سلام خواستم بپرسم اول اینکه همه دوستای ریحانه ازاول چادری هستن یانه...چطوری ریحانه تونست دوستاشم تحت تاثیر خودش قرار بده؟؟ خودم چادریم اما دوستم اصلا اعتقاداتش ی دنیا فرق داره باهام هیچوقت نتونستم مثل ریحانه باشم:)
...
+ عزیزم ریحانه چادری بود ، ولی به شخصه منه رامیلا که رفیقشم چادری نیستم ،،، اگر ازش کمک یا راهنمایی میخواستم حتما کمکم میکرد ؛ حتی باعث شده بود من امروز ماه رمضان روزه بگیرم ... ولی هیچوقت به ما نمیگفت بااااید فلان کار رو بکنید و مارو از دین زده بکنه ولی هرموقع ازش کمک میخواستم با کمال میل کمک میکرد.
معیار ریحانه چیزای دیگه بود...:)❤️🩹
سلام چند تا سوال درباره ی ریحانه سادات ساداتی
۱.شما می دونستید بابا ی ریحانه سادات دانشمند هسته ایه.
۲.رنگ مورد علاقه اش چی بود.
۳.به نظرتون اگه ریحانه سادات شهید نشده بود کتاب تاب آوری (نویسنده سید کاظم روحبخش)رو میخرید.
۴.ریحانه سادات شوخ طبع هم بود.
۵. چه کاری رو خیلی دوست داشت.
...
+خیر ، یاسی ، نمیدونم ، بسیاااار به شدت شوخ طبع بود به شدت هرچی بگم کم گفتم ، نماز خوندن ، وقت گذروندن با دوستاش ، هدیه دادن ، کمک کردن به بقیه
بچه هایی که دوست دارن چندتا از کتاب های ریحانه رو بخونن :
من اسم کتاب هارو یادم نیست ،، زیاد کتاب معرفی میکرد
https://eitaa.com/FairyTales1/3912
https://eitaa.com/FairyTales1/4206
https://eitaa.com/FairyTales1/3909
اینم چند نمونه داخل کانالش
همه دارن راجع به ریحانه سادات سوال میکنن اما من دلم میخاد از مادرشون بدونم...مادرشون شاغل بودن؟ چطور برا بچه ها وقت میزاشتن؟
+ خاله فهیمه معلم دینی دبیرستان و دانشجوی کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث در دانشکده الهیات دانشگاه تهران بود.
با بچه ها هم تا جایی که میتونست وقت میزاشت من حتی یادمه که چون فاطمه سادات و ریحانه سادات به والیبال علاقه داشتن ، خاله فهیمه هم باهاشون بازی میکرد و خیلی خیلی بچه هاشو دوست داشت .
بچه ها اگر جواب سوالی داده نشد ، بدونید یا نمیدونستم جواب رو و منتظر بودیم بقیه جواب بدن ، یا دیده نشده و بین اون همه پیام گم شده.
خـواهــران بهشتـے🦋
دلم برات تنگ شده رفیق قشنگم🥺
خیلی دلتنگُ بی قرارم....
هدایت شده از أَسراء³¹³
قراره من و تو که از قافله شهدا جاموندیم ، با هم حرف بزنیم و بفهمیم اونایی که رفتن چه کردن که ما نکردیم ؟! ریحانه سادات چیکار کرد که من و تو نتونستیم ؟! چیکار کنیم که بهشون برسیم ؟!
هدایت شده از أَسراء³¹³
قرارمون فردا ، شنبه ۱۱ مرداد ماه ، ساعت ۱ ظهر
یکی توی ناشناس پرسیده بود با دیدن چه چیزی یاد ریحانه میوفتید؟
سخت بود جوابش ، خیلی سخت
من تمام روز با ریحانه در ارتباط بودم ، از صب تو مدرسه ، بعدشم انلاین
همچی رو بهش میگفتم ،،، جزوی از زندگیم بود ، پس هرجا رو ببینم یادش میوفتم ، هرکجا رو نگاه کنم یه ربطی به ریحانه داره...
