🍃سفرنامه اربعين (قسمت پنجم)
⭕️از حسام پرسیدم الان باید چیکار کنیم؟ از اینجا باید پیاده بریم تا کربلا؟
گفت نه الان سوار ماشین میشیم میریم نجف، اونجا زیارت میکنیم بعد پیاده میریم تا کربلا.
توی دلم گفتم: وای، اصلا یادم رفته بود میریم حرم امام علی (ع).
🔹به نجف رسیدیم، بی تاب بودم برای اینکه حرم آقام امیرالمومنین رو ببینم، از ابهت حرم آقا و ایوون طلاش زیاد شنیده بودم، به سمت حرم حرکت کردیم، حرم رو از دور دیدم، حس فوق العاده ای داشتم، قلبم پر از هیجان شده بود، لحظه شماری میکردم که برسم به حرم.
وارد صحن حرم که شدیم، مبهوت زیبایی و صفای ایون طلا شدم، مردم رو میدیدم که مداحی میخوندن، سینه میزدن، حاجت میخوان، خلاصه هر کسی تو حال خودش بود.
💢یکی از معدود دفعاتی بود که از ناشنوا بودنم حس خوبی داشتم، غرق در سکوت بودم، انگار فقط من بودم و آقا، نوکر و مولا، عاشق و معشوق، مرید و مراد.
از هیاهوی دور برم چیزی نمی فهمیدم، نمیخواستم که بفهمم، دلم میخواست ساعت ها بایستم و تماشا کنم.
🔺یاد شعر شهریار افتادم، در خلوتم با حضرت شروع کردم به زمزمه کردن:
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را
حسام که فهمیده بود من منقلب شدم دستم رو گرفت که یه وقت توی جمعیت گم نشم، منو برد داخل حرم، با هر سختی که بود خودمون رو به ضریح رسوندیم، به ضریح دست زدم، من قبلا مشهد رفته بودم اما این تجربه متفاوتی بود، سر تا پا عشق و شور و شعف بودم. بعد از زیارت به یک موکب رفتیم تا اونجا باشیم و صبح زود به سمت کربلا حرکت کنیم.
#سفرنامه_اربعین
#متن_کوتاه
@rowshangar_ir ☑️
🍃سفرنامه اربعين(قسمت ششم)
💢گرگ و میش سحر بود که از نجف اشرف خارج شدیم و حرکتمون رو به سمت کربلا آغاز کردیم.
از حسام پرسیدم: حسام تا کربلا چقدر راهه؟ روشو سمتم کرد و با انگشتاش عدد هشت رو نشون داد و همزمان گفت: 80 کیلومتر.
گفتم: حسام اینها چیه؟
با دست به میله ها اشاره کرد، گفتم: آره همینا، بهم نگاه کرد، جوری که بتونم لب خونی کنم گفت: عمود، گفتم: خمود؟
گفت نه عمود؟
دوباره پرسیدم: عمود؟
سرشو به معنا تایید بالا و پایین کرد.
🌞ظهر شده بود، حسابی گرسنه ام بود اما چیزی نگفتم، با خودم گفتم من که با این هیکل نحیفم گرسنه ام شده علی که شیکموئه الان چه حالی داره.
توی مسیر پر از غذا های خوش بو و خوشمزه بود، مردم هم صف کشیده بودن، با خودم گفتم چقدر مردم پول دارن، آخه طرف یه کباب ترکی گرفته بود باز رفت آخر صف تا دوباره بگیره.
🔺به حسام گفتم: حسام، بهم نگاه کرد، گفتم: اینجا غذا ها ارزونه؟ گرونه؟ چجوریه؟ خندید، گفت: مگه قضیه موکب ها رو نمیدونی؟
- چرا خب، کی به اونها میرسیم؟
- اینا همه موکبن دیگه، غذاهاشونم صلواتیه، تازه اصلا صلوات هم نمیخوان
با تعجب پرسیدم: هیچکدوم از اینها پول نمیگیرن؟
- نه
- اینها که خیلی زیادن پسر من میدونستم موکب هست ولی نه اینقدر زیاد
- کار امام حسینه دیگه
⭕️دیگه گرسنگی حسابی کلافه ام کرده بود گفتم: من دیگه نمیتونم خیلی گشنم شده، حسام نگاهی بهم کرد و گفت: تا موکب ابوعدنان چیزی نمونده برسیم، فعلا یه چیزی بگیر بخور همینجوری تا برسیم اونجا و ناهار رو اونجا بخوریم و استراحت میکنیم.
