📃 طالع روزانه:
🌕 چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳
🌾طالع امروز متولدین #فروردین:
شما دارای انرژی فوق العاده مثبتی هستید اما از آن استفاده نمیکنید، این انرژی در درون شما به حالت سکون و غیر فعال موجود میباشد بهتر است هر چه زود تر نیروهای مثبت تان را از خواب بیدار نمایید تا شما را در مسیر زندگی و طی نمودن قلههای سعادت و خوشبختی یاری دهند. به صداهایی که از درونتان میاید گوش فرا دهید تا شما را در مسیر درست قرار دهند.
🌾طالع امروز متولدین #اردیبهشت:
شما به راحتی میتوانید زندگیتان را اداره کنید و در این راه به کمک کسی نیازی ندارید. زیرا بصیرت و بینش فوق العاده قوی نسبت به آینده دارید. به طور مستقل و تنها هر زمانی که اراده کنید میتوانید این کار را انجام دهید. رفتارهای و گفتههای شما کاملا حساب شده میباشد. اما یک موضوع را بخاطر داشتهاید، انسان موجودی اجتماعی است، در کنار افراد دیگر در جامعه است که میتواند خود را پیدا کند و به اهداف والایی که دارد برسد پس نقش افراد را در زندگی تان از یاد نبرید.
🌾طالع امروز متولدین #خرداد:
شما به دنبال یک راه کار جدید برای تغییر زندگی تان هستید. این مطلب که شما میخواهید استراتژی زندگی تان را عوض کنید فوق العاده نظر مثبتی است اما بهتر است کمی با برنامه ریزی و دقت بیشتری پیش بروید تا در آینده از اینکه برنامه و روش زندگی تان را عوض کردهاید ناراحت نباشید. در راه تغییر اصلا ترس را به خود راه ندهید فقط اول با فکر و برنامه زمان بندی شده به پیش بروید تا طعم شیرین موفقیت را تجربه کنید.
🍀طالع امروز متولدین #تیر:
تجزیه و تحلیل بیش از حد به سئوالات شما پاسخ نمیدهد، برای اینکه اکنون ثابت شده است که مسیر فکری تحقیق و بررسی پایانی منسوخ شده دارد. اما ذهن شما بسیار فعال است و یک زنجیره از کلمات بیپایان میتواند شما را به گفتن حقیقت وسوسه کند. سعی نکنید که جریانهای ذهنی را خاموش کنید. فقط دریابید که زبان واقعی قابل فهم در قلب شماست نه در عقلتان.
🍀طالع امروز متولدین #مرداد:
شما روزهای نسبتا سختی را پشت سر گذاشتهاید و هم اکنون در حال استراحت کردن میباشید. امروز شما به جای جستجو کردن در احساسات عمیقتان بیشتر دوست دارید موقعیت خود را ثابت نگه دارید و این کار باعث آسایش و راحتی اطرافیانتان نیز به میشود. فقط حواستان را جمع و چشمهایتان را باز کنید، چون ممکن است این روزها خیلی زیاد پول خرج کنید.
🍀طالع امروز متولدین #شهریور:
شما معمولا دوست دارید اولین نفری باشید که کاری را آغاز میکنید یا این که کاری را پیشنهاد میدهید به همین دلیل دارای ذهنی خلاق، پویا هستید. متاسفانه، نظرات دیگران با نظرهای شما مغایرتهای دارد که گاه شما را دچار سرخوردگی و نا امیدی میکنید، اما نا امید نباشید زیرا در روزهای آتی همه نگاههای به سوی شما بر خواهد گشت، دیگران ارزش وجودی شما را بیشتر درک خواهند کرد و به این موضوع پی میبرند. شما مانند همیشه راه خود را بپیمایید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
📃 طالع روزانه:
🌕 چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳
🍁طالع امروز متولدین #مهر:
امروز انجام دادن هیچ یک از کارهایی که به عهده دارید برای شما کار سختی نخواهد بود. حتی اگر برای مدتی کوتاه احساس کنید که انرژی و انگیزه ی لازم را در اختیار ندارید هم خیلی زود خودتان را جمع و جور خواهید کرد و با انگیزه و اراده ای حتی بیشتر از قبل کارهایتان را تا زمان رسیدن به نتیجه ی مطلوب ادامه خواهید داد. خیلی خوب است که با این جدیت کار می کنید، اما حتما یادتان باشد که در پایان کار زمانی را هم برای خودتان کنار بگذارید و به تفریح و استراحت بپردازید. هر چه که باشد آخر هفته از راه رسیده است و شما باید برای این همه زحمتی که کشیده اید به خودتان یک جایزه ی اساسی بدهید.
🍁طالع امروز متولدین #آبان:
امروز اجبار به کار کردن تحت محدودیت و در حد و حدود از پیش تعیین شده برای شما مثل یک شکنجه خواهد بود. شما روحی آزاد و مستقل دارید و بزرگترین موفقیت هایتان را در زمان هایی به دست آورده اید که کارها را به همان شکلی که خودتان دلتان می خواسته است پیش برده اید. با این همه چه خوشتان بیاید و چه نیاید، همه ی ما، حداقل بعضی اوقات، مجبور هستیم از برخی قوانین و محدودیت ها تبعیت کنیم. آنچه لازم است انجام شود را انجام دهید تا بتوانید بعد از آن باقی مانده ی روزتان را در آزادی و به همان شکلی که خودتان می خواهید بگذرانید. این شرایط فرصت خوبی برای تمرین صبوری و پشتکار خواهد بود.
🍁طالع امروز متولدین #آذر:
مجاورت ناراحت کننده بین حقیقت و خیال میتواند برای شما کمی نگرانی به وجود آورد. یک صدای درونی به شما میگوید که تصمیمات مهمی را بگیرید که هدفهای شخصیتان را در آینده تحقق ببخشد. اما صدای دیگر شما را تشویق میکند در حالیکه وظایف مهم مربوط به آیندهتان را فراموش کردهاید، آزاد بوده و از زندگی لذت ببرید. نباید یکی از این دو را انتخاب کنید؛ بلکه باید برای حد میانه آنها تلاش کنید.
❄️طالع امروز متولدین #دی:
امروز شما سرحال و پرانرژی هستید. این انرژی خود را با آنهایی که به اندازه شما از زندگی راضی نیستند و احساس شادی نمی کنند شریک شوید. شما می توانید با نگرش مثبت خود روی دوستان و خانواده تأثیر بسیار عمیقی داشته باشید. حتی غریبه ها و همسایه هایتان نیز بی آنکه خودتان متوجه باشید از این انرژی مثبت شما بهره مند خواهند شد. اگر می بینید کسی ناراحت یا عصبانی است حتی اگر رفتارش با شما زیاد با میلتان نیست هم سعی کنید حالش را خوب کنید. اگر چیزی را گم کرده اید و دارید به دنبال آن می گردید بهتر است در غیرمنطقی ترین و دور از انتظارترین جاهای ممکن به دنبالش باشید.
