با اوستا قرار و مدار مي گذاشتن دستپاچه شدم اوستا كه نيست من چه جوري قرار بگذارم من كه بلد نيستم. زن چادري دستگيره در را چرخاند و سرش را آورد تو. يادم رفت سلام بكنم، ماتم برده بود اوستا محمود نيست خي آه اونهم كه هميشه خدا پيدايش نيست. يك خرده مكث كرد بعد گفت
كارش دارم مجبورم دوباره بيام، نگاهي بي اعتنا به من كرد و گفتخداحاخداحافظ
وقتي مي رفت ديدم زني كه طرف راست درشكه نشسته بود كله اش را چسبانده به شيششه درشكه و ما را نگاه مي كن
درشكه راه افتاد و من نفس راحتي كشيدم كه سفارش چيزي را نداد و الا من نمي توانستم معامله را راه بياندازم
توي اين فكر بودم كه بالاخره بايد ياد بگيرم در نبود اوستا هم بتوانم كار را راست و ريس كنم، ايندفعه كه به خير گذشت، اما امكان دارد مشتري ديگري بيايد و اگر من كاري نكنم حتماً اوستا ناراحت مي شود.
رفتم سراغ چوبي كه داشتم اره مي كردم و كارم را از سر گرفتم. عصري وقتي اوستا آمد برايش تعريف كردم
- همان درشكه كه هميشه مي آيد و شما دوستش نداريد، جلوي دكان ايستاد و زني پايين آمد و سراغ شما را گرفت.نگفت چكارم داردنه، گفت باز هم مي آيدبيخود مي كند،گ من ديگر خانه آنها كار بر نمي دارم، آدم عاقل از يك سوراخ دو بار گزيده نمي شود، مردكه الدنگ.
در حاليكه تراشه ها را از جلوي پاي اوستا جمع مي كردم با تعجب نگاهش
🌹#شب سراب🌹
#پارت 18
كردم
رحيم شش ماه تمام روي پنجره ارسي خانه شان كار كردم، كار نگو نه اين كه فكر كني كار معمولي، نه!با عشق،با تمام وجود، مثل يك نقاش، تكه تكه چوب ها را بريدم و ذره ذره به هم چسباندم و ميخ كوبيدم، مصطفي شيشه بر را صد دفعه بردم آوردم تا آن پنجره پنج متري را تمام كردم، چه ساختم، تا نبيني نمي تواني بفهمي
اوستا به فكر فرو رفت و من چشم به دهانش جلوي او ايستاده بودم
مدتي به همان حال گذشت. آهي كشيد و موهايش را عقب زد و گفت اما رحيم حق مرا ندادن، آن طوري كه قرارمان بود حق مرا ندادند، حق مرا خورد اين مردكه دائم الخمر حق مرا خورد، اينها چه مي فهمند كارگر چقدر زحمت مي كشد، چقدر عرق مي ريزد، چه خون دل مي خورد تا كار صاحب كار خوب از آب در بيايد، ميداني چه گفت؟ وقتي گفتم حضرت آقا اين مزد كار به اين خوبي نيست من بيشتر از اينها كار كرده ام، نه برداشت و نه گذاشت با مسخره گفت
- اوستا محمود تو كه نصف روز را چپق كشيدي ... رحيم اگر هماني را هم كه داد، نمي داد بهتر از اين بود كه اينجوري مرا خوار كند آتش گرفتم، سوختم، خيلي غصه خوردم، گريه ام گرفت براي خودم فكر ها كرده بودم، شش ماه بود عيالم شب و روز نداشت من همه اش مشغول كار بودم و به او قول داده بودم وقتي مزدم را گرفتم او را ببرم پيش پدر و مادرش، فكر كرده بودم از اينجا سوقاتي خوبي براي آنها مي بريم و موقع برگشتن هم براي برادر زاده هايم كه مثل بچه خودم دوستشان دارم سوقاتي مي آورم اما با بدقولي اين مرد همه نقشه هايم نقش بر آب شد، هر چه رشته بودم پنبه شد
اوستا ساكت شد، و من تمام حركات او را در روزهايي كه صداي چرخ هاي درشكه از دور شنيده مي شد و بعد درشكه از جلوي دكان ما رد مي شد را در خيال مجسم كردم، پس اين بود علت عداوت اوستا با صاحب آن درشكه و آن درشكه چي.
