eitaa logo
روزنوشت⛈
112 دنبال‌کننده
49 عکس
41 ویدیو
8 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
_عزیز اجازه می دی با بچه‌ها برم روستا؟ _وسط امتحانای نهایی؟ _جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنها. کی کمکشون کنه؟ _آخه مادرجون! تو که جثه‌ای نداری. می‌دونی درو کردن چقد سخته؟ _ از بنایی که سخت‌تر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم می‌تونم. _دلم رضا نمی‌شه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزه‌ها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا. _منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمی‌گیرند. _دردت به جونم. بعد آقای خدابیامزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت می‌کنه. _تو مخالفی عزیز؟ _لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم می‌ذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟ _اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا. _چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی. _قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمی‌دارم. _برو خدا به همرات. اما مادر هوا گرمه. مطمئنی از پسش برمیای؟ _به امید خدا.