eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان شب سراب نویسنده : ناهید ا.پژواک خلاصه ی از داستان رمان: این رمان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با …👇👇👇 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma
دوستان تازه وارد عزیز قسمت اول هر رمان بالای صفحه سنجاق شده یعنی گوشه عکس هر رمان یه علامت فلش مانندی داره بزنید روش بع قسمت اول اون رمان میرید👇👇مثل عکس زیر که براتون فرستادم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری نکنید... ک آدما وقتی تنها میشن تو خلوتشون با خدا از شما گله کنن. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 201 👇👇👇 شوهرم مریضه وما برای معالجه به اینجا اومده بودیم ، اما اتفاقی افتاد که ما اینجور ذلیل شیم اخمی کرد و گفت چی، برای شما اتفاقی افتاده ؟ اشکم بلافاصله از چشمم افتاد و گفتم یه آدم از خدا بی خبر دارو ندارمون وسط دریا وقتی مارو با اون چایی خوابوند از ما دزدید مارو هم آواره ی غربت کرد به چپ و راستش نگاهی انداخت و گفت همین جا منتظرم بمونید تا جلدی پیش شما برگردم حسین نگران به من نگاهی کرد و گفت درست میشه هنوز تا اون مرحله ی بدبختی نرسیدم ، که به یه غریبه رو بندازی یکی دو نفری که برام کار میکردن میشناسم ، یه مقدار ازشون پول قرض میگیرم و دوباره به بندر برمیگردیم گفتم پس ما برای چی به اینجا اومدیم حسین ؟ من به بندر برنمی‌گردم زمانی برمی‌گردم که تو حالت خوب شده باشه حسین عصبی شد و گفت با دست خالی میخوای منو خوب کنی؟ گفتم کار میکنیم صدامو آرومتر کردمو گفتم حتی اگه شده گدایی میکنم .‌‌... حسین برق از چشاش پرید و گفت هنوز علیل و بیچاره نشدم که زنم ، زن حسین حجره دار دستشو جلوی هر ننه قمری دراز کنه گفتم باشه ، باشه ، حالا اینقدر به اعصابت حرص نده با صدای مرد جوونی ، گفت ببخشید زیاد منتظرتون گذاشتم صداشو آرومتر کرد و گفت آقای رفیعی به جـ.رم دست درازی به بیماراش به اعدام محکوم شده حالا برای امشب بهتون جا میدم یه امشبو اونجا بمونید اما از فردا باید فکر جا و مکان برای خودتون باشید باتشکر منو حسین پشت سرش قدم برداشتم گفت اسمم محمد ، ولی تو بندر بهم میگفتن ممدو ، حالا اینجا هم با کلی آشنا دستیار دکتر شدم اما دکتر با رفتنش فکر کنم من هم باید یه جورایی از اینجا خداحافظی کنم داخل اتاقی که چند نفر با هم زندگی میکردن شدیم حسین با دیدن این همه مرد و زن م. س. ت در کنار هم ، با چشم به من اشاره کرد و به محمد گفت داداش من یادم افتاد یه آشنایی همین نزدیکا داریم و با عجله از اون اتاقی که محمد بهش می‌گفت خونه بیرون زدیم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 202 👇👇👇 با حالتی مغموم گفتم حالا ما کجا بریم حسین ؟ من از همین الان خسته شدم ، ای کاش حرفتو گوش نمی‌دادم و خودمو اینجوری آواره نمی‌کردیم حسین با صدای بلندی داد زد بس کن بتول ... بزار یه خاکی تو سرم بریزم من هم حالم بهتر از تو نیست در کنار خستگی بدن درد دارم از گفتنم پشیمون شدمو گفتم ببخش اگه حرفم ناراحتت کرد . گفتم هر جا خدا هست حتما راه و چاره برامون جور میشه حسین تو فکر رفته بود یهو گفت یادم افتاد ... یادم اومد .... آره یادم اومد بتول .... اخمی کردم و گفتم آشنا داشتی ؟ گفت نه نه دیشب اون زنه ، تو‌گوشم بهم گفت کجا کار می‌کنه بهم گفت تو کدوم کاباره ، کار می‌کنه ، و گفتم ، زود تا دیر نشده به اونجا بریم ، با خوشحالی دنبال حسین راه میرفتم و به خودم امید میدادم هر چقدر راه می‌رفتیم به اونجایی که حسین می‌گفت نمیرسیدیم حس میکردم پاهام ازساق به بالا در حال نصف شدنه ، تا اینکه کنار یه ساختمونی حسین ایستاد و گفت همین جا باید باشه ... آره همین کاباره که اسمشو برام گفته بود .... فقط خدا کنه بتونیم اینجا پیداش کنیم چند قدم بیشتر راه نرفته بودیم با دیدن همون زنی که دیشب تو لنج دیده بودم ، گفتم خودشه ... حسین به رد دستم نگاه کرد معطل نشد و با سرعت به طرفش دویید و گفت زن حر...وم ...زاده ...... فکر کردی پیدات نمیکنم ؟ زن با دیدن ما دست و پاشو گم کرد رنگ از رخسارش پرید و گفت تورو خدا آبروی منو اینجا نبرید ، تنها جایی که برام مونده ، همین یه جا... هر چه از شما گرفتم بهتون پس میدم، تازه بیشتر هم بهتون میدم فقط منو از نون خوردن نندازید من از بالای سر حسین روی سر مژگان پریدم و موهای بلندش را تو دستم گرفتم و گفتم چطور به خودت جرات دادی با ما اینکارو کنی، و یه روز کامل مارو آواره کنی ؟ مژگان بدون اینکه حرکتی کنه ، یا جیغی بزنه گفت ، غلط کردم ، از حرصم با شما اینکارو کردم آخه این آقا بهم محل نداد خیلی عصبی شدم و گفتم اذیتتون کنم ، با کشیدن موهاش دلم طاقت نیومد اینبار روی دستش خوابیدم و تا میتونستم گوشت دستش را گاز گرفتم با صدای آرومی جیغی زد و گفت گفتم هر چه گرفتم بهتون پس میدم ، حسین مژگان را از زیر دستم کنار کشید و گفت ، هر چه گرفتی به ما پس بده، بیشتر نمبخوایم ، زود رد کن بده تا ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت203 👇👇👇 دستی کرد تو کیفش و پـ.ول و طـ.لا هارو دست حسین داد و گفت همین ها بودن به جون بچم گفتم بچه هم داری زن دزد ؟ قبل از اینکه مژگان حرفی بزنه حسین یه تشری بهش نگاه کرد و گفت همه جوره با کار حروم میخوای نون بخوری ؟ اینا پول دارو درومون یه آدم مریض بود ... دستمو گرفت و بدون اینکه به حرف های مژگان که سعی میکرد کارش را تبرئه کنه از اونجا دور شدیم به اولین جایی که رسیدیم حسین یه چیزایی برای خوردن خـ.رید و در نزدیکی بیمارستان یه اتاق اجاره کرد از فردا حسین تو بیمارستان بستری شد و بعد از یه هفته با کلی آزمایشات و دارو ، قرار شد فردا عمل بشه .... تا صبح حسین حرفی نمی‌زند نمی‌دونم حس ترس ، یا حس دیگه ایی که روزه ی سکوت گرفته بود اما خودم حسمو میدونستم ، میدونستم اگه یه اتفاقی برای حسین بیافته زندگیم از تباهی به سیاهی می‌ره و تا ابد و یک روز تو داغ عشقم می‌سوزم روز موعود رسید ، حسین بهم با چشای پر از اشکش نگاهی بهم کرد و گفت بتول ؟ منتظر جرقه ایی برای تخلیه کردن چشام بودم با صدای خفه ایی گفتم جون بتول ؟ دردت به جون بتول .... چشاشو محکم بستوگفت ، اگه از این اتاق بیرون نیومدم ، گفتم میشه از این حرفا نزنی ؟ گفت فقط گوش کن ... چشام مثل ابر بهار اشک میریختن با انگشتش گوشه ی چشمشو پاک کرد و با صدای پراز بغض گفت اول از همه خیلی عاشقتم ... دوم اینکه با همین پولایی که داری به اسکله میری و همونجا سوار لنجی ، و به بندر برمیگردی ، مستقیم پیش مازیار میری ، یه چیزایی دستتش دادم اونارو میگیری و برای خودت و بچم زندگی کن بغضم ترکید و گفتم من تورو می‌خوام حسیییین من عشقمو میخوام هیچکدوم که گفتی بدون تو نمی‌خوام حسین ...با هم برای درد مشترک عشقمون اشک ریختیم......... تا اتاق عمل همراهیش کردم و با چشامون دور شدن جفتمون را نگاه میکردیم در بسته شد ..... شبیه مجنونی که از عشقش جدا شده بودم چشام از فرط گریه میسوختن زانو زدم دستامو به بالا گرفتم و گفتم خدایا ، یه بار حسین را به من بخشیدی ، این بار هم برای منو بچم ببخش ... من بدون حسین کثیف ترین زندگی از بی کسی نصیبم میشه حسینم ، را از من نگیر ،. جون منو بگیر اما عشق منو نگیر هر چه دعا میکردم قلبم آروم نمی‌گرفت ساعتها به کندی حرکت میکردن تا اینکه ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 204 👇👇👇 تا اینکه در باز شد و من فقط با چشمای منتظر معشوقم بهشون نگاه میکردم نه، به زبونش مسلط بودم نه میتونستم با اونا حرف بزنم با اشاره گفتم حسین حالش خوبه ؟ دکتر پیر ، به من نگاه کرد و گفت حسین ؟ سرمو تند تند تکون دادم و گفتم شوهرمه ؟ حالش خوب میشه ؟ بدون اینکه به من چیزی بگه از کنارم رد شد‌ کف زمین نشستم و با صدای آرومی گفتم حالا من چکار. کنم اگه حالش خوب بود بهم می‌گفت حتماحال حسین .... حرفمو قطع کردمو گفتم خدا نکنه دختر دیونه ... دوباره همون ساعت های بی حرکت منتظر کف زمین نشسته بودم ، با باز شدن مجدد در ، من هم سرپا شدم حسین بود .... حسین من زنده بود ..... خدایا شکرت ... خدایا شکرت که به حرفام گوش دادی کنارش ایستادمو گفتم عشقم ؟ ولی حسین نه چشاشو باز میکرد نه صدای منو میشنید دو مردی که تخت حسین را حرکت میکردن با زبون نامفهومی به من یه چیزایی میگفتن ... اما من فقط با چشام بهشون نگاه میکردم داخل اتاقی شدن و دستشو برام تکون داد که من پشت در منتظر بمونم تا آخر شب من پشت در بسته بدون اینکه از حال حسین باخبر باشم منتظر موندم از گرسنگی سرم به دیوار تکیه دادم ولی ناخواسته به خواب رفتم با صدای پاهای چند نفری که به سمت اتاق میدوییدن چشامو باز کردم حس کردم قلبم از کار افتاد، آب دهنمو به سختی قورت دادمو نای راه رفتن نداشتم چهار دست و پا خودم را به اتاقی که حسین بود رسوندم از چیزی که میدیم ، نفسام بالا و پایین نمیشدن نه نه اصلا باور نمیکنم چیزی که داشتم می‌دیدم باورم نمیشد آروم گفتم حسین ؟ عشق من ؟ تو..... و دیگه چیزی نفهمیدم ،
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت205 👇👇👇 وقتی چشم باز کردم خودمو تنها تو اتاقی سرد و بی روح دیدم هوا سرد نبود ولی من داشتم از سرما میلرزیدم دستمو دور خودم پیچیدم چشامو بستم یهو یاد حسین با اون حالی که بود افتادم گفتم حسین ؟ شروع کردم به ضجه و جیغ کشیدن از صدای جیغ و ناااله های پشت سر هم در باز شد و یه خانم قد بلند و محجبه با دو تا پرستار داخل اتاق شدن خانم محجبه گفت آروم باش دختر جان ...اررروم ،.. آروم چرا اینجوری داری ضجه میزنی ؟ از اینکه در اینجا یکی زبون مادری را میفهمید ، شبیه قایقی وسط اقیانوسی که نجات پیدا کرده بود از ذوق لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را به بغض تبدیل کردمو گفتم شوهرم حالش خوبه ؟ از شوهرم بهم بگید نگو حالش خوبه که باورتون نمیکنم خودم دیدم چطور از دماغش خو..ن فواره میشد دستش روی موهای بهم ریختم کشید و گفت شوهرت ؟ مگه شوهرت چی شده ؟ گفتم شوهرم امروز عمل شده بود ، نمی‌دونم چند ساعتی من اینجام ولی سرشب حالش بد شده بود ، چند نفری که در حال ، بالای سرش بودن، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد سرشو سمت اون دو تا مردی که سُرُم روی دستم تنظیم میکردن چرخوند و بالهجه ی عربی یه چیزایی بهشون گفت و بعد از چند تا حرف رد و بدل ، لبخندی بهم زد و گفت حال شوهرت خوب نیست ولی زنده اس.... تو باید قوی باشی که به شوهرت روحیه ی زنده موندنش را بدی نفس راحتی کشیدمو گفتم میتونم ببینمش ؟ اخمی کرد و گفت با این حالت ؟ اشکامو پاک کردمو گفتم حالم خوبه ، حسین را ببینم حالم بهتر هم میشه تورو خدا میخوام ببینمش ... گفت تنهایی ؟ منظورم اینجا کسی رو داری ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم خدارو دارم ... حتما هم خدا تورو به من معرفی کرد که از تنها بودنم در بیام گفت من اینجا کار میکنم نظافت میکنم ، بهم گفتن یه خانمی که زبون ایرانی داره کسی نمیتونه باهاش هم کلام بشه حالش هم بد شده ، همون موقع صدای جیغتو شنیدم دلم راضی نشد که تورو نبینم سرشو کنار گوشم کرد و با صدای آرومی گفت چیزی خوردی ؟ قطره اشکی از چشام پرید و گفتم اشتها ندارم یهو صدای قار و بود شکمم بلند شد گفت اشتها نداری ولی شکمت اینو نمیگه ، دستی کرد تو جیبش و گفت الان برمی‌گردم ، با رفتنش ، از فرصت استفاده کردمو ، سُرُم از دستم بیرون کشیدم و تا خواستم از تخت پایین بیام سرگیجه ی بدی به سراغم اومد همه جارو سیاهی میدیدم دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و به صورت حسین فکر کردم چقدر تو این چند ساعت دلتنگش شده بودم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت205 👇👇👇 وقتی چشم باز کردم خودمو تنها تو اتاقی سرد و بی روح دیدم هوا سرد نبود ولی من داشتم از سرما میلرزیدم دستمو دور خودم پیچیدم چشامو بستم یهو یاد حسین با اون حالی که بود افتادم گفتم حسین ؟ شروع کردم به ضجه و جیغ کشیدن از صدای جیغ و ناااله های پشت سر هم در باز شد و یه خانم قد بلند و محجبه با دو تا پرستار داخل اتاق شدن خانم محجبه گفت آروم باش دختر جان ...اررروم ،.. آروم چرا اینجوری داری ضجه میزنی ؟ از اینکه در اینجا یکی زبون مادری را میفهمید ، شبیه قایقی وسط اقیانوسی که نجات پیدا کرده بود از ذوق لبخندی بهش زدم و زود لبخندم را به بغض تبدیل کردمو گفتم شوهرم حالش خوبه ؟ از شوهرم بهم بگید نگو حالش خوبه که باورتون نمیکنم خودم دیدم چطور از دماغش خو..ن فواره میشد دستش روی موهای بهم ریختم کشید و گفت شوهرت ؟ مگه شوهرت چی شده ؟ گفتم شوهرم امروز عمل شده بود ، نمی‌دونم چند ساعتی من اینجام ولی سرشب حالش بد شده بود ، چند نفری که در حال ، بالای سرش بودن، بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد سرشو سمت اون دو تا مردی که سُرُم روی دستم تنظیم میکردن چرخوند و بالهجه ی عربی یه چیزایی بهشون گفت و بعد از چند تا حرف رد و بدل ، لبخندی بهم زد و گفت حال شوهرت خوب نیست ولی زنده اس.... تو باید قوی باشی که به شوهرت روحیه ی زنده موندنش را بدی نفس راحتی کشیدمو گفتم میتونم ببینمش ؟ اخمی کرد و گفت با این حالت ؟ اشکامو پاک کردمو گفتم حالم خوبه ، حسین را ببینم حالم بهتر هم میشه تورو خدا میخوام ببینمش ... گفت تنهایی ؟ منظورم اینجا کسی رو داری ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم خدارو دارم ... حتما هم خدا تورو به من معرفی کرد که از تنها بودنم در بیام گفت من اینجا کار میکنم نظافت میکنم ، بهم گفتن یه خانمی که زبون ایرانی داره کسی نمیتونه باهاش هم کلام بشه حالش هم بد شده ، همون موقع صدای جیغتو شنیدم دلم راضی نشد که تورو نبینم سرشو کنار گوشم کرد و با صدای آرومی گفت چیزی خوردی ؟ قطره اشکی از چشام پرید و گفتم اشتها ندارم یهو صدای قار و بود شکمم بلند شد گفت اشتها نداری ولی شکمت اینو نمیگه ، دستی کرد تو جیبش و گفت الان برمی‌گردم ، با رفتنش ، از فرصت استفاده کردمو ، سُرُم از دستم بیرون کشیدم و تا خواستم از تخت پایین بیام سرگیجه ی بدی به سراغم اومد همه جارو سیاهی میدیدم دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و به صورت حسین فکر کردم چقدر تو این چند ساعت دلتنگش شده بودم
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت206 👇👇👇 چقدر دلم برای اون ناز کشیدنام و قربون صدقه رفتناش تنگ شده بود حس میکردم در و دیوار به حال قلبم در حال گریه کردن بودن با باز شدن در ، گفت اسمم زینت ، حالا اگه تو داشتی خاله زینت صدام بزن یه سینی روبروم گذاشت و گفت یه اتاقی تو زیر زمین بیمارستان بهم دادن که توش زندگی کنم سمبوسه ی داغ را روبروم گرفت و گفت تازه سرخ کرده بودم ، با هم میخوریم ، از دستش گرفتم و یه دونه خودش برداشت و گفت ، سال های دور پدر و مادرم با هم اختلاف داشتن ، ازاین ده سالی که با هم زندگی کرده بودن تنها ثمره ی این ازدواج سیاه ، من بودم پدرم از اینور جنس می‌خرید بندر می‌فـ.روخت ، ولی یک روز ی که برای خـ.ریدن جنس به اینور آب اومده بود ، هیچ وقت دیگه پیش ما برنگشت ، از این و اون شنیدیم که پدرم با یه زن هندی ازدواج کرده مادرم عاشق پدرم بود، وقتی اینارو میشنوه شب و روز گریه و غصه میخورد تا اینکه طاقت نیورد و از فراغ یارش دق کرد و ...‌ آهی کشید و گفت ؛من موندم و آزارهای زن عمو ... منو کلفت دختراش کرده بود ، شب و روزم کار میکردم ، تا یک روز بهم گفتن این مرد شوهرته .... من هنوز ۱۲ سالم نشده بود و اون مردی که شوهرم ، همسن پدر بزرگم میشد شب عروسی من زیر دستش مثل اسباب بازی شده بودم هر شب منو شکـ‌.نجه میداد تا اینکه پسرش دلش به حالم سوخت و گفت کمکت میکنم از اینجا فرار کنی ، یه شب که شوهرم خواب بود ، با پسر شوهرم اسمش عبید ، به اینور فرار کردیم ولی عبید سر یه درگیری ، یه نفر کشته میشه و عبید همه چیز را گردن میگیره بعد از چند ماه اعدامش میکنن و من تنهای تنها موندن دیگه به بندر برنگشتم و همین جا موندگار شدم اینارو نگفتم که سرتو به درد بیارم اینارو گفتم که بدونی کسی بی غم و غصه نیست حالا تا این سمبوسه ها از دهن نیافتن بخور ، تا من تورو پیش شوهرت ببرم... ..‌ دستمو گرفت کمک کرد تا از تخت پایین بیام هر قدمی که راه میرفتم حس میکردم نفس کشیدن برام سخت میشد ، گفت آاآاااآاا ، اهااا ... شوهرت هم تو همین اتاق خوابیده پشت در ایستادمو دستی به شکمم کشیدمو گفتم دارم تورو پیش اقات میبرم ، کمکم کن .... اگه صدای منو نشنید تو صداش کن ، زینت گفت داری با کی حرف میزنی دختر ؟نکنه دیونه شدی ‍؟ گفتم با بچم .... گفت تو حامله ایی؟ سرمو پایین انداختمو گفتم حامله ام.... دختر چرا زودتر بهم نگفتی ... حوصله ای حرف زدن نداشتم و دل اشوب حسین شده بودم ، در را باز کردم و با دیدن ...