- رحيم ما مردها آدمهاي خوبي نيستيم، انصاف بايد داد، ما عقلمان به اندازه عقل زنهايمان نيست. من با صاحب كارم دعوايم شد و حق خودم را نتوانستم بگيرم، اما همه كاسه كوزه ها را سر عيال بيچاره ام شكستم. طفل معصوم همه دير رفتن ها و زود برگشتن هاي مرا در خانه تحمل كرده بود به اين اميد كه بعد از سالها مي برمش پدر و مادرش را مي بيند، دلش خوش بود، پر درآورده بود و در آسمان ها پرواز مي كرد، غمم را مي خورد، تر و خشكم مي كرد، دلداريم مي داد، دست ها و پا هايم را مي ماليد كه خستگي كار از تنم بدر آيد ...
اوستا لحظه اي به گوشه دكان خيره شد گويي لحظات خوش گذشته را تجسم مي كرد لبخند گذرايي بر لبش نشست و آهي كشيد
- صبح روزي كه بايد دستمزدم را مي گرفتم به او گفتم: زن امروز روز عيش است، امروز شوهرت با پا در را باز مي كند، دستهايش پر از سوقاتي هاي سفرمان هست. با خوشحالي تا دم در بدرقه ام كرد دعايم كرد، پشت سرم يك آفتابه آب پاشيد كه زود برگردم. يك راست رفتم خانه بصيرالملك، صاحب كارم، رحيم نمي داني وقتي آفتاب از توي شيشه هاي رنگي ارسي، توي اتاق مي تابد پنجره چه عظمتي دارد. خانوم خانوما زن بصيرالملك جاي خواهرم خيلي با محبت بود از صبح كه من مشغول كار مي شدم مدام به دايه خانم دستور مي داد
- براي اوستا محمود چاي ببريد، براي اوستا محمود ناشتايي ببريد. و هرازگاه يكبار مي آمد و به كارم نظاره مي كرد و با محبت مي گفت
«اوستا محمود دست و پنجه ات درد نكنه محشره
همين حرفش كلي خستگي را از تن من بيرون مي كرد.
آن روز هم مثل يك مهمان محترم مرا برد توي اتاق پنجدري، جلوي پنجره ساخت خودم نشستم و گويي فتح سومنات كرده بودم، پر از غرور و افتخار بودم، واقعاً رحيم شاهكاري بود كه من ساخته بودم. حتماً تعريف هاي خانم در دل آقا اثر كرده بود و من منتظر بودم علاوه بر دستمزد خوبي كه خواهم گرفت انعامي هم مي دادند
بصيرالملك در حاليكه رب دشامبري بر تن داشت وارد اتاق شد و من به احترامش از جا پريدم. راستش را بخواهي من با خانم بيشتر اخت بودم تا با آقا. آقا سبح مي رفت و براي ناهار مي آمد و بلافاصله بعد از ناهار مي رفت و شب برمي گشت و من معمولاً صبحها فقط سلام و عليكي با او مي كردم، خيلي وقت ها هم من مشغول كار بودم و او بي اعتنا به من طول حياط را طي ميكرد و مي رفت سوار درشكه مي شد. خانوم خانوما، تا شوهرش وارد اتاق شد بلند شد و بيرون رفت و ما دو تا تنها مانديم و جناب بصيرالملك آب سردي بر سر من ريخت.