یه فلافل گرفتم و همینجوری تو راه میخوردم تا اینکه به موکب بزرگ ابوعدنان رسیدیم.
#سفرنامه_اربعین
#متن_کوتاه
@rowshangar_ir ☑️
🍃سفرنامه اربعين (قسمت هفتم)
💢موکب شلوغ بود، واقعا موکب ابوعدنان بزرگ بود، هم جای استراحت داشت، هم غذای گرم، چند نفری هم بودند که زائرها رو ماساژ میدادند، از جلوشون که رد میشدم، یکیشون دستم رو گرفت و کشیدم برای ماساژ، خلاصه یه ماساژ درست و حسابی گرفتم، نگاه کردم به بچه ها دیدم سعید با حسام با نگرانی داشت صحبت میکرد، رفتم سمتشون، گفتم چی شده؟ گفتند: علی رو ندیدی؟
🙌پیش خودم گفتم نکنه رفته تو صف غذا، با دستم به حسام و سعید اشاره کردم که با من بیاید، رفتیم به سمت صف غذا، دیدیم بله علی آقا دو تا ظرف غذا دستشه داره میریزه روهم، رفتیم جلو، سیعد گفت: خوشمزه است علی آقا؟ انقدر گشنه اش بود حرف نمیزد، تند تند لقمه میگرفت و اجازه نمیداد یک لحظه دهنش خالی بمونه
♦️ ماهم توی صف کوتاهی که درست شده بود وایستادیم.
دیدم علی دوباره اومد توی صف و پشت سر ما وایستاد، اگر اشتباه نکنم علی اون روز ظهر پنج پرس غذا خورد.
بعد از غذا رفتیم داخل موکب، حسام انگار دنبال کسی می گشت، رفتیم به سمت یک مرد مسن، تا پیرمرد حسام رو دید لبخندی زد و همدیگه رو بغل کردند، به سعید اشاره کردم که این آقا کیه؟ سعید طوری که من متوجه بشم گفت: ابوعدنان.
👈بعد از خوش بش حسام و ابوعدنان حرکت کردیم، حدود بیست تا ستون رد کرده بودیم که علی دستم رو گرفت، برگشتم سمتش، بهم گفت: کو؟ کجاست؟ گفتم چی؟ گفت: کوله ات کو؟ یخ شدم، کوله ام رو گم کرده بودم، همه ی مدارکم و پولام توش بود، خدایا کجاست؟ از استرس لرزم گرفته بود، رفتم پیش حسام گفتم: حسام کولم ...
حسام گفت کوله ات نیست؟ گفتم نه،
خندید و گفت: چرا حواست رو جمع نمیکنی؟ گفتم: حسام تورو خدا، الان وقت این حرفا نیست قلبم داره میاد تو دهم.
⭕️حسام گفت: آروم باش، رفتی ماساژ بگیری کیفت رو جا گذاشتی، ابوعدنان دیده بود آورد داد به من، منم دادمش به علی که بهت بده، علی هم برای اینکه اذیتت کنه دادش به سعید، اوناها دست سعیده.
#سفرنامه_اربعین
#متن_کوتاه
@rowshangar_ir ☑️
🍃سفرنامه اربعين (قسمت هشتم)
📌کوله ام رو از سعید گرفتم، هم از دستشون ناراحت بودم هم خوشحال، ناراحت بخاطر اینکه داشتم از شوخیشون سکته میکردم، خوشحال بودم برای اینکه کوله ام رو پیدا کرده بودن و با خودشون آوردن.
دو روز گذشته بود و ما همچنان در حال پیاده روی بودیم. هم برام کمی سخت بود، هم بسیار بسیار لذت بخش، اصلا بهتره بگم که سختی هاش هم خیلی برام شیرین و لذت بخش بود.
☝️ توی این سفر خیلی از اولین بارهام رو تجربه کردم، خیلی سختی هایی رو کشیدم که تا حالا تجربه شون نکرده بودم، از درد پا و شونه و کمر تا حالات عاشقانه ی روحی، از غذاهای و نوشیدنی های عربی تا عزاداری های پرشور و دل انگیز.
🔺دم غروب بود، حدودا سی چهل نفری گوشه ی جاده جمع شده بودند، همه از ایران بودند.
