eitaa logo
روزنه
209 دنبال‌کننده
453 عکس
52 ویدیو
9 فایل
فاطمه رزم خواه می خونم📚 می نویسم📝 استادیار مدرسه نویسندگی مبنا⏺ یادگیرنده مادام العمر👩🏻‍🏫
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله داغ است. دستمال را همه جای بدنش می گردانم. می گوید:« مامان چشمام میسوزه» - مامانی دستمالو بذارم رو چشمات؟ - آره آره گذاشتم. - آخش... - مامان به فدات. دعای نور به لب دو ساعتی بالای سرش بودم. خیلی خوابش می آمد. اما نه نور چراغ خواب می گذاشت بخوابد، نه دستمال نمکی و سرکه ای من. سنگینی پلک ها کار خودش را کرد. خوابید بالاخره. حالا سرفه ها یقه اش را چسبیده اند. عسل و آبِ لیمو ریختم توی لیوان آبش. هم زدم و گرفتم که بخورد. افاقه کرد شکر خدا. آرام شد و بالاخره خوابید عقربه ها آن بالای بالای ساعت، که روی هم رسیدند،  تب پسرک بالاخره کمی پا عقب کشیده بود و «خانه لهستانی ها» رسیده بود سر قسمت چهاردهم. دارم فکر می کنم چقدر باید بگردم، ببینم، بشنوم، حرف بزنم، فکر کنم، بخوانم، خیال کنم و بالاخره چقدر زیاد باید بنویسم. یک راه دور و دراز در پیش دارم. نمی دانم بخوابم یا هنوز بنشینم بالای سر پسرک که تب مجدد نیاید توی جانش. سهراب و خاله پریا خواب از سرم پرانده اند. فعلا می شنوم ببینم کی خواب می آید سراغم
«خانه‌ی لهستانی‌ها» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/audiobook/62132
مقدمت ابواب رحمت را گشوده...
بسم الله... این ها را فاطمه می گوید. همسر . سال ۱۳۲۱ به دنیا آمده. ببینید... کتاب به رنگِ صبر. خاطرات همسر شهید صدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امیدهامان
بسم الله آن شنبه ی دو هفته پیشی که پسرک را بخاطر سرفه های تازه اش مدرسه نبردم تو تازه تازه اولین گلت داشت خمیازه هایش را می کشید که دست و بالش را باز کند و برایمان ناز و کرشمه کند، از کجا باید می دانستم دو هفته نفس گیر و گلوگیر و جانگاه پیشرو داریم. توی این دو هفته کمترین نقطه امیدی نبود.  همه اش بدتر و بدتر شدن.  خبری از بهبود نبود.  مگر سرما خوردگی ها تا حالا دوره شان یک هفته و ده روز نبود؟ ده روز گذشت، اما بچه هایمان هر روز تب داشتند و خودمان هم پیوسته بودیم بهشان.  سرفه ها امان همه مان را بریده بود. تب، درد، رخوت تمامی نداشت. فقط تو بودی که توی این دو هفته اسباب شادی ما و بچه هایمان بودی. آن نقطه امید. آن نقطه روشن که می تابید توی دل هایمان. توی این دو هفته یک دانه گلت را رساندی به شش تا گل واژگون قشنگ، سیکلامن... نه نه... پنجه مریمِ قشنگم... می دانی آنکه تو را اینطور مقاوم کرد، توی سرمای زمستان، توی دل ما مقاومت و امید را با تو زنده کرد. تو برای همین برای من عزیز شدی. توی آن روز های خیلی سخت که میانه هایش داشتیم فکر می کردیم اگر سلامتی نباشد،  چرا باید صبح ها چشمت به زندگی باز شود، آن مهربان بینا با تو یادمان داد امید هست، باید توی ذرات ببینیمش. وقتی توی بُهتِ یک مصیبت یا توی سختی یک بیماری هستی، سرت را که بین آدم ها بلند میکنی،  از اینکه دارند زندگی شان را می کنند، ماتت می برد. با خودت میگویی مگر نه اینکه دنیا تیره و تار شده،  آدم ها چشان شده؟ چرا نمی بینند؟ بعد توی لاک خودت که برمی گردی می بینی برای تو تار است هنوز. و باز مبهوت از این تفاوت می مانی. روز چهاردهم است. سرفه ها هستند هنوز، فقط کمی کم شده اند.  دخترک هنوز هر روز تب می کند.  اما ما می توانیم بخندیم. می توانیم به هم نگاه کنیم و لبخند بزنیم. امروز رفیقت را دیدم. کنار تو قد کشیدن را آموخته. بعد ازیکسال یک نیمچه کوچکی به دنیای گلدان هایمان اضافه کرده و یک هوار امید دیگر توی دلمان.   همین کافی بود برایمان که با صدایی نزار و گرفته برسیم به های امشب. برسیم به های فردا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولدت مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از در بند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهید 1:20 شب جمعه چقدر دلم آغوشت را می خواهد یا امیرالمومنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد مدت ها برگشته ام به تنظیمات کارخانه. البته کمی فعلا. صبح که داشتیم با رفقا، مجازی طور کتابمان را می خواندیم، دخترک مرا به یک نامه طوماری تصویری مهمان کرد. خواندنمان که تمام شد دوتایی نشستیم و رنگش کردیم. بعد که باید برای پادکست هیئت می خواندم و ضبط می کردم و باید سکوت مطلق می شد، همراه بودند و نشستند تا کارتون ببینند توی سکوت.
بسم الله این روزها ذهنم درگیر ماجرایی بود برای داشته ها. داشتن بیشتر. بعضی وقت ها کلی دلیل برای خودت می تراشی که بعضی چیزها یا کس ها را داشته باشی. مدام با خودت کلنجار می روی. امروز دنبال راهی برای نجات گلدان دخترک می گشتم. چیزی از برگ های پهن قشنگش نمانده بود. در عوض کلی برگ ریز در آورده بود که از سر و کولش بالا رفته بودند. گل ها هم که ناپدید. راه حل را که پیدا کردم، حالا باید می رفتم سراغش.  خاکش باید سبک تر می سد.  برگ هایش هم کلی باید هرس می شدند. اولش سخت بود. چند نفر همان انبوه ریزبرگ ها را که دیده بودند کلی تعریفش را کرده بودند. گویی اصلا اگر از اولش همینطور بود بهتر می شد. اما گلدان دخترک زیبایی دیگری داشت که آنها ندیده بودندش یا فراموش کرده بودندش. او برای برگشتن به اصلش،  برای قرار گرفتن روی ریل رشدِ درستش لازم داشت که سبک کند شاخ و برگ های توی هوایش را. خاکی که چهار دست و پا چسبیده بودش هم نیاز به نرم شدن داشت. سخت بود. کلی ریزش داشت.  اما امید به فردای برگ های پهن و گل های صورتی قشنگ دلم را روشن نگه داشت برای سبک کردنش.
دارم «سگ ولگرد» می شنوم دخترک کارش از من لذت بخش تر و مهم تر است 💔 ما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«پیروز» کجای ماجراست؟! پیروز مُرده و طبیعتاً هیچ کس از این اتفاق خوشحال نیست اما باید توجه کرد که اصل به دنیا آمدن پیروز یک نماد از پیشرفت ایران است. کاری که کمتر از ده کشور در دنیا موفق به انجام آن شده‌اند و از قضا همین امروز هم ظرفیت تولید مجدد آن وجود دارد. کاری که می‌تواند با تجربه پیروز به نحو بسیار بهتری اتفاق بیفتد.
