eitaa logo
روشنا قم
4.9هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
589 فایل
«معاونت فرهنگی هنری بسیج استان قم» ☀️کانال روشنا «استان قم» ادمین @hadishahidi
مشاهده در ایتا
دانلود
دو سه نفر واسطه کردم دادستان یزد را توجیه کنند. می‌خواستم لیدرهای بازداشتی را ببینم. طبق گذشته جز اولویت‌های مسئولین نبود. جوابی نرسید. کم و بیش سروصداها خوابید. رفتم پی کارهای روی زمین‌مانده‌ام. آخرشب ابراهیم زنگ زد. گفت: حاضری بری زندون؟ گفتم: برا چی؟ گفت: برای خواهرم، خواهرت، خواهرامون! گفتم: باشه، برای این هوای آلوده! قطع کرد. نیم ساعت بعد زنگ زد. _ صبح زندون باش! _ برم پیش کی؟ قرار شد خبر بدهد. از دوستان هنری مشورت گرفتم. مخالف رفتنم بودند. _ اعتبارت می‌خوره زیر سقف! برچسب می‌خوری! تحریم می‌شی! ته دلم خالی شد. از آن حس‌هایی آمد سراغم که باید کبریت بکشی زیر یک نخ ونستون. سر ماشین کج کردم سمت خیابان مسکن. مثل همیشه عوض دخانیات؛ فست‌فود تزریق کردم. با لیموناد. ابراهیم شماره فرستاد: "مهدی قاضی ناظر زندان." چند بار خواندم تا به ویرایش دقیق برسم. _ مهدی، قاضیِ ناظرِ زندان چقدر پسرخاله شده باهاش که اسمش را سیو کرده! نوشتم: وسیله چی بردارم؟ پرسید: برای چی؟ نوشتم: برای توی کوچه رقصیدن! گرفت حرفم را. _ فقط خودت برو. _ بدون گوشی و رکوردر که نمیشه! _ لاممکن! ⭕️ ادامه دارد... ✍️ 📢روشنای قم https://eitaa.com/joinchat/526188615Cc214fe33bd
_استخونام درد می‌کنه! خمار اینستاگرامم. _خماری؟! بیا ماساژور داریم! _ماساژور؟! فیلترشکن می‌خوام! _فیلترشکن؟! خود فرانسه رو آوردیم اینجا! صبح رفتم دفتر حسین. تا رمز وای‌فای‌شان را زدم دنیا به‌رویم باز شد. بدون فيلترشکن! گویی جلوی طاق پیروزی شانزه‌لیزه به نت وصل شده باشی. پهنای باند قد نیش باز خرس گریزلی! لو نداد چطور پل زده‌اند. هنری‌های یزدی استوری زده بودند: _فهمیدن قراره برم؟! حسین خندید: خبر نداری؟ م.ح را گرفته بودند؛ یکی از سلبریتی‌های یزدی. نمی‌شد پرت از ماجرا نشست جلوی لیدرها. اوضاع اغتشاشات را رصد کردم. هرچه به آقامهدیِ قاضیِ ناظرِ زندان زنگ زدم جواب نداد. ابراهیم هم در دسترس نبود. تا ۱۱ مثل قحطی‌زده‌ ها همه پست ها و استوری‌ها را دید زدم. آقامهدی جواب داد. گفت: خودم نیستم؛ دم در بگو هماهنگه! سالن ورودی زندان غلغله بود. زن‌ها گریان و مردها غیض‌آلود. سرباز کلافه بود. نمی‌دانست از داخل سوراخ یک‌وجبی شیشه جواب کی را بدهد؟ عقب‌تر ایستادم. جوانی به مرد سیبیلوی کنار دستش گفت: مادرشو ببر گریه‌زاری کنه آزادش می‌کنن! پیرمردی پشت دست می‌زد: تف به اولاد نادون! زنی پیله کرده بود کیف و گوشی ببرد داخل. سرباز اعصاب فولادی داشت. احتمالا جو این روزها بی‌تاثیر نبود در مردم‌داری‌اش. از لای جمعیت خودم را رساندم جلوی سوراخ شیشه. _می‌خوام برم پیش قاضی ناظر زندان. _برای چه کاری؟ از زبانم پرید. _برای تصویر تکرار این لحظه! براق شد توی صورتم. _۱۲ میاد! _گفته تو اتاقش بشینم! _کسی به ما چیزی نگفته! ⭕️ادامه دارد... ✍️