با بچه ها جلو رفتیم دیدیم یکی داره روضه میخونه، همه داشتن گریه میکردن، من که چیزی متوجه نمیشدم، توی فضای پر از صدا و احساس اربعین، من، در سکوتی بی انتها فرو رفته بودم، افراد رو میدیدم که گریه میکردند و گاهی هم به صورتشون میزدند، و از ته دل ناله میکردن.
دلم بدجوری گرفت از خدا، سرمو انداختم پایین، توی دلم گفتم خدا، منم دلم میخواد روضه گوش کنم و زدم زیر گریه، چرا من باید ناشنوا باشم؟ اشکم روی صورتم سرازیر شد. همین جور داشتم توی دلم با خدا درد و دل میکردم، سرمو آوردم بالا، دیدم همه دارن سینه میزنن، با خودم گفتم که، شاید نتونم روضه گوش کنم، اما سینه که میتونم یزنم، زیر لبم یا حسین میگفتم و هماهنگ با بقیه سینه میزدم.
🔴از خدا معذرت خواستم، گفتم من شکر بقیه نعمت هایی که بهم دادی رو نمیتونم بجا بیارم، اگه خدایا چیزی از توی دلم رد شد به مهربونی خودت ببخش، دلم شکسته بود خدا.
بعد از عزاداری به حرکتمون به سمت کربلا ادامه دادیم.
#سفرنامه_اربعین
#متن_کوتاه
@rowshangar_ir ☑️
🍃سفرنامه اربعين (قسمت نهم)
👈صبح روز سوم بعد ازخوردن صبحانه به حرکت ادامه دادیم.
خسته بودم، نه بخاطر دو روز پیاده روی، نه، دلم میخواست زودتر به حرم برسم.
به حسام گفتم: حسام، پس کی میتونم حرم رو ببینم؟
حسام نگاهی به من کرد و گفت: نزدیکیم سینا جان، از عمود هزارو چهارصد به بعد حرم پیداست.
♦️تا این جمله رو حسام گفت انگار انرژی عجیبی توی پاهای خسته ام اومد، دلم میخواست تا عمود هزارو چهارصد بدوم. تند تند راه میرفتم، توی راه آدم های مختلفی رو دیدم که به نظرم اومد اهل ایران و عراق نباشند، با دستم اشاره کردم به سمتشون، حسام دید و گفت: خارجین، گفتم مگه از جاهای دیگه ام میان؟ حسام سرشو تکون داد و گفت: آره.
🙌حسام گفت اربعین فقط شیعه ها نمیان، اربعین برای همه ی مردم دنیاست، میدونستی توی همین پیاده روی کلی اهل سنت و مسیحی و یهودی میان؟
تعجب کردم و گفتم: نه، کمی فکر کردم و گفتم: اونها که شیعه نیستن برای چی میان؟
حسام کفت: مگه امام حسین فقط برای شیعه هاست؟
توی فکر فرو رفتم، حسام راست می گفت، اهل بیت(ع) برای همه مردم دنیان، برای من ناشنوا، برای معلول، برای پولدار، برای فقیر، برای شیعه، برای غیر شیعه.
🔰یاد این شعر محتشم کاشانی افتادم:
باز این چه شورش است و که در خلق آدم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
#سفرنامه_اربعین
#متن_کوتاه
@rowshangar_ir ☑️
🍃سفرنامه اربعين (قسمت دهم)
💢عمود هزار و چهارصد رو رد کرده بودیم، که گنبد طلایی حرم چشمم رو روشن کرد.
عده ای مثل من دیگه پاهاشون نای رفتن نداشت، خشکم زد، بی اختیار ناله زدم حسین جان، حسین جان، بالاخره من اومدم آقای من، بالاخره منم حرمو دیدم، روی زانوهام نشستم زار زار گریه می کردم، چنان گریه میکردم که بقیه نگاهشون متوجه من شد، سعید و علی هم کنارم نشستند و شروع به گریه کردند، حسام ایستاده بود و اشک میریخت، توی دلم پر از حرف بود که به آقام بگم، نمیدونم اشک هام از خوشحالی بود یا از خستگی ولی هرچی بود دوستش داشتم، دوست داشتم ساعت ها فقط گریه کنم.
