eitaa logo
روزنوشت⛈
112 دنبال‌کننده
48 عکس
38 ویدیو
7 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
کاهن سکوت کرد. مردان در شاخ بز دمیدند. صدای کف و جیغ جمعیت بلند شد.کاهن اشاره کرد تا مردم ساکن شوند:« اول بهار، خدای بعل از ما قربانی می‌خواهد. ما قویترین و زیباترین پسران و دختران این سرزمین را انتخاب کردیم. این دلاوران اینجایند تا با پیشکش جان خود، بعل را خوشنود، پدرانشان را سیر و نام خود را در این سرزمین جاودانه کنند.» شی_را_برانداخت. https://eitaa.com/rooznevest
شهاب ثاقب لیا یک شاخه چوب را انداخت تو آتش. بوی سوختن چوب را دوست داشت. خیره شد به رافائل. نور زرد و نارنجی تو صورتش می‌افتاد. لیا به او پیشنهاد کرده بود برای ماه عسل بیایند صحرای نقب، شرق اسرائیل. معتقد بود که حالا که امکان رفتن به خارج از کشور نیست؛ بروند طبیعت گردی مناطق بکر. تجربه‌ی جالبی می‌شد. تمام بعداز ظهر به آفرود سواری گذشت. بیابان زیبا بود و باشکوه. نزدیک غروب، وسط ریگ‌ها چادر زدند. تو چشم‌انداز روبرو، غروب خورشید پشت کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و خاکستری، حس زندگی تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. شب، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک دیده می‌شد که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. لیا اصلا فکر نمی‌کرد شب اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، اواسط بهار، سوز سردی داشت. ماه مثل یک فانوس روشن، سیاهی دورش را کمرنگ کرده بود. نور مهتاب، به بیابان، جلوه‌ای رازآلود داده بود. گهگاه صدای زنجره‌ای سکوت را می‌شکست. بیرون چادر، آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. لیا دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها، اینجا قشنگند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» رافائل با چوب نازک، سیب‌زمینی‌ها را توی آتش، زیر رو کرد:« معرکه‌ست.» سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌ها. آتش شعله ور شد. نشست:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا بخوابند با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند. ببین!» با دست به بالا اشاره کرد:« یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» رافائل انگشت را گرفت طرف پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور درست شده بود:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو می‌بینی.» وسط سوسوی ستارگان، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمان تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم، کنار پایش می‌دویدند. لیا دست گذاشت روی دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» سر گذاشت رو شانه‌ی رافائل:« خوب شد از شهر اومدیم بیرون. من خیلی از جنگ می‌ترسم.» رافائل دست پیچید دور کمر لیا:« نگران نباش عزیزم. اینجا امنه. » یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. لیا با هیجان گفت:« وای! شهاب! بیا آرزو کنیم. » شعله ها، تو مردمک چشم رافائل می‌رقصیدند. صدای جرق‌جرق آتش آمد. دست‌ها را در هم گره کرد:« آرزو می‌کنم همه‌ی مسلمونا تیکه تیکه بشن.» لیا سر برداشت. زد رو شانه‌ی رافائل. با انگشت اشاره کرد به