❄️طالع امروز متولدین #بهمن:
شما باید تمام سعی خود را به کار بگیرید تا تسلیم احساس افسردگی که امروز به سراغتان آمده است نشوید. درست است که همه ی ما بعضی روزها زیاد حال و حوصله نداریم، اما اگر سر خودتان را گرم نگه دارید زمان به سرعت سپری خواهد شد و شما هم مجبور به تحمل یک روز وحشتناک نخواهید بود. هر کار ناتمامی که دارید را همین امروز به انجام برسانید تا هم بیکار نمانید و در عالم فکر و خیال فرو نروید و هم کارهایتان را پیش برده باشید. بعد از ظهر هم با دوستان و یا اعضای خانواده تان به گردش و تفریح بروید. مطمئنا با این کار در پایان روز نه تنها احساس افسردگی نخواهید کرد، بلکه خوشحال هم خواهید بود!
❄️طالع امروز متولدین #اسفند:
امروز تعداد افرادی که برای مشورت کردن و یا درد دل کردن به سراغتان خواهند آمد خیلی بیشتر از حد انتظارتان خواهد بود. شما یکی از بهترین گزینه های ممکن برای آنها هستید و می توانید حمایت و توجهی که نیاز دارند را در اختیارشان قرار دهید. فقط یادتان بشد آنقدر خودتان را درگیر دیگران و مسائل و مشکلاتشان نکنید که خودتان و کار و زندگیتان را فراموش کنید. در یک رابطه ی دوستی واقعی مشکلات باید به اشتراک گذاشته شوند، اما قرار نیست دیگران همه ی بار مشکلاتشان را سر شما خالی کنند و شما مسائل و مشکلاتتان را برای خودتان نگه دارید. اگر بخواهید به همین صورت پیش بروید به زودی دیگر نخواهید توانست به هیچ کس کمک کن
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت38🦋
د که روی صندلی بنشیند، رو به او کرد:
-ما میتونیم کمکتون کنیم؟
یاشار آه بلندی کشید و خیره به چشمان درشت و سیاه آساره شد:
-شما هم حتما در جریان صدمه ای که الهام بهم رسونده هستید؟
آساره سرش را به زیر انداخت:
-متاسفانه بله
یاشار سر به زیر انداخت:
-یه سوءتفاهم و یه لجبازی بچگونه ی من باعث شد یه گردابی بوجود بیاد که همه توش دست و پا بزنن.
دو مرتبه چشم به آساره دوخت:
-ولی شما حداقل برادری دارید که همراهیتون کنه و به درد و دلتون گوش کنه... مادرم بیماری قلبی داره و هیجان واسش خوب نیست. تنها خواهرم هم بارداره. دلم نمیخواد اونو دچار تشویش کنم. فقط سجاد دوستمه که در جریان ماجراست ولی اونم اصفهانه و فعلا مامور خبر رسانی به من شده که امروز صبح الهام رو با اون آقا تو ماشین من دیده و با ماشینش جلوی اونا پیچیده. اون آقای نامحترم هم پیاده شده و با سجاد گلاویز شده و زد و خورد داشتن.
آساره با حیرت پرسید:
-مگه همسرتون آقا سجاد رو نمی شناختن؟
چشمهای یاشار پر از غم شد و سرش پایین انداخت. با لحنی که پر بود از اندوه گفت:
-متاسفانه زمانیکه سجاد به الهام میگه که "این ماشین یاشاره دست این آقا چکار میکنه؟" و الهامو مطلع میکنه از اینکه من درجریان کاراش هستم، الهام با وقاحت تموم میگه که "خیلی زود از دوست عزیزتون جدا میشم و با آقای مهندس ازدواج میکنم."
آساره هین بلندی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
زانیار برای اینکه غرور این مرد بیشتر از آن جلوی او و خواهرش لگد مال نشود، از جا بلند شد. دستهایش را در جیبهایش کرد و به سمت باغچه پر گل راه افتاد و خود را مشغول دیدن آنها کرد.
بغضی که در گلوی یاشار پیچیده بود مانع از ادامه ی صحبتش شد.
زانیار بعد از چند لحظه بازگشت و دستش را روی شانه ی یاشار گذاشت:
-چه کمکی از من بر میاد دوست عزیز...؟
یاشار با شنیدن کلمه ی دوست عزیز از دهان زانیار، ته دلش گرم شد. دستش را روی دست زانیار که هنوز روی شانه اش بود گذاشت:
-شما خیلی به من لطف دارید با وجود اینکه من در از هم پاشیدن زندگی خواهرتون کاملا مقصرم...
زانیار لبخندی بر لب نشاند:
-شاید هم این کار به نفع آساره بود که هنوز دیر نشده همسر آینده شو بشناسه!
و بعد چشم دوخت به چشمهای آساره که خیره به دست یاشار شده بود.
ادامه داد:
-مگه نه آساره؟
آساره خیلی بیروح جواب داد:
-شاید...
زانیار بر روی صندلی جا گرفت و رو به یاشار گفت:
-نگفتی چه کمکی میتونیم بهت بکنیم؟
یاشار رو به زانیار کرد:
-اگه بهتون وکالت بدم، میتونید برید اصفهان و ماشینمو بگیرید؟ ماشینمو الهام با خودش به اصفهان برد. ترجیح دادم دست اون باشه و تو اصفهان بدون وسیله نمونه ولی حالا که
یاشار لحظه ای سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید:
-صلاح نیست بیشتر از این دست اون باشه... در اولین فرصت هم تکلیفمو با این خانم روشن میکنم!
زانیار خیلی جدی گفت:
-چرا خودت اقدام نمیکنی؟
یاشار رو به پای گچ گرفته اش با تعجب گفت:
-با این پا؟ با کدوم ماشین و راننده؟
زانیار لبخند بر لب جواب داد:
-چه اشکالی دارهخودم میبرمت اصفهان!
آساره ابرویی بالا انداخت:
-زانیار
زانیار رو به آساره خیلی مصمم جواب داد:
-از نظر تو اشکالی داره
در همین موقع خانم خدمه با گوشی سیار تلفن به سمتشون اومد. گوشی رو به سمت یاشار گرفت
-آقای متین هستن میخوان حالتونو بپرسن
آساره با شنیدن فامیل متین یاد راحله افتاد و قولی که به او داده بود. کنجکاو صحبتهای یاشار شد.
