eitaa logo
روزنه
209 دنبال‌کننده
453 عکس
52 ویدیو
9 فایل
فاطمه رزم خواه می خونم📚 می نویسم📝 استادیار مدرسه نویسندگی مبنا⏺ یادگیرنده مادام العمر👩🏻‍🏫
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر از آنچه می خوانید، فکر کنید.اگر به صرف خواندن عادت کنید، در بین متن ها و سطرها، محدود می شوید. آن وقت نوآور نمی شوید. (شهیدصدر)
بسم الله محمدباقر صدر را جز به اندازه ی یک عکس گهگاه در رسانه ها، نمی شناختمش. یعنی عکس را دیده بودم. اما نمی دانستم کیست. امام موسی صدر را می شناختم. خیلی خیلی کم و در همین حد که اگر بخواهم بنویسم، از دو یا سه سطر تجاوز نمی کرد. حتی یک جایی فکر می کردم هر دو یک نفر باشند. سالها قبل توی یک همایش در دانشگاه تبریز، که در رسای بنت الهدی صدر برپا بود، فهمیدم ایشان برادر بنت الهدی صدر و از علمای عراق بوده. همین. را دوست داشتم، با وجود همه ی کلی گویی هایش که البته به نظر می آید نویسنده ناگزیر به این کلی گویی ها بوده، شناخت نسبی مناسبی از ایشان به دست می دهد. اولین شعف در خواندن (نا) آنجا در وجودم دوید که داشتیم توی خانه سید صدرالدین صدر سرک می کشیدیم. خانه ی پدر فاطمه. فاطمه ای که محمد باقر خطابش می کرد : (حوریتی)(حبیبی)(نعیمی)(جنتی)(فردوسی) آنجا دختر ها هر کدام برای خود کیا و بیایی داشتند. پا به پای پسرها مکتب می رفتند. پدر برایشان کتاب می خرید. حلیه المتقین را همه بچه ها خوانده بودند. مجله تهران مصور و کیهان را که می خواند می داد بچه ها هم می خواندند.نگران نبود که نکند عکس نامناسب داشته باشد.می خواست با واقعیت جامعه آشنا باشند. اینجور روشنفکری ها توی خانه علما باب نبود. درست توی روزگاری که رسم نبود دخترها مکتب بروند و زود راهی خانه بخت می شدند. شیخ صدرالدین همه دخترها را با (جان) و پسرها را با (آقا) صدا می کرد. اما "فاطمه خانم" فرق داشت. میگفت :" فاطمه اسم مطلق حضرت زهرا (س) است و بی خانوم نمی شود به زبان آورد" این یک جورهایی شاید تنها اشتراک من و فاطمه خانوم بود. کوچکتر که بودم بعضی از اقوام (فاطی) صدایم می کردند. بابا وقتی شنید،گره افتاد توی ابروهایش که : " اسم حضرت فاطمه را مگر اینجور ادا می کنند؟!" دوسه بار که توی جمع اقوام گفت، فاطی ها جمع شدند‌. من زیر پوستم یک لا عزت جا گرفت. هم از اهمیت دادن بابا به من و هم از منسوب بودن اسمم به کسی که نمی بایست بی احترامی می دید. توی خانه محمدباقر محبت فقط برای فاطمه نبود، بلکه در آن خانه جاری بود. لطافت و  روحیه بسیار نرم خوی محمدباقر توی نامه هایی که از دلتنگی یا برای درد و دل با شاگردان نزدیکش و یا اساتیدش رد و بدل می شد خودش را نشانت می دهد. شهید صدر در عین داشتن درجه بسیار بالای علمی که در کتاب کاملا مشهود است، در خانه با دخترها ظرف می شست و اینکار را خوش می داشت. اما از نیمه های کتاب که گذر می کنی کم کم مظلومیت های بی حد و