هدایت شده از تمرینها
_عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟
_وسط امتحانای نهایی؟
_جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنها. کی کمکشون کنه؟
_آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟
_ از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.
_دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.
_منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.
_دردت به جونم. بعد آقای خدابیامزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.
_تو مخالفی عزیز؟
_لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟
_اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.
_چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.
_قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.
_برو خدا به همرات. اما مادر هوا گرمه. مطمئنی از پسش برمیای؟
_به امید خدا.
#تمرین
#دیالوگ
#مهرماه۱۴۰۲