eitaa logo
روضه دفتری مجمع الذاکرین اهلبیت (ع)
4.3هزار دنبال‌کننده
48 عکس
44 ویدیو
7 فایل
شامل اشعار و متن روضه با مدیریت خادم الحسین کربلایی محمد مسلمی ارتباط با مدیر @moslemi_124 لینک کانال @rozehdaftari پذیرش تبلیغات👈 @moslemi_124
مشاهده در ایتا
دانلود
بر کویرِ سفرهایِ سائلان باران تویی رحمتِ بی انتهایِ حضرت منان تویی +اما قبل از اینکه ناله بزنی یه چیزی بگم،همتون منتظر بودید یه اسمی از دهانتون خارج بشه مثه هر شب میدونم،کربلا غوغاست میدونم،اما شب پنجم ماهِ محرمِ ... کربلا چقد شلوغه .. اما میخوام امشب برخلاف هر شب همه منتظرید بگید حسین ، بیایید امشب یه کاری کنیم دلِ زهرا شاد بشه ... هر شب حسین گفتی،همه تون الان منتظرید اما میخوام بگم : همۀ اهلِ خانه میگفتن حسین پیغمبر میگفت جانم حسن ... -به جز غمت آقا غمی تو سینه نیست شلوغه کربلا کسی مدینه نیست ... +پیغمبر فرمود چشمی که برا حسنم گریه کنه قیامت گریان وارد نمیشه .... -نواده هایِ تو حرم دارن ولی چقد غریبی ای حسن بن علی ... +امشب شبِ غریب نوازیُ یتیم نوازیِ یه جوری گریه کنیم مادرش نگه بچه ام غریبه ... امشب هم برا پدر گریه کنیم هم برا پسر ... بر کویرِ سفرهایِ سائلان باران تویی رحمتِ بی انتهایِ حضرت منان تویی آن که بوده خاندانش از اَزل مسکین منم آن که بوده خاندانش صاحبِ احسان تویی +عَادَتُكُمُ الْإِحْسَانُ ، وَ سَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ» ... احسان و کرَم مال شما خانواده ست ... -جود و احسان تو را نازم که بین خانه ت سائلان هستند صاحبخانه و مهمان تویی +یه جوری با گدا راحته اصلاً احساس نمیکنیم مهمانیم ... انگار میزبانی آقاجان ... من خیالم امشب راحت میخوام یه دل سیر برات گریه کنم اصلا یاد حاجات نباش اصلا فکر حاجات نباش همه رو بزار کنار با خیالت راحت دلِ سیر برا بچه اش گریه کن ... خودش میدونه چه جوری دستتُ پرکنه اون نمیزاره ما دست خالی بریم نه نه ... بالاترشُ بگم هنوز نیومده کیسه تو پر کرده ... همین اشکی که امشب بهت داده همینُ نشون میده -جود و احسان تو را نازم که بین خانه ت سائلان هستند صاحبخانه و مهمان تویی هر کجا حرف از کریمان دو عالم میشود اولین نامی که هرکس میکند عنوان تویی +کریم آل الله ... همشون کریم اند،ابی عبدالله یه گدایی اومد درخانه اش حضرت یه مرحمتی کرده،دستِ حضرتُ بوسید مرد سائل و رفت حضرت گفت چرا اینکارو کردی گفت آقا شما خیلی کریمید ، دیدن امام گریه کرد فرمود : تو کرَم دیدی ولی کَریم ندیدی ، کریم داداشم حسن بود ... ببین وقتی حسین بگه کریم داداشم حسنِ کجایِ کاریم ... -هر کجا حرف از کریمان دو عالم میشود اولین نامی که هرکس میکند عنوان تویی ظاهرت هرگز زِمسکین بهتر و برتر نبود آن که قبرش نیز شد با سائلان یکسان تویی یه مدینه یه بقیعه یه امامی که حرم نداره ... سینه زنها کسی نیست تا روی قبرش یه دونه شمع بزاره ... ظاهرت هرگز زِمسکین بهتر و برتر نبود آن که قبرش نیز شد با سائلان یکسان تویی پاسخت بر ناسزایِ دشمنت لبخند بود خیرخواهِ مهربانِ خیلِ بدخواهان تویی +میومد از شهرِ شام مقابلش،شروع میکرد به اهانت کردن،یه جمله ای تو تاریخ هست من زبون نمیچرخه، علما منو ببخشن، سادات منُ ببخشن ... جلو امام میگفت «یا مذل المؤمنین» ... حضرت سرشونُ می انداختن پایین، میذاشتن خوب حرفاشُ بزنه،بعد سرِ مبارک و می آوردن بالا یه نگاه به سر و وضعش می انداختن میگفتن از سر و وضعت پیداست غریبی تو مدینه ....  بیا بریم سرسفرۀ من بشین ... توخونۀ من کسی غریب نیست ... +امشب شبِ عبدالله بن الحسنِ .... همون هایی که سر سفره اش نمک گیر شدن،اومدن بچه شُ بکشن ... همونایی که بهشون لطف کرد ، بهشون کرَم کرد ، بچه شو سنگ باران کردن ... گفتند این پسرِ حسن بن علیِ ... خدا به ما رحم کنه ، روضۀ این آقازاده روضۀ عاشوراست روضۀ گودالِ ... -یک نفر فهمیده باشد درد زهرا را اگر آن تو هستی، آن تو هستی ، آن تو هستی ... بعد از آن کوچه فقط رویِ لب تو آه بود غصه میخوردی از اینکه قدِ تو کوتاه بود +اومد رو پنجۀ پا بلند شه اما یه دست بی حیا روی سرش رد شد ... امشب راحت بگو  یا زهرا ... پسرش هم این غصه رو داشت بردمت کربلا ... امام حسن اجازه بدن ... چرا اجازه بدن ؟ خودش داره میاد کربلا ... آقاجان ما امشب تنهایی نریم کربلا ، با شما بریم کربلا ... چه کربلایی بشه آدم با امام حسن بره کربلا ... آخه اول روضه خوان که گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله .... +پسرش هم همین غصه رو داشت ،عبدالله بن حسن یه سالش بوده تو تاریخ نوشتن پدرش به شهادت رسید سال پنجاه و یک هجری تا شصت و یک ده سال ، از یه سالگی تو بغلِ حسین ... ده سال تا چشمشُ وا کرد دید حسین کنارشه ...  +بعضی ها نوشتن یه وقتایی به اشتباه به حسین میگفت بابا ... زود معذرت خواهی میکرد ابی عبدالله می گفت راحت باش عزیزم من باباتم ... یا اباالایتام ... اجازه بده ما هم بهت بگیم بابا ... این آقازاده همه چیش با همۀ شهداء فرق میکنه خیلی با من بیا امشب شبِ پنجم محرم ... من از سادات عذر میخوام ... +این آقازاده جنگیدنش با همه فرق داشت ... جنگ و ببین ، دستش تو دست عمه است یکی یکی از صبحِ عاشورا شهداء رو میارن عقب ... هی میاد