او:« اول.... باید چشاتو می‌بستی. دوم... ما مثلاً اومدیم ماه عسل. چرا برای خوشبختی‌مون دعا نکردی؟» رافائل سر تکان داد:« بی‌خیال. تا اسرائیل درگیر جنگه، خوشبختی دور از دسترسه.» یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« می‌دونی بقیه‌ی اقوام راجع به شهاب چه باوری دارند؟» لیا چشم ریز کرد:« نه. چطور؟» رافائل دست انداخت دور شانه‌ی لیا. او را به خود فشرد:« من یه مدت تو دانشگاه اورشلیم روی ادیان و باورها تحقیق می‌کردم.» لیا سر گذاشت رو شانه‌اش. به آتش خیره شد:« آفرین... خب!» رافائل دست کشید تو موها:« بعضی از افراد شهاب سنگ‌ را نماد تغییر و تحولات بزرگ تو زندگی یا نشانه‌ای از اتفاقات مهم می‌دونند.» لیا فاصله گرفت. با نوک چوب، سیب زمینی را از آتش بیرون انداخت:« امیدوارم این تغییرات برای ما خوب باشه. تو مطمئنی اینجا خبری از جنگ نیست؟» رافائل دست لیا را گرفت تو دست. بوسید:« نگران نباش. جنگ تو شهرهاست. وسط بیابونای نقب هیچ خبری نیست.» لیا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« از یهوه می‌خوام نگهدارمون باشه.» رافائل قهوه‌جوش را گذاشت روی آتش:« حدس بزن مسلمونا راجع به شهاب چه نظری دارند؟» لیا پوست سیاه سیب زمینی را کند. داد به رافائل:« حدس زدنش خیلی سخته.» رافائل آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. نفس را با صدا داد بیرون:« تو کتاب مقدس اونا نوشته که خدا با شهاب ثاقب شیاطین‌و که به آسمونا سرک می‌کشند، تنبیه می‌کنه.» پوزخند زد. لیا سیب زمینی دیگری را برداشت. پوست کند. از وسط دو نیم کرد. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. خواست گاز بزند که خیره شد به دوردست. هفت هشت تا شهاب نورانی دنبال هم تو آسمان پرواز می‌کردند. با دست اشاره کرد به آنها:« عزیزم! اونجا رو ببین. چه باشکوهه.» رافائل رد انگشت او را گرفت:« واای! بیچاره شدیم.» رنگ لیا پرید. دست‌هایش بی‌حس شد:« چی شده؟» رافائل سریع بلند شد. دست لیا را گرفت. کشید بالا. دوید سمت ماشین آفرود:« زود بیا سوار شو. اونا موشکای ایرانی هستند. https://eitaa.com/rooznevest
پرتگاه مامان دراز کشیده است روی تخت. نمی‌دانم چرا اینقدر قلبش، تند و نامرتب می‌زند؟ انگار هنوز دارد گریه می‌کند. صدای خانمی می‌آید که سعی می‌کند لحن مهربانی داشته باشد:« نگران نباش! چشاتو ببند. الان می‌خوابی. بیدار شی دیگه راحت شدی.» دیروز حس خوبی داشتم. مامان خوابیده بود روی تخت. صدای حرکت خون توی رگهایش، مثل برخورد موج‌ به ساحل؛ آرامش بخش و لطیف بود. چیزی کشیده شد روی شکمش. خانمی، نرم و مهربان گفت:« به به! چه فرشته‌ی کوچولوی نازی! ببین اینم قلبشه. چقدِ قشنگ می‌زنه.» و بعد صدای گوم‌گوم تند و بلندی را شنیدم. حتما مامان دلش ضعف می‌رود برایم. بگذار چندماه بگذرد، بیایم بیرون. روی ماهش را ببینم. مطمئنم عاشقش می‌شوم.