حصر خودشان را نشان می دهند. می گوید : " مزد من از مردم عراق، مانند مزد مسلم بن عقیل است از کوفه. اگر داستان های پلیسی یا چیزهای احمقانه می نوشتم، به من بیشتر احترام می گذاشتند و تقدیسم می کردند." انقلاب که شد سجده شکر کرد که " الحمدلله، رویای انبیا تعبیر شد" وقتی مزمتش کردند که دست مردم عراق را بگیرد و به الگو برداری از امام خمینی قیام کند گفت : " آیت الله خمینی در نجف یک کلمه حرف می زند، شبکه نمایندگان و مریدانش تا دورترین نقطه ی ایران این حرف را می رسانند. اما حرف ما در نجف به ابوصغیر(روستایی نزدیک نجف) هم نمی رسد!" شاید بتوان گفت محمد باقر صدر مظلوم تر از هر عالم معاصر دیگری سختی کشید و در بی سر و صداترین شکل ممکن به شهادت رسید. به گمانم وحید یامین پور برای نوشتن رمان (ارتداد) زندگی را آینه قرار داده بود! ۱۷ آذر ۱۴۰۱
بسم الله خانه مان یک زیر زمین بود با یک نشیمن، یک اتاق و یک آشپزخانه. یک محیط سربسته هم بود مقابل در خروجی که حیاط می گفتیمش که با پله ای میخورد به آشپزخانه. برای اینکه به نشیمن برسی باید از آشپزخانه رد می شدی. دستشویی هم همانجا بود. حمام توی آشپزخانه. جلو در خروجی، توی کوچه باریکمان یک تیر فلزی از سازه خانه همسایه بیرون زده بود. نمی دانم دقیقا چرا آنجا بود. حتی حالا هم نمی دانم. مهم هم نبود. مهم این بود که جایگاه تاب بازی ما جور بود. توی پاییز و زمستان یک زیر انداز می انداختیم توی مثلا حیاطمان و قابلمه های پلاستیکی مان را می چیدیم روی تک پله بین حیاط و آشپزخانه. توی تابستان زیر اندازمان می رفت توی کوچه باریکی که خانه ما در انتهای بن بست آن بود و همین به ما امکان می داد کوچه را قرق کنیم. قسمت جلویی کوچه کمی پهن تر بود. پسر سمایه خانوم تابستان ها تاب می بست جلوی در خانه شان. تابش بلندتر از تاب ما بود. آدامس بادکنکی ها را تند تند از مغازه بابا حواله می کردیم توی جیبمان، تا عکس های فوتبالیست هایش را بدهیم به پسر سمایه خانوم،  که اجازه بدهد تابش را سوار شویم. اگر عکس ها تکراری بودند گردنمان می رفت روی شانه و دست از پا درازتر برمی گشتیم سراغ تاب خودمان. امان اگر عکست جدید بود و کلکسیونش را پروارتر می کرد، وقتی هولت می داد تا پشت بام همسایه ها را می دیدی. خیلی وقت ها از شوق و هیجان، دمپایی ها بین زمین و هوا پرت می شد آن سر کوچه، و ما غش غش می خندیدیم. همکف مغازه بابا بود و یک اتاق دراز و طویل که با راهرویی از پله و دیوار کناری مغازه می رسیدی جلوی درش که اتاق مهمان محسوب می شد. یک زمانی اجاره داده بودیمش. کوچک تر بودیم و اجازه نداشتیم زیاد آنجاها بپلکیم. بی روح ترین قسمت خانه که هر چقدر خاطراتم را بکاوم کمتر لذتی از آنجا یادم هست. بابا قبل از اینکه مکه برود یک طبقه گذاشت روی خانه مان تا برای مهمانی های بعد حج، جا کم نیاوریم. عروسی عمو هم پیش رو بود، و توی این شرایط جای بزرگ تر یعنی