تو خیمه دارُالحرب ، بچه ده یازده ساله ، کنجکاوِ هی می بینه ، هی برمیگرده ... اصحاب رفتن ... بنی هاشم رفتن ... پسرعموهاش رفتن ... عمو هاش یکی یکی رفتن ... تکیه گاهش عمو عباسش رفت بی خداحافظی رفت ... همه رفتند ، داداش قاسمش هم رفت ... دبگه رویِ پایِ خودش بند نبود اما میدونید از کی،از چه زمانی،دیگه تصمیم خودشو گرفت ؟ ازکی تصمیم گرفت خودشم فدا کنه؟ + وقتی که دید عمو قنداقه رو زیرِ عبا گذاشت ... آخه دلش به این بچه خوش بود تو خیمه ... حالا که علی اصغر رفت من چرا بمونم ... +نوع شهادتش ، نوع جنگیدنش ، حتی رجزش  ... با همه فرق داشت ... دستش که از دست عمه جدا کرد ، دیدن این بچه یازده ساله داره تو میدون میدوه ... رجز و ببین داد میزد وَالله لا اُفارِقُ عَمّی ... من عموم رو یه لحظه دیگه تنها نمیزارم .... -می روم بی قرار و بی پروا میروم لا اُفارِقُ عَمّی ... میروم که دلم شده دریا @rozeh_daftary میروم لا اُفارِقُ عَمّی
  تا چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم غم را ندیدم در همه غم ها تو را دیدم عمو جانم... در خانه ی تو در کنارت اکثر شب ها با قصه ات خوابیدم و فردا تو را دیدم یک ساله بودم رفت بابا، خوب یادم نیست هر گاه گفتم زیر لب بابا تو را دیدم هر گاه برگشتی ز راه دور یادم هست من زود تر از اکبر لیلا تو را دیدم از سفر میومد اول میومدی به من سر میزدی دوش عمو عباس از هر کوه بالا تر شرمنده ام یک بار از بالا تو را دیدم از منظر عباس بر رویت نظر کردم از عرش بالاتر فقط تنها تو را دیدم ای نام شیرین تو از هر نام نامی تر، حسین ای نازنین بابای از جانم گرامی تر، حسین من جلوه ای از جلوه های پنج تن هستم تو نیستی حس می کنم دور از وطن هستم تو شمع جمع آفرینش بین عشاقی پروانه ام آماده ی پرپر شدن هستم یا سوختن یا سر سپردن هر دو تا عشق است من تشنه لب تشنه دست و پا زدن هستم گیرم میان ما و فرزندان تو فرق است قاسم چه شد من نیز فرزند حسن هستم بین منو قاسم فرق نزار، اگه بحث یتیمه اونم یتیم بود... شمشیر دستم نیست عیبی نیست با این دست لحظه شمار یک نبرد تن به تن هستم از غربتت چشمان عمه اشک می بارید گفتم رها کن دست هایم عمه من هستم بی من عمویم راهی افلاک شد عمه در بین آن گودال گرد و خاک شد عمه تا لحظه افتادنت از اسب را دیدم همینطوری پا می کشید، هم قد عمه که نبود، روی بلندی ایستاده بود، آخرین باری بود که زینب از خیمه بالای بلندی روی تل آمده بود، آخرین بار هم عبدالله باهاش اومد؛ از اول صبح هر جا رفت عبدالله حسن با عمو رفت هی به این اون می سپرد بیشتر هم به خانم زینب دستش میداد می گفت: این جلو نیاد؛ آخرین بارم که داشت میرفت دید داره میدوه برگشت گفت: اینو برگردوند، اما دار میبینه... تا لحظه ی افتادنت از اسب را دیدم دستی که دستم را گرفته بود بوسیدم منت کشیدم التماس عمه را کردم گفتم که من رفتم عمو افتاد من دیدم با دست خالی آمدم اما مگر میشد شاید بترسی که بترسم من نترسیدم دیدم که غارت کرد دشمن جوشن و خودت من هم همینطور آمدم جوشن نپوشیدم بچه زد تو دل لشگر.... دنبال تیغی، تکه تیری، نیمه شمشیری از پشت سیل اشک ها چیزی نمی دیدم هر کس که سد راه شد با مشت کوبیدم ناله زدم نفرین نمودم خاک پا شیدم هر چند دستان پلیدی کند مویم را گفتم که ای نامردها کشتید عمویم را پیش عمو نشست، تو کجا اومدی، قرار بود پیش عمه بمونی، نتونستم بمونم منم باهات میام هرجا بری.... ای وای بر من می چکد خون از سر و رویت ای کور باشم تا نبینم خاک بر مویم از خیمه میدیدم جهان تاریک شد اما شق القمر دیدم به ضرب سنگ بر رویت برخیز برگردیم سمت خیمه تا عمه با تکه ی چادر ببندد زخم بازویت از لا به لای دست و پای دشمنان دیدم افتاده دست شمر پیچ و تاب گیسویت شمشیر بالا رفت بالا رفت دستانم دستان عبدالله شد هدیه به ابرویت در بازوی من نیست زور بازوی عباس تا نیزه بیرون آورم از بین پهلویت بر زخم هایت می فشارم دست و غم دارم که دست کم صد زخم داری دست کم دارم @rozeh_daftary
دارد این ماه محرم سفره داری بی نظیر که شده روز و شب ما روزگاری بی نظیر ما امام مجتبی داریم یاری بی نظیر قافله دارد از او دو یادگاری بی نظیر امشب اما عشق پای سور و ساتش میرود دست ما بر دامن شاخه نباتش میرود نامش عبدلله ست یعنی هم حسین و هم حسن گشته یک عالم حسین و گشته یک عالم حسن میشود با یاحسین او دلش محکم حسن هرچه میگویم حسین و هرچه میگویم حسن... در وجود نوجوان خیمه ها معنا شده سن و سالش را نبین آقای آقاها شده موقع ظهر است یعنی لحظه های آخر است کربلا دیگر نگو این حال حال محشر است یک  ودیعه از برادر در کنار خواهر است باز انگاری حسن دستش بدست مادر است کوچه ای اینجا ندارد باشد اما تل که هست باز هم انسیه ای درگیر یک معضل که هست دید از بالا عمو جان  را به نیزه میزنند عده ای سیراب عطشان را به نیزه میزنند بی وضو آیات قران را به نیزه میزنند یوسف افتاده بی جان را  را به نیزه میزنند چشمها را بست مشغول دویدن شد سریع بیخیال نیره و شمشیر و جوشن شد سریع وارد گودال شد که داستان را خوب دید جسم آقا را ندید اما سنان را خوب دید ازدحام خنجر و خنجر زنان را خوب دید چکمه های خورده بر روی دهان را خوب دید دید یک عده عجب مهمان نوازی میکنند روی پهلوی عمویش نیزه بازی میکنند دست خود آورد دستش را زدند و گفت آه پیش چشمش به عمویش پا زدند و گفت آه تیرها را بر تنش یکجا زدند و گفت آه هرچه را که داشت با دعوا زدند و گفت آه خواست تا لب وا کند اما لب آیینه سوخت @rozeh_daftary تیری آمد که برادر زاده را بر سینه دوخت
