eitaa logo
رویان نیوز
2.2هزار دنبال‌کننده
44.8هزار عکس
9.5هزار ویدیو
120 فایل
💠اخبارمهم وتحــــولات رویـــــــان [رسانه فرهیختگان شهر رویان] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ در کــــــــــــانــــــــال 🔶 رویــــان نیـــــوز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ◼️انتقاد،پیشنهادوارسال مطلب به تیم مدیریت @modiran_rooyannews
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴جهانپور: شناسایی ۲۰۸۹ بیمار جدید کووید۱۹ در کشور/ انجام بیش از ۲۱۱ هزار تست تشخیص کرونا در کشور سخنگوی وزارت بهداشت: 🔹از دیروز تا امروز ۱۹ فروردین ۱۳۹۹ و بر اساس معیارهای قطعی تشخیصی ۲۰۸۹ بیمار جدید مبتلا به کووید۱۹ در کشور شناسایی شد. 🔹با احتساب موارد جدید، مجموع بیماران کووید۱۹ در کشور به ۶۲۵۸۹ نفر رسید. 🔹متاسفانه در طول ۲۴ ساعت گذشته، ۱۳۳ بیمار کووید۱۹ جان خود را از دست دادند. 🔹تا کنون ۳۸۷۲ نفر از بیماران، جان خود را از دست داده اند و دیگر در بین ما نیستند. 🔹خوشبختانه روند بهبود یافتگان سرعت بالایی گرفته و تا کنون ۲۷۰۳۹ نفر از بیماران، بهبود یافته و ترخیص شده اند. 🔹 ۳۹۸۷ نفر از بیماران مبتلا به کووید۱۹ در وضعیت شدید این بیماری تحت مراقبت قرار دارند. 🔹تا کنون ۲۱۱ هزار و ۱۳۶ آزمایش تشخیص کووید۱۹ در کشور انجام شده است. ✍️ کانال خبری شهر رویان نیوز @rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خم شدن به نشانه ادای احترام دکتر فتاح در تلوزیون 🔻شاید اگر یک مدیر ژاپنی روی آنتن زنده این کار را کرده بود حالا میلیون ها بار در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد! 🆔 @rooyannews 🔜 رویان نیوز 🆔 @rooyannews 🔜 نیوز
⚫️ بس‍ه الله الرحمن الرحیم⚫️ ‍ 🏴انالله و اناالیه راجعون🏴 💐 کُلُّ مَن عَلَیها فان💐 💐وَیَبقی وَجهُ رَبِّکَ ذوُالجَلالِ وَالاِکرام💐 🏴🏴 درگذشتِ پدری مهربان و دلسوز ◼بدینوسیله با نهایت تاسف و تاثر درگذشت مرحوم ابراهیم مهاجر (داماد حسین مختار) رابه اطلاع کلیه عزیزان می رسانم. واین مرحوم در بهشت برین آرام خواهد گرفت. 🏴 ما را در غم خود شریک بدانید «شادی روح آن مرحوم صلوات» @rooyannews
▪️جهت دریافت مواد ضدعفونی ساعت ۱۸ امروز به میدان امام‌حسین(ع)شهر رویان مراجعه نمائید. 🚩جهت دریافت زودتر مراجعه گردد. 🇮🇷پایگاه ثارالله شهر رویان @p_sarallah
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است که زمین چرکین است شفیعی کد کنی هنگام نزول باران ، وقت استجابت دعاست جهت عاقبت بخیری همه مردم کشورمون و شفای مریضا @rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم 🌴 داستان «نه!» 🌴 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ⚫️⚫️ 25 ⚫️⚫️ با تعجب گفتم: «سپاه چی چی؟» پوزخند زد و گفت: «آره جون عمت! سپاه چی چی! من خودم ختم روزگارم...» گفتم: «ختمش باش! اصلا میخای چهارماه و ده روز و سالگردش باش! منظورتو نمیفهمم ماهدخت!» با دلخوری گفت: «باشه ... قرار نشد بپیچونی! اما ... باشه... خیالی نیست... خدا رحمت کنه داداشت... لابد با شنیدن صدای این پیرمرد، صدای مناجات و نماز شبهای داداشت واست زنده و تداعی شد! آره؟ همتون مثل همین...» گفتم: «تو از سپاه قدس چی میدونی؟ بهت نمیخوره خیلی از این چیزا سر در بیاری!» دیدم تحویلم نمیگیره و بدش اومده که جواب سر راست بهش ندادم! نمیدونستم زبونمو حفظ کنم یا ماهدخت؟ اگر زبونمو حفظ میکردم، ممکن بود بدش بیاد و کم کم ازم دور بشه! اگر هم میخواستم ماهدخت را حفظ کنم، اینجوری نمیشد و باید دو سه تا کلمه بهش میگفتم! مونده بودم چیکار کنم؟! اما بالاخره تصمیم گرفتم قطره چکون کنم ... نباید از خودم میرنجوندم یا دورش میکردم... با یه کم اخم و دلخوری بهش گفتم: «تو چته ماهدخت؟ اصلا اگه خیلی دلت بخواد بدونی، آره... داداشم سپاه قدسی بود... ما خودمون هم بعد از شهادتش فهمیدیم... فقط بابام از اولش میدونست... وگرنه بقیمون حتی خبر نداشتیم داداشم کجا میره و چیکار میکنه! فکر میکردیم مثل بقیه داداشام، صبح تا شب میره کار بنایی و باغبونی! چه میدونستیم شبایی که نمیاد خونه و یه هفته یه هفته میگفت سر ساختمون میخوابه، کجا بوده و با کیا بوده؟!» ماهدخت که داشت خیلی آروم دست میکشید روی صورتم و موهام گفت: «باشه عزیزدلم... آروم باش... ولش کن... دنیای پیچیده ای شده! خدا رحمتش کنه... بهت حق میدم از دستم ناراحت بشی... چون یاد آور خاطرات بدی شدم... منو ببخش! ... اما مطمئنی بقیه داداشات سپاه قدسی نیستن و سر کار بنایی و باغبونی میرفتن؟» با پوزخند گفتم: « چی میگی! آره بابام ... دیگه اینقد هم خانواده پیچیده ای ندارم... حالا اون یکی استثنا بود...» یه کم دراز کشید و همونجوری که داشت لم میداد گفت: «معمولا استثناها میشن دردسر ... میشن غم... میشن دق دل ... میشن داغ سر دل ... میشن حسرت بعد از رفتن...» رو کردم به طرفش و گفتم: «چطور؟!» ادامه داد و گفت: «استثناهای زندگی آدم یه روز میشن موضوع دعوای آدم با دیگران ... دعوای آدم با خودش... حتی دعوای تنهاییت با اون ...» دیدم داره اشک تو چشماش حلقه میزنه... دستمو بردم روی شونش ... گفتم: «عزیزکم چی داری میگی؟ واضحتر بگو منم بفهمم!» خیلی داشت تلاش میکرد که بغضش بخوره و اشکش نریزه پایین! اما حریف چشماش نشد و عاقبت ریخت ... اولش یه قطره ... دو قطره ... بعدش هم که دیگه ... گفتم: «ماهدخت به جون بابام اگه حرفی نزنی و واضح نگی چی تو دلته، دیگه باهات حرف نمیزنم! گفتم به جون بابام!» نگاهم به لباش بود ... منتظر بودم تکون بخوره و دو سه تا کلمه بریزه بیرون! تا اینکه یواش یواش گفت: «نه بلدم نفرین کنم... و نه میتونم نفریتش کنم... منم یه استثنا داشتم ... یکی که برام مقدس بود ... بوی غریزه و خوش اشتهایی نمیداد ... فکر میکرد همه اونو برای خودشون میخوان... معتقد بود که کسی اونو برای خودش نمیخواد... سر همون شد که با دلم کل انداختم ... گفتم یا به خودم ثابت میشه که مثل بقیم ... یا به اون اثبات میکنم که من واسه خودش میخوامش... باید یه کاری میکردم که بین همه دور و بریاش، منو ببینه! نزدیکش شدم... اما اشتباهم همین بود...» دیگه رسما ماهدخت داشت هق هق میزد... اما بی صدا ... اینقدر بی صدا که مجبور بود دستشو بذاره توی دهنش تا صدای گریش بلند نشه... گفتم: «آروم باش ماهدخت ... الان بیدار میشن و شر میشه ها ... آروم تورو قرآن!» چند دقیقه صبر کردم ... یه کم آروم شد ... از صورتش حرارت میزد بیرون... داغ داغ داغ... نفسش هم که دیگه نگو ... معلوم بود که داره از درون میسوزه! وقتی یه کم آروم شد گفت: «اشتباهم این بود که درست نمیشناختمش! فکر میکردم میتونم باهاش به خیلی جاها برسم... اما نه اون دل داد و نه من تونستم ازش دلبری کنم! اون حتی فرصت پاسخگویی به نیازاش نداشت... منم براش شده بودم مزاحم...» گفتم: «افغان بود؟! کجا باهاش آشنا شدی؟» گفت: «کاش افغان بود! نه ... چه اهمیتی داره که کجا باهاش آشنا شدم؟!» گفتم: «همینجوری! @rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم 🌴 داستان «نه!» 🌴 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ⚫️⚫️ 26 ⚫️⚫️ حرفای اونشب دوتامون اگر لو میرفت، ممکن بود به قیمت جون دوتامون تموم بشه! مخصوصا با شرایط شنود و حساسیت به بعضی واژگان و کلمات و ... که ممکن بود هر لحظه بریزن توی سلول و دوباره بشه همون جهنم قبلی! بخاطر همین، اینقدر یواش حرف میزدیم که با وجود اینکه به همدیگه چسبیده بودیم، اما خودمون هم حرفای همدیگه را به زور میشنیدیم. بهش گفتم: «حالا چرا اینقدر روی سپاه قدس حساسی و تا فهمیدی که داداشم سپاه قدسی بوده و شهید شده، رنگ و لپات گل انداخت؟!» گفت: «احساسم میگه که اونی که دوسش داشتم باعث شده که الان من اینجام!» با تعجب گفتم: «ینی چی؟!» گفت: «نمیدونم... اما درست فردای اون روزی که اون منو دید و من کلی ذوق کرده بودم و اون کلی بهت زده شده بود، منو گرفتن و انداختن توی این خوک دونی! خب تو جای من! اهل سیاست و دانشمند علوم خاص و این حرفها هم که نیستم منو بدزدن و ازم استفاده کنن! منو گرفتن انداختن اینجا ... خودمم نمیدونم چرا؟ حتی اینا هم نمیدونن چرا؟ حداقل از لیلما و هایده یه خونی میگیرن... گاهی هم بارداری ناخواسته و گرفتن جنین مرده و ... اما من چی؟ فقط منو تا حالا چند بار زدند ... یه بار هم که ... بگذریم... دیگه چه اتفاقی میتونه منو به اینجا بکشونه جز اون استثنای زندگیم؟!» گفتم: «نمیدونم... عقلم جایی دیگه قد نمیده ... اما چرا؟ باید اون باعث بشه بیفتی اینجا؟! ادم با دشمنش هم این کارو نمیکنه! چه برسه به کسی که یه روزی بهش تعلق خاطر داشته ... البته تو به اون... بازم فرقی نمیکنه... دلیل موجهی نیست!» داشتیم حرف میزدیم که صدای پا شنیدیم... صدای یه نفر که داشت در راهروی بیرونی راه میرفت... اینقدر ترسیده بودیم که داشتیم میلرزیدیم و خودمون هم متوجه لرزش محسوس همدیگه بودیم... فورا خودمونو زدیم به خواب... اما صداش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد... تا اینکه به سلول ما و سلول بغلی ... ینی سلول ایرانی ها رسید ... سرعتش کم شد... دیگه داشتیم سکته میکردیم... صلوات و لا اله الا الله و خلاصه هر چی بلد بودیم از دهنمون نمیفتاد... هر لحظه منتظر بودیم بیاد داخل و ما را با خودش ببره! اما متوجه شدیم که از سلول ما هم رد شد و رفت سراغ سلول ایرانی ها ... همونجا چند لحظه ای ایستاد... معلوم بود که داره به سلول ایرانی ها دقت میکنه تا ببینه چی میگن! صدای اون پیرمرد داشت میومد... خیلی آروم و لطیف... «اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین (خدایا هر عامل فسادی را از جامعه و امور مسلمانان اصلاح کن!) اللهم اشغل الظالمین بالضالمین (خدایا ظالمین را به خودشون مشغول بکن) » تا اینکه گفت: «اللهم صل علی محمد و آله و لعن یهود الخیبری و من تابع و معهم (خدایا بر پیامبر و آلش درود بفرست و بر یهودیا خیبری و کسانی که از آل یهود تبعیت میکنند و کسانی که با آل یهود هستند را مورد لعن و نفرین خود قرار بده!» اصلا جنس دعاهای اون پیرمرد فرق میکرد... تا حالا فقط بعضی از بخش های ادعیه ای که میخوند را از بابام و دیگران شنیده بودم... اما بخش هایی که اون پیرمرد میخوند خیلی جذاب تر و محرک تر بود... به دعای در بند و زندانی نمیخورد... به دعای کسی میخورد که وسط معرکه جنگ وایساده! یهو شنیدیم که اون کسی که صدای پاش میومد و اون لحظه دم در سلول اون ایرانی ها وایساده بود، با باتوم دو سه بار کوبید به در و میله اون ایرانی ها و یکی دو تا سرفه کرد و رفت! فهمیدیم که داره به نوعی اعتراضش را نشون میده که ینی دیگه این دعاها را نخون و نگو! صدای پا از همون مسیری که اومده بود برگشت و بعد از چند قدم، دیگه صداش را نشنیدیم... هنوز درگیر صدا و معانی دعاهای اون پیرمرد بودیم که به ماهدخت گفتم: «نگفتی! چرا زوم کردی روی سپاه قدس؟» گفت: «آره... داشتم میگفتم... من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم... حالا که فکرش میکنم، کینه ای از اون هم بهع دلم نیست... چون بالاخره اون از اولش هم معلوم بود چندان علاقه ای بهم نداره... اما نمیتونم از سازمان و موسسه ای که ازش بازدید کردیم و اون هم توش کار میکرد بگذرم...» گفتم: «ماهدخت زود بگو ببینم برنامت چیه؟ چقدر ترسناک شدی امشب!» گفت: «من اطلاعات خیلی خوبی از اون موسسه و موسسات زیر مجموعش دارم که فکر میکنم خیلی قیمتی باشه! اینقدر به ارزش اون اطلاعات مطمئن هستم که از یه طرف، فکر کنم منو اینجا زنده نگه داشتن که ببینن چقدر و تا کجا میدونم؟!» با لبخند طعنه آمیز گفتم: «موفق باشی بزرگوار! حالا ربطش به سپاه قدس و داداش زیر خاک من؟!» ادامه دارد @rooyannews