#مذاکرات_وین
مذاکرات وین به معنای واقعی کلمه قفل شده است.
آمریکا تحریم ها رو به 3 دسته تقسیم کرده بدین نحو 👇
دسته اول: حدود 700 تحریم که با عنوان #خط_قرمز آمریکا مطرح شده و گفته هیچ حرفی نباید درباره اینها زده شود و تماما تحریمهای #اصلی و مادر هستند.
دسته دوم: حدود 500 تحریم که گفتند قابل مذاکره هستند.
دسته سوم: حدود 500 تحریم هستند که گفتن برمیداریم و همون تحریم مثلا اشخاص هست و به عنوان مثال تحریم حاج قاسم یکیش هست.
در واقع آمریکا دسته اول رو که اتفاقا تحریم های اصلی است رو گفته تحت هیچ شرایطی لغو نخواهد کرد.
اینکه روحانی و دولت دارن مانور میدن سر تحریم دسته سوم هست که اساسا ارزشی ندارند و همون تحریم های جنگ روانی بودند که بود و نبودنشون مهم نبوده و نیست.
فلذا مذاکرات وین به صورت کامل قفل شده و در بن بست کامل قرار دارد.
✍سید بدون سانسور
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت137 خیال نگرانکنندهای در ذهنم پررنگ میشود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟ نکند... نکند... نکند...😱 مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟ دست میبرم داخل جیبم تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم میافتد کلید ندارم. لبم را میگزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و میاندازم. کسی نیست. دیوار خانه را برانداز میکنم و چند قدم عقب میروم و خیز میگیرم. زیر لب بسمالله میگویم و میدوم. با یک پرش سریع، دستانم را میاندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا میکشم. فشار و درد شدید دندهها و زخم سینهام را نادیده میگیرم و روی دیوار مینشینم. چراغهای خانه خاموش است. #قلبم تندتر میزند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف میشوند. قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط میپرم و دستانم را به هم میکوبم که خاکش را بتکانم. با احتیاط به سمت اتاقها قدم برمیدارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را میکشد، عرق را مینشاند روی پیشانیام. این با همه موقعیتهای دلهرهآوری که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانهام و نزدیک خانوادهام.😨 کاش #مسلح بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم... هیچ صدایی از داخل خانه نمیشنوم. با کوچکترین صدایی به عقب برمیگردم و اطرافم را نگاه میکنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب. در دل قسم میخورم گردن کسی که آرامش خانوادهام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت.😠 پلههای ایوان را طوری بالا میروم که صدای پایم بلند نشود. در اتاق نیمهباز است و کفشهای همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده. این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس...😱😱 چیزی به سینهام چنگ میاندازد. کفشهایم را از پا در میآورم و بدون این که درِ نیمهباز را هل دهم، وارد خانه میشوم. داخل خانه تاریکتر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمیبیند. هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی میزند به صورتم...😱 صدای کف و سوت من را از جا میپراند و برف شادی میریزد روی سرم. کمی طول میکشد تا آنچه میبینم و آنچه میشنوم را بفهمم. - تولد، تولد، تولدت مبارک...🎊🎉 چند لحظه هاج و واج سر جایم میایستم؛ چه فکرها که نکردم!😳 خندهام میگیرد از این نگاه امنیتی که همیشه و همهجا همراهم است. خواهرم برف شادی روی سرم اسپری میکند و بقیه دست میزنند. مگر تولدم بود؟ امروز چندم ماه است؟ اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟ هیچکدام یادم نیست. مادر دستزنان جلو میآید و دست میاندازد دور گردنم. صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید: - تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم. - راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه. مادر دستم را میگیرد و مینشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشتهاند. نگرانیِ چند لحظه پیش یادم میرود. از چشمان خواهر و برادرهایم دلتنگی میبارد و طوری دورم را گرفتهاند که انگار میترسند از دستشان فرار کنم. احساس شرمندگی میکنم از این که نتوانستهام برادر بزرگتر خوبی باشم برایشان. با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم میزند. تا احکام و آداب مراسم تولد را بهجا بیاورند و هدیهها باز بشوند و کیک را با ناشیگری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب میشود. دوتا خواهرهایم دستم را میگیرند و میکشانند تا آشپزخانه. یک نفرشان پیشبند صورتی مادر را دور کمرم میبندد و دیگری، دسته دسته ظرفهای کثیف را میگذارد داخل سینک. با چشمان گرد نگاهشان میکنم: - چکار دارین میکنین؟ خواهرم گره پیشبند را محکم میکند و میگوید: - به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرفها رو بشوری! و روی پنجه پایش بلند میشود و گردنم را میبوسد. بعد هردو غشغش به قیافه من با پیشبند صورتی میخندند و وقتی میبینند دستم را زیر شیر آب گرفتهام که خیسشان کنم، از خنده ریسه میروند و فرار میکنند. *** ‼️ هشتم: بیشهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟ جنگیدن سخت است؛ فرقی نمیکند در چه موقعیتی. جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛ اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جانپناه، فقط کار آدمهای دیوانه است. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت164 دختر جواب نمیدهد و فقط با حالتی التماسآمیز نگاهم میکند. فکری از ذهنم میگذرد که شاید دختر به دلیلی غیر از برخورد خمپاره، از خانه گریخته باشد.😏 شاید آن زن مادرش نباشد و شاید...😱 دختر را دوباره از زمین بلند میکنم و به حامد میگویم: برو ازشون بپرس نسبتشون با این دختر چیه؟ و خودم، دختر را داخل آمبولانس مینشانم. مطهره کنار دختر نشسته است و سر دختر را نوازش میکند. بعد نگاهش را با شوق میچرخاند به سمت من و میگوید: - ببینش عباس! مثل فرشتههاست! راست میگوید؛ اگر دخترک فقط کمی تر و تمیزتر بشود، زیباییاش بیشتر به چشم میآید. اما حالا، جنگ و داعش سایهای از بدبختی و تیرگی بر صورتش انداختهاند. دوباره این آرزو مانند ستاره دنبالهدار از سرم میگذرد که: کاش مطهره زنده بود و ما هم یک دختر داشتیم...😔 برای این که از این فکرها بیرون بیایم، سعی میکنم با پرسیدن سوال زبان دخترک را باز کنم: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟) دختر فقط نگاهم میکند. هرچه از اسم و رسم و پدر و مادرش میپرسم، فقط با سکوت پاسخ میدهد. برای این که بیشتر احساس راحتی کند، دستم را به سمتش دراز میکنم و میگویم: اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟) سرش را تکان میدهد. میگویم: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟) و باز هم سکوت. هنوز راه دیگری به ذهنم نرسیده است که حامد صدایم میزند: - بیا! کارت دارم! میگذارم دختر همانجا بنشیند و میگویم: انا قادم.(الان میام.) حامد بازویم را میگیرد و میکشاند داخل حیاط خانه. چهرهاش بهم ریخته است. میگویم: چی شد؟ چیزی فهمیدی؟ عصبی سر تکان میدهد و زیر لب میگوید: ای کاش نمیفهمیدم. احتمالات و حدسهای مختلف به ذهنم هجوم میآورند. حامد میگوید: اسم دختره سلماست. یاد حرف مطهره میافتم که گفت «مثل فرشتههاست...». سلما هم نام یک #فرشته است. حامد ادامه میدهد: این پیرزنه و دختره هم هیچ نسبتی با این بچه ندارن. این پیرزنه با پسر و عروسش از لیبی اومدن اینجا، چون پسرش عضو داعشه. الان نمیدونن کجاست. مامان سلما، اصالتاً لبنانی بوده و ساکن یکی از کشورای اروپایی؛ درست بهم نگفت کدوم. اونم به هوای جهاد اومده بوده سوریه و اینجا، با یکی ازدواج کرده. بعدم برای این که تنها نباشه، اومده با این پیرزنه زندگی کنه. تا اینجای ماجرا که چیز عجیبی نیست. اتفاقاً رفتار دخترک هم قابل توجیه است؛ این که چرا سمت زنها نرفت و به من چسبید. احتمالاً رفتار خوبی با او نداشتهاند. حامد دستی به صورتش میکشد؛ کلافه است. میگوید: قبل از این که شهر رو بگیریم، مامانِ سلما همش به شوهرش اصرار میکرده که از اینجا برن و فرار کنن. مثل این که خسته شده بوده. تا این که چند روز پیش، شوهرش عصبانی شده و... دوباره دست به صورتش میکشد. ترجیح میدهم ذهنم را خالی از هر حدس وحشتناکی نگه دارم. حامد با انزجار و خشم میگوید: سرِ زنش رو همینجا جلوی چشم بچه بُرید! و با دست به باغچه خشکیده خانه اشاره میکند. با هضم کلمه به کلمه حامد، حالت تهوع میگیرم. سر مادر را جلوی چشم دخترش...😟 دلم در هم تاب میخورد. اولین بار نیست که قساوت و وحشیگری داعش را دیده و شنیدهام؛ اما این یکی واقعاً غیرقابل تصور است. سر زن خودش را جلوی بچه خودش بریده؟ اینها چه حیوانهایی هستند که به خودشان هم رحم نمیکنند؟😓 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت171 چند لحظهای سکوتِ وهمآوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر میکند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمیشکند. و دوباره صدای خشخش... این بار واضحتر؛ طوری که میتوانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم میزند. گاه داعشیها به عمد خودشان را نشان میدهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشتهایم، از همین خانهها بوده. حامد دستی برایم تکان میدهد و سرش را تکان میدهد که چکار کنیم؟ نفس عمیقی میکشم و دل به دریا میزنم. خم میشوم و از روی زمین، یک پارهآجر برمیدارم و پرت میکنم مقابل سوراخی که خود داعشیها به آن میگویند طلاقیه. پارهآجر خرد میشود و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانهها را میشکند. بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان میپیچد. خردههای خاک و سنگ و آجر به هوا میپرد و من سرم را خم میکنم و تعداد تیرهایی که شلیک میشود را میشمارم: - تق، تتق، تق، تق، تتق، تق... هشت تا. تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پارهآجر حرام کرد. معلوم است که اصلا اعصاب ندارد! صدای دادش را میشنوم که میگوید: - انت مین؟(تو کی هستی؟) حامد سوالی و مضطرب نگاهم میکند. فریاد میزنم: - نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.) صدایم در اتاق پژواک میشود و سکوت. حامد کمی خودش را جلو میکشد و دستش را روی زمین ستون میکند. سعی دارد سوراخ را ببیند. بعد از چند لحظه، صدای فریاد میآید که: - لبیک یا زینب! لبخند بیرمقی در چهره مضطرب حامد نمایان میشود و میخواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش میکنم و ابرو بالا میاندازم. تجربه ثابت کرده است به هرکس اینجا فریادِ «لبیک یا زینب» سر میدهد نمیتوان اعتماد کرد. گاهی داعشیها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده میکنند. دو سال پیش یکی از بچههای سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد. حامد اخم میکند و سر جایش مینشیند. چشمم را به حفره طلاقیه میدوزم، خم میشوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون میآورم. انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک میاندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه میرسانم. سرم را به دیوار میچسبانم و سعی میکنم کوچکترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم. نفسم را در سینه حبس میکنم و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را میشنوم. آرام و کند و مضطرب نفس میکشد و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا میکند. پس دو نفرند. نمیفهمم دقیقاً چه میگوید؛ اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید میدانستند پاکسازی این قسمت با ماست. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
#مهم #بخوانید
⭕️ ایران #خط_قرمز است؛ #باکو خطوط قرمز را رد کرده است...
🔸 جمهوری باکو در شمال ایران در روزهای اخیر به بهانه ای واهی سفارت خود در #تهران را تعطیل کرده است. و در بیانیهای تنشزا گفته است که از تمامی بسترهای بینالمللی برای محکومیت حادثه حمله به سفارتخانهاش در تهران استفاده میکند.
🔹 امروز باکو مرکز تبدیل به اتاق عملیات حمله به برند ملی ایران در همه ابعاد آن در جوامع ترک زبان تبدیل شده است. اگر رسانه های حکومتی و وابسته به پان ترک ها را رصد کنید این روزها عجیب ترین و شدید ترین توهین ها به هویت، تمدن و فرهنگ ایران در آن بازنمایی می شود. (حتی مسئولین و رسانه های عربستان سعودی در دوران اوج تنش ها اینگونه وقیح نبوده اند. )
🔸 در حالیکه ایران با مستندات و مستدلات حقوقی و قانونی می توانست نگاه متفاوتی به این جغرافیا داشته باشد اما همیشه در طول سالهای پس از استقلال از شوروی نگاه پدرانه و حامیانه سیاست محوری بوده است. اما امروز توهین به تمدن، فرهنگ، تاریخ و جغرافیای ایران چیزی نیست که با سکوت از کنار آن گذشت.
🔹 ایران بالاتر از روسیه و ترکیه مقصد دوم سفر پس از گرجستان است. و اگر گذاری به مرز آستارا و شهر های تبریز و اردبیل داشته باشید با ازدحام عظیم اهالی شمال رود ارس مواجه می شوید که برای خرید ارزاق، کالا و خدمات پزشکی با کیفیت و قیمت مناسب به این شهرها سفر می کنند.
🔸مسئولین باکو احتمالا می دانند اما با اقدام عملی ایران در صورت استمرار گستاخی هایشان باید متوجه شوند که اگر لطف زیاد از حد جمهوری اسلامی به آنها نباشد و یک ماه مبادی زمینی و هوایی ورودی بسته شود چه هزینه های اقتصادی و مشکلاتی برایشان بوجود خواهد آمد.
🔹عمده آذربایجانی ها با انگیزه خرید ارزاق عمومی و کالاهای مصرفی و انتقال روغن، برنج، چای و دارو از ایران به آذربایجان در عین ممنوعیت های گمرکی به ایران سفر می کنند.
🔸 در خصوص توریسم ورودی نیز در سالهای اخیر آذربایجان تلاش کرده تا با جذب گردشگر از کشورهای عربی وابستگی خود را به درآمد توریسم از ایران کم کند. اما کلید خاموشی آن هم در دستان ایران است.
🔹 روند خصمانه باکو باید منجر به تعطیلی کنسولگری در #تبریز شود. البته که تدبیر شرط لازم است. اما کافی نیست.
👈🏼ژئوپلتیک رسانه
#امنیت_ملی #سواد_امنیتی
#نبرد_ما
⭕ @nabardema