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه علیهم السلام عبدالله بن حسن چون از شجره امام حسن علیه السلام بود جگر داشت رفت،کی قدرت داشت توی اون وضعیت بره، مردهاش میترسند.این زخم های روی بدن عبدالله از همون آتیش کوچه ی بنی هاشم بوده،لذا وقتی تیر به قلب ابی عبدالله  هم زدند،مقتل خوارزمی سُنی میگه:امام حسین علیه السلام فرمود: والله قتلنی…..و….. (دومی و اولی لعنت الله علیهم ) این را خوارزمی در مقتلش می نویسد. عبدالله اول صدا زد واعما(وای عمو) و بعد صدا زد وا اُما(وای مادر) در چه زمانی صدا زده؟ امام صادق علیه السلام نشسته بود توی خونه دیدند زنی دوید گریه کنان اومد، فرمود :چی شده ؟گفت:آقا جان الان توی بازار یه زن داشت راه میرفت،پاش لیز خورد،  خورد زمین،گفت: خدا لعنت کنه قاتلا ن حضرت زهرا سلام الله علیها رو،چرا این حرف رو زد؟چون خورد زمین،شنیده حضرت زهرا سلام الله علیها خورده زمین، این بچه هم دستش جدا شده،اون وقت مادرش تو خیمه رو صدا میکنه؟امشب مهمان امام حسن و امام حسین علیهم السلام هستیم،از امام حسن علیه السلام سئوال کردند:آقاجان چرا اینقدر پیر شدید؟ سخت ترین لحظات عمرتان کی بود؟ فرمود اون لحظه که دستم تو دست مادرم بود تو کوچه مادر سیلی خورد. https://eitaa.com/matnroozeh اَلسَّلامُ عَلیَ الْمنحورُ فی الوَری. سلام بر آنکه سرش را از قفا بریدند
آتش گرفته ای که مَحرم به او شوی مُحرم در آتش وغم بالاتراست ما پیکر مقطع الاعضا ندیده ایم هرچه بیان کنیم از آن بوریاتر است مارا خلیل روضه ارباب خواستند این انتصاب از همه مارا رواتر است. https://eitaa.com/matnroozeh دو شب توی محرم ما میریم گودال یکی عاشوراست،یکی هم امشب،تو بغل مادر بود جگر باباش امام حسن علیه السلام پاره شد، شب عاشورا همه دارند حرف میزنند، این بچه از سروکول ابی عبدالله بالا میره،عزیز کرده ی حسین است،کسی بهش حرف نمیزنه،آرام آرام اشک عمو رو پاک میکنه ،دید قاسم  داداشش حرف زد، وقتی عمو به قاسم فرمود :فردا به بلای عظیم تو را میکشند،عمو با همه حرف زد الا من،مگه من سرباز نیستم براش، لذا وقتی  دید علی اصغر رو برد،فهمید کار رو باید انجام بده ،وقتی عمو شیر خوار رو سرباز حساب میکنه،منم باید برم،عمو من مثل بابام تحمل ندارم،اسارات مادرم و عمه هامو ببینم، منو با خودت ببر،من دق میکنم، دستش را به دستش بست زینب، فرمود :زینب جان این بچه رو دوره کنید،این بچه نیاد ،این بچه بیاد میکشنش،توی کربلا دو تا طفل دویدند سوی گودال، تا صدای ابی عبدالله رو شنیدند،اولیش یه بچه کوچیکتر بود،دوید از خیمه ها بیرون،یه نامردی گفت:الان داغش رو به دل مادرش میگذارم،اون بچه رو به شهادت رساند ، عبدالله تا این صحنه رو دید گفت: عمه من هم باید برم. @rozeh_daftary
می‌روم بی‌قرار و بی پروا می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی می‌روم که دلم شده دریا می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی هر دلی در خروش می‌آید غیرت من به جوش می‌آید قد و بالام کوچک است اما می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی  بعد عباس و قاسم و اکبر آه دیگر پس از علی اصغر بی فروغ است پیش من دنیا می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی  +یازده سالشه ها ولی حرف زدنش عینه عموشه، گفت: بی فروغ است پیش من دنیا، شاید حرف های عموشُ را بالا سر علی اکبر شنید، آخه عموشم بالا سر علی گفت: علی جان دیگه دنیا رو نمیخوام بعد از تو... -صبر کردن دگر حرام شده آه حجت به من تمام شده بشنوید این صدای قلبم را می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی   +اومد تو میدون از لای اسب ها، از زیر دست و پا، خودش رسوند به گودال... -هر طرف تیر و نیزه و دشنه همه لشکر به خون او تشنه مانده تنها عموی من تنها می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی منم و بغض ناگزیری که منم و لحظة خطیری که چشم دارد به دست من بابا می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی می‌دهم من تمام هستم را +نمی تونست شمشیر بزنه، ده یازده سالشه توان شمشیر زدن نداره، تنها کاری کخ کرد اومد تو گودال، سید بن طاووس میگه: رسید عبدالله تو گودال یه نگاه کرد دید الانه شمشیر بلند کنند سر عمو رو جدا کنند، دوید جلو چشمای دشمن، تا شمشیر اومد پایین، چکار کنم؟ نمیتونم دفاع کنم... دیدن دستش آورد جلوی شمشیر، دستش قطع شد، افتاد تو بغل حسین... می‌دهم من تمام هستم را سپرش می‌کنم دو دستم را در رگم خون مادرم زهرا +همون کاری که تو کوچه های مدینه قنفذ با غلاف شمشیر، دست و بازی مادر ما رو کبود، کاری کرد همونجا افتاد حسین.... +افتا تو بغل حسین، من سه تا سوال دارم روضه ام تمام، سوال اولم: یه بچه ده یازده ساله که دستش از  بازو قطع شده، تشنه، گرسنه، تو بغل حسین، این بچه تیر سه شعبه می خواست.. اصلا این بچه حرمله میخواست، چرا حرمله... سوال دوم با زبان شعر می پرسم؟ حرمله تیرانداز ماهری نبود هدف های روشنی داشت نوشته اند که بر سینه عمو جان داد چگونه بر بدن قطعه قطعه جا شده بود https://eitaa.com/matnroozeh +اما سوال سوم، آدم بمیره کمه...آخرین شهید گودال عبدالله تو بغل حسین جون داد، سوال من اینه کسی این بدن نبرد عقب تو گودال بود وقتی اسب ها رو آوردن، نعل تازه زدن، چه بلایی سر این بدن اومد... حسین @rozeh_daftary