مي داني رحيم؟ از قديم نديم گفته اند قدر زر زرگر بداند قدر گوهر گوهري. آدم مفتخوري كه معلوم نيست چند تا ده را چه جوري صاحب شده و تمام عمر مفت خورده چه مي فهمد كه كار كردن و عرق ريختن يعني چه
بعد از غروب آفتاب مثل كتك خورده ها به خانه برگشتم. تا كليد را توي قفل در چرخاندم عيالم در را باز كرد، شاد و خندان، سرخاب سفيداب ماليده بوي گل و گلاب مي داد، پيراهن چيت خوشگلش را به تن كرده بود و موهايش را روي شانه هايش ريخته بود، خودش را براي سفر آماده كرده بود. قيافه من چنان درهم بود كه يكدفعه وارفت، از جلو راه
🌹#شب سراب 🌹
#پارت19
م كنار كشيد و در را پشت سرم بست. بي آنكه حرفي بزنم لباس كارم را درآوردم و مثل هميشه سر و صورتم را شستم و همانجوري كنار حوض نشستم، همه رشته هايم پنبه شده بود. طفلي جرأت نمي كرد حرفي بزند، صداي قاشق و بشقاب را مي شنيدم، داشت سفره را مي چيد محلش نگذاشتم، مدتي سكوت كرد و بالاخره از پله ها پايين آمد آقا محمود شام حاضر است.ميل ندارم.
قيمه پلو درست كردم.
بيجا كردي.
مدتي صدايي نشنيدم، فقط گاه گاهي دماغش را پاك مي كرد و بعد صداي قاشق و بشقاب دوباره بلند شد طفلي بي آنكه لب به غذا بزند سفره را جمع كرده بود.
قسمت هشتم
آن شب وقتي سر بر روي بالش گذاشتم دلم مالامال از شادي بود. نميدانم چرا
آيا به خاطر اين بود كه بالاخره راز عداوت اوستا را با آن صاحب درشكه فهميده بودم؟ در درون خود به كند و كاو مشغول شدم، مدتي از اين دنده به آن دنده برگشتم، خواب از سرم پريده بود، همه حرف هاي اوستا را دوباره و چند باره مرور كردم. آدم هاي تازه اي در دنياي افكار و تخيلاتم پيدا شده بودند
از بصيرالملك بدم آمده بود، حق اوستاي مرا تمام و كمال نپرداخته بود، تصويري كه اوستا از او برايم ترسيم كرده بود مرد شكم گنده مفت خوري بود كه كار و كاسبي اي درست و حسابي نداشت مالك بود! آخه مالك بودن هم كار شد؟ همه اولياء و انبياء ما كه نمونه و الگو براي ما هستند هيچكدام مالك نبودند، هيچكدام صاحب مال و مكنت نبودند، شيخ عباس هميشه در مسجد محله مان كه روضه مي خواند تعريف مي كرد كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام از راه كشاورزي زندگي خودش را اداره مي كرد بيل مي زد، شخم مي زد، مي كاشت اصلاً آنها خدا را هميشه مالك دانسته اند اين آدم ها كه خودشان را مسلمان مي دانند چه جوري باور كرده اند ناني كه مي خورند حلال است، آخه مالك فلان ده يعني چه؟اصلاً مگر مي شود دهي را كه عده اي در آن زندگي مي كنند خريد يا فروخت؟ رعيت مگر گاو و گوسفند است كه مالكي به ديگري بفروشد. حق با اوستاي من است بصيرالملك مفت خور است.
خانوم خانوما زن بصيرالملك را بي آنكه ديده باشم و يا حتي اوستا تصويرش كند برايم عزيز شد، در تخيلاتم سنبل مهر و محبت شد، با احترام به يادش مي آوردم و چون قدر اوستا را فهميده بود دوستش داشتم
دلم براي عيال اوستا خيلي سوخته بود، نمي دانم چرا وقتي به ياد او بودم زني شبيه مادرم شكل مي گرفت، مظلوم و بي سر و صدا. يواش يواش افكارم به هم ريخت كلمات و افراد قاطي هم شدندنظم تفكراتم از هم گسيخت و چشمهايم سنگين شد و خوابم برد.
