بسم الله
اسکار و خانم صورتی را در حالی یک نفس خواندم که شقیقه هایم از درد تیر می کشد، و پسرک سرما خورده ونالان را که تازه شیرش داده ام، کنارم خوابانده ام. دختر و پسر دیگرم جلوی تلویزیون پلاس اند و سینگ ظرفشویی پر از ظرف کثیف صبحانه و شام بچه هاست. فایل نوشته هایم را که یکبار تا نزدیک تمام شدن بازنویسی کرده بودم پریده و دوباره که شروعش کرده ام تا نصف آمده ام و سردرد مجال نداده ادامه بدهم.
آن روزی که فاطمه از اریک امانوئل اشمیت حرف زد و حرف زد و حرف زد، مطمئن شدم باید یک چیزی از این آدم بخوانم.
اسکار و خانم صورتی فقط هشتاد وچهار صفحه دارد. برای همین نشست توی ردیف اول کتابهایی که باید خوانده می شدند.
فکر می کنم هر چیزی از کتاب بگویم داستان را لو داده ام. اما مطمئن باشید شما، بله همین خودِ شما باید بخوانیدش.
#دومین_کتاب_۰۳
#اسکار_و_خانم_صورتی
#اریک_امانوئل_اشمیت
#معصومه_صفایی_راد
#داستان_بلند
#هیچ_چیز_جای_کتاب_را_نمیگیرد
#دو_از_پنجاه
بسم الله
اریک امانوئل اشمیت نمی دانم چه گذشته ای از سر گذرانده که اینطور عمیق میتواند زن ها را خوب بنویسد.
«یک روز قشنگ بارانی» داستان زنانی است که از درون، خودِ ما هستند. هلن، اُدیل، اُدیت، اِمه، اُلگا، و لیلی هر کدامشان وجهی از من بودند. بعضیهایشان بخشی از ترسهایم، بعضی ها ذوقهایم، و بعضی افکارم را داشتند.
چقدر حس نزدیکی داشتم با آدم های این پنج داستان.
#چند_از_چند
#یازده_از_پنجاه
#اریک_امانوئل_اشمیت
#شهلا_حائری