👈توی دلم به چشمام گفتم ببار ای چشم، اگه اینجا نباری و اشک نریزی کجا میخوای گریه کنی؟ حسام با دست هاش اشاره کرد که پاشیم، بلند شدم رفتیم به سمت حرم، وای عجب حس و حالی دارم، چشمام پره اشکه، چشمام تاره، دور و برم رو نگاه میکنم و مردم رو میبینم که یا دارن میخونن یا دارن زجه میزنن، همه ی اینها در کنار سکوت جهانم تصویری رویایی رو ایجاد کرده بود، انگار زمان از حرکت ایستاده بود.
🥀 به حرم رسیدیم، وسط بین الحرمین بودم، مات و مبهوت. اشک امونم نمیداد، دلم میخواست داد بزنم بخونم، تا میومدم حرفی بزنم به هق هق گریه می افتادم، خدایا من چرا اینطور شدم؟ این همه عشق و هیجان در من بوده و حالا که کنار محبوبم هستم فوران کرده. خدایا حاضرم همین حالا جونم رو بگیری. دلم میخواست برای خودم روضه بخونم، هر چی بلد رو توی دلم مرور میکردم
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
🙌خودم رو جمع کردم و روبروی حرم امام حسین (ع) ایستادم و گفتم: سلام آقای همه.
#سفرنامه_اربعین
#متن_کوتاه
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عبدالله بن الحسن(علیه سلام)
💢در میدان گرد و غباری بلند شده بود.
پسری نوجوان از بالای بلندی، با چشم گریان و دلی پر خون به صحنه نگاه میکرد.
سپاه تاریک دشمن آرام آرام به عمویش نزدیک میشدند تا نور امامت را خاموش کنند.
🔺صدای گریه زنهای کاروان و شادی دشمن، همچون خراشی بر دل این پسر نوجوان بود.
نامش عبدالله بود، فرزند امام حسن(علیه سلام)
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃قاسم بن الحسن (علیه سلام)
💢نزد عمویش حسین رفت و پرسید آیا فردا من هم کشته میشوم ؟ امام (علیه سلام) با مهربانى پرسید: فرزندم، مرگ در نزد تو چگونه است؟ حضرت قاسم جواب دادند شیرین تر از عسل...
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️تیرانداز ماهر لشکر امام حسین
✔️ در جریان جنگ های صفین، جمل و نهروان در میان یاران حضرت علی علیه السلام،
جوان یمنی ای بود که با تیراندازی هایش نیروهای دشمن را کلافه کرده بود.
نام این جوان نافع بن هلال بود، نافع بعد از شهادت امیرالمؤمنین در کوفه مستقر شد
و تا زمانی که خبر آمدن مولایش حسین به او رسید در کوفه مانده بود
نافع قبل از شهادت سفیر امام حسین از کوفه خارج شد و به کاروان امام پیوست....
#موشن
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ مسلم بن عوسجه
✔️ اگر نیمه شبها به مسجد کوفه میرفتی، پیرمردی را میدیدی که کنار ستون مسجد به نماز ایستاده
و عاشقانه با پروردگارش مناجات میکن؛ پیرمرد که در شب عاجزانه مناجات میکرد
✔️ در میدان جنگ شیری بود که کسی توان مقابله با او را نداشت
بی جا نبود که از بزرگان قبیله بنی اسد بود، از اصحاب پیامبر و حضرت علی بود
تا اینکه امام حسین علیه السلام به کوفه دعوت شد، او بی قرار دیدار امامش بود...
#موشن
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ عمرو بن جناده
✔️ سال 60 هجری در مکه خانواده سه نفره ای به خانواده امام حسین پیوست
جنادۀ بن کعب و همسر و پسر 11 ساله اش
این خانواده کوچک همراه کاروان حسینی بودند تا اینکه به سرزمین کربلا رسیدند
در کربلا با این حال که میتوانستند سپاه امام را ترک کنند،
در کنار ایشان ماندند و در روز عاشورا حماسه ای زیبا خلق کرند...
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃رباب بنت امرو القیس(سلام الله علیها)
💢امرو القیس مرد نصرانی بود ک پس از اسلام آوردن تبدیل به یکی از محبین اهل بیت علیهم السلام شد
و دخترش رباب سلام الله علیها را به عقد امام حسین علیه سلام درآورد…
رباب را بانویی عالم و فصیح و بلیغ معرفی کردند.
🔺پس از ازدواج او با امام حسین(علیه سلام) صاحب دو فرزند به نام های سکینه و علی اصغر(سلام الله علیهما) شد.
#موشن
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃رقیه بنت الحسین(سلام الله علیها)
💢در کنار عمارت مجلل شهر شام، یک خرابه وجود داشت که دیوارهایش سست بود و سقفی نداشت.