صبح صداي غلغل سماور مثل هر روز بيدارم كرد
سلام ننه جان
عليك السلام، صبحت بخير
يكباره مثل اينكه جرقه اي در مغزم درخشيد، حرفهاي ديروز اوستا همه شفاف شدند همه آدم ها و حرف ها يكجا درون مغزم جمع شدند. يكدفعه مثل اينكه احساس بزرگي كردم، حس كردم كه من هم مرد شده ام، من هم مرد هستم، از جا بلند شدم با عجله كارهايم را كردم و با علاقه دويدم طرف دكان
اوستا مدتي بود كه اختيار دكان را به من سپرده بود، صبح ها براي كار توي خانه هاي مردم مي رفت و دمادم غروب مي آمد، كارهاي روز بعد مرا معين مي كرد، گپي مي زديم چپقي مي كشيد و بعد دوتايي دكان را مي بستيم و نصف راه را هم با هم بوديم بعد از هم جدا مي شديم. مثل پدر با من رفتار مي كرد و چون بچه هم نداشت گاهگاهي به من «پسرم رحيم مي گفت هم خوشم مي آمد هم دلم برايش مي سوخت. آن روز تا غروب كه اوستا بيايد در افكار خودم غوطه ور بودم. و بالاخره نمي دانم چه زماني از روز بود كه بياد روزي افتادم كه با مرتضي قهوه چي سر مادرم حرفم شده بود گفته بود مادرت را شوهر بده برو سربازي و من بدم آمده بود
جرقه اي كه صبح بين خواب و بيداري در مغزم درخشيده بود دوباره روشن شد. لحظه اي دست از كار كشيدم با انگشتانم موهايم را چنگ زدم چشم هايم را بستم و با دوتا انگشتم به مغزم فشار آوردم،مثل اينكه درون مغزم غوغاي بود، بيچاره مغزم در تلاش بود چيزي را كه فراموش كرده بودم به يادم آورد. چي بود؟ كدام خاطره اي بود كه فراموش كرده بودم از كوزه مقداري آب كف دستم ريختم و بصورتم پاشيدم، از خنكي آب خوشم آمد توي ليوان تا نصفه آب ريختم و جرعه جرعه نوشيدم. دوباره به كارم پرداختم، همينكه ميخ را روي چوب گذاشتم و چكش را بلند كردم كه بر سر ميخ بكوبيم گويي پتكي بر كله خودم كوبيده شد. ذهنم روشن شد، آنچه را كه دنبالش بودم يافتم
اوستا گفته بود كه ما مرد ها آدم هاي خوبي نيستسم، آه پس همين حرف بود كه به دل من نشسته بود، من هم مرد بودم و از اين بابت خوشحال بودم حتي با باور كردن اين مطلب كه آدم خوبي نيستم!
حق با اوستا بود، من هم چند سال پيش وقتي از پيش مرتضي قهوه چي برگشتم با وجود اينكه به خاطر مادر با او دعوايم شده بود با خود مادر سر سنگين شده بودم، نيمچه دعوايي با او كرده بودم آه پس من مرد شده بودم و خودم حاليم نبود
وقتي به خانه بر مي گشتم تصميم گرفتم تمام داستاني را كه اوستا راجع
🌹#شب سراب🌹
#پارت20
به پنجره ارسي تعريف كرده بود براي مادرم بازگو كنم.
البته اين صورت قضيه بود اما منظور اصلي ام اين بود كه به مادرم حالي كنم كه ما مردها موجودات عجيبي هستيم اوستا با وجود اينكه سالهاي سال از آن ماجرا مي گذرد اما طوري نسبت به زنش دل سوزانيد كه گويي هنوز مسئله تر و تازه بود.
مي خواستم با زبان بي زباني از مادرم دلجويي كنم و در حديث عيال اوستا به او حالي كنم كه اگر هم گهگاهي با او سرسنگين مي شوم نه به خاطر اين است كه دوستش ندارم بلكه كاملاً به دليل اين است كه خيلي دوستش دارم!! مادر با علاقه تمام داستان را گوش كرد گاهي با گفتن «بيچاره اوستا محمود» با او همدردي مي كرد وقتي صحبت از شام نخوردن اوستا محمود و گريه زنش كردم آهي كشيد و گفت:
- رحيم ما زنها هميشه سنگ صبور مرد ها بوديم و هستيم، فرقي نمي كند مرد مرد است يا پدرمان است يا شوهرمان يا پسرمان، در هر صورت كارمان سوختن و ساختن است.