به رنگ صبر
بسم الله... «به رنگ صبر»  را بی اندازه دوست داشتم. خودِ خودِ فاطمه خانم صدر بود. کتاب به شیوه گفتگو جلو می رود. وقتی می خوانی انگار نشسته ای و با خانوم صدر داری گپ میزنی. هر جا حرف می رسد به آنجا که دلش از سختی ها سوخته،  از نامردی ها درد گرفته،  یا از ارزشمندی های شهید صدر یا خانواده اش می گوید می زند روی پایش و آه می کشد. آنجا که از خوشمزگی ها می گوید،  از خوش گذشتن های توی کاظمین،  از سر و کله زدن با بچه ها... می خندد. آنجا که حرف هایش خیلی بدیهی است برای شنونده آخر جمله اش می گوید ولله... نویسنده کمترین دخالت را در کتاب دارد و بیشتر دارد نقش گردآورنده را بازی می کند. جمله همانطور که از زبان فاطمه خانوم خارج می شود مینشیند روی دلت. الحمدلله ورد زبانشان توی هر کلام. توی انجام همه ی کارهایش ذکر می گفته.  توی خیاطی کردن،  توی بافتن،  توی شستن و رُفتن لااله الالله،  سبحان الله، استغفرالله، صلوات،  فاتحه. خیلی میچسبد خواندن کتاب. خوشحالم که قبل از اینکه بیایم سراغ «به رنگ صبر»،  کتاب «نا»  را خوانده بودم. خیلی از کلیات آنجا آمده و کلی از جزییات اینجا. به رنگ صبر را موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر به چاپ رسانده و به کوشش فاطمه نقوی گرد آوری شده است.
شب ها را با تو به هم دوختم
بسم الله چندین شب را به هم دوخته بودم، چون قصه های هزار و یک شبِ آن دخترکی که قصه می بافت هر شب تا برسد به شب هزارم و مفارقت جانش را به تعویق اندازد، هر شب می گشتم توی آن سالهای غربت و سردرگمی. اما نه با قصه، بلکم با آنچه هر کلامش، هر صفحه اش می رسید به سخنی آشکار. «سر بر دامن ماه» را صفحه به صفحه نه، که باید کلام به کلام، جرعه جرعه نوشید. روایت هایی کوتاه که اینجا و آنجا خوانده و شنیده ایم را «فاطمه دولتی» در کلامی زیبا از کلمات، و داستانی بسیار پر کشش جمع کرده و همراهش، که می شوی مدام داری به جریانات آشنا می رسی،  در عین اینکه از جریاناتی سردر می آوری که تا به حال، احتمال بسیار زیاد، حتی به گوش ات هم نخورده است. «سر بر دامن ماه»  زندگینامه داستانی بانو حُدیث، همسر امام هادی و جده قائم آل محمد است. همو که در آغاز غیبت و پس از شهادت امام حسن عسگری علیه السلام وصی او در بین مردم بود. زنی که در اوج لطافت و مادری، با اراده‌ای پولادین مقابل عباسیان و فرزندش جعفر ایستاد و اجازه نداد آنان ریشه شک را آبیاری کنند و کمر به نابودی اعتقادات شیعیان ببندند. ویژگی ای از کتاب که به شیوایی و رسایی آن می افزاید فلش بک* هایی است که نویسنده مدام در طول داستان به سراغشان رفته و پیش و پسِ جریانات سال اول غیبت حضرت ولیعصر (عج) را به خوبی به نمایش می گذارد. یکبار وقتی کتاب "رویای نیمه شب"  را خواندم حسرت نوشتن داستانی مثل آن را خورده بودم. اما "سر بر دامن ماه" به استناد قلم گیرای نویسنده در بیان زیبای تاریخ و بیان شیوای این حقایق آنطور که بر دل خواننده بنشیند و به فکر وادارش کند، حسرتم را بیش از پیش کرد. بخشی از تاریخ و حق که نه جایی در کتب درسی دارند و نه در آموخته های مان. کتاب را به پیشنهاد تهیه کردم. پس جا دارد بی نهایت ازشان قدردانی کنم. به قول استادمان ان شالله همیشه کسی باشد که توی مسیر زندگی یار و همراه شما باشد. *فلش بک: شگردی داستانی که طی آن، داستانْ واقعه زمان حاضر را رها می کند و به نمایش حوادث گذشته داستان می پردازد.