حضرت قاسم بن الحسن
ای جگر پارة امام حسن
وی ز سر تا به پا تمام حسن
تیرها بر جگر زده گرهت
زخم ها بر بدن شده زرهت
گرگ ها بر تن تو چنگ زدند
دلشان سنگ بود و سنگ زدند
ای در آغوش من فتاده ز تاب
یک عمو جان بگو دوباره بخواب
جگر تشنه ات کبابم کرد
داغ تو مثل شمع آبم کرد
تو که دریا به چشم من داری
موج خون از چه در دهن داری
گل خونین من گلاب شدی
پای تا سر ز خون خضاب شدی
زخم هایت چو لاله در گلشن
بدنت مثل حلقة جوشن
ای مرا کشته دست و پا زدنت
جگرم پاره پاره تر ز تنت
من عموی غریب تو هستم
کم بزن دست و پا روی دستم
سورة نور گشته پیکر تو
آیه آیه است پای تا سر تو
نه فقط قلب چاک چاک منی
مصحف پاره پارة حسنی
بعد اکبر تو اکبرم بودی
بلکه عباس دیگرم بودی
خجلم از لبان عطشانت
جگرم سوخت از عمو جانت
شهد مرگ از کف اجل خوردی
از دم تیغ ها عسل خوردی
بس که دلدادة خدا بودی
بس که از خویشتن جدا بودی
تلخی مرگ از دم خنجر
از عسل گشت بر تو شیرین تر
زخم تن آیه های نور شده
پایمال سم ستور شده
لاله بودی و پرپرت کردند
پاره پاره، چو اکبرت کردند
لالة پرپرم، عزیز دلم
تا صف محشر از حسن خجلم
نشود تا ابد فراموشم
قاسمش داد جان در آغوشم
تا که خیزد شفا ز خاک رهت
اشک "میثم" نثار قتلگهت
استاد سازگار
حضرت قاسم بن الحسن
ای عمو پاره پاره شد بدنم -
زرهم گشته زخمهای تنم
منم آن یوسفی که گردیده
بــدنم پـارهتر ز پیـرهنم
سیـزده سـال آرزو دارم
روی دست تو دست و پا بزنم
از دم تیغ دوست خوردم آب
که عسل جاری است از دهنم
عاشقم عاشقم عمو بگـذار
اسبهـا پـا نهنـد بر بدنم
بس که خشکیده از عطش دهنم
نیست یـارای گفتنِ سخنم
آرزوی مـن از ازل این بود
که شود زخم و خاک و خون، کفنم
پدری کن بـر ایـن یتیم عمو
مـن عزیـز بـرادرت حسنم
شهد احلی مـن العسل خـوردم
به! چه زیباست دست و پا زدنم!
«میثم» از سوز دل بسوز به من
من گل برگ بـرگ در چـمنم
استاد سازگار
حضرت قاسم بن الحسن
ثمـر ریـاضِ دلی علی، دُر فاطمه، گهـرِ حسن
به رسول، قطعهای از جگر، به حسین، پارهای از بدن
به دو لب عقیق-یمن یمن، به دوطره مشک-ختن ختن
رخ او چــراغ بــهشت دل قــد او قیـامت کربلا
****
شهدا بـه وادی سرخ لا، شده خم به عرض ارادتش
سـر و دست و تن سپر بلا، یمِ خون، بهشت شهادتش
مه و سال و هفته و روز وشب، همه لحظههای ولادتش
زده خیمـه در یم سـرخ خـون، شده مردِ سنگرِ ابتلا
****
گـل سرخ بـاغ محمّـدی، شکفد ز باغ جمال او
صلوات خالق ذوالمنن، بـه خصال او بـه کمال او
بــه بــراق وهـم بگو مپر نرسی به اوج کمال او
که گرفته جلوه جلال او ز جلال حضرت کبریا
****
ثمرِ حسن! که هماره دل به حسینِ فاطمه بستهای
تــو همـای قله خونی و به دل شکسته نشستهای
به شتاب میروی از حرم تو که بند کفش نبستهای
زرهت بـه تـن شـده پیـرهن، بدنت شده سپر بلا
****
تـو طواف دور عمو کنی، ملکوت گرم طواف تو
نگـه حسین بـه قامت و نگه حسن به مصاف تو
دل عمـه و جگـر عمـو شده شمع بزم مصاف تو
که شودخضاب به مقتلت،زحنای خون سر ودست وپا
****
بـه عمو و عمه نظاره کن، شده در قفای تو نوحهگر
دو طرف فرات و دوسو سپه،دولب تو خشک ودو دیده تر
نه به تن زره نه به کف سپر نه به سر کله نه کفن به بر
زره تـو زخـم تنت شـود ز هجـوم نیزه و تیرها
****
تـو شهید عـرصة کربلا، تو حسین را علیاکبری
عمویت به جای پدر به تو،تو براو به جای برادری
چه شود به پیکر نازکت؟ که میان این همه لشکری
عـلی اکبـرِ دگـرِ عمـو ز چه رو شدی ز عمو جدا؟
****
تو روی به جانب مقتل و، دل یک حرم به قفای تو
سپهنـد منتظـرت ولـی، حـرم است بـزمِ عزای تو
نگهی به«میثم»خسته دل که بوَد قصیده سرای تو
به امید آنکه شفیع او، شوی از کـرم بـه صف جزا
استاد سازگار
حضرت قاسم ابن الحسن
ای سینه ی شکسته دلان نینوای تو
لبریز نینوای وجود از نوای تو
جان حسین و نجل حسن عشق زینبین
آغوشِ گرم حضرت عبّاس جای تو
قرآن پاره پاره ی پاشیده بر زمین!