- مادر هرگز همچو مسئله اي براي شما پيش آمده؟
- اووه هزار بار
- پدرتان يا پدر من؟ يا ...
- همه، همه،
هيچ انتظار نداشتم بخندد ولي خنديد و گفت:
- بالاخره شماها يك جوري بايد ثابت بكنيد كه مرد هستيد و ما زنها به خاطر اين كه به مردانگي تان كمك كرده باشيم خيلي از مواقع مثل بچه هايمان شما را مي بخشيم.
آه پس زنها خيلي راحت بچه هايشان را مي بخشند،
خوشحال شدم، پس من كه بچه مادرم بودم بخشيده شده بودم.
از آن شب به بعد عادت كردم هر چه در دكن مي گذشت براي مادر تعريف مي كردم و او مثل اينكه همراه من آنجا كار مي كند در جريان همه مسائل قرار داشت.
دورادور محبت اوستا و زنش در خانه ما جا باز كرده بود و مادر خيلي دلش مي خواست يكبار قيمه پلويي درست كند و اوستا و زنش را دعوت كنيم.
- مادر من رويم نمي شود به اوستا بفرما بزنم.
- مي خواهي من بيايم دم دكان.
- نه، نه
- پس خودت بگو.
- آخه به چه مناسبت؟ چرا مهماني مي دهيم؟
- راست مي گي، بماند تا انشاءالله عروسي تو.
راستش را بخواهيد مدتي بود كه ديگر از زن بدم نمي آمد، حتي از خدا پنهان نيست از شما چه پنهان كه بعضي روزها، ضمن كار پيش خودم مجسم مي كردم كه اگر غروب بعد از كار به خانه اي بروم كه زنم منتظرم باشد چه احساسي خواهم داشت. هميشه زندگي ناصرآقا، الگويم بود و جز به آن صورت، حالت ديگري برايم متصور نبود تصور يك زندگي مشترك با مادرم و با زنم و بچه هايم ايده آل بود و هميشه به آن فكر مي كردم. وقتي به آن آينده خوش مي انديشيدم گذشت روز را اصلاً درك نمي كردم يكدفعه مي ديدم در دكان باز شد و اوستا آمد، مي فهميدم غروب شده و آن روز هم تمام شده و مادر در انتظار من است و برايم چايي گذاشته، شام پخته و لباسهايم را شسته و تا كرده و روي هم چيده و من تمام راه را با عشق و علاقه اي مفرط به پيشواز شيرين و گرم مادرم پرواز مي كردم و با ديدن قيافه راضي او خستگي كار از تنم دور مي شد.
در همين انديشه ها بودم كه باز درشكه چي درست جلوي در دكان ما دهنه اسبها را كشيد و ايستاد يكباركي دلم هري ريخت.
ولي فوراً متوجه شدم كه خود اوستا نيست اگر هم همان زنه كارش داشته باشد لازم نيست من بگويم كه اوستا گفته كارش را قبول نمي كند بمن چه؟ من مي گويم اوستا نيست و او خودش هم مي بيند كه در دكان جز من كسي نيست باز هم برمي گردد.
اما كسي از درشكه پائين نيامد و درشكه چي فرياد زد
- آهاي جوان
كارم را ول كردم بطرف در دكان رفتم و گفتم:
- بله!
توي درشكه سه تا زن نشسته بودند كه دو تا به نظرم بچه آمدند و يكي زن بزرگي بود و من با تصور اين كه خانوم خانوما است بطرفش جذب شدم و پرتو محبتم از مانع حجاب رد شد و سراپاي وجود او را گرفت.
درشكه چي رو به من گفت:
- انيس خانم را مي شناسي؟
با سر اشاره كردم.