یازده سال است دستت هست در دستم عمو یازده سال است در آغوشِ تو هستم عمو هرکجا افتاده ام از پا صدایت کردم بارها جای عمو ، بابا صدایت کردم تو هوایِ بچه هایِ مجتبی را داشتی هیچ فرقی بینِ من با اکبرت نگذاشتی راحت و آسوده در آغوشِ تو خوابیده ام گاه دلتنگِ پدر بودم تو را بوسیده ام می نشستی می نشستم زود رویِ دامنت داشت عطرِ فاطمه بویِ خوشِ پیراهنت بعدِ بابای شهیدِ خود شدم دلبند تو تو شدی بابایِ من،من هم شدم فرزند تو بینِ آغوشت عموجان جایِ عبدالله شد این چنین شد کُنیه ات بابای عبدالله شد تو بغل کردی مرا هر وقت که خسته شدم این چُنین شد من به آغوشِ تو وابسته شدم +همیشه رویِ سینه ات جایِ من بوده عمو جان -پس چرا حالا میانه قتلگاه افتاده ای پس چرا بر سینۀ خود شمر را جا داده ای پس چرا من را از آغوشت جدا کردی عمو به دلم افتاده دیگر بر نمیگردی عمو +ابی عبدالله سفارش کرده بود ، زینب جان شرمندگیِ قاسم داره منو میکشه ، این عبدالله خیلی بی قرار ها، نکنه دستشُ رها کنی، حواست بهش نباشه اومده تو میدون ... تا اومد بیاد عمه زود دستشو گرفت گفت عمه : -عمه دارد تیر می آید به سویِ سینه اش دارد می نشیند شمر رویِ سینه اش عمه،جانِ مادرت دستِ مرا محکم نگیر دستهایِ کوچکم را هیچ دست کم نگیر گفته بابایم که تا آخر بمانم باحسین گفته بابایم که لا یَومَ کَیومِک یاحسین سینه ام را روبرویِ تیرها می آورم دستِ خود را زیرِ این شمشیرها می آورم تیری آمد بینِ آغوشت سرم را قطع کرد دوستت دا... ، تیر حرفِ آخرم را قطع کرد عمه ام گفت گلویت را ببوسم ای عمو حرمله نگذاشت رویت را ببوسم ای عمو از میانِ این همه لشکر به سختی آمدم آخرش هم بینِ آغوش تو دست و پا زدم زیر سمِ اسبهاشان پیکرم پاشیده است مثلِ قاسم سینه ام به سینه ات چَسبیده است +اومد بالا گودال ، دید ابنِ کعبِ حرام زاده ، همون کسی بود که اومد پیراهنِ پاره رو از تنِ ابی عبدالله بیرون آورد ...شمشیر بالاسرِ عمو گرفته ... صدا زد یابنَ الخَبیث میخوای عمویِ منو بکشی ؟ مگه عبدالله مرده .... تا شمشیر رو پایین آورد ، عبدالله دستشُ جلو آورد ... همچین که استخوانِ دست شکست ، صدا زد : وا اُماه .... انگار اون روز کوچه رو دید که اومدن باغلافِ شمشیر به بازویِ مادر زد ... پسرِ امام حسنم باید روضۀ زهرا درست کنه ... -گردیده بود همدست قنفذ با مغیره او با غلافِ شمشیر او تازیانه میزد +تا صدایِ وا اُماهِ ش بلند شد ابی عبدالله دستِ بی جانشُ آورد عبدالله رو در آغوش گرفت ... هی در گوشش میگه عزیزم آروم باش ، الان مهمونِ بابات میشی ... الان مهمونِ مادرم زهرا میشی ... نانجیبا نذاشتن این گفتگو چند دقیقه طول بکشه ، خدا لعنت که حرمله رو ...اگه بی بی دنبالِ عبدالله اومده باشه حتماً این صحنه رو دیده ... یه وقت زینب دست رو سرش گذاشت ، دید نانجیب تیرِ سه شعبه رو کشید ... گلویِ عبدالله رو به سینۀ ابی عبدالله دوخت .... آه ... ایشاالله دیگه این صحنه رو زینب نبینه ، اون لحظه ای که ده اسبُ نعلِ تازه زدن ....حسین ....... @rozeh_daftary +اشکات رو دست بگیر ، دستِ گدایی بالا ببر صدا نالت آزاد شه ... اللهم عجل لولیک الفرج
متن روضه توسل به دو طفلان حضرت زینب (س) – شب چهارم محرم ۹۸ بچه های زینبن .. ببین چقدر حسین علاقه داره به زینب حالا تو تاریخُ ببینید به این راحتی اجازه نداد دلیلش همینه .. ای سلام خدا به این دو شهیدِ غریب .. امام هادی تو زیارت ناحیۀ شهدا به این دوتا آقازاده اینجوری سلام میده امام هادی به بچه های حضرت زینب اینطوری سلام میده السَّلَامُ عَلَى عَوْنِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ الطَّيارِ فِي الْجِنَانِ حَلِيفِ الإيمان|الْإِيمَانِ وَ مُنَازِلِ الْأَقْرَانِ النَّاصِحِ لِلرَّحْمَنِ التَّالِي لِلْمَثَانِي وَ الْقُرْآنِ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَهُ عَبْدَ اللَّهِ بْنَ قُطْبَةَ النَّبْهَانِي .. آخرش میفرماید لعن الله قاتل سلام به برادر بعدی اینجوریه السَّلَامُ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ الشَّاهِدِ مَكانَ أَبِيهِ وَ التَّالِي لِأَخِيهِ وَ وَاقِيهِ بِبَدَنِهِ لَعَنَ اللَّهُ قَاتِلَهُ عَامِرَ بْنَ نَهْشَلٍ التَّمِيمِي این دوتا آقازاده با این عظمت که امام معصوم اینجوری سلام بده عون و محمد اومدن مقابل ابی عبدالله من یه چیزی یه روز دیدم خیلی به هم ریختم اصلا مبنای روضه م همینه .. این دوتا آقازاده هم نوۀ حضرت زهران از مادری از پدری نوۀ اسماء بنت عمیس .. این اسم براتون آشنا نیست؟ اسماء بین عمیس کیه؟ شماها بزرگ شدید تو روضه اینا مادربزرگشون اسماءِ ، اسماء کیه؟ اسماء همون کسیِ که شب غسل آب میریخت امیرالمومنین بازوی ورم کرده رو غسل میداد .. (حالا چرا این حرفُ میزنم دلیلشُ الان میفهمی) اینا از مادربزرگشون حتما خیلی روضه هارو شنیدن .. حتما از مادربزرگشون اون شبایِ آخر اون فاطمه ای که هی ازین پهلو به اون پهلو میشد اینا حتما از مادربزرگشون شنیدن شب آخر کی این صحنه رو دیده غیر اسماء؟ حتما شنیدن وقتی بابا گفت یتیمایِ فاطمه بیایید حسنین دویدن خودشونُ رو سینۀمادر انداختن .. میدونن داییشون چه علاقه ای ، چه محبتی لذا وقتی چند بار رفتن و اومدن دیدن دایی اجازه نمیده برگردید با عتاب گفت برگردید برید کنار مادرتون مادرتونو تنها نذارید .. بار آخر دیدن دیگه تیر آخره گفتن یه جوری میریم رو پاش میوفتیم راضیش میکنیم ما از مادربزرگمون شنیدیم رفتن خودشونُ انداختن رو پای ابی عبدالله هی گفتم دایی تورو جان مادرت بذار ما بریم .. اسم بی بی رو آوردن این قسم رو خوردن الله اکبر ابی عبدالله اجازه داد گفت میخواید برید یه حرفی زدید دیگه نمیتونم نه بگم .. اونایی که خیلی گره به کار دارید امشب به ابی عبدالله بگو جان مادر پهلو شکسته ما هم گرفتاریم آقا ..(حالا دل بده) خوشحال دویدن تو خیمه مادر مژدگانی بده مادر برگُ جهادُ گرفتیم ..* @rozeh_daftary ادامه👇
نه به اندازۀ علی اکبر ولی انقدرها جگر داریم تو به روی خودت نیاوردی ما که از قلب تو خبر داریم به همین ذکر یا علی مادر که نوشتیم روی پیشانی همۀ آرزویمان این است بر تن ما کفن بپوشانی *خودش با دست خودش کفن تنشون کرد ای جانم فدات* تو به خیمه بمان مراقب باش دایی ما غم تورا نخورد آنقدر غصه خورده حداقل غصۀ ماتم تورا نخورد دو برادر کنار هم بهتر میتوانند یاورش باشند میتوانند در مقابل سنگ روی نی حامی سرش باشند آنقدر تیر و نیزه میبارد خم به ابرویمان نیاوردی مادرم تو دعا کن آخر کار لااقل تکه تکه برگردیم *نوشتن هردو باهم رفتن میدان هر دو باهم جنگیدن اول عون افتاد رو زمین عون قاریِ قرآن بود ..نوشتن اول شروع کرد لشکرُ نصیحت کردن الله اکبر با لشکر حرف زد نصیحت کرد حرفشُ گوش ندادن سنگ بارانش کردن .. تیراندازی کردن .‌. هردو برادر دوشادوش هم کنار هم میجنگیدن عون افتاد رو زمین محمد اومد جلو (الله اکبر) کار محمد سخت شد چرا سخت شد؟! دیگه دوتا کار داشت یکی جنگیدن بود یکی هم مواظب بدن برادرش بود .. دشمن نیاد بدنُ غارت کنه .. مواظب بود کسی سمت بدن داداشش نیاد .‌ هم میجنگید هم مواظب بدن بود .‌. ببرمت گودال .‌. کاش وقتی حسینم رو زمین افتاد یه برادر داشت مواظبش باشه .. کسی بدنشُ غارت نکنه .. اما نه برادری نه پسری نه یاوری افتاد رو زمین یه خواهر داشت چادر سرش کرد هی خورد زمین از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین رسید بالاسر بدن اما دیر رسید وقتی رسید دید سر و بالای نیزه ها .‌. حسین ..* @rozeh_daftary
متن روضه و توسل به دو طفلان حضرت زینب (س) – شب چهارم محرم ۹۸ بنا نبود بمانی غریب در صحرا ! وخواهرت بشود بی نصیب در صحرا بنا نبود که تکیه به نیزه ات بزنی مرا برای جهاد عظیم خط بزنی بنا نبود مهیای سوختن باشی میان خیمه پِی کهنه پیرهن باشی زمین نیوفت کتابِ مقدس زینب فدای بی کسی ات!ای همه کس زینب عصای دست شدن رسم خواهری باشد علی الخصوص که خواهر برادری باشد به راه عشق تو این چشم تر که چیزی نیست جگر برای تو دادم پسر که چیزی نیست بیا خودت پسران مرا ببر میدان که پیشمرگ تو باشند این دو در میدان بیا که شاهد حاجت روایی ات باشند بزرگ کردمشان تا فدایی ات باشند تورا بجان من آقا قبول کن بروند بحق چادر زهرا قبول کن بروند چه بهتر است نبینند راه بسته شده در ازدحام ره قتلگاه بسته شده چه بهتر است نبییند زخم خنجر را به سمت خیمه ی زنها هجوم لشگر را *اومد التماس کرد به حسینش ،گفتن زینب لشگرشُ آورده .. خوب نگاه کردن ببینن لشگرش چند نفره .. دیدن دست دوتا بچه رو گرفته موهاشونُ شونه کرده ، لباس تمیز به تنشون کرده گفت : پیش دایی میرید سرتون و بالا نیارید منم سرم و بالا نمیارم ، نمیخوامد چشم تو چشم حسین بشم .. آخه میترسم حسینم خجالت بکشه ، من بهتر از شماها ندارم .. تا بچه هاشو برد جلوی حسین هم حسین گریه کرد هم زینب گریه کرد .. کاروان برگشت .. زینب اومد مدینه دو به دو با عبدالله نشسته بودن گفت زینب یه حرف خصوصی باهات دارم ، گفت عبدالله حرف خصوصیت چیه؟ گفت زینبم وقتی علی اکبر کشته شد دوان دوان رفتی خودتُ رو بدن علی اکبر انداختی ؛اما بچه های من وقتی کشته شدن شنیدم از خیمه بیرون نیومدی !.. بگو ببینم علتش چیه؟ صدا زد عبدالله ترسیدم داداشم خجالت بکشه .. لذا از خیمه ها بیرون نیامدم .. @rozeh_daftary
متن زمزمه و توسل به دو طفلان حضرت زینب (س) – شب چهارم محرم ۹۸ روتو از خواهرت برنگردون داداش من منت میکشم آروم جون داداش داداش نزار بشه ، امیدم نا امید آرزومه بشم من مادرِ شهید .. جونِ خواهر فدات ، حسین ای بی لشگر فدات ، حسین بچه هامو کنار نزن جون مادر فدات ، حسین .. جانم حسین ،‌ حسینِ من … نورِ چشمم فدایِ طفلانت جانِ زینب همیشه قربانت زندگیِ منو تب و تابم دست من خالی است دریابم حیف شد بیش از این توانم نیست حاصلی جز دو نوجوانم نیست تو که دریایِ رحمتی آقا تحفه ام را عنایتی آقا دوست دارم به راه تو بروند پیش مرگ سپاه تو بروند من نبینم غریب خواهی شد لحظه ای بی حبیب خواهی شد مادر به خیمه و دوجوانش به قتلگاه پا میکشند راه نفس باز وا کنند در آخرین نفس که نفس بر لب آمده میخواستند مادر خود را صدا کنند اما ز خیمگاه نیامد به جای او زود آمدند تا سرشان را جدا کنند عباس اگر نبود که چیزی نمانده بود میخواستند هر چه که تیغ است جا کنند @rozeh_daftary