گلبوسه ی عمو به همه آیه های تو
سر تا سر وجود تو مثل حَسن حَسن
خُلق تو، خوی تو، سخن تو، صدای تو
تو قاسمی که شخص حسن خوانده قاسمت
قسمت شود جحیم و جنان در رضای تو
یک باغ لاله و نفس سیزده بهار
ای ماه چارده شده محو لقای تو
تو بر حسین مثل علی اکبر او حسن
تو سوختی به پای وی و او به پای تو
ریحانه ی رسول که جان جهان فداش
رو کرد بر تو گفت که جانم فدای تو
شب بود و عشقبازی تو با نماز شب
می بُرد دل زیوسف زهرا دعای تو
قبر تو در قبور بنی هاشم است لیک
در قلب ما بنا شده صحن و سرای تو
دامادِ حجله گاه شهادت که زخم ها
شد جامه ی زفاف به قدّ رسای تو
بالله روا بود که به یاد عروسی ات
گردد عروسی همه، بزم عزای تو
داماد را ندیده کسی زیر سم اسب
ای چشم اسب ها همه گریان برای تو
پیراهن تو بود زره، سینه ات سپر
جوشن شدند بر تن تو زخمهای تو
بر روی دستهای عمو دست و پا زدی
انگار بود دست عمو کربلای تو
در نینوا صدای تو خاموش شد ولی
در هر دلی است ناله ای از نینوای تو
«میثم» چنین نگاشت که ای غرق در حسین
مثل حسین گشت خدا خون بهای تو
استاد سازگار
حضرت علی اصغر (علیه السلام)
به کف چون جان گرفتم تا کنم تقدیم جانانت
گلویت را سپر کن تا بگیرم پیش پیکانت
ذبیح من مبادا گوسفند از آسمان آید
مهیّا شو که سازم در منای دوست قربانت
تکلّم کن تکلّم کن بگو من آب می خواهم
تلظّی کن تلظّی کن فدای کام عطشانت
زبی آبی نمانده در دو چشمت قطرۀ اشکی
که تر گردد لب خشکیده ات از چشم گریانت
ز حجم تیر و حلق نازکت گردیده معلومم
که خواهد شد جدا از تن سر چون ماه تابانت
نه ناله می زنی نه دست و پا نه اشک می ریزی
مزن آتش مرا این قدر با لب های خندانت
نفس، شعله گلو تفتیده لب تشنه عجب نبود
که دود از تیر برخیزد زسوز حلق سوزانت
نگوئی کس نشد همبازی ات بر گرد گهواره
شرار تشنگی تا صبح، بازی کرد با جانت
به تیر دوست ای سر تا قدم عاشق تبسّم کن
بپر در دامن زهرا و با محسن تکلّم کن
استاد سازگار
حضرت علی اصغر(علیه السلام)
تو با لبخند از من جان گرفتی باز جان دادی
تو از خون گلو زینت به بام آسمان دادی
تو داغ ننگ بنهادی به روی آل بوسفیان
تو مظلومیت آل محمد (ص) را نشان دادی
تبسّم بر لب و خون بر دهان و تیر بر حلقت
چه زیبا در کلاس عشقبازی امتحان دادی
مگر نه شیر مادر هم غذا، هم آب می باشد
تو کودک هم گرسنه بودی و هم تشنه جان دادی
تو با لبخند خونین آبرو دادی شهادت را
تو خون را تا قیامت اعتبار جاودان دادی
تو با خون گلویت کربلا را کربلا کردی
تو با اشک عزایت آب بر این بوستان دادی
من از لب های خشکت بوسه ای می خواستم امّا
تو جان خویش را بر من به رسم ارمغان دادی
همه از خاندان وحی دارند آبرو امّا
تو از خون آبروی تازه بر این خاندان دادی
کتاب جان نثاری باز شد از حلق چاک تو
حسین بن علی شد سرفراز از خون پاک تو
استاد سازگار
حضرت علی اصغر (علیه السلام)
الا ای تیر با من قطع کردی گفتگویش را
لب من بر لبش بود و تو بوسیدی گلویش را
زحلق تشنۀ او چشمۀ خون کرده ای جاری
مهیّا کردی از خون گلو آب وضویش را
چگونه خویش را نزدیک کردی بر گلوی او
گمانم دور دیدی چشم خونین عمویش را