امروز اما؛ اصلا خوب نبود. سر صبح صدای خشنی را شنیدم که داد می‌زد:« من این بچه رو نمی‌خوام. آبروم می‌ره تو عشیره. بعدِ سه تا دختر، اینم سرسیاه. از کجا بیارم خرجشو بدم؟» لحن مامان التماس آمیز بود:« مگه دخترات چه عیبی دارند؟ مثِ فرشته‌ها می‌مونن. یکی از اون یکی خوشگلتر و مهربونتر. بترس از خدا! خودش روزی رسونه.» صدای مردانه زمخت‌تر شد:« من این چیزا حالیم نی. همین امروز می‌ری می‌ندازیش.» از ترس خودم را جمع کردم یک گوشه. می‌لرزیدم. دوباره همان فریاد، گفت:« ببین زن! یا من یا این بچه. نرفتی بندازیش، بیا رو سر هووت قند بساب.» و بعد صدای بهم خوردن محکم در، آمد. شانه‌های مامان، تکان می‌خورد. آرام هق هق می‌کرد. همان طور که دل می‌زد، نرم از روی شکم من را نوازش می‌کرد. خدا را شکر انگار مامان خوابیده است. ضربان قلبش آرام شده. از صبح تا چند دقیقه پیش مدام گریه می‌کرد. من هم اینجا، همراه با او غمگین بودم. خدایا کمکم کن! یک چیزی دارد من را می‌کشد بیرون. نمی‌توانم مقاومت کنم. حس می‌کنم یک فرشته هستم با بالهای بسته؛ که دارند از بلندی پرتش می‌کنند ته دره. https://eitaa.com/rooznevest
رویا فروش اپیزود اول سینا گوشی را از جیب درآورد. رو کرد به مهیار:« چند لحظه زبون به کوم بگیر!» تماس را وصل کرد:« به! عشقم مهسا. تو چطوری عزیزم ؟» مکث کرد:« نه به جان تو. سینا بمیره اگه دروغ بگه. نه... مگه میشه ماه‌گرد آشناییمون یادم بره...... من امروز داشتم قرارداد دوبی رو اوکی می‌کردم.... نه قربونت... بهت زنگ می‌زنم. فدات.» گوشی را قطع کرد:« اَه! سریش.» سیگار از تو جیب در آورد. مهیار فندک زد:« این رِل جدیدته؟ چندمیه؟» سینا سیگار را گذاشت گوشه لب:« فک کنم بیستمی...» با حرکت لب سیگار بالا و پایین می‌رفت. مهیار سیگار خودش را روشن کرد:« چرا ما نمی‌تونیم یه مخ بزنیم؟» سینا دود را بیرون فرستاد:« از بس پخمه‌ای!» زنگ گوشی‌اش بلند شد.صدا را صاف کرد:« به! عشقم ساناز... آره عزیزم. رو چشام. نه... گرفتار بودم..... امروز باید بار کشتی رو از گمرک مرخص می‌کردم.... آره جیگر.... تو جون بخواه. فعلا.....» رو کرد به مهیار:« ماشین‌و آتیش کن. باید امشب ننه رو ببرم دکتر.» اپیزود دوم مرد نشست روبروی دکتر روانپزشک روی صندلی. چرم رویش چین خورد. مرد کت گرانقیمت خود را مرتب کرد. نگاهی به اطراف انداخت. مطب با نور کمی روشن بود. روبرو، دکتر نشسته بود پشت میز چوبی بزرگ. موهای جلوی سرش ریخته بود. قیافه‌ی مهربانی داشت. دکتر خم شد به طرف او:« خب ما چهل و پنج دقیقه زمان داریم تا با هم صحبت کنیم.» مرد به ساعت رولکس روی مچ نگاه کرد. دکتر چیزی تو موبایل نوشت. آن را گذاشت روی میز:« شغل شما چیه؟» مرد تو صندلی جابجا شد. کمی مکث کرد. جلوی سر را خاراند:« من.... من رویا می‌فروشم.» دکتر به پشتی صندلی تکیه داد. صندلی گَردان کمی تکان خورد:« چه جالب! باید درآمد خوبی داشته باشید.» ابروهای مرد بالا رفت:« معلوم نیست؟» گوشه‌ی چشمهای دکتر چین خورد. چیزی توی کاغذ جلویش نوشت. سر بلند کرد:« پس این‌جا چکار می‌کنید؟» مرد سر را پایین انداخت. انگشت‌ها را تو هم فرو کرد:« نمی‌دونم چرا خوشحال نیستم.» دکتر دقیق شد تو صورت مرد:« من فکر می‌کنم چون خودت، حرفاتو باور نداری. اینطور نیست؟» گوشی مرد تو جیب لرزید. آن را آورد بیرون. رو کرد به دکتر:« ببخشید.» پیامک مدیر برنامه‌هایش بود:« سالن هزار نفره هتل رو برای همایش موفقیت و آرامش خانواده، رزرو کردم. تمام بلیط‌ها فروش رفت.» مرد تلاش کرد لبخند بزند. اپیزود سوم روبروی تریبون ده دوازده تا میکروفون بود. نامزد ریاست جمهوری صاف نگاه کرد تو دوربین:« ما با دنیا تعامل خواهیم کرد. ما در صد روز مشکلات را حل می‌کنیم. آنچنان رونق اقتصادی ایجاد خواهیم کرد که کسی به دنبال یارانه نرود.» شب در دفتر، مشاور رسانه یک کاغذ گذاشت جلویش:« طبق نظر سنجی ها دو درصد به رای شما اضافه شد.» اپیزود چهارم پیامک امروز آقای پزشکیان واردات خودرو را آزاد می‌کنم. در مقابل فیلترینگ می‌ایستم. حامی زنان و دختران سرزمینم هستم. بالا رفتن ارزش پول و پاسپورت ایرانی را عزت مردم می‌دانم. https://eitaa.com/rooznevest