بابا سرش بین فامیل و آشنا بالا باشد، و این برای بابا کم اهمیت نداشت. زیر زمین شد انباری مغازه بابا، و ما ساکن آن طبقه وسط، که حالا تویش آشپزخانه open درآورده بودیم. رسیده بودم به ده دوازده سالگی و خیلی وقتها دوست داشتم تنها باشم. این شد که طبقه بالای تازه ساخته شده که حالا شده بود اتاق مهمانمان، شد مامن تنهایی های من. شب ها از پشت پرده های کشیده نور ماه می افتاد توی اتاق. ذوق می کردم. کمی طول کشید، اما فهمیدم چقدر آسمان شب را دوست دارم. خواندن از ستاره ها برایم شروع شد. توی تنهایی های شب پرده ها را می کشیدم، صورت های فلکی را کشف می کردم و می کشیدمشان توی دفترم. تغییرات جزیی ماه را هم. احساس یک کاشف بزرگ را داشتم. جای قرار گرفتنشان را رصد می کردم. تغییرات آسمان را. تنهایی نماز خواندن آن بالا را هم خیلی دوست داشتم. وقتی مامان اجازه داد جای خوابم را ببرم بالا توی پوستم جا نمی شدم. دعاهای عهد سر صبح از همان تنهایی ها شروع شد. امشب  را شروع کردم به خواندن. دوازده جستار در باب تجربه زندگی در خانه های دوره گذار معماری تهران. من تهران نیستم. خانه مان هم از آن خانه ها نبود. اما همزادپنداری بسیار لذت بخشی با دو بخش خوانده شده داشتم. کلی خط کشیده ام زیر نوشته هایش. بغض و شوق دوید توی وجودم و نشست در جانم. من معمولا در دایره مکانی که قرار می گیرم به سوراخ سنبه ها علاقه دارم. جزییات آن خانه زیر زمینی مان هنوز هم برایم عیان و آشکار است. و لذت هایی که توی آن طبقه بالای رو به آسمان چشیدم هنوز زیر زبانم مزه می کند. خانه خوانی را دوست داشتم به خاطر همین ارتباط ها. شاید اگر اینهمه توی مکان ها نمی ماندم و ازشان گذر می کردم اینهمه برایم لذت بخش نبود.
خدایا شکرت برای نعمت طاقچه😍 چی بهتر از این؟ امام موسی صدر به قلم جعفریان🥲
هدایت شده از گاه گدار
بازیکن‌های فوتبال را دیده‌اید که چطور حلقه می‌زنند دور هم، دست می‌اندازند روی دوش هم، سر خم می‌کنند کنار هم، حرف‌ها و هدف‌هایشان را یکی می‌کنند و بعد بلند یا علی می‌گویند و هر کدام می‌دوند گوشه‌ای از زمین و شکل تیم به خود می‌گیرند؟ این لحظه برای ما همان لحظه جمع شدن، یک حرف شدن، یا علی گفتن و تیم‌تر شدن بود. این قابی از تیم مدرسه مهارت‌آموزی مبناست. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
بالاخره امروز نشستیم کنار هم. درست مثل یک تیم واقعی. ما در تیم مبنا ۵۰ نفر هم‌رویا کنار همیم. مهم نیست این کنار هم بودن مجازیست. مهم این است توی این راه هر کدام جایگاه خودمان را دانسته ایم و می دانیم دقیقا برای تشکیل تمدن نوین اسلامی چه می خواهیم انجام بدهیم. مگر نه اینکه " یدلله مع الجماعه"؟ دست مان را گذاشته ایم توی دست ناخدا و راه افتاده ایم. تیم مبنایی های مقیم سرتاسر ایران❤️😊 💪🏻 مبنا
📕📗📘📔 📓 کتاب : تنها گریه کن 📓 📖 نویسنده : اکرم اسلامی 📖 ( روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان ) 🆔️ @elalhbibk 📚
