🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان_کوتاه
#بخش_نهم
صوت قرآن در پاساژ
با حلما از مغازه چادر دوزی خارج شدیم و تا درب خروجی پاساژ، مغازهها را نگاه کردیم.
وارد خرازی شدیم. در مورد مسائل پوشش و حجاب حرف میزدیم.
با اینکه یواش حرف میزدیم، اما احساس کردم بعضی از آقایون مغازهدار به صحبتهامون گوش میدادند.
وارد یک مغازه شدیم. صدای قرآن زیبایی پخش میشد. احساس آرامش کردم. هیچ کدام از فروشندههای آقا را نگاه نکرده بودم اما صدای قرآن به من آرامش میداد.
توی مسیر به سفره فروشی رسیدیم. سفرههای خوشگلی داشت. یک سفره خریدم.
حلما هم چند مغازه عقبتر از مغازه فروشی سفره خرید باهم به سمت حرم مطهر حرکت کردیم.
در گیت بازرسی حرم حسابی ما را گشتند.
بسیجی کنار اطراف حرم توجه ما را به خودش جلب کرد.
بندههای خدا با تفنگ ایستاده بودند و مراقب امنیت مردم بودند.
برای سلامتیشون دعا کردم.
وارد حرم مطهر شدیم. نزدیک حرم حلما گفت:
" یک خوراکی شیرین بخرم قندم افتاده"
من هم قبول کردم. با هم وارد حرم شدیم. سلامی به خانم فاطمه معصومه (س) دادیم و از آنجا مستقیم وارد زیر زمین صحنه نجمه خاتون شدیم.
از آنجا مستقیم وارد بخش آموزش قرآن و حدیث شدیم.
من خودم از اساتید حرم هستم. از حلما دعوت کردم با هم دیگر در بخش استراحتگاه اساتید بشینیم.
اساتید مختلفی را ملاقات کردم. با اینکه روز کاری خود من نبود ولی با کارمندها و اساتید سلام و احوالپرسی داشتم و صحبت و گفتگوهایی داشتیم.
از اینکه قرآنیهای نورانی را میدیدم احساس خوبی به من دست داد.
واقعاً فضای نورانی حرم آرامش و حس امنیت را به من میداد.
آنجا با حلما چای و شیرینی خوردیم و بعدش با اساتید خداحافظی کردیم و از حرم خارج شدیم.
به سمت پارکینگ حرکت کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ما حرکت کردیم و در مسیر یکی دوبار مسیر خانه را به حلما اشتباه گفتم و باعث به درد سر انداختن حلما شدم.
علت اصلی این گیج بودن هم بحثهای سیاسی که هنوز در ماشین ادامه داشت.
آنقدر حرف زده بودیم، آنقدر بحث کرده بودیم، آنقدر تحلیل داشتیم که دیگه خودمون هم خسته شده بودیم.
به حلما گفتم:
"بیا خونمون چند لحظه بشین هیچکس خونه نیست. پسرم که رفته مدرسه. پدرش هم رفته سرکار. چند لحظه بیا"
حلما قبول نکرد و گفت:
"حتما باید برم خونه. بچههای نازنینم توی خونه هستند. تشکر. خداحافظ"
از همدیگه جدا شدیم.
وارد خانه شدم و همان اول سری به یخچال زدم. به محض دیدن داخل یخچال چشمم به قمقمه پسرم افتاد.
غصه خوردم از این که قمقمش را نگرفته بود. گوشیم را برداشتم.
شماره مدرسه را پیدا کردم و با مدرسه تماس گرفتم.
آقای ناظم گوشی را برداشت و خودم را معرفی کردم.
گفتم:
" پسرم امروز قمقمه رو نیاورده. توی مدرسه آبسردکن دارید؟ لیوان دارید؟"
گفت:
"آب سردکن داریم ولی لیوان نداریم باید با خودش میآورد"
گفتم:
" پسرم فراموش کرده و این قضیه خیلی منو ناراحت میکنه. خجالتیه خیلی هن تشنش میشه"
ناظم گفت:
"باشه اشکالی نداره پیگیر میشم و به معلمش میگم از توی دفتر لیوان یکبار مصرف بهش بدن"
تشکر کردم و تأکید کردم فراموش نکنند.
گفت:
" باشه حتما"
الحمدالله فراموش هم نکرده بود.
باورم نمیشد امروز این همه جهاد تبیین داشتم. این همه صحبت کردم. این همه روشنگری داشتم. این همه امر به معروف و نهی از منکر داشتم. خودم باورم نمیشد.
حرف خانم چادری که نوزاد تو بغلش بود یادم نمیره به من و حلما نگاهی کرد و گفت:
" خدا خیرتون بده که جهاد تبیین میکنید"
یاد حرفش که افتادم احساس خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که امروز توانستم ذرهای دِینَم را به شهدا و حاج قاسم عزیز ادا کنم و امیدوارم که دل امام زمانم را هم شاد کرده باشم.
#جهاد_تبیین
#دختران_انقلابی
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر
#اغتشاشات
@roozneveshthayeman