رویا فروش اپیزود اول سینا گوشی را از جیب درآورد. رو کرد به مهیار:« چند لحظه زبون به کوم بگیر!» تماس را وصل کرد:« به! عشقم مهسا. تو چطوری عزیزم ؟» مکث کرد:« نه به جان تو. سینا بمیره اگه دروغ بگه. نه... مگه میشه ماه‌گرد آشناییمون یادم بره...... من امروز داشتم قرارداد دوبی رو اوکی می‌کردم.... نه قربونت... بهت زنگ می‌زنم. فدات.» گوشی را قطع کرد:« اَه! سریش.» سیگار از تو جیب در آورد. مهیار فندک زد:« این رِل جدیدته؟ چندمیه؟» سینا سیگار را گذاشت گوشه لب:« فک کنم بیستمی...» با حرکت لب سیگار بالا و پایین می‌رفت. مهیار سیگار خودش را روشن کرد:« چرا ما نمی‌تونیم یه مخ بزنیم؟» سینا دود را بیرون فرستاد:« از بس پخمه‌ای!» زنگ گوشی‌اش بلند شد.صدا را صاف کرد:« به! عشقم ساناز... آره عزیزم. رو چشام. نه... گرفتار بودم..... امروز باید بار کشتی رو از گمرک مرخص می‌کردم.... آره جیگر.... تو جون بخواه. فعلا.....» رو کرد به مهیار:« ماشین‌و آتیش کن. باید امشب ننه رو ببرم دکتر.» اپیزود دوم مرد نشست روبروی دکتر روانپزشک روی صندلی. چرم رویش چین خورد. مرد کت گرانقیمت خود را مرتب کرد. نگاهی به اطراف انداخت. مطب با نور کمی روشن بود. روبرو، دکتر نشسته بود پشت میز چوبی بزرگ. موهای جلوی سرش ریخته بود. قیافه‌ی مهربانی داشت. دکتر خم شد به طرف او:« خب ما چهل و پنج دقیقه زمان داریم تا با هم صحبت کنیم.» مرد به ساعت رولکس روی مچ نگاه کرد. دکتر چیزی تو موبایل نوشت. آن را گذاشت روی میز:« شغل شما چیه؟» مرد تو صندلی جابجا شد. کمی مکث کرد. جلوی سر را خاراند:« من.... من رویا می‌فروشم.» دکتر به پشتی صندلی تکیه داد. صندلی گَردان کمی تکان خورد:« چه جالب! باید درآمد خوبی داشته باشید.» ابروهای مرد بالا رفت:« معلوم نیست؟» گوشه‌ی چشمهای دکتر چین خورد. چیزی توی کاغذ جلویش نوشت. سر بلند کرد:« پس این‌جا چکار می‌کنید؟» مرد سر را پایین انداخت. انگشت‌ها را تو هم فرو کرد:« نمی‌دونم چرا خوشحال نیستم.» دکتر دقیق شد تو صورت مرد:« من فکر می‌کنم چون خودت، حرفاتو باور نداری. اینطور نیست؟» گوشی مرد تو جیب لرزید. آن را آورد بیرون. رو کرد به دکتر:« ببخشید.» پیامک مدیر برنامه‌هایش بود:« سالن هزار نفره هتل رو برای همایش موفقیت و آرامش خانواده، رزرو کردم. تمام بلیط‌ها فروش رفت.» مرد تلاش کرد لبخند بزند. اپیزود سوم روبروی تریبون ده دوازده تا میکروفون بود. نامزد ریاست جمهوری صاف نگاه کرد تو دوربین:« ما با دنیا تعامل خواهیم کرد. ما در صد روز مشکلات را حل می‌کنیم. آنچنان رونق اقتصادی ایجاد خواهیم کرد که کسی به دنبال یارانه نرود.» شب در دفتر، مشاور رسانه یک کاغذ گذاشت جلویش:« طبق نظر سنجی ها دو درصد به رای شما اضافه شد.» اپیزود چهارم پیامک امروز آقای پزشکیان واردات خودرو را آزاد می‌کنم. در مقابل فیلترینگ می‌ایستم. حامی زنان و دختران سرزمینم هستم. بالا رفتن ارزش پول و پاسپورت ایرانی را عزت مردم می‌دانم. https://eitaa.com/rooznevest
بسم الله الرحمن الرحیم.