گفت: ميروي خانه شان و به پسر و عروسش مي گويي كه امشب به خانه نمي رود بگو منزل آقاي بصيرالملك است كارش تمام نشد ماند، شايد فردا شب هم نيايد خب
چشم
آنها رفتند و من غروب قبل از رفتن به خانه مان پيغام انيس خانم را به آقا ناصر رساندم و با عجله به خانه رفتم مادر اين انيس خانوم گرگ بيابان است.چي شده
سر از منزل بصيرالملك درآورده.
اِ
باور كن، همين حالا به آقا ناصر پيغامش را رساندم كه امشب نمي آيد، شايد فردا شب هم نيايد
خب پسرم خياط دوره گرد است ديگر، هرجا آش است آنجا باش است. مادر براي همين است اينقدر فضول است
رحيم
من اصلاً ازش خوشم نمي آيد به همه چيز كار دارد.رحيم فراموش نكن كه اگر او نبود شايد هنوز هم بيكار بودي.
هنوز هم شايد.
يه خورده از فراموشكاري خودم خجالت كشيدم حق با مادر بود اوستا محمود خويشاوند انيس خانم بود و اگر امروز مادر من نفسي به راحتي مي كشيد و ناني در سفره و آبي در كوزه داشتيم از بركت اين خويشاوندي
ننه جان چي داريم؟ مي خواهي بروم به آقا ناصر و زنش بگويم امشب كه انيس خانوم نيست و تنها هستند بيايند پيش ما؟
- نه رحيم، بگذار زن و شوهر يك شب هم
﷽
🌹دستود العمل شیخ حسنعلی نخودکی🌹
آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی فرمود:
می خواهید یه چیزی بهتون یاد بدم که قدرتش از علم کیمیا هم بالاتر باشد.
بعد از هر نماز این پنج کار را انجام بدهید :
1⃣👈🏻 آیة الکرسی تا هو العلی العظیم
2⃣👈🏻 تسبیحات حضرت زهرا(سلامالله علیها)
3⃣👈🏻 سه تا قل هو الله.
4⃣👈🏻 سه تا صلوات.
5⃣👈🏻 آخر آیه 2 سوره طلاق از من یتق الله و آیه 3 .👇
🌺 وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکِّلْ عَلَی الله فَهُوَ حَسْبُهُ اِنَّ اللهَ بالغُ اَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرا. 🌺
🧮 ۳ مرتبه
🌹شیخ حسنعلی نخودکی.ره فرمود:
من هرچه دارم از عمل کردن به این ۵ مورد بعد از هر نماز دارم.
_______________
➬
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
سعی کنیم بعداز هرنماز به این سفارش عمل کنیم
یا
حداقل بعداز یک نماز در شبانه روزانجام بدیم ، کم کم اثراتش رو که در زندگی دیدیم ، عادت به خوندنش میکنیم .
خیلی پرفضیلت هست .
بعضی چیزها ارزش یادگرفتن را دارند.
ساده از کنارشون نگذریم.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیاری از انسان ها در طول زندگی تبدیل شدن و خبر ندارند
یک عقاب زمانی عقاب است که بر خلقت خودش باشد
این حقیقت ذات توست که غیر تبدیل است
خداوند بزرگ یگانه فرموده من انسان و تمام جهان هستی را بر یک باور خالص تسلیم به خودم خلق کردم
زمانی میتواند بهرمند باشد و مخلوق انسان باشد که بر ذات خلق شده و باور خالص به من باشد
اگر حتی ذره ای باورهای دروغین ساخته شده بدست بشر را باور کند از حقیقت دور شده و نسبت به باورهای دروغین تبدیل شده و آخر خودش را نابود میکند
این راه راست است که در ذات همه بشر است
تسلیم و خالص به خالق بی همتا خداوند بزرگ یگانه باشید
خودت باید بخواهی و درکش کنی
ناخالصی راهی در ذات شما ندارد...
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
با مامانم چت میکردم، برام استیکر 🙌 فرستاده
گفتم : یعنی چی؟
گفت : یعنی خاک تو سرت
من تا الان به جای تشکر ازش استفاده میکردم😂😂
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