سرباز صدا زد «گوشی!» حق به جانب پرسیدم «برای چی؟» گفت «برای این بهشت اجباری!» چشمانش خندید که بی‌حساب شدیم! گفتم «هماهنگ کردم!» سرش را برد سمت سوراخ شیشه. _بذار تو کمد! جلوی دفتر آقامهدی جای سوزن‌انداختن نبود. به نوبت داخل می‌رفتند. از در و دیوار هول و هراس می‌بارید. مخصوصاً سه‌چهار نفری که از صبح منتظر نشسته بودند. از بین جمع رفتم داخل. خودم را معرفی کردم. آقامهدی از پشت میز بلند شد. تحویل گرفت. گفت صبر کنم تا کار ارباب‌رجوع‌ها را راه بیندازد. زنی درخواست مرخصی داشت برای شوهر زندانی‌اش. آقامهدی گفت «یک ماه بعد بیا!» اشکش چکید «زن نیستی بفهمی زیردست مادرشوهر بودن یعنی چی؟ نمی‌فهمی دست‌دراز کردن برای پول پوشک بچه‌ات یعنی چی؟!» _دوهفته دیگه بیا! رفت. نفر بعدی مادر یکی از همین سیاسی‌ها بود. رنگ و روپریده می‌گفت بچه‌اش بی‌گناه است؛ داشته از کنار آشوب‌ها رد می‌شده! آقامهدی حرف‌های این مادر را شنید. تا ته. اسمش را زد توی سیستم. _دوسه روز دیگه با قرار وثیقه آزاد میشه! زن دستانش را بالا برد. دعا کرد به جان آقامهدی. گفت توی این چند روز فقط شما با انرژی مثبت به حرف‌هایم گوش دادید. آقامهدی پرسید «می‌خوای چی بنویسی؟!» گفتم «راستشو بگم؟» خندید. گفتم «خودمم نمی‌دونم. باید برم کف زندون حرفا رو بشنوم و آدما رو ببینم! بعد تصمیم می‌گیرم!» _از من چی می‌خوای؟ _با لباس زندونی برم تو بند؛ بدون محدودیت زمان! _شبم بخوابی؟ _بله! _برای چی؟ _برای آزادی! _نمیشه! _چرا؟ _برای ترسیدن به وقت بوسیدن! ⭕️ادامه دارد... ✍️ 📢روشنای قم https://eitaa.com/joinchat/526188615Cc214fe33
به مرگ گرفتم تا به تب راضی شوند. آقای قاضیِ ناظرِ زندان همراهم شد. تازه فهمیدم فامیلش مهدی است. -با لباس شخصی و رکوردر تا هر موقع شب خواستی بمون! خواب بی‌خواب! گفت لیدرها باشد برای بعد، فعلا برای دست‌گرمی برو پیشِ خلاف‌سبک‌ها. عدل آن روز شلوار شش‌جیبِ s.313 پوشیده بودم. به ضمیمه‌اش پیراهن روی شلوار و کپه ریش را تصور کنید. لنگ نبسته با آقای مهدی پریدم وسط استخرِ بند. هوایِ سنگین و چرب و دلگیر اتاق خورد توی صورتم. بیست نفر جوانِ شق و رق. با زیرشلوارهای پارچه‌ایِ مامان‌دوزِ چهارخانۀ صورتی و زیرپوشِ بدن‌نمایِ شیری‌رنگ. با اشاره وکیل بند چهار نفر جلو نشستند. بقیه هم پشت سرشان. پادگانیِ پادگانی. یک‌صدا فریاد زدند «سلامٌ علیکم!» با همان لحنی که بیرون از اینجا بخواهند آخوندی را دست بیندازند. بعد هم با ریتم صف صبحگاهی صلوات فرستادند. پادگانیِ پادگانی! دقیقه هیچِ حضور؛ آقای قاضیِ ناظرِ زندان گند زد به کار. -آقای جعفری هستند؛ نویسنده جبهه مقاومت! از کجا به این بیوگرافی رسیده بود؟! تف توی دهان طفلی‌ها خشک شد! وکیل بند یک صندلی پلاستیکی آورد گذاشت رو به جمع. انگار سخنران هستم. آقای مهدی که رفت مانده بودم چطور اوضاع را جمع کنم! همه‌چیز در شعاری‌ترین حالت ممکن اتفاق افتاده بود! رفتم نشستم کنار دیوار. احدی سر نجنباند! -آقا راحت باشید! من از خودتونم! یکی زیر لب غرولند کرد «نویسنده بازی جدیده؟ هع، از خودشونه!» ⭕️ادامه دارد... ✍️ ☀️کانال روشنای «استان قم» https://eitaa.com/joinchat/526188615Cc214fe33bd
چرا یکی از پاچه‌های شلوار بعضی‌شان کوتاه‌تر است؟ نشستم بیخ دلِ جوان میبدی. تک می‌پرید. در یک دستش مفاتیح، در دست دیگرش تسبیح. چشمم افتاد روی تتوی قدِ قرص صابون ساعدش. گفت «بیست روزه اینجام! کارم از وثیقه گذشته!» مثل بقیه حاشا نکرد. - رفتم نعل اسبی لباس بخرم. خوردم به شلوغیا. منِ بچه‌شهرستونی یگان ویژه ندیده بودم! لباس و کلاه و پوتین و سلاح خفن! تسبیحش را گذاشت لای مفاتیح. - از سر فضولی قاطی شدم و جوگیر. شعارم دادم. رفتم جلویِ جلو! رئیس پلیس تندی کرد؛ چنان گذاشتم تو فکش که راهی بیمارستان شد! درِ بند باز شد. ناهار آوردند. یک دیگ ماکارونی با چند سطل ماست. مثل خوابگاه دانشجویی با شوخی و خنده غذا را ریختند توی بشقاب و کاسه‌های تابه‌تای ملامین. با قاشق‌های روحی. همان‌هایی که با اشاره دست دُمش می‌شکند. اشکِ چشمِ استادِ زبان قطع نمی‌شد. گفت دوتا اشک‌آور خالی کرده‌اند توی چشمش! مف دماغ بالا کشید «همه را دوتا می‌بینم و تار!» هرکس باید ظرف خودش را می‌شست. داخلِ حوضچه گوشه حیاط‌خلوت. - بعد ناهار ختم سوره دخان داریم! آبادانی، یک نخ تعارف زد. دستش را رد کردم. دلیل کوتاهی پاچه‌های شلوار را فهمیدم. جیب نداشتند. پاکت سیگارشان را پیچیده بودند لای بند شلوار. خاکستر می‌تکاندند توی قوطی خالی کنسرو ماهی. بابرنامه یا اتفاقی این آدم‌ها داشتند شبکه می‌شدند. یکی شماره داد بقیه از این به بعد برای اصلاح مو بروند مغازه‌اش. یکی گفت ماشین خواستید به من زنگ بزنید. و این لیست مدام به روزرسانی می‌شد. ⭕️ادامه دارد... ✍️
آقای سراج، وکیلِ بند صدا بلند کرد: «خاموشی!» قانون بود؛ ساعت سه تا پنج عصر. پتو پهن کنند و دراز بکشند. حتی اگر خواب‌شان نمی‌آید. کنار کم‌سن‌ترین‌شان دراز کشیدم. ازش پرسیدم «پس چرا چراغا رو خاموش نمی‌کنن؟!» - خاموشی صداست! حوله‌اش را لول کرد. گذاشت روی چشم. - اینجا بیست‌وچاری چراغ روشنه! ابرو بالا انداختم. - برا چی اینجایی؟ - برای این بهشت اجباری! دانشجوی پزشکی که دکتر صدایش می‌زدند پچ‌پچ‌گونه تذکر داد سراج سردرد دارد خوابیده. یواش پرسیدم «از کی اینجایی؟» - از دیروز. - کتکتم زدن؟ خندید. رو به سقف گفتم «چرا می‌خندی؟» رو به سقف گفت «یاد رئیسی افتادم!» - چرا؟ - به شما ناهارم دادن؟ باهم خندیدیم. - نگفتی جرمت چیه؟ -استوری، به قول بازپرس دعوت به تجمع! -همین؟ - یه خرده هم دیوارنویسی! - تنهایی؟ - با دوستم شهاب. شبا دوازده به بعد؛ یه منطقه من، یه منطقه او. - شهاب الان کجاست؟ - گفتن بچه‌ست؛ بردنش کانون اصلاح و تربیت. - تو چند سالته؟ - اول مهر باید می‌رفتم ترم اول دانشگاه! - پدرمادرت خبر دارن؟ - برام مهم نیست! - چرا؟ - با پدرم مشکل دارم. نه اون منو می‌فهمه نه من! دست راستش را گرفت بالا. - می‌بینی؟ پر بود از خط‌خطی‌های رد چاقو. - هر دفعه دعوامون میشه بجای اینکه بزنمش خودمو خط می‌ندازم! - اهل دود و دمی؟ - بنگ، کُک، ویپ، وید - موقع دیوارنویسی گرفتنت؟ - نه! شماره ناشناس زنگ زد. گوشی اومد دستم. سیمکارتمو شکستم. با شهاب و دوست‌دخترش دور میدون باغ ملی شک کردیم دنبالمونن. نه من نفسِ فرار داشتم، نه شهاب! ⭕️ادامه دارد... ✍️
در باز شد. اسم سه نفر را خواندند. یعنی آزاد. همه دست زدند با هورای ریز. دو تا دانشجو هم تازه‌وارد به جمع اضافه شدند. پسر آبادانی پرسید: «به شما ناهارم دادن؟» سر بالا انداختند. سفره یکبارمصرف پهن کرد. سراج بهش گفت «تو برا عقلت مالیاتم میدی؟ کسی جلوی دستشویی سفره میندازه؟» دکتر منچ و شطرنج آورد وسط. گعده کردند. نشستم کنارشان. تاس انداختم. - دکتر! تو کجا اینجا کجا؟ تاس انداخت. - رو چمنای دانشگاه نشسته بودم الکی گرفتنم! تاس انداختم. شش آمد. مهره آوردم داخل بازی. - جون دکتر! مگه شهر هرته! تاس انداخت. - اَه! تو دانشگاه کبریت زدم زیر بنر سلیمانی! - برای چی؟ - برای این همه شعار توخالی! چهار تا خانه مهره‌ام را بردم جلو. - اول بردنت کجا؟ شش آورد. بشکن زد. با خنده گفت «هتل سپاه!» مهره آورد جلو. - جرمت فقط آتش زدن بنره؟ مهره‌اش چسبید پشت مهره‌ام. - لعنت به این گوشی! استوریا آتو داد دستشون! - چی نوشته بودی؟! - فراخوان و شعار و... شش آوردم. از چنگ مهره‌اش خلاص شدم. - آینده درسی و شغلیت چی میشه؟ - تبرئه میشم! پسر آبادانی با پلاستیکی پر از پاکت سیگار وارد شد. نشست کنارمان. با ماژیک اسم بچه‌ها را می‌نوشت روی آن‌ها. ازش پرسیدم «از کجا می‌خرید؟» گفت «از فروشگاه داخل زندان» تاس انداختم. به دکتر گفتم «اگه تبرئه نشدی؟» گفت « فک و فامیلام پاسدارن. زنگ زدم بهشون. ته و توی ماجرا رو درآوردم!» - فامیلات پاسدارن و عکس حاج‌قاسم آتیش زدی؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️
زنی وارد شد. دو روز مرخصی می‌خواست برای شوهر زندانی‌اش. به التماس افتاد که پدر است؛ باید پای سفره عقد دخترش باشد. آقای مهدی گفت هماهنگ می‌کنم عروس‌داماد و عاقد بیایند اینجا خطبه عقد جاری شود. _نمی‌خوام دومادم بفهمه اینجاست! مهدی از کوره در رفت. _دو سال از سی‌وپنج سال حبسش گذشته! می‌خوای یه دختر مطلقه هم بذاری ور دلت؟! تلفن زنگ خورد. ظاهرا اوکی شده بود. سربازِ داخل نگهبانی گفت: "بشین تا صدات کنن!" پچ‌پچ‌ها به گوشم می‌رسید: _تنهایی که نمیتونه بره داخل! _چه‌کاره‌ست؟ _کی هماهنگ کرده؟ عاقله‌مردِ شخصی‌پوشی پیدا شد. با بی‌سیمِ داخلی. پشت سرش راه افتادم. ساختمانی بود با نمای آجریِ مسکونی. شخصی‌پوش زنگ آیفون تصویری را زد. صدای تق در بلند شد. من را سپرد و رفت. از پله‌های موکت‌فرش که بالا رفتم یکی دوید. با صدای تیز گفت: " درو ببند! مَرده!" حس عاقدی داشتم وسط مجلس زنانه. خانمی با پوشش مانتوشلوار مشکی و جوراب شیشه‌ای پرسید: "با همه‌شون مصاحبه می‌گیرید؟" _بله! _باهم بیان؟ _نه! تکی‌تکی! درِ شیشه‌ایِ اتاقک روبه‌روی بند نسوان را باز کردند. گفتند آنجا منتظر باش. تا وارد شدم چشمم افتاد به مانیتورها. تصاویر دوربین‌های مداربسته. قدِ یک‌نظرِ حلال، فضای داخل را دیدم. بندها و سالن ورزشی و میز فوتبال‌دستی. خلوت بود. صدا زدم: "خانم این مانیتورا!" جمله‌ام تمام‌نشده پرید داخل. همه را مخفی کرد. _اگه میشه رو بیارید! مسئول بند نگاهی عاقل‌اندر سفیه انداخت سر تا پایم. _چقدرم زود پسر خاله شدی؟! ⭕️ادامه دارد... ✍️
آمد. با یک چادر رنگی گل‌گلی کوتاه که ناشیانه رو گرفته بود. یک دختر تپل دهه هفتادی. انگار زردچوبه پاشیده بودند توی صورتش. با دلهره نشست روبه‌روم. دستانش مثل بید می‌لرزید. به مسئول گفتم: "یه لیوان آب میارید؟" به بنفشه گفتم: " من بازجو و بازپرس و مامور نیستم؛ نویسنده‌ام." با صدای لرزان گفت: "توقع داری باور کنم؟" صندلی‌ام را کشیدم جلوتر و گفتم: "نه! ولی اعتماد کن!" یک هورت آب خورد. _منم نویسنده‌ام. می‌فهمم چی می‌خوای. اگه راست بگی! _چی می‌نویسی؟ _یادداشت سیاسی، گاهی هم شعر میگم. _داستان و رمان چی دوست داری؟ _سمفونی مردگان؛ عباس معروفی. شازده احتجابِ گلشیری. _شعر چی گفتی؟ _داغ‌هایی که بر دلم مانده بدتر از حبس‌های تا ابدند برگ‌هایم اگر چه می‌ریزند ساقه‌هایم به «سبز» معتقدند جای لب‌هام، زیپِ بسته شده در گلو بغض‌های نشکسته به فرارم چرا دلم قرص است؟ با دو تا پایِ واقعا بسته! به فرارم چرا دلم قرص است؟ منِ نزدیکِ نقطه‌ی پایان جلوی آینه، زنی که منم داخلِ دست‌شویی زندان! _زندون همونه که فکر می‌کردی؟ _نه! من گیاهخوارم. از همون روز اول برام غذای گیاهی میارن! _نویسنده‌جماعت خسته‌تر از اینه بریزه تو خیابون! _برای توئیتم اینجام! _صفحه‌ت شخصی بود؟ _نه! با مستعار. _به چه اسمی؟ _ آبی هورت کشید: "رفیقام لوم دادن!" ⭕️ادامه دارد... ✍️
🔸 چند وقت پیش کتابی خواندم از الیوت آرونسون. به اسم «اشتباه شد اما من مقصر نیستم». آنجا قصه‌ای آورده از مرشد یک قبیله آمریکایی و مریدانش. خانم ماریان کیچ. نیم قرن پیش به مریدانش القا کرد در 21 دسامبر جهان نابود می‌شود. گفت تنها کسانی نجات پیدا می‌کنند که ساعت 12 آن شب در حیاط خانه‌اش بست نشسته باشند؛ منتظر یک بشقاب‌پرنده که آن‌ها را به فضا ببرد. مریدان از کار و کاسبی‌شان دست کشیدند. پس‌اندازهایشان را خرج کردند و ملک و املاک‌شان را زدند به نام قبیله. شب موعود همه چشم به سیاهی آسمان دوخته بودند. در حیاط خانه خانم کیچ. ساعت 12 شد؛ یک. دو. سه. خبری نشد. مریدان، عصبی و خسته. نزدیک صبح خانم کیچ ترفند تازه‌ای به کار برد. گفت بخاطر اعمال و رفتار قبیله کوچک ما عذاب از کل دنیا برداشته شد! باورت می‌شود که هورا کشیدند و به هوا پریدند؟ همین‌قدر مضحک. همین‌قدر دور از ذهن. ایمان آوردند مرشد و قبیله‌شان بر حق است. تازه دوره افتادند به تبلیغ عقیده‌شان. همانطور که حق در آخرالزمان به اوج قوت می‌رسد، ابلیس نیز تمام قوا و ابزار شیطانی‌اش را می‌آورد پای کار. چون قسم خورده برای به بی‌راهه کشاندن انسان. پس ساده‌دلانه است اگر فکر کنی رد شدن از غربال حق و باطل بی خرج و غرامت می‌شود! ✍️ @roshanaqom
📚 برشی از کتاب ✂️ می‌زنم شبکه خبر. تابوت سردار را سردست گرفته‌اند. صدای تلویزیون را قطع کرده‌ام که زهرا بیدار نشود. بالای تصویر می‌گوید پخش زنده است. نصف شبی می‌خواهند بی سر و صدا پیکرش را به خاک بسپارند. تا چشم کار می‌کند مردم اطراف قبر را گرفته‌اند. توی این سرمای دی‌ماه. معصومه می‌پرسد «این گونیا چیه؟» - قبر ریزش کرده دارند دور تا دورشو سیمان می‌زنند. همراه با اذان صبح پیکر را دفن می‌کنند. من و معصومه هم وضو می‌گیریم و نماز می‌خوانیم. پرواز یک ساعت تأخیر داشته. پیام داده به واتساپ معصومه. ساعت پنج و چهل دقیقه. - تا یک ربع دیگه می‌پریم. معصومه می‌نویسد «خیلی مواظب خودت باش.» پروازش چهار ساعت است. چیزی حدود ده صبح می‌رسد کی‌اف. به معصومه می‌گویم امیرحسین را شیرفهم کند خودش از مشکل سریال ویزا حرفی نزند. می‌نویسد «کی‌اف عادی برخورد کن متوجه نشند.» پیام را می‌بیند ولی جواب نمی‌دهد. - رسیدی پیام بده! تیک دوم واتساپ نمی‌خورد. بله سین نمی‌کند. با این حساب پرواز کرده. ♦️ شهید حادثه پرواز اوکراین، به روایت پدر ✍️ 📚 @roshanaqom
💠 مجتبی زنگ زد که قم جایی برای اسکان سراغ داری؟ دوست طلبه‌ای را می‌شناختم. زنگ زدم. سوئیتی سنجاق‌شده داشت ویژه زوار. اربعینی‌طور برخورد کرد. مجتبی و طلبه را به هم وصل کردم. شب زنگ زدم ببینم رسیده‌اند یا نه. _ داریم میریم تهران. _ برا چی‌چی؟ _ نماز عید پشت سر آقا بخونیم! _ خب برید حرم حضرت معصومه! _ نماز آقا یه‌چیز دیگه‌س! _ خب شب برید قم بخوابید، بعد نماز صبح برید تهرون! _ ریسکه، شاید به شلوغی بخوریم و به نماز نرسیم! _ تهرون جاخواب دارید؟ _ پیگیرم! مجتبی با یک پراید خسته مدل ۸۶ ریپوی دورخورده، با سه تا بچه قدونیم‌قد، ۸۰۰ کیلومتر راه کوبید رفت تهران، شب تا صبح آواره شهر غریب شد که به این نماز برسد. این عکس پر است از مجتبی! پر است از قصه آدم‌هایی که خودشان را به این صف رسانده‌اند. مانده هنوز که بنشینند و آنالیز کنند و بفهمندشان! ✍️ ☀️ @roshanaqom