هدایت شده از کانال حسین دارابی
دم کشتی‌گیران آزاد ایرانی گرم تو خاک آمریکا و با ناداوری با اختلاف نزدیک 6_4 نایب قهرمان شدن وحوش وطن‌فروش برانداز هم تا تونستن اونجا اذیتشون کردن شعار دادن، ولی به‌هر حال تیم با اقتدار و غیرتمندانه نایب قهرمان شد همین‌که جردن باروز که تابحال به ایران نباخته بود تو 14 مسابقه قبلیش توسط سوادکوهی مغلوب شد، خودش یه قهرمانیه. دمشون گرم..... اگر تونستید موقع بازگشت کشتی‌گیران برید فرودگاه امام 👈 عضوشوید @hosein_darabi
امشب رفتم توی اینستاگرام و یکی دوتا نوشته رو بار زدم روی دوشم و آوردمش توی خونه جدید💁🏻‍♀
بسم الله اوایل روضه است. روز تاسوعا با یک لیوان یکبارمصرف پر از آب سرد آمد پیشمان. سفارش ها را تکمیل می کنم که نخورند. و سرفه های به جا مانده را یادآور می شوم. می گوید : " نه مامان، آوردم برای آبجی، هر وخ خوب بشه بخوره" گل یاسی رنگ کوچکی روی آب توجهم را جلب می کند. "مامان توی آبش گل انداختم، خوشبو بشه" روضه خوان دارد از عمو می خواند. من اما دارم برای رقیه می گریم برای سکینه برای زینب بی برادر شده... ۱۴۰۱/۰۵/۱۶
بسم الله بچه ها همانی می شوند که ما هستیم.آنچه در مخفیانه ترین لایه های شخصیت‌ی مان پنهان کرده ایم و غیر از وقت هایی که از دستمان در می رود نمی‌گذاریم آشکار شوند و همیشه و در همه ی موقعیت ها از آن فرار کرده ایم،در بچه هایمان خودش را نشان می دهد.به نمایش عموم می گذارد و تازه آنوقت است که می فهمیم تغییر دادن خودمان چقدر مهم بوده. ؟ ؟!🤐 دی ماه ۱۴۰۰
«بایدن» ازدواج‌ همجنس‌گرایان‌ را قانونی کرد 🔹«جو بایدن» رئیس جمهور آمریکا لایحه حمایت از ازدواج همجنس‌گرایان را امضا و به قانون تبدیل کرد. 🔹این قانون که «قانون حمایت از ازدواج» نام دارد با مخالفت برخی گروه‌های محافظه کار و مذهبی روبرو است. 🔹در مجلس نمایندگان ۱۶۹ قانونگذار جمهوریخواه به این لایحه رای مخالف داده بودند. در سنا نیز این لایحه با ۶۱ رای موافق در مقابل ۳۶ رای مخالف تصویب شده بود. 🆔 @elalhabibk 🦋
این همون قدمی هست که زوال آمریکا رو بیشتر از اونچه فکرش به ذهن بیاد، سرعت می بخشه🔒🔗
زیر علمت امن ترین جای جهان است...
ما خانوادگی زیر این علم بزرگ می‌شویم... ١۴٠١.٩.٢۴ 🆔 @elalhabibk 🏴
هدایت شده از وحید یامین پور
‏من سالهاست شیفته‌ی معماری مقدس مغرب عربی به‌ویژه مراکش هستم. مکتبی که در امتداد شام و مصر به آشکارگی رسیده. حالا فوتبالش رو هم دیگه دوست دارم. 🆔️ @yaminpour
هدایت شده از وحید یامین پور
هدایت شده از وحید یامین پور
هدایت شده از وحید یامین پور
هدایت شده از وحید یامین پور
ایضا من❤️
همانطور چادر به سر از دم در بازش کردم. ۲۶ صفحه مقدمه سراسر درد و رنج انتقال دهنده اش را به رنج نوشیدم، و سنگینی وطن پرستانه اش را مهمان قلبم کردم. آه از نادر و دردش آه از میر مهنای دغابی