سوره زمر_6010181628326841420.mp3
2.96M
مگر انسان غیر گرفتاری‌هایش من را می‌خواند؟! شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست
بسم الله الرحمن الرحیم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 شروع هر روز با قرآن✅ باهم تا ختم قرآن صفحه ١ هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهدای خدمت، پرواز اردیبهشت به امید، پیروزی جبهه انقلاب. ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/rooznevest ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من دکتر جلیلی رای خواهم داد. نمی‌خواهم دوباره روزهای ترسناک کمبود داروهای معمولی و خاص در زمان آقای روحانی برامون پیش بیاید. روزهایی که حتی یک سرم در داروخانه پیدا نمی‌شد. سرم ساده نمکی، که قیمتش حدود ۱۰هزار تومان بود در بازار سیاه با قیمت ۱۲ میلیون خرید و فروش می‌شد. روزهایی که بارها با هر بیمارم گریستم. بیماری که مستأصل به دنبال یک دارو برای کودک خود التماس می‌کرد. تازه یکی دوسال بود داشتیم نفس راحت می‌کشیدیم. الان حداکثر چند قلم دارو کمبود هست نه دویست قلم. اصلا انرژی برای ادامه دادن آن مسیر را ندارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan
مداحی آنلاین - آروم جونم میشه بدونم - جواد مقدم.mp3
11.91M
ویژه (عج) 🍃آروم جونم میشه بدونم 🍃کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری 🎙
4_5785009438028989691.m4a
3.38M
سيدابن طاووس مي فرمايد اگراز هرعملي در غافل شدي از :صلوات غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است
salavat256.ir.pdf
1.12M
🌹فایل پی دی اف خلاصه کتاب گنج پنهان ، فوائد صلوات امام زمان معروف به صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهانی ✅صلواتی که کلید صد قفل بسته است وبیش از صد فضیلت و فایده دارد وگنجی است که در همه ی خانه ها موجود است ولی اکثر مردم از برکات آن بی خبرند. ⚠️✅ سعی شده در این فایل مطالب اصلی در رابطه با این صلوات شریف بیان بشه، به همراه متن و ترجمه صلوات . ✅⚠️این فایل را به عزیزانی که دسترسی به کتاب گنج پنهان ندارند برسونید تا با این دعاء آشنا شوند و از فوائد خاصّ این دعاء بهره مند گردند. ⚠️ طبق جمله امام زمان ،این صلوات فقط مخصوص روز جمعه نیست. ✅⚠️نشر حدّاکثری ✅ التماس دعا 🌹جزاکم الله خیرا کانال 👇 🔑 اینجا کلیک کنید 🔑
مهم ‌عصر جمعه رو دریابیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز بعد از اینکه رای دادی و خیالت راحت شد که تکلیفت رو انجام دادی. برای تکمیل کار این ذکر شریف رو بگو👆 ذکری برای تمام موفقیت های زندگی . 🌸⃟
مادر شوهرم که مرد من گریه نکردم. بنده خدا خیلی بیمار بود. تمام وقت خالی من به وارسی کردن او می‌گذشت. از دوا و درمان بگیر تا دلداری و هم‌صحبتی. از سرکار که می‌آمدم هرچند خسته و کوفته، دارویش را می‌دادم. غذای باب میل او را درست می‌کردم و بعد استراحت کرده، نکرده می‌رفتم شیفت شب. روزی که مرد خیلی ناراحت شدم. آخر عزیزی را از دست داده بودم. اما ....گریه نکردم. خیلی‌ها می‌گفتند چه عروس بی‌رگی. حتما ریگی به کفش داشته که از مرگ مادر شوهر غمگین نیست ولی اینطور نبود. آخر تا زنده بود همه تلاشم را برای راحتی او انجام داده بودم. الان وجدانی آرام داشتم. این انتخابات هم همینطور است. اغلب دوستان و شما و ما تمام سعی خود را کردیم تا اصلح رأی بیاورد. فارغ از نتیجه، پیش خدا و وجدان خودمان سربلند هستیم. امشب هم راحت بخوابید. ما مامور به وظیفه بودیم نه نتیجه. هر چه پیش آید خیر خواهد بود انشالله. https://eitaa.com/rooznevest
👓 پیروز قطعی انتخابات با درصد رای بالا ایشان می‌باشد❤️🌹 @HozeTwit
بسم الله الرحمن الرحیم.