کاروان امام حسین(علیه سلام) را در آنجا جای دادند.
روزهای آفتاب داغ اسرا را آزار میداد و شب های سرمای خشک شام.
🔺گفته میشود در یکی از شب ها دختری سه ساله از خواب پرید و شروع کرد به گریه کردن.
نام این دختر سه ساله رقیه(سلام الله علیها) است.
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃حر بن یزید ریاحی (علیه سلام)
💢خود را در میان راه بهشت و جهنم میدید.
به یادش آمد که وقتی با سپاهیانش برای مقابله با امام حسین رسیده بودند،
کاروان امام به آنها آب داده بود اما اکنون سپاه عمر سعد راه آب
را بر کاروانی که در آن زن و بچه نیز حضور دارد بسته اند.
🔺حر بن یزید ریاحی به شک افتاده بود،
او تصورش را هم نمیکرد که کوفیان بخواهند
اینگونه جواب مهمانی را که دعوت کرده بودن را بدهند...
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃حضرت علی اصغر (علیه سلام)
💢امام پسر 6 ماهه شان را در آغوش گرفتند و به مقابل سپاه دشمن رفتند. علی اصغر آنقدر کوچک بود که امام او را با یک دست بلند کردند و مقابل سپاه دشمن گرفتند و فرمودند: «ای جماعت! اگر به من رحم نمیکنید پس به این کودک شیرخوار رحم کنید»
ولوله ای در سپاه دشمن به پا شده بود،
🔺که ناگهان تیری پرتاب شد.تیر، دقیقا بر گلوی کوچک این طفل شش ماهه نشست و ناگهان تمام صحرا را سکوت در بر گرفت
کوچکترین فرزند امام در دستانشان جان داد تا نشانه ای شود بر مظلومیت امام و قیامشان.
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃حضرت علی اکبر (علیه سلام)
💢از رخسارش معلوم بود که شوق پرواز دارد، امام اجازه دادند تا علی اکبر به میدان برود.
حضرت علی اکبر با چهره ای نبوی و شجاعتی علوی، وارد میدان جنگ شدند،
و پس از کشتن تعداد زیادی از افراد دشمن به طرف امام حسین بازگشتند و فرمودند:
در جان، تشنگی مرا کشت و سنگینی آهن (زره) بی تابم کرد. آیا آبی هست؟
امام گریست و فرمود:
پسرم هیچ آبی برایمان نمانده، اندکی دیگر بجنگ به زودی پیامبر را ملاقات میکنی
و از دست ایشان سیراب میشوی و دیگر تشنه نمیشوی
🔺حضرت علی اکبر با تن زخمی دوباره به میدان رفتند و پس از جنگی نمایان
منقذ بن نعمان (لعنت الله علیه) ضربه ای بر فرق سر ایشان زدند و حضرت علی اکبر به زمین افتادند.
در این زمان سپاه دشمن ایشان را محصاره کردند و با ضربات متعدد بدن این جوان را اربا اربا کردند.
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃عباس بن علی(علیه سلام)
💢هر چه عباس بن علی نزدیک میشد گرگ ها خودشان را مخفی میکردند، کسی جرئت رویارویی با پسر حیدر کرار را نداشت. به فرات رسید، دستانش را پر از آب کرد اما وقتی خواست آب را بنوشد به یاد طفلان خیمه گاه افتاد و آب را بر روی آب ریخت. مشکش را پر کرد و قصد کرد که برگردد. اما دورش را گرفته بودند. با چند نفر مبارزه کرد و راه را باز کرد تا به سمت خیمه بازگردد که یک نفر از پشت نخل بیرون آمد و با شمشیرش دست حضرت عباس را قطع کرد.
🔺با دستی قطع شده باز به سمت خیمه ها حرکت کرد که یک نفر دیگر دست دیگر ایشان را قطع کردند اما تا وقتی که آب در مشک بود امید در دل عباس بود، اما یک کماندار با پرتاب تیر به مشک امیدش را ناامید کرد و ایشان در همانجا به زمین افتادند.
چند دقیقه بعد امام حسین با قدی خمیده و دلی شکسته به خیمه گاه بازگشتند و عمود خیمه ی عباس را کشیدند تا نشانی باشد بر شهادت سقا...
#فتوکلیپ
#اصحاب_عاشورایی
@rowshangar_ir ☑️