متن روضه و توسل به دو طفلان حضرت زینب (س) – شب چهارم محرم ۹۸ گاه یک واژه به جای همه مطلب کافیست گریه های سحر و نافله ی شب کافیست امر لازم بشود تر شدن لب کافیست جایِ عُشاق جهان یک تنه زینب کافیست پای عشقش شده تکرار و ما ادراک دختر حیدر کرار و ما ادراک نرسیده است و نبوده نفسی پایۀ او ما رایتُ اثر کوچک سرمایۀ او عشق نازل شده در رگ به رگ مایۀ او کربلا بر سر پا مانده به یک آیۀ او بر سردوش یقین کن که علم را دارد جای لب وِلولۀ تیغ دودم رادارد عاشقی معجزه اکسیر دلیلش زینب یک زنُ این همه تعفیر دلیلش زینب کوه درقامت یک شیر دلیلش زینب گریه با قدرت شمشیر دلیلش زینب اسکوتو گفت به یک باره جدل را انداخت بت شکن بود که از ریشه هول را انداخت آمده باحرم گرم حرایش محمل از سره منبر والایِ صدایش محمل غیرت فاطمیه کرببلایش محمل رحل آیات خداوند برایش محمل اوبه طابوت سیاهیِ جهان میخ زده علف هرز ستم را زده ازبیخ زده نفسش مهبت نورانی خاکسترها معجر سوخته اش ابروی دخترها سربه زیرند به پای قدمش مادرها درپی ناقه ی او مکتب پیغمبرها شیر زهرا نمک خان علی راخورده یک تنه باره همه کرببلا را برده عقل سرشار و یا عشق لبالب زینب کعبه زخمیِ دلهاست مقرب زینب عرش مبهوت نشسته ست که یارب زینب آتش قلب سلیم است زینب همه مجنون شده ها ادم زینب هستند انبیا سینه زنان غم زینب هستند زینب ازهیچ کسی هیچ کسی بیم نداشت ترس ازنیست نبوده است نداری نداشت سوخت اتش شدُ اما سرِ تسلیم نداشت عشق او روزُ شبُ هفته و تقویم نداشت درد وقتی که حسین است غم دیگرنیس هم نفس بانفس یارازاین بهترنیس بچه هارا جلوانداخت که یارش نرود عمر او آرزوی او کس و کارش نرود رنگ پاییز شود انکه بهارش نرود یادگار همه ی ایل و تبارش نرود هردوتا بچه ی او رفت تا برادر باشد یکمی هم شده در سایه ی دلبر باشد *بچه هاشو آماده کرد فرمود برید پیشه داییتون ازش اجازه بگیرید به زبانی آبروی منو حفظ کنید …خدمت ابی عبدالله رسیدند به دست و پای آقا افتادن ‌.. دست هاشو بوسیدن اقاجان اجازه بدید ما هم بریم جانمونُ قربونت کنیم .. حضرت فرمود اجازه نمیدم بگو مادرت بیاد .. اومدن باز خدمت مادر دایی اجازه نمیده مابریم جونمونُ قربونش کنیم حضرت فرموند من یه رمزی روبه شما میگم اگر اجازه نداد اون کلامُ ، اون رمزُ بگید برید بگید بهبه جان مادرت به پهلوی شکسته مادرت .. تااین جمله رو گفتن ابی عبدالله بهم ریخت .. گفت زینب: نفس گیری گلویم را فشرده تنهاشدی ای یار ، زینب که نمرده طفلان من هستند مولا سر سپرده تا بی کسی ات ابرویم را نبرده بگذار تا میدان روند این دو برادر قربانیِ راحت شوند این دو برادر خواهر نباشم من اگر در مانده باشی طفلان من باشند اشهد خوانده باشی یادم نمی آید مرا گریانده باشی یاوقت حاجت خواهرت را رانده باشی جان سه ساله دخترت بر غم رضایم نامردم از خیمه اگر بیرون بیایم بعدازعلی اکبر دو چشمی تار دارم میل پریدن از قفس بسیار دارم در سینه حب حیدر کرار دارم یک عمر شِکوِ از نوک مسمار دارم شمشیر خود را دیده ای مایل گرفتم که تعلیم از رزم ابوفاضل گرفتم هستی امیر و المیرم ازجان خود این دو کبوتر جمله سیرند برچادرم حساس برمویم اسیرند بگذار باهم در بین این صحرا بمیرند بگذار تا ناموس بی معجر نبینند رخت اسیریِ مرا بهتر نبینند برسجده افتادم زمین مریم زمین خورد از غصه ام پیغمبر خاتم زمین خورد تسبیح من پاره شدُ عونم زمین خورد درخیمه حس کردم محمدم هم زمین خورد گرچه زمان جنگشان بیرون نبودم درخیمه بوی خونشان راحس نمودم اینارفتند ابی عبدالله شهدا را خودش میاورد با عباسش کمک میکرد ولی هربارکه میومد زینب بدرقش میکرد پیشوازش میرفت استقبالش میرفت .. حالا وقتی این بچه هارو اورد هرچی معتل شد دید خواهرش نمیاد جایی نوشته حضرت سوال کرده باشه اما مدینه وقتی عبدالله اومدبه زیارت زینب سوالاشو کرد گریه ها کرد گفت خانم من یه سوالی دارم شنیدم همه شهداوقتی ابی عبدالله میاورده توخیمه دارالحرب تو میرفتی استقبالش شنیدم بچه های منو وقتی اوردن تو از خیمه بیرون نیومدی؟! فرمود دست از دلم بردار عبدلله بخدا ترسیدم داداشم خجالت بکشه . https://eitaa.com/matnroozeh
عبدالله بن حسن زدست عمه دست او رها شد روانه سوی میدان بلا شد به لب او داشت ذکر لا افارق زمین تا عرش پر ازاین نوا شد هدف بودش آغوش عمویش رسید عبدا..وحاجت روا شد گشودی بهر او آغوش مولا پذیرای یتیم مجتبا شد بود مه پاره در آغوش خورشید عجب نورٌ علی نوری بپا شد چو آمد نانجیبی تیغ در دست به دستش ناجی خون خدا شد بمیرم از برای کودکی که بدینسان دست از پیکرجدا شد زدردی سخت یا عماه گویان درآغوش عمویش بیصدا شد لعین آن حرمله انداخت تیری زپیکر روح او سوی خدا شد بسوزد جان ما بهر عمویش که شرمنده زمولا مجتبی شد پس از آن زاده زهرا مهیا برای نوشش از آب بقاشد شعر :اسماعیل تقوایی
