eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 196 👇👇👇 اما حسین مغموم به در خیره شده بود و با دیدنم اخم عمیقی کرد کنارش با خوشحالی رفتم و گفتم یه خبر خوب برات آوردم عشقم ... گفت خبر ؟ مگه خبری جز اینکه با مرد غریبه در حال گفتگو باشی، چیز ی هست که میخوای بهم بگی ؟ گفتم من ؟ گفت جز تو اینجا کسی هست؟ کسی رو جز خودت میبینی مگه ؟ تو چه صَنمی با یه مرد غریبه داشتی که برای گریه هات نگرانت بود ‍ گفتم تو فالگوش ایستاده بودی حسین ؟ اون نگرانم نبود ، سوالی از من پرسید و من جوابش دادم تازه ، من به جز غمم و آدرس نه دل دادم نه قلوه گرفتم از تخت پایین اومد و گفت بریم با تعجب گفتم کجا ؟ تو که هنوز طبیب برات دارو درمونی ننوشته حرفمو با دلخوری قطع کرد و گفت گویا اینجا برات بد نمی‌گذره ، دوست نداری بریم ؟ گفتم حسین چرا یهو تو عوض شدی ؟ گفت بتول من دوست ندارم زنم با هیچ مردی به جز خودم درد دل کنه ، حس میکنم من علیل و مریض خسته ات کردم اینو من باید چند بار بهت تذکر بدم که دوست ندارم زنم با مرد غریبه بگو بخند کنه از حال بدش متوجه حساس بودنش شدم با چشم ، حرفمو کوتاه کردم و پشت سرش به راه افتادم حسین همون روز با امضای خودش ، از بیمارستان مرخص شد و تا چند روزی که حسین کارهای حجره را راست و ریست میکرد من سعی میکردم ، چیزی به کسی از مریضیش یا از رفتنمون نگم و در خلوت خودم از ترس اینکه حسین را توی شهر غریب از دست بدم تو سکوت و مخفیانه فقط اشک میریختم تا اینکه یک شب دور هم جمع شده بودیم کاملا چشای گود رفته ، نحیف بودن جسمی حسین قابل مشاهده شده بود و دم به دقیقه ، هر کسی از حسین سوالی می‌پرسید و حسین مشغله ی کاری را بهونه میکرد بعد از کلی حرف و بگو بخند بقیه من در سکوت و با حرصت به حسین نگاه میکردم حسین سرفه ایی کرد و سر رشته ی حرف را دستش گرفت گفت ننه ما تا دو روز دیگه شیراز به مسافرت چند ماهه میریم همه خنده روی لبشون خشک شد و قبل از اینکه چیزی بپرسن حسین نفس بلندی کشید و گفت ، کارای حجره، از راه دور اداره میکنم ، نگران خرج خونه نباشید ، به مازیار گفتم سر هر ماه براتون یه مبـ.لغی بفرسته ننه عذرا اشک تو چشمش حلقه زد و گفت این چه سفریه که ماه ها طول می‌کشه ؟ حسین صورتش را خاروند و گفت ننه مجبورم آخه با چند، تاجـ.ـر فرش قراره یه پروژه بسازیم که وقت گیره گفت حالا که میخوای سفر کاری بری ، بتول را چرا میخوای با خودت ببری ؟ حسین به چشمای نگرانم نگاه کرد و برام لبخندی زد و گفت چون هر جا من باشم زنم هم باید باشه ننه حاج رحیم کامی از قلیون کشید و بادودی که از دهنش فواره بیرون میزد گفت
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت197 👇👇👇 گفت :حاج رحیم با رفتنشون قلبم درد گرفت حاج رحیم ، سری تکون داد و گفت خیر باشه ، خیر باشه انشالله حاج رحیم کامی از قلیون کشید و بادودی که از دهنش فواره بیرون میزد گفت ، عذرا باز به کاری که به خودت ربطی نداره داری دخالت می‌کنی هر جا پسرت خوش باشه بگو خدا پشت و پناهت ننه عذرا گفت، آخه حاج رحیم قلبم با رفتنشون یه جوری شد ، حاج رحیم گفت خیر باشه انشالله .‌‌‌‌......حسین چندتا برگه رو امضا کرد و دست مازیار داد و گفت اینارو اینجا نگه ندار یه جای مطمعنی که بهت گفته بودم ببر و یه جای مطمعنی قایمشون کن مازیار اشکش روی گونه اش ریخت و گفت آقا من منتظر خبرهای خوب شما هستم، انشالله اینارو هم به دستت میدم نه دست ..‌‌ حسین لبشو گاز گرفت و روی شونه ی مازیار آروم ضربه زد و گفت خب پسر جان مواظب خودت و حجره باش ما دیگه باید بریم فقط هر چه بهت گفتم یادت نره ؟ و با هم ، سمت اسکله ایی که قرار بود لنج بار بری مارو به اون سمت آب ببره رفتیم چندین نفر ، به غیر از ما تو اون لنج، برای مهاجرت بودن با ترس از آب و دریا کنار حسین نشستم به جز صدای موتور لنج ، هیچ صدایی از کسی در نمی اومد نگرانی تو صورت حسین موج میزد نمی‌دونم چرا از این رفتن حس و دلشوره ی بدی بهم دست میداد ، حال حسین بهتر از حال من نبود نیم ساعتی از حرکت لنج گذشته بود ، هوا کم کم داشت خراب می‌شد و لنج به چپ و راست مارو تکون میداد حالت تهوع گرفتم ، هر از گاهی عوق میزدم حسین سرشو کنار گوشم برد و و گفت ، حالت خوبه عشقم ؟ با نگرانی بهش نگاه کردمو سرمو به طرفین تکون دادمو کفتم نه .... گفت میخوای روی سطح لنج بریم ؟ تا هوا به صورتت بخوره ؟ قبل ازاینکه من بلند شم ، حسین تعادلش بهم ریخت و با صورت روی سطح.چویی افتاد با جیغ گفتم یا خداااا ، حسین چی شدی ‍؟ چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی ، وقتی سرشو بلند کردم چیزی دیدم که خودم شوک شدم تا چند ثانیه بهش زُل زدم ،،، حتی نمیتونستم پلک بزنم کم کم برای کمک کردن به ما ... کنار حسین نشستن قلبم از شدت تپش هر آن که ممکن از سینم بیرون میزد
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت198 👇👇👇 دستمو کنار بینی اش گذاشتم وقتی مطمعن شدم هنوز نفس می‌کشه ، آروم به صورتش ضربه زدمو گفتم حسین ؟ عشقم چرا خـ.ون دماغ شدی ؟ دو سه مردی که کنار حسین نشسته بودن ، یکی از اون ها نبضشو گرفت ، اون یکی سرشو روی سینه اش چسبوند و به همدیگر میگفتن زنده اس یکی صورتشو آب میزد ، اونیکی شونه اشو ماساژ میداد اما من بدنم از ترس ، بهش نگاه میکردم و میلرزیدم با باز شدن چشاش ، با گریه گفتم خدایا شکرت ، که منو وسط این دریا غم زده ام نکردی دستش به طرفم دراز کرد دستاش کاملا مثل پیرمرد ۸۰ ساله می‌لرزید ن ، گفت بتول بیا پیشم بشین ، چهار دست و پا خودمو بهش رسوندم ، دستشو گرفتم و به صورتم چسبوندم و گفتم کی این کابوس لعنتی تموم میشه ؟ هر لحظه ترسم داره بیشتر و بیشتر میشه حسین خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت ؛ شرمنده ات شدم بتول ، نمی‌دونم چرا یهو حالم بد شد بتول ... انگشتمو روی لبش چسبوندمو گفتم هیسسس ! شرمنده ی چی ؟ دیگه دلم نمی‌خوام ازت این حرفو بشنوم ، اینقدر روزا زیادن که تلافیشو ازت در میارم با خنده ی مصنوعی گفتم حالا بشین و تماشا کن ..‌‌ دستمال از بقچه بیرون اوردم و صورتش را پاک کردم و گفتم ، می‌دونی که من چقدر دوست دارم ؟ گفت ولی من دیونه اتم دختر عبدالله ..... قلبم برای عشقمون درد میکرد ولی به ظاهر خودم را قوی نشون میدادم گفتم شکی ندارم ،که ما با هم خوشبخت ترین هستیم بقچه ایی که ننه عذرا ، نون کلوچه ایی و چندتا پرتقال و سیب و یه بسته خرما داده بود ، و کنارش یه بقچه از گردنبدی که حسین برام خریده بود و پـ.ولی که برای عمل و خرج اونجا محکم گرشو بستم یه تکه از نون کلوچه ایی که زری پخته بود را بریدم و توی دهن حسین گذاشتم بلافاصله پرتقال پوست کندمو جلوش گذاشتم و گفتم بخور تا گوشت بشه به تنت ... خندید گفت ، میاد اونروزی که من بهت اینجور برسم ؟ خشکم زد ، . وقتی سرمو بلند کردم چشای حسین پراز اشک بود
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 199 👇👇👇 گفتم میشه از این حرفا دیگه نزنی ؟ سرشو پایین انداخت و سکوت کرد . یکی دو ساعتی از حرکت لنج گذشته بود ، ولی حالت تهوع من هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد هوا کاملا خراب شده بود ، صدای موج های عصبی که به دیواره های لنج ضربه میزد و بر خوف تنم اضافه تر میشد حسین بهم دلداری میداد باهم صحبت میکردیم زن جوونی که با ما فاصله داشتم ، لبخندی بهم زد و خودش را به ما رسوند و کنارم نشست و روبندش را بالا زد و لبخندی زد و گفت اهل بندری جناب ؟ حسین با اخم بهش نگاه کرد و گفت بهمون نمیاد ؟ زن جوونی که با چشای مشکی شده از سورمه و نگینی که به بینی چسبده ، لبهاش با رنگ قرمز به صورت سبزه اش زیبایی خاصی داده بود چشاشو شهلایی کرد و گفت اومدنش که نمیاد ، ولی لحجه ات اینو نمیگه ،.. حس خوبی بهش نداشتم ، به بقچم نگاهی کرد و گفت خوردنی چی داری خانم کوچلو ، .، با حرص بقچه را ، پشتم قایم کردم و با عصبانیت گفتم هیچی ، داخلش فقط لباسه ، ابرو بالا انداخت و گفت من تو کاباره کار میکنم ، خم شد و آروم چیزی تو گوش حسین گفت و دوباره سر جایش نشست ، حسین اخمی کرد و گفت خانم ما خسته ایم ، برو سفره اتو یه جای دیگه پهن کن ، بلکه گشنه کسی باشه ازش چیزی بخوره گفت اسمم مژگانه، ولی همه اسممو مژی صدا میزنن فلاکس که کنارش بود تو یه سه تا استکان چایی ریخت و گفت نمک گیر نمیشد ، اینو بخورید و من برم اونور بشینم یخورید بابا ، تا دریا گیر نشید بوی چای دارچین تو اون محیط کوچیک پرواز کرد ، به اصرار زیاد مژگان ، منو حسین چایی رو به زور خوردیم و به طور عجیبی خوابمون گرفت ، هر دو کنار هم دراز کشیدیم و به خواب رفتیم با صدای کلفت مردی از خواب بیدار شدیم به جز منو حسین توی لنج کسی نبود ، مرد میان سال بالای سرمون ایستاده بود و گفت ، رسیدیم دوست ندارید پیاده شید خوبه والله این همه دریا قیامت بود ، شماها چطور بی دغدغه خوابتون برده بود ، خیلی عجیبه که بیدار نشدید یهو جیغ زدم و گفتم ،...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت200 👇👇👇 گفتم حسین بقچم نیست،‌ بدبخت شدیم حسین بقچه ی پـ.ول و طـ.لاها هیچکدوم نیستن حسین دور خودش چرخی زد و گفت زنیکه ی خـ.راب ، کار خودتو کردی اخر مارو آواره ی غربت کردی گفتم چی میگی حسین ؟ تو این زنو میشناسی ؟ به پیرمردی که مارو بیدار کرد گفت حاجی پـ.ول ، و دارو ندار مارو دزدیدن پیرمرد خنده ای کرد و گفت از این بازیا خیلیا برام بازی کردن دیگه حنای دروغ گو برای من رنگی نداره پاشید برید پایین تا نگفتم شمارو با چَک و لگد تو دریا پرت کنن حسین نفسی کشید و گفت ما نه، دروغگو و نه دزدیم ، به من میگن حسین حجره دار معروف بندر ... از کوچیک و بزرگ اسممو بگی میشناسن پیرمرد گفت اره بابا جون، تو تاجرکل بندرهایی ، فقط زود برو می‌خوام اینجارو تمیز کنم با هیچی تو دیار غربت از کوچه به محله راه می‌رفتیم ، هوا رو به تاریکی بود و بدن حسین رفته رفته ازضعف می‌لرزید کنار نخلی نشستیم ، یاد آدرسی که از اون پرستاری که گرفته بودم افتادم با خوشحالی بلند شدمو وگفتم پیدا کردم حسین با چشمای نگرانش بهم زل زد و گفت دیونه شدی بتول ؟ کاغذ را از جیبم در آوردم و روبروی حسین گرفتمو گفتم پاشو ، پاشو به همین آدرس بریم این می‌تونه به ما کمک کنه حسین به خاطر ، بارها که به اینجا اومده بود بدون اینکه از کسی سوالی بپرسیم ، مستیقم به همون آدرسی که رفیعی داده بود رفتیم از تک تک پرستار و دکتر اسم و فامیل دکتری که رفیعی داده بود حسین با زبون نصف عربی نصف فارسی پرسید اما از هر که پرسیدیم از این اسم بی اطلاع بود دیگه اینجا فهمیدم اخر خط رسیدیم هر دو با نا امیدی از بیمارستان داشتیم بیرون می‌رفتیم یکی صدا زد و گفت .. شما چه نسبتی با دکتر مرادی دارید ؟ از اینکه تو دیار غریب یکی هم زبون ما پیدا شده بود ، ذوق زده شدم منو حسین همزمان با هم به طرفش چرخیدیم حسین گفت یکی از دوستاش به ما معرفیش کرد به من نگاه کرد و گفت آقای دکتر یکی دو ماهی به ایران برگشته ولی اگه کاری داشتید من میتونم کمکتون کنم ؟ قبل از اینکه حسین حرفی بزنه گفتم ، ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 باز شروع شد❗ 📍جدول با برنامه شهر آمل در روز شنبه ۲۴ آذر ماه ۱۴۰۳ را در لینک زیر مشاهده کنید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1700921543C6dd6f85f09 https://eitaa.com/joinchat/1700921543C6dd6f85f09 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ❌ در گروه های خود ارسال کنید تا از خاموشی های روزانه آمل باخبر شوید
نام رمان: یاسمین :نویسنده:مرتضی مودب پور :خلاصه ی رمان:🌹یاسمین🌹 درباره ی پسری به اسم بهزاده که عاشق دختری به اسم فرنوش میشه.بهزاد پسری فقیر و دانشجوی پزشکی بوده و فرنوش دختری خوشگل و بسیار پولدار بوده و پسرخاله ش یکی از خواستگاران اون بوده و خودش رو نامزد فرنوش میدونسته اما از اونجایی که فرنوش عاشق بهزاده. تا اینکه مادر فرنوش که مخالف ازذواج این دو بوده از بهزاد میخواد که به دیدنش بیاد و اونجاست که از بهزاد میخواد که بگذاره فرنوش با پسر خاله ش ازدواج کنه و ………….وناخواسته داستان به گذشتهای دور یک پیر مرد عاشق ویالون نواز کشیده میشه ‼️‼️ خوندن این رمان جذاب اصلان از دست ندید👇👇👇https://eitaa.com/roomannkadeh
نام رمان : رکسانا نام نویسنده : م.مودب پور خلاصه داستان: داستان این کتاب مانند اکثر داستانهای نویسنده با حضور دونقش اصلی اغاز می شود که یکی شوخ و بذله گو و دیگری غمگین و ساکت است. داستان از آنجا آغاز می شود که این دو نفر می فهمند عمه ای دارند و در سیر اتفاقات با دختری بنام رکسانا اشنا می شوند و ادامه ماجرا…… در هر صورت اگر از داستان اجتماعی عامه پسند و خیلی ساده خوشتان می آید می توانید این داستان را بخوانید رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇 🆔@shiporamoolma