درست آندم که حلقه تشنۀ او را تو بوسیدی
تبسّم کرد و زهرا مادرم بوسید رویش را
تو از این غنچۀ بی آب بگرفتی گلاب و من
برم در بزم وصل دوست با خود رنگ و بویش را
تو مانند قلم در خون اصغر سر فرو بردی
نوشتی بر روی دستم کتاب آرزویش را
نه تنها کردم از خون جبین خویش را رنگین
نوشتم بر جبین آسمان سرّ مگویش را
اگر دریا شود عالم زخون آل بوسفیان
نشاید کرد جبران قیمت یک تار مویش را
گواه غربت تو روی گلگون من است اصغر
تبسّم کن کز این پس خون تو خون من است اصغر
استاد سازگار
حضرت علی اصغر (علیه السلام)
اگر چه هُرم عطش کرده همچنان آبم
کمـان حرملـه بـا تیــر کـرد سیرابم
شبـم بـه دامن مادر نبـود خواب ولی
چـه زود بـرد سرِ شانـۀ پـدر خـوابم
دگر نبـود بـه تیـر سهشعبهام حاجت
که شعلههای عطش کرده بود بیتابم
دمی که خون ز گلویم روانه شد، گفتم:
خدای من! پـدرم را چگونـه دریـابم؟
از آن بـه شانۀ خون خدا زدم لبخنـد
که داد فاطمه بـا دست خویشتن آبم
به قبر گمشـدهام حـاجت آورید همه
که قبـر گمشـدهام هست سینـۀ بابم
فقط نه خون حسینم، خدای را خونم
فقط نه بـاب مـرادم، حسیـن را بابم
ز زخم تیـر نه! بـر غربت پـدر بـاشد
اگر ز دیـده روان اسـت گوهـر نابـم
به اشک و خون بنویسید با هزاران دست
که تیـر، راه نفس بـر گلـوی اصغر بست
استاد سازگار
حضرت علی اصغر (علیه السلام)
تبسّم کن جواب خندۀ جان پرورت با من
خدا داند چه کردی در نگاه آخرت با من
نه تنها می کنم تشییع، جسمت را به تنهائی
که در جمع شهیدان است دفن پیکرت با من
سپر گشتن به استقبال پیکان عدو با تو
برون آوردن تیر ستم از حنجرت با من
تن پاک تو پشت خیمه ها همسایۀ اکبر
چهل منزل به نوک نیزۀ دشمن سرت با من
چو خواهد بر تو گرید اوّل از من رو بگرداند
زبس دارد وفا و مهربانی مادرت با من
اگر زخم گلویت را ببیند بر سر دستم
چه خواهد گفت در خیمه سکینه خواهرت با من
تو خاموش از سخن گردیده ای امّا سخن گوید
دو چشم بسته و حلق زگل نازکترت با من
شود آغوش من هم مقتل تو هم مزار تو
بود چون جان من تا حشر جسم اطهرت با من
اگر پائین پایم جسم پاک اکبرم باشد
شکسته سینه ام، قبر علیِّ اصغرم باشد
استاد سازگار
حضرت علی اصغر (علیه السلام)
ای اهل کوفه رحمی این طفل جان ندارد
خواهد که آب گوید امّا زبان ندارد
دیشب به گاهواره تا صبح ناله می زد
امروز روی دستم دیگر توان ندارد
هنگام گریه کوشد تا اشک خود بنوشد
اشگی که تر کند لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاییز لب چون دو چوبۀ خشک
این غنچۀ بهاری غیر از خزان ندارد
ای حرمله مکش تیر یکسو فکن کمان را
یک برگ گل که تاب تیر و کمان ندارد
شمشیر اوست آهش فریاد او تلظّی
جانش به لب رسیده تاب بیان ندارد
منّت به من گذارید یک قطره آب آرید
بر کودکی که در تن جز نیمه جان ندارد
با من اگر به جنگید تا کشتنم بجنگید
این شیرخواره بر کف تیغ و سنان ندارد
مادر نشسته تنها در خیمه بین زنها
جز اشک خجلت خود آب روان ندارد
تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن
جز شانۀ امامش دیگر مکان ندارد
«میثم»، به حشر نبود غیر از فغان و آهش
آنکو از این مصیبت آه و فغان ندارد
استاد سازگار