علاوه بر اون ، دوشنبه من تازه کادوی تولدشو دادم🙂 چون دیر به دستم رسیده بود ، یکی از اون کادو ها ی گردنبند ست بود . اون گردنبند هنوز از گردن من درنیومده ، از همون روزی که به دستم رسید تا الان تو گردنمه و با دیدنش یاد ریحانه میوفتم🥲 سخته هرروز بهش نگاه کنی و...
دوستت دیگه نباشه🙃
خـواهــران بهشتـے🦋
یکی توی ناشناس پرسیده بود با دیدن چه چیزی یاد ریحانه میوفتید؟ سخت بود جوابش ، خیلی سخت من تمام روز
با تک تک قدم هام یادش میوفتم
ما همیشه پیش هم بودیم
و از هر قدمی که برمیدارم یک خاطره میاد به ذهنم:)
و اما شبِ آخری که همو دیدیم
گوشیم زنگ زد برای اینکه نماز صبح بیدار بشم گوشیمو گذاشته بودم سر ساعت؛هنوز کاملا هوشیار نشده بودم و دراز کشیده بودم که یک دفعه یک صدای خیلی بلندِ انفجاری کاملا هوشیارم کرد ،بلافاصله صدای جیغ مامانم اومد سریع رفتم پیشش مامانم داد میزد ،هیچوقت فکر نمیکردم اسراییل جرعت کنه و ....
تو همین فکرا بودم که صدای گوشیم بلند شد ،ریحانه سادات زنگ زده بود ،سریع گوشی رو برداشتم ریحانه با صدایی گریان داد زد و گفت :اسرااااا تنهام!
منم سریع بهش گفتم بدو بیا خونمون ....
ریحانه که اومد پیشم انقدر عجله کرده بود که فقط یه چادر سرش کرده حجابش کاملِ کامل بود ولی بعد از سلام اولین حرفی که زد گفت میشه بهم روسری و گیره روسری بدی ، یک روسری صورتی بهش دادم ،عین فرشته ها بود، صورتش میدرخشید و نورانی بود....
ما فکر میکردیم هر لحظه ممکنه موشک ها به خونه های دیگه ی شهرک اصابت کنن
پس سریع رفتیم پایین، روی صندلی ها نشسته بودیم من زنگ زدم به حرم آقا امام حسین که حرف بزنیم یکم آروم شیم ،دونه دونه دعاهام رو گفتم و بعدش گوشی رو دادم به ریحانه، ریحانه چیزی به زبون نیورد ولی اشک از چشماش جاری شد و دستش رو کشید رو صورتش
من بعد از شهادتش فهمیدم که اون دعا شهادت بود...
بعدش پاشدیم و رفتیم سمت پارکینگ ها ،همون جا بود که ریحانه بهم گفت بیا یک قول به هم بدیم ،گفتم چی؟!
گفت باهم شهید شیم ،برای من خیلی این حرف ریحانه عجیب نبود چون ریحانه میگفت این حرفو ولی اون شب یک طور دیگه ای گفت بعدش گفت بیا یک عکس بگیریم تا بزارم تو کانال....
و پایینش نوشت ،رفیق فقط همونی که باهم شهید هم بشید
دیگه آفتاب داشت طلوع میکرد به ریحانه گفتم بیا بریم خونه ،رفتیم خونه دیگه کاملا هوا روشن شده بود اخبار هم روشن بود و دونه دونه خبر شهادت سرداران رو میداد
ریحانه همش گریه میکرد و میگفت برای بابام نگرانم همش میگف اسرا میترسم، بعدش گفت اسرا من میدونم بابامُ آخر ترور میکنن
و دستش رو گذاشت رو صورتش و گفت مارو میزنن
همش نگران بود نکنه اگر به مامان یا مامانجونش زنگ بزنه نگران بشن و بترسن
که همش میگف اسرا به مامانم بگم سکته میکنه ....
خلاصه که بعدش مامانجونِ ریحان بهش زنگ زدن تا از حال ریحانه باخبر بشن ریحانه خیلی ترسیده بود ولی با آرامش به همه میگف نگران نباشید من خونه اسرام ....
که آخر یکی از فامیلاشون اومدن دنبال ریحانه و بردنش خونه خودشون ....
این بود آخرین دیدار ما....
دیداری که فرداش عید غدیر بود و هدیه های ریحانه سادات.....