ز خیمه ها اومد،به یاری عموش میبینه شمر چطور، رسیده روبروش میگه چیکار داری، با تن زیر و روش باید که برداری چکمه رو از گلوش میشه که نعل اسب سراغ من بیاد اونو رها کنه میشه که ساربون دست منو جای عمو جدا کنه اما نشد اونی که من می‌خاستم تنش رو مرکب خاک کربلا کرد تنم تو گودال با عمو یکی شد ساربونم انگشتش و جدا کرد ◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ @rozeh_daftary
سیزده سال ، به رویش عسلی آوردم سیزده سال ، به مویش قمری آوردم پسر با جگر شیر جمل را دارم من به همراه خودم پور حسن آوردم فن شمشیر زنیش مثل حسن بی بدل است نوه‌ی حیدر کرار به حرم آوردم زره‌اش در دل میدان عمویش باشد پیش عباس عجب شیر نری آوردم ازرق شام که هیچ لشکر شام می طلبد من به همراه خودم لشکر تام آوردم مدح این شیر به اوراق سما افزون است پیکری پاره ز بند جگرم آوردم در دل جنگ به حال دل من میخندن تا که دیدن عسلی بین عبا آوردم سینه‌اش زیر سم اسب به هم کوبیده جگری پاره شده مثل حسن آوردم @rozeh_daftary فرشید حقی
********************** متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ استادتابع منش   قال حمید بن مسلم: فبینا کذلک اذ خرج علینا غلام کأن وجهه شقه قمر، فی یده سیف، و علیه قمیص و ازار و نعلان، قد انقطع شسع احداهما، فقال لی عمر بن سعید بن نفیل الأزدی: و الله لأشدن علیه. فقلت: سبحان الله! و ما ترید بذلک؟ دعه یکفیکه هؤلاء القوم الذین ما یبقون علی أحد منهم. فقال: و الله لأشدن علیه. فشد علیه، فما ولی حتی ضرب رأسه بالسیف، ففلقه، و وقع الغلام لوجهه، فقال: یا عماه!                                          المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳ حمید بن مسلم گوید: در این گیرودار بودیم که دیدم پسرکی به سوی ما آمد که رویش همانند پاره‏ی ماه بود و در دستش شمشیری بود و پیراهنی به تن داشت و ازار و نعلینی داشت که بند یکی از آن دو نعلین پاره شده بود. عمر بن سعد بن نفیل ازدی گفت: «به خدا من به این پسر حمله خواهم کرد.» گفتم: «سبحان الله! تو از این کار چه بهره خواهی برد ؟ او را به حال خود واگذار. این مردم سنگدل که هیچ کس از اینان باقی نگذارند، کار او را نیز خواهند ساخت؟» گفت: «به خدا من بر او حمله خواهم کرد.» پس حمله کرده، رو برنگردانده بود که سر آن پسرک را چنان با شمشیر بزد که آن را از هم شکافت و آن پسر به رو به زمین افتاده، فریاد زد، «ای عموجان!» فجلی الحسین علیه‏السلام کما یجلی الصقر، ثم شد شده لیث أغضب، فضرب عمر بن سعید بن نفیل بالسیف، فاتقاها بالساعد، فقطعها من لدن المرفق، فصاح صیحه سمعها أهل العسکر، ثم تنحی عنه الحسین علیه‏السلام، و حملت خیل الکوفه لتستنقذه ، فتوطأته بأرجلها حتی مات. المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳ حسین علیه‏السلام مانند باز شکاری لشکر را شکافت. سپس همانند شیر خشمناک حمله افکند، شمشیری به عمر بن سعد بن نفیل بزد. عمر شانه را سپر آن شمشیر کرد. شمشیر دستش را از نزدیک مرفق جدا ساخت. چنان فریادی زد که لشکریان شنیدند. آن گاه حسین علیه‏السلام از او دور شد. سواران کوفه هجوم آوردند که او را از معرکه بیرون برند. پس بدن نحسش را اسبان لگدکوب کرده تا به دوزخ شتافت و دیده از این جهان بست.  و انجلت الغبره، فرأیت الحسین علیه‏السلام قائما علی رأس الغلام و هو یفحص برجلیه ، و الحسین علیه‏السلام یقول: «بعدا لقوم قتلوک، و من خصمهم یوم القیامه فیک جدک». ثم قال علیه‏السلام: «عز والله علی عمک أن تدعوه فلا یجیبک، أو یجیبک فلا ینفعک، صوت و الله کثر واتره، و قل ناصره».                                             المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳   گرد و خاک که برطرف شد، دیدم حسین علیه‏السلام بالای سر آن پسر بچه ایستاده [است] و او پای بر زمین می‏سائید (و جان می‏داد) و حسین علیه‏السلام می‏فرمود: «دور باشند از رحمت خدا آنان که تو را کشتند و از دشمنان اینان در روز قیامت جدت (رسول خدا صلی الله علیه و آله) می‏باشد.» سپس فرمود: «به خدا بر عمویت دشوار است که تو او را به آواز بخوانی و او پاسخت ندهد. یا پاسخت دهد، ولی به تو سودی ندهد. آوازی که به خدا ترساننده و ستمکارش بسیار و یار او اندک است.» ثم حمله علی صدره، و کأنی أنظر الی رجلی الغلام تخطان الأرض، فجاء به حتی ألقاه مع ابنه علی بن الحسین علیهماالسلام و القتلی من أهل بیته، فسألت عنه؟ فقیل لی: هو القاسم بن الحسن بن علی بن أبی‏طالب علیهم‏السلام . المفید، الارشاد، ۱۱۲ – ۱۱۱ / ۳ سپس حسین علیه‏السلام او را بر سینه‏ی خود گرفته، از خاک برداشت، و گویا من می‏نگرم به پاهای آن پسر که به زمین کشیده می‏شد. پس او را بیاورد تا در کنار فرزندش علی بن الحسین علیهماالسلام و کشته‏های دیگر از خاندان خود بر زمین نهاد. من پرسیدم: «این پسر که بود؟» گفتند: «او قاسم بن حسن بن علی بن ابی‏طالب علیه‏السلام بود.» @rozeh_daftary
متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ ناشناس شب عاشوراء این آقا زاده ی سیزده ساله ای که امشب اومدی براش ناله بزنی،وقتی عمو بهش گفت:مرگ در نزد تو چگونه است،چه کرده من نمی دونم،این جمله چقدر زیبا می درخشه بر تارک تاریخ کربلا، وقتی دید وجود قاسم لبالب از عشق شهادته،تا قاسم گفت:احلا من العسل، بعد گفت:عمو آیا من کشته میشم فردا،آیا اجازه میدان دارم خودم رو برات فدا کنم،عمو