یاشار گوشی را از دست خدمتکار گرفت و قبل از صحبت با تلفن گفت
-زهرا خانم لطفا میوه و شیرینی رو از تو هال اینجا بیارید. چای یادتون نره
یاشار رو به زانیار و آساره کرد:
-معذرت میخوام
گوشی را به طرف گوشش برد:
-الو
-به به.فرزاد خان متین! چه عجب یادی از ما کردی
آساره با شنیدن اسم فرزاد متین ابروهایش را بالا فرستاد و چشمانش به دهان زانیار دوخته شد و در دل گفت
-این فرزادو از کجا میشناسه
یاشار در حال گفتگو با فرزاد متین بود:
-گوشیمو خاموش نکردم. از دستم افتاد وخورد شد
- یه تصادف کوچولو بود.
-یه دوهفته ای باید پام تو گچ باشه. ده روزش گذشته
-چند ماهی از دانشکده مرخصی گرفت
-قربونت بشم فرزاد جان. لطف کردی. سلام به خونواده برسون
با قطع کردن گوشی، آساره پرسید:
-فرزاد متین.همون سال بالایی خودمون که جزو بچه های انجمن شعر دانشکده ست
یاشار لبخند نامحسوسی روی لب نشاند:
-خودشه... اونجا با هم دوست شدیم. یکی از دوستای مشترکمون بهش گفته که پام شکسته. زنگ زد حالمو بپرسه!
زانیار پرسید
پس شما هم اهل شعر و ادبید
یاشار:
-شعر نمیگم ولی شعر خوندنو خیلی دوست دارم. تو دانشکده ی قبلی تو شب شعر دانشجوها شرکت میکردم.
آساره به صحبتهای یاشار و زانیار توجهی نمیکرد. شاید دوستی دکتر یاوری و فرزاد متین بهترین خبری بود که طی چند روز اخیر شنیده بود. ناگهان یاد پیشنهاد زانیار برای بردن یاشار به اصفهان افتاد. هرچند در ا
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت39🦋
بتدا میخواست مخالفت خود را ابراز کند ولی با این اتفاق
کمک کردن به یاشار بهترین وسیله بود برای نزدیک شدن به او و دسترسی یافتن به فرزاد متین و ادا کردن دینش به راحله.
باید سیاستش را در قبال یاشار عوض میکرد. به این نتیجه رسیده بود که غیر منطقی در مورد این مرد زخم خورده تصمیم نگیرد.
بی توجه به صحبتهای برادرش و یاشار به میان کلامشان پرید:
-زانیار فکرمیکنم منم باید باهاتون به اصفهان بیام؟
رو به یاشار کرد:
-دیشب زانیار تا صبح نخوابید و رو پایان نامه ش کار میکرد. فکر نمیکنم بتونه رانندگی کنه! جاده ی تهران اصفهان هم که اتوبانه بعید میدونم مشکلی تو رانندگی داشته باشم. در ضمن اگه ماشینتون رو بگیرید، یکی باید برشگردونه
زانیار و یاشار هر دو متعجب چشم به دهان آساره دوختند و در حیرت بودند که این دختر که تا چند لحظه ی قبل نگاهش به پیشنهاد برادرش معترضانه بود چرا یک دفعه رای خود را عوض کرد...
زانیار رو به یاشار کرد:
-راننده مون هم مشخص شد. بریم
یاشار نگاه سپاسگزارانه ای به چهره ی هردو انداخت
-نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. خصوصا از خانم شایسته که میدونم تا چه حد از من متنفرن
آساره دستپاچه شد
-اصلا... اصلا اینطور نیست. درسته که ازدستتون خیلی عصبانی بودم و واقعیتش اینه که میخواستم حتی به شما صدمه بزنم و یا واضح تر بگم که ازتون انتقام بگیرم...
یاشار با شنیدن کلمه انتقام چشمانش در حد دریده شدن گشاد شد و زیر لب گفت:
-انتقام؟
آساره خنده ی کوتاهی کرد:
-درسته، انتقام. ولی باید اعتراف کنم هنوز به این نتیجه نرسیده بودم که چطوری تلافی کنم...
یاشار به میان کلامش پرید و اندوهناک زیر لب گفت
- به بدترین صورت تلافی ش. نه توسط شما! بلکه خدا تلافیشو سرم در آورد
آساره ناراحتی ظاهر شده در چهر ه اش را مخفی کرد و ادامه داد:
-وقتی مدتی گذشت و آرومتر شدم، به این نتیجه رسیدم که مقصر اصلی شما نیستید. البته نه اینکه بی گناه باشید... به هر حال جا نداره که گناه یکی دیگه رو پای شما بنویسمشاید هم به قول زانیار باید ممنونتون باشم که رفتار بیشرمانه ی خانمتون
یاشار به میان کلامش پرید:
-اون دیگه همسر من نیست
آساره نامحسوس سرش را تکان داد:
-تا زمانیکه اسمش تو شناسنامه تونه، همسرتونه
یاشار درمانده جواب داد:
-خیلی زود اسمشو پاک میکنم
لبخند رضایت بر لبان آساره نشست. یکی ناجوانمردانه شیرازه ی زندگی اش را از هم پاشید و در قبالش زندگی خودش هم به نابودی کشیده شد. نمیشد منکر این شد که از دست دادن یاشار یاوری به عنوان همسر بی تاسف نباشد. یاشار همه ی کمالات یک مرد و همسر نمونه را داشت.
آساره ادامه داد
-داشتم میگفتم که به میون کلامم پریدید. رفتار بیشرمانه ی اون خانم باعث شد که بفهمم شهاب نیمه ی گمشده من نیست. در هر صورت دیگه الان قصد انتقام و تلافی ندارم.
از جا بلند شد و رو به زانیار کرد:
-کیفم تو ساختمونه میرم که بیارم. شما هم آماده بشید تا زودتر را بیفتیم. من خیلی نمیتونم تا دیر وقت پشت فرمون بشینم
یاشار مبهوت به قامت کشیده ی دختری شد که بدون هیچ ترس و واهمه ای قصد و نیتش را از نزدیک شدن به استادش بیان کرد.
نگاه متعجبش را به سمت زانیار گرداند.
زانیار شانه هایش را بالا انداخت:
-آساره ست دیگه! گاهی وقتها بیش از حد رُکه.کاریش نمیشه کرد!🌹🌹🌹
خاطرات روناهی
تمام روز را در چادرش سر درگریبان بود. دیگر اثری از آن عشق خانمانسوز به خداداد که یک طوفان هوس و دلدادگی بچگانه بود در قلبش یافت نمیشد.
زمان از دستش در رفته بود. نمیدانست چه موقع از روز است. سالار خان ماه بانو را مامورکرده بود که هیچ زنی برای خبر گیری از عروسش به چادر نیاید. خوب میدانست که همگی برای کنجکاوی خواهند آمد نه برای تبریک گفتن به روناهی
با کنار رفتن در پارچه ای چادر، چشم روناهی به دو دختر جوان افتاد که به همراه ماه بانو وارد چادرشدند.
به پای آنها بلند شد
ماه بانو با لبخند گفت
-خسته نباشی عروس جان.میدونم حوصله ت سر رفته ولی برادرم امر کرده که کسی مزاحمت نشه. این دوتا رو هم که میبینی گلاره و گلان دخترای سالار خان هستن که واسه دست بوسی عروس پدرشون اومدن
روناهی از لحظه ی اول ورود به ایل سالار خان فهمیده بود که باید حرف دل و احساس را کنار بگذارد و بر اساس عقل تصمیم بگیرد تا بتواند جایی برای خودش در ایل و در قلب سالارخانی که حداقل دو سال روی زن به خودش ندیده باز کند.
به سمت دخترها آمد و بغل باز کرد
-خوش اومدیدقدم بر چشمم گذاشتید!
دخترها که روی خوش زن پدرشان را دیدند بی واهمه روناهی را در آغوش کشیدند و به او تبریک گفتند.
هر چهار تا بر روی زمین نشتند و طولی نکشید که دخترها روناهی را به عنوان یک دوست پذیرفتند و به او گفتند که طبق دستور پدرشان روز عروسی به ایل شوهر هایشان رفته بودند.
روناهی هر لحظه احساس غرورش از داشتن شوهری به اسم سالار خان بیشتر میشد ولی به همان اندازه غم درونش هم به
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت40🦋
خاطر عدم میل شوهرش به همبستری با او افزونتر
این حق او بود که شبها در آغوش همسرش به آرامش برسد.
روناهی میدانست که نارگل به عنوان هوویش نمیتواند مانعی در سر راهش باشد پس دوری سالار خان از او دلیل دیگری نداشت الا حوادت اخیری که در ارتباط با خود روناهی بود.
مرتبا جملاتی که ماه بانو گفته بود در ذهنش می چرخید" سالار مرد مغرور و یک دنده ایه! میدونم که علت ازدواج با تو از روی عشق و علاقه نیست خودت میدونی که مرد ایل زنی رو که چشمش دنبال یکی دیگه باشه نمیخواد ولی اگه دختر زرنگی باشی خیلی زود میتونی خودتو تو دل سالار خان جا کنی و اختیار دارش بشی... یادت باشه مرد هرچی هم مغرور باشه ولی یه زن میتونه افسار دار غرورش بشه! فقط کافیه که یک پسر به دنیا بیاری..."
روناهی میدانست سالار خان از آن مردها نیست که از روی نگاهش به حرف دلش پی برد.
روناهی با خودش گفت:
-یعنی میشه یکی دیگه از دلایل ازدواجش علاقه به من باشه؟ ماه بانو میگفت منو تو عروسی سال گذشته دیده! شاید غرور ایلیاتیشه که مانع از نزدیک شدن به من میشه روناهی نباشم اگه اونو اسیرخودم نکنم هرچند اسیر کردن دل مرد دنیا دیده و با سوادی مثه سالار خان خیلی سخته! اون مثه خداداد نیست که با یه اشاره دلش بلرزه ... ولی اگه دلش هم بلرزه باز هم مثه خداداد نیست که دلشو با پنج گوسفند طاق بزنه! دنبال این مرد بودن و در عشقش سوختن شرف داره به پایبند بودن به مرد بی جربزه ای به اسم خداداد! ولی هنوز نباید عاشق بشم... هنوز زوده... اگه دلمو بهش ببازم توان و قدرتمو از دست میدم و رام میشم. اول اونو باید تو کمند عشق به خودم بندازم اینطور که معلومه سالار خان از زنهای شجاع و نترس خوشش میاد نه اونایی که خیلی زود رام و مطیع میشن... روناهی حواست باشه سالار با همه ی مردای ایلت فرق میکنه حتی با حسام بیگ که واست مغرور ترین مرد عالم بود.
بعد از کمی صحبت کردن با یکدیگر و گلان وگلاره از جا بلند شدند و رو به روناهی کردند:
-بانو ... ما میریم چادر مادرمون... ناخوشه. نمیتونیم خیلی تنهاش بذاریم.
روناهی فکری از ذهنش گذشت. از جا بلند شد:
-منم واسه سلام میام خدمتشون
ماه بانو متعجب گفت:
-ولی زن داداش، سالار خان گفته از چادر جایی نری!
روناهی مصمم گفت:
-جایی نمیرم... دارم میرم عیادت مریض. وظیفه ست...
چهار تایی به سمت چادر نارگل راه افتادند.
روناهی قدم که به چادر گذاشت چشمش به یک زن نحیف و لاغری افتاد که با رنگ و رویی زرد در رختخواب مچاله شده بود.
زنی در حال دادن آش به نارگل بود و نارگل با ناله و تکانهای نامحسوس سرش از خوردن امتناع میکرد.
روناهی جلوتر رفت و نگاهی به نارگل بیمار که لاغری اش بیش از حد به رخ کشیده میشد انداخت. برخلاف تن رنجور و نحیفش شکم بزرگی از زیر لحاف به چشم میخورد.
ماه بانو به کنار روناهی آمد و آهسته گفت:
-میبینی طفلکی به چه دردی گرفتار شده؟ خدا شفاش بده! شکمش شده اندازه طبل... حکیم میگه شکمش آب آورده.
نارگل به زحمت دستش را بالا آورد و ظرف آش را پس زد
زنی که مشغول سوپ دادن بود رو به ماه بانو کرد:
-میبینید که هیچی نمیخوره. نیم ساعته که دارم بهش غذا میدم ولی سه قاشق بیشتر نخورده.
چشم روناهی به گلاره و گلان افتاد که اشک در چشمهایشان جمع شده بود. درد بی مادری را میشناخت. دلش برای این دو دختر سوخت که در آینده ای نزدیک باید درد بی مادری را تجربه میکردند.
به سمت زن رفت و بشقاب را از دستش گرفت. نگاهی به نخودها و لوبیای داخل آش انداخت. رو به زن کرد:
-به این نحیفی حق داره جویدن اینا واسش سخت باشه! دیگه چی دارید؟
زن که از دیدن روناهی در چادر هوویش بهت زده شده بود دستپاچه جواب داد:
-هنوز واسه شام چیزی درست نکردیم ولی کمی شیر هست.
روناهی پرسید:
-نون روغنی هم دارید
-بله خانم جان
مقتدرانه گفت:
-برو یک کاسه شیر بیار با یه تیکه نون روغنی
زن نگاهش را به ماه بانو برای کسب تکلیف دوخت. ماه بانو بدون معطلی گفت:
-چرا نشستی زرّین؟ هرچی خانم گفت انجام بده.
روناهی دست نارگل را در دستش گرفت. دستش سرد و رنگ پریده بود. بعد از چند دقیقه زرّین با یک کاسه شیر و یک تکه نان روغنی برگشت و آن را به سمت روناهی گرفت:
-بفرمایید خانم جان
روناهی ظرف شیر و نان را گرفت. نانها را ریز کرد و داخل ظرف شیر انداخت و اجازه داد تا کاملا نرم شوند.
قاشق را از شیر و نان پر کرد و به سمت دهان نارگل برد:
-بخورید خانم جان... باید جون بگیرید تا خوب بشید
نارگل چشمهای بسته اش را باز کرد و چشم در چشم روناهی شد.
ماه بانو و دخترهایش به کنارش آمدند. ماه بانو رو کرد به نارگ
-زن داداش روناهی دختر حسام بیگه! تازه عروس سالاره
زن نگاهش به مهربانی بدل شد. دستش را دراز کرد و روناهی مجددا دست زن بیمار را در دست دیگرش گرفت. لبهای زن به سختی باز شد و زیر لب ناله ای کرد
-خوش اومدی
اشک در چشمان روناهی با شنیدن این حرف مواج شد. با بغض گفت:
-بخور خواهر جان بخ
🦋##عروس_گیسو_بریده_قسمت41🦋
ور جون بگیری.دخترات هنوز بهت احتیاج دارن
دومرتبه قاشق شیر را به سمت دهان نارگل برد
ماه بانو در حالیکه صدایش دو رگه شده بود گفت:
-بخور نارگل جان چیزی به عروسی دخترات نمونده. هنوز رختخواب عروسیشونو بار نزدن. منتظرن تو خوب بشی.
روناهی در حالیکه قاشق شیر را به دهان نارگل میبرد، بدون نگاه کردن به ماه بانو گفت:
-دستوربده پشما رو بیارن. خودم رو بار کردنشون نظارت میکنم. تا نارگل ...
حرفش را ادامه نداد و بعد از لحظه ای مکث گفت:
-به سالار خان میگم به محض اینکه ایل به روستا رفت بساط عروسی رو راه بندازه.
ماه بانو نگاه مهربانی به روناهی انداخت:
-خدا از خواهری کمت نکنه! من که نمیتونم هم به امورات دو تا دخترام برسم و هم به نارگل و هم حواسم به جهاز دخترای سالار باشه!
روناهی محکم گفت:
-نگران جهاز دخترا نباش خودم از حالا به بعد حواسم هست. فقط باید با سالار خان صحبت کنم و ازش اجازه بگیرم.
با صدای سالار خان که میگفت " شما آزادید بانو هرطور میلتون میکشه عمل کنید" سرشان را به سمت در چادر برگرداندند.
سالار خان با گامهایی استوار وارد چادر شد. روناهی نگاهش به اندام کشیده و مردانه ی شوهرش افتاد و لذتی بی سابقه را با تمام وجود حس کرد. برخلاف قولی که به خودش داده بود تا عاشق نشود، قلبش نافرمانی میکرد.
دخترها به پای پدرشان بلند شدند و سلام کردند.
سالار خان نگاهش به قاشق پر از شیر افتاد که به سمت دهان نارگل میرفت. لبخندی بر لب زد و رو به ماه بانو گفت:
-چطوره حالش؟
-غذا نمیخوردبه پیشنهاد روناهی شیر و نون براش آوردیم
سالارخان به نشانه ی تایید سرش را تکان دادو به سمت رختخواب نارگل آمد و کنارش نشست. نگاهی به چشمهای بیمار زن انداخت:
-چطوری بانو؟
نارگل چشمهای بیمارش را به علامت خوبم بست.
سالار خان رو به روناهی کرد:
-بانو ظرف غذا رو بده به ماه بانو. پاشو بریم روناهی بانو. شوهرت خسته ست.
روناهی با شنیدن این حرف از دهان سالار خان چشمانش پر شد از برق شادی. کاسه شیر را به ماه بانو داد و به سمت در چادر راه افتاد.
کناری ایستاد تا سالار خان جلوتر از او از چادر خارج شود. غروب شده بود و همه به چادرهایشان رفته بودند. تک و توک ستاره ای در آسمان به چشم میخورد.
به محض اینکه از چادر خارج شدند، سالار دست دراز کرد و دست روناهی را در دست گرفت و فشار مختصری به آن داد. دل روناهی پر شد از شعف و نگاهی به سالار خان انداخت. سالار خان سرش را به سمت روناهی گرداند:
-ممنون که به نارگل لطف داری... زن خوبی واسه شوهر و مادر خوبی واسه بچه هاش بود. حقش این بیماری در جوونی نبود.
مجددا فشار دیگری بر دست روناهی وارد کرد و دستش را ول کرد. روناهی ناخود آگاه دستش به سمت بینی اش رفت. دستش بوی عطر مخصوص سالار خان را گرفته بود. نفس عمیقی کشید و آن را با ولع به ریه هایش فرستاد.
سالار خان نگاهی به روناهی انداخت:
-عطر شبای مسکوئه. از اونجا خریدم
روناهی که از همصحبتی با همسرش ذوق زده شده بود گفت:
-مسکو زیباست؟
سالار خان با تعجب پرسید:
-تو مسکو رو ندیدی؟
- نه چرا باید دیده باشم؟
-مادرت روس بود
-وقتی 5 ساله بودم من و پدرمو ترک کرد.
-از مادرت چیزی یادت هست؟
- خیلی محو در حد اینکه شبا تا پشتمو نوازش نمیکرد خوابم نمیبرد. بعد از اینکه رفت حتی واسه دیدن من هم برنگشت.
سالار خان چشمهایش را ریز کرد و سری تکان داد. انگار که داشت خاطراتش را مرور میکرد:
-مسکو شبهای خیلی زیبایی داره... اگه سالی دو بار به اونجا نرم آروم نمیشم.
-پدرم هم یکبار رفته بود و میگفت خیلی زیباست.
-قسمت باشه یه بار میبرمت که ببینی! ولی بستگی داره
روناهی نگاهش را به روی چشمهای سالار خان چسباند. هیجان زده پرسید:
-بستگی به چی داره؟
سالار خان پوزخندی زد:
-به اینکه زنم باشی یا نه؟
تمام شور و شعفی که در دل روناهی رخنه کرده بود به یکباره پر کشید و غمی جانفرسا بر دلش چنگ انداخت.
سالار خان دومرتبه دست روناهی را گرفت ولی روناهی دستش را از دست شوهرش بیرون کشید و جلوتر از او به سمت چادرش راه افتاد و سالار خان پر از شعف شد از غرور و گستاخی این زن...
خیلی جرات میخواست که سالار خان دست زنش را بگیرد و او دستش را پس زند و جلوتر از شوهرش راه بیفتد
🌹🌹
آساره
ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود که به اصفهان رسیدند. تمام راه یاشار علیرغم ناراحت بودن سعی میکرد آساره و زانیار را شاد کند و از خاطرات دوران دانشجوئی اش میگفت. هرچند بین کلامش بارها از زانیار و آساره عذرخواهی کرد که مزاحم آنها شده است و ابراز میکرد که به خاطر حماقت الهام شرمنده ی آساره است.
زانیار هم سعی میکرد که با تغییر بحث و جواب دادن به یاشار جو را صمیمی کند و به او بفهماند که کسی او را مقصر صد در صد نمیداند و آساره هم از ابتدا اشتباه کرده که انگشت توبیخش را به سمت او گرفته است.
بعد از ورود به اصفهان در اولین هتل سر راه دو تا اتاق گرفتند. یکی برای آساره و دیگری برای یاشار و زانیار
.🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت42🦋
آساره که به علت رانندگی خسته شده بود، از خوردن شام امتناع کرد و به اتاقش رفت تا بخوابد
تمام لحظات قبل از خواب به حل کردن معادله های مطرح شده در ذهنش که در ارتباط با او، شهاب، یاشار، الهام و راحله و ... گذشت. چقدر زود عشق و علاقه ی تازه پا گرفته در وجودش نسبت به شهاب به تنفری عظیم تبدیل شده بود
🌹🌹
روز بعد به محض خوردن صبحانه یاشار با سجاد تماس گرفت تا او را ملاقات کند
مرد بیچاره با لب ورم کرده و پای چشمی کبود برای دیدن آنها به هتل آمد و چقدر یاشار از دیدن دوستش و بلایی که سر او آمده است شرمنده و عذرخواه شد
مطابق تحقیقات سجاد، الهام مدت کوتاهی بعد از بازگشت به منزل پدری اش با یکی از بیماران مرد مراجعه کننده به آزمایشگاهی که در آنجا کار میکرد، آشنا میشود
الهام با توجه به کینه ای که از یاشار داشت برای انتقام گرفتن از شوهرش با سیامک علیپور دوست میشود. سیامک هم که ماشین سوناتای الهام و سر و وضعش را می بیند و از اختلاف بین او و شوهرش آگاه میشود و پی به تعداد 5000 سکه ی طلای مهریه اش میبرد، با ترفند و فریب الهام را قانع میکند که منزل پدری اش را ترک کند و با خواهرش سمیرا که زن نادرستی بود، در یک منزل زندگی کنند. سیامک الهام را اغفال میکند و خود را عاشق بیقرار و شیفته ی او نشان میدهد و زن بیچاره را با دادن وعده وعید های رنگ وارنگ مجاب میکند که مهریه اش را به اجرا بگذارد. الهام ناخواسته و از روی حماقت وارد منجلابی میشود که هر لحظه در آن بیشتر فرو میشد
سیامک برای رام کردن الهام و نفوذ داشتن بر او قرصهایی تحت عنوان قرصهای تناسب اندام به الهام میدهد که متاسفانه آن قرصها اعتیاد آور و روان گردان بودند و الهام ناخواسته معتاد این موارد مخدر میشود.
الهام و سیامک همان روز ضرب و شتم با سجاد بر اساس شکایت سجاد از آنها، بازداشت میشوند.
به علت اعتیاد الهام به قرصها و اثرات روانی مخرب آنها، الهام روز بازداشت دچار حملات جنون و خودزنی شده بود که با تایید پزشک نیروی انتظامی به بیمارستان اعصاب و روان اعزام میشود.
زمانیکه سخنان سجاد به پایان رسید، یاشار با شنیدن این حرفها از درون خرد و روی زمین آوار شد بطوریکه اگر زانیار او را از پشت نمیگرفت بدون شک ضربه ی بدی هم به سرش وارد میشد.
مرد بیچاره بقدری جلوی دوستانش شرمنده و خجالت زده بود که عرق روی پیشانی اش ناپدید نمیشد.
زانیار با توجه به حال نامساعد یاشار، به سجاد پیشنهاد میکند که رسیدگی به همه ی امورات را بر عهده ی یک وکیل حاذق بگذارند.
یکی از وکلا ی بنام اصفهان که از آشنایان سجاد بود، مسئولیت کار را بر عهده میگیرد. وکیل از آساره خواست که شکایت نامه ای بر علیه الهام با عنوان افترا و اعاده ی حیثیت مطرح کند
.با توصیه وکیل، یاشار هم یک دادخواست طلاق، شکایت نامه علیه الهام برای تصرف بدون اجازه ی ماشین و یک نامه مبنی بر در خواست عدم تمکین الهام از خودش نوشت.
وکیل به یاشار گفت که با الهام صحبت خواهد کرد و به او خواهد گفت در صورتیکه با گذشتن از مهریه دادخواست طلاق را نپذیرد به دنبال اثبات روابط نامشروعش با آن مرد می افتد و اگر آن ثابت بشود عاقبت بدی در انتظار هردوی آنها خواهد بود.
یاشار هم از دیدن الهام و خانواده اش امتناع کرد و گفت:
-در زندگی من دیگه زنی به این اسم و خانواده ای به این نام وجود ندارنبه محض برگشتن به تهران، تمام اسباب و اثاثیه- ش رو به خونه ی پدرش میفرستم.
تمام روز به شکایت از الهام ، صحبت با وکیل و ملاقات پدر بیخبر الهام توسط وکیل گذشت. قرار شد بعد از اینکه وکیل ماشین را از الهام پس گرفت، سجاد آن را به تهران بیاورد
آن روز برای همه ی آنها به کندی میگذشت. در این بین یاشار تنها کسی بود که هر لحظه از درون فرو میریخت و آساره نابودی اش را لحظه به لحظه نظاره گر بود.
با وجود خستگی بیش از حد و ضعف اعصابی که بر یاشارمستولی شده بود، در تمام لحظات سعی میکرد که خود دار باشد و بیش از این در برابر دوستانی که تازه ب آنها آشنا شده بود، خرد نشود
آساره هراز گاه شاهد اشکهای جمع شده در چشمهای یاشار بود که باسرعت توسط انگشتانش پس زده میشد.
در دل احساس ناراختی عمیقی به استادش میکرد و احساس شرم داشت.
همان شب برای صرف شام به رستوران رفتند. زمانیکه زانیار برای حساب کردن غذا به سمت پیشخوان رفت، آساره درحالیکه سرش پایین بود و با گوشه ی رومیزی بازی میکرد به آهستگی گفت:
استاد یاوری
سرش را بلند کرد و طومار نگاهش در نگاه غمدار یاشار گره خورد.
یاشار که از چشمان قرمز شده اش، صورت خسته و گودی پای چشمش میشد حدس زد که حال مساعدی ندارد سعی کرد با لحن مهربانی جواب شاگردش را بدهد. شاگردی که یاشار خود را مقصر بهم خوردن زندگی اش میدانست و نمیدانست به چه طریقی میتواند این اشتباه را جبران کند...
با صدایی خسته و ناراحت گفت:
بفرمایید خانم شایسته
بغض در صدای آساره پیچید
من شرمنده ی شما هستم و ازتون معذرت میخوام
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
17.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیر ازدواج کردم؟ خودم خواستم😂😒
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
16.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلا خوارمی😂😳
اگه میتونی نخند
https://eitaa.com/mitoninakhand
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از کانال تبلیغاتی اکسیژن
.
‼️کانال مابرایه سرگرمی وتفریح شما طراحی شده شمامیتوانیدنهایت خنده روباکلیپهای فان ماتجربه کنید 😍😍
اگه میتونی نخند🤨
https://eitaa.com/mitoninakhand
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت43🦋
یاشار خیره چشمهای به نم نشسته، نافذ و قهوه ای رنگ دختر شد:
-چرا باید از من معذرت بخواید؟ مگه شما چیکار کردید؟
آساره که بغض صدایش بیشتر شده بود گفت:
-من در ارتباط با شما خیلی تند روی کردم... به احساسم اجازه دادم تصمیم گیری کنه نه عقلم و همین باعث شده که احساس عذاب وجدان داشته باشم...
یاشار لبخندی بر روی لبش نشست:
-دختر خوب هم من و هم تو میدونیم که اگه من روی نگه داشتن پایان نامه ت اصرار نمیکردم، الان هر دوی ما اینجا و با این شرایط روبروی هم ننشسته بودیم... هرچند خیانت یه زن واسه شوهرش خیلی سنگینه و غمش قابل توصیف نیست ولی به قول خودت شاید در همه ی اینها یک حکمتی بوده.! من هم باید بپذیرم که خدا خیلی دوستم داشته و هنوز بچه ای در کار نبوده، تونستم الهامو بشناسم... خدا هم اونو به راه راست هدایت کنه و بیماریشو درمان کنه...
در همین موقع زانیار به سمتشان آمد. آساره قطره اشک غلتان روی گونه اش را گرفت.
زانیار نگاهی به چهره ی درهم و چشمان خیس آساره انداخت. لبخندی بر روی لب نشاند و خوشحال شد که این استاد و شاگردش توانستند سنگهایشان را از هم واکنند و میدانست از حالا به بعد یاشار یک دوست خوب برای او و آساره خواهد بود.
یاشار با دیدن زانیار لبخندی بر لب راند:
-اونقدر درگیر شدیم که یادم رفت علت اصلی دعوت شما رو به خونه م بگم
خواهر و برادر هر دو چشم به لبهای یاشار دوختند.
دکتر یاوری دستهایش را به هم زد:
-واسه پایان نامه ی خانم شایسته از دانشگاه درخواست بودجه کرده بودم که چند روز قبل بهم خبر دادند که موافقت شده. خواستم اونروز شادتون کنم که متاسفانه همه چیز بهم خورد.
در حالیکه برق امید در چشمهای یاشار لانه کرده بود، رو به آساره گفت:
-خب ، خانم شایسته حالا کی پایان نامه رو شروع کنیم؟
خاطرات روناهی🌹🌹🌹
سالار خان به دنبال روناهی وارد چادر شد. روناهی خشمناک به سمت سالار خان چرخید:
-هیچ دلیلی نداره وقتی دلت با من نیست با احساساتم بازی کنی؟
سالار خان که خشم روناهی او را به وجد آورده بود، چشمانش شروع به کاویدن چهره ی روناهی کرد. با گامهایی استوار به سمت روناهی رفت. در چشمانش غرور خاصی بیداد میکرد. غروری که فقط در چشمهای رییس یک ایل دیده میشد. اثری از ملایمت در چشمانش نبود. با هر گامی که سالار خان برمیداشت، روناهی یک قدم عقب تر میرفت. تا جاییکه دختر بینوا به دیواره ی چادر پشت سرش چسبید و با چشمانی گشاد شده به شوهرش که به سمت او می آمد خیره شد. خودش میدانست که عواقب خیره سری و حاضر جوابی به خان ایل یعنی چه... ولی غرورش به اندازه ای بود که اجازه ندهد بار دیگر احساساتش دستخوش خودخواهیهای مرد دیگری شود.
سالار خان نزدیکش آمد بقدری نزدیک که هرم نفسهای آمیخته شده به عطرش به صورت روناهی پاشیده میشد و قلب دختر بینوا را به رقص وا میداشت. ترسی بی سابقه بر روناهی سایه افکند. چشمان سالار خان بدون پلک زدن به او خیره شده بود. نگاهش پر بود از غرور و خشم مردانه.
روناهی کاملا به چادر تکیه کرد. دهن باز کرد که حرف بزند که دست سالار خان به پشت سرش چنگ انداخت و سرش را به عقب کشید. لحظه لحظه صورت سالار خان به روناهی نزدیکتر میشد و دختر بینوا مانند پرستوی یخ زده به خود میلرزید. در کسری از ثانیه زمان ایستاد و لبهای سالار خان بر لبهای روناهی قفل شد و نگاه نافذ روناهی در نگاه چشمان خمار سالار خان گم شد.
دست دیگر سالار خان به دور روناهی پیچید و او را به سمت خودش کشید. دست روناهی نا خود آگاه به سمت قلبش رفت. کوبشش بقدری زیاد بود که از زیر لباسها کاملا درک میشد.
سالار با نهایت خشونتی که مردانگی اش را به رخ میکشید دختر بینوا را به خودش چسبانده و اجازه ی نفس کشیدن را از او گرفته بود. بعد از مدتی روناهی را از خودش جدا کرد. روناهی در چشمان خاکستری شوهرش برقی نا آشنا دید. چیزی که در چشمان پدر و برادرانش ندیده بود. حتی در چشمان خداداد...
سالار مقتدرانه گفت:
- اتفاق امشبو به حساب چیزی نذار... خواستم بهت نشون بدم که سالار خان در هر لحظه و هر زمانی هرکاری که بخواد انجام میده! خودم تصمیم میگیرم که چه موقع به حرف دلم عمل کنم و چه موقع به حرف عقلم...
با اقتدار و به سمت در چادر چرخید. قبل از خروج از چادر، رو به روناهی کرد و با لحن شیطنت باری گفت:
🦋#عروس_گیسو_بریده_قسمت44🦋
-هیچوقت فکر نمیکردم که خشم دختر نیمه روس حسام بیگ تا این حد وسوسه کننده باشه... حماقت کرد اون مردی که تو رو با پنج گوسفند عوض کرد... تحت هر شرایطی که در کنارم باشی، من تو رو با ریاست یک ایل هم عوض نمیکنم!
با گامهای محکم در پارچه ای را کنار زد و از چادر خارج شد.
نگاه روناهی به شانه های ستبر و پهن شوهرش خشک شد. دستی به روی لبش کشید و زیر لب گفت:
-دختر نیمه روس حسام بیگ نباشم اگه تو رو در آرزوی بوسه م بیتاب نکنم.
با شنیدن صدای تیری که در کوهستان پیچید، چشمهایش را باز کرد. صدای سگهای باز شده ی جلوی چادر هم بلند شد.
گهگاه صدای تیر در کوهستان شنیده میشد که مربوط به مامورین امنیت دولتی بودند که به یاغیها تیراندازی میکردند.
با ساکت شدن سگها، روناهی چشمانش را بست. هنوز چشمهایش گرم خواب نشده بود، که احساس کرد آهو صدایش میکند.
دومرتبه چشمانش را باز کرد. آهو به آهستگی تکانش میداد:
-خانم جان... خانم جان
نگاهش را به دور و بر چرخاند. نگران پرسید:
-چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو چادر خدمه نبودی؟
-چرا خانم جان آقا احمد اومده و با شما کار داره!
روناهی در رختخوابش نشست و شالش را به سر انداخت:
-بگو بیاد تو ببینم چیکار داره.
احمد وارد چادر شد:
-سلام بانو
-سلام احمد خانچی شده؟ اتفاقی افتاده؟
-بانو باید باهاتون خصوصی صحبت کنم
روناهی رو به آهو گفت:
-برگرد به چادر خودتون
آهو با اشاره سر چشمی گفت و از چادر بیرون رفت.
روناهی نگاه نگرانش را رو به احمد گرداند:
-چی شده احمد خان؟ نگرانم کردی؟
احمد سرش را جلو آورد و با صدایی آهسته که فقط خودش و روناهی بفهمد گفت:
-بانو، سالار خان تیر خورده
🌹🌹
آساره
آساره چهره اش را در هم کشید و با تعجب گفت
-هرموقع شما آمادگی داشتید شروع می کنیم ولی مگه شما چند ماه از دانشکده مرخصی نگرفتید
یاشار سرش را به علامت بله تکان داد:
-سه ماه از دانشکده مرخصی گرفتم اونم فقط به خاطر اینکه سر و صدا ها بخوابه و نگاههای کنجکاو اساتید و دانشجوها رو نبینم
آساره پرسید
-واسه اون روزچه توضیحی به دانشکده دادید
یاشار نفسی تازه کرد
-با بدبختی حراست دانشکده رو راضی کردم که یه خصومت شخصی بوده. اونا مصر بودن که اسم اون طرف رو بدم تا خودشون هم به خاطر بهم ریختن نظم دانشکده ازش شکایت کنن ولی من گفتم که پیگیری اونا ممکنه منجر به بهم خوردن زندگیم بشه! در نهایت وقتی دیدن که من عاجزانه ازشون میخوام که دنبال قضیه رو نگیرن، بی خیال شدن. منم واسه فراموش شدن ماجرا از اذهان بقیه سه ماه مرخصی گرفتم. فکر میکنم که این مدت زمان خوبی باشه که بتونیم با آرامش رو پایان نامه ی شما کارکنیم.
آساره نگاه بی تفاوتش را به چهره ی یاشار دوخت:
-اونوقت کجا باید همو واسه بررسی نتایج کاری ببینیم؟
یاشار سرخوشانه جواب داد
-خونه ی من
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد
-البته از اینجا که برم باید جریانو تاحدودی سربسته واسه مامان توضیح بدم. بنابراین مامان همیشه پیش من میمونه و شما هم نگران اینکه تنها باشید نخواهید بود
آساره نگاهش را جهت کسب تکلیف به زانیار انداخت. برادرش رو به یاشار گفت:
-فکر خوبیهمنم گاهی واسه زنگ تفریح میام دنبالتون بریم بیرون. البته تا زمانیکه پای شما تو گچ باشه. بعد از اون من و آساره همیشه مهمون شماییم... قبوله؟
یاشار سرش را خاراند و با لحن شوخی گفت:
-فکر کنم من هنوز که هنوز باید درگیر جریانات این پایان نامه باشم!
دو هفته بعد از بازگشت از اصفهان وکیل یاشار ماشین را گرفت و سجاد آن را به تهران آورد. و یاشار بیصبرانه منتظر صادر شدن حکم طلاق بود. در این مدت خانواده ی الهام با زنگ زدنهای مکرر و ابراز شرمندگی از یاشار خواستند که از طلاق دادن دخترشان صرفنظر کند ولی یاشار روی تصمیمی که گرفته بود پابرجا بود.
بعد از دوماه حکم طلاق یاشار و الهام صادر شد ولی خانواده ی الهام هنوز هم دست بردار نبودن و با تماسهای پی در پی و اعلام پشیمون شدن الهام، از یاشار میخواستند که که شیرازه ی از هم پاشیده شده ی زندگی دخترشان را جمع و جور کند ولی یاشار حرفش یک کلام بود" نه".
یکروز که آساره به منزل دکتر یاوری رفت، مجددا پدر الهام با یاشار تماس گرفت و از او خواست که در تصمیمش تجدید نظر کند تا آنها شرایط رجوع کردن آن دو را فراهم کنند.
آخرین جملاتی که یاشار به پدر الهام گفت این بود
-متاسفم زندگی من و الهام یه داستان با پایان تلخ واسه دخترتون شد. زنی که تا این حد خیره، جسور و سبکسر باشه که روی افکار پوچ و بی پایه و اساس، حیا و نجابتشو لجن مال کنه به درد هیچ مردی نمیخوره! این زندگی ننگین الهام سزای خیانتش به من و تهمت ناروایی که به یک خانم نجیب و آبرومند زده! امیدوارم که شما بتونید دخترتونو از منجلابی که توش دست و پا میزنه نجات بدید. خیلی متاسف شدم وقتی از زبون وکیلم شنیدم که عاشق پا جفت شده ی دخترتون اونو ول کرده. از اول هم معلوم بود که یه مرد مجرد کلاه