بهش قول داد،فردا تو رو می کشند، ابی عبدالله از شب عاشورا تکلیف قاسم رو روشن کرد، فرمود:می کشنت،به بلای عظیمی دچارت می کنن،همه ی مقاتل نوشتند،من می خوام بگم این بلای عظیم چیه امشب،قول داد قاسمم خودت رو آماده کن،از موقعی که عمو بهش گفت تو رو می کشند،دیگه سر از پا نمی شناخت،اول رفت تو خیمه ،مادرم شمشیرم رو بده،خودش رو آماده کرد،جانم به این آقازاده، چه کرده امام حسن علیه السلام،چه پسری،چه میوه ی دلی،چه اتفاقی است که یک جوون سیزده ساله این قدر جگردار می شه،این قدر نترس می شه،این قدر بی مهابا،وقتی مقتل رو ورق می زنی،می بینی این آقا زاده زده به قلب لشکر،ان تنکرونی فانابن الحسن، چند هزار نفر ،جلوی قاسم لال شدند، وقتی گفت:من پسر حسنم ،آیا این به خاطر اینه که پسر امام مجتبی است،یه دلیلش همینه، آقا امام باقر علیه السلام فرمود:خوشبخت اون پدری است که پسرش رفتار و کردار و چهره اش به او بره، این پدر می تونه بگه من خوشبختم، آقا امام حسن علیه السلام،شما چیکار کردید تو جمل،چه کردی تو اون جنگ ها که این پسر سیزده ساله ات،یه نفری بایسته بگه احلا من العسل، یه حرفی بزنم سادات ببخشند،درسته این پسر امام مجتبی است،اما نوه ی زهراست،این پسر ،نوه ی صدیقه ی کبری است،اصلاً شیر مادر تو وجودشه،مادر بزرگ وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها باشه،قربونش برم،این ها به مادربزرگشون رفتن،هم خودش و هم اون عبدالله،عبدالله هم همینه،اینها به مادر بزرگ رفتن،هم به امیر المؤمنین علیه السلام،هم به بی بی دوعالم، اجازه بده من یه جمله بگم،اینها بی خود نبود اینهمه شجاع بودن یه تنه به قلب دشمن زدند،آخه مادر بزرگشون هم یه نفری جلو همه ایستاد،ببخشید مُحرمه، نمی تونم راحت روضه ی فاطمیه بخونم،اما یه جمله ،سادات گریه می کنن؟ اینها از مادر بزرگ یادگرفتن،یه نفری اومد کمر بند مولارو گرفت،برو مقتل رو بخون، وقتی عمو بهش اجازه ی میدان داد،رفت،اومد از عمو جدا بشه،اون وداع و اون گریه ها و حتی غشی علیهما بماند، می دونی قاسم یه نگاه به عمو کرد چی گفت:دقیقاً همون جمله ای رو گفت،که مادرش تو مدینه گفت،وقتی از تو مسجد مولا رو آورد بیرون،یه نگاه کرد فرمود: روحی لروحک الفداه یا اباالحسن،نفسی بنفسک الوقاء یا اباالحسن، قاسمم یه نگاه به عمو کرد، عمو قاسم فدات بشه،اجازه دادی من برم،رفت میدان،چه میدان رفتنی،شروع کرد رجز خوندن،الله اکبر،تا خودش رو معرفی نکرده، حواست هست قاسم چه جوری رفته میدان،قاسم تنها شهیدی است که به اندازه بدنش سپر و جوشن پیدا نشد،ابی عبدالله یه تیکه از آستینش رو کند،هم براش عمامه درست کرد،تحت حنکش رو مثل کفن تن قاسم پوشوند،حواست هست یا نه،اصلاً تصور میکنی یه نوجوان سیزده ساله،هر کاری کردن،پاش به رکاب اسب نرسید، لااله الا الله ،می خوام یه حرفی بزنم،شب شیشم دارم میگم،می دونی لشکر دشمن جوهرو وجود نداشتن این نانجیب ها،اصلاً از مبارزه تن به تن فراری بودن،شما برو تاریخ رو ورق بزن،اینها آدمی نبودن رو در رو با کسی مقابله کنند،نامرد بودند،همه کاراشون رو کوفیا با نامردی جلو بردن، می دونی رسمشون چی بود،رسمشون این بود،اول سنگ باران می کردند،خودت جلو تر از من برو،کربلا چهار نفر رو سنگ بارون کردند، @rozeh_daftary خیلی عجیبه،یه بار حُرّ رو سنگ بارون کردند،مقتل می گه یه بار عابس رو سنگ بارون کردن،یه بارم قاسم سیزده ساله رو،آخریشم که خود ارباب بی کفن ما حسین علیه السلام بود، ادامه👇
داشت حرف می زد،سنگ بارونش کردن،بگذرم، تا گفت: ان تنکرونی فانابن الحسن،لشکر دیدن حریف این نمی شن،داستان ازرق شامی رو شنیدید، هر کی رو فرستادن،تک به تک ،تن به تن با قاسم بجنگه دیدن نه، این معلوم جگر داره،فهمیدن این نوه ی علی است،دیدن فایده نداره،لشکر و باز کردن،قاسم و کشوندن وسط لشکر دشمن،وقتی قاسم اومد وسط میدان،هی پشت سرش لشکر جمع شد،قاسم رو محاصره کردن،شروع کردن سنگ باران کردن،ای وای… حسین…. شما باید نگاه کنید ببینید یه عالم بامحاسن سفید اشک می ریزه،آدم منقلب می شه،حالا تصور کن،امام زمان(عج)با این روضه ها چه میکنه …. فقط یه جمله بگم،یه لحظه کار به جایی رسید ابی عبدالله دید صدای قاسم داره میآد،یکی از لابه لای اسب ها هی می گه عمو کجایی، حسین………قربونت برم آقا جان،من شک ندارم تو قاسم رو بیشتر از علی اکبر می خواستی،این جنس شما اهل بیته،آخه این یتیمه،این عزیز داداشته، یادگاری بود،ای وای،رسید به قاسم، بعضی مقاتل نوشتند، ابی عبدالله تا رسید دید سر قاسم تو دست قاتله،الانه که سر از بدنش جدا کنه،آی حسین… می خوام یه جمله بگم،هر کی تاحالا ناله نزده،ای وای، ابی عبدالله چقدر قد داره،قد و بالای حضرت چقدره،یه نوجوان سیزده ساله ام چقدر قد داره،خودت دیگه بقیه روضه رو بخون،من میشینم گریه میکنم،لشکر دیدن ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده،می خوای بدونی بلای عظیم یعنی چی؟دیدن قاسم رو حسین به سینه چسبونده،اما پاهاش رو زمین کشیده می شه، ای حسین….. حالا دستت رو بیار بالا به نیت فرج امام زمان(عج)،سه مرتبه یا حسین،یاحسین،یاحسین https://eitaa.com/matnroozeh
*********************** متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ ناشناس وقتی عمو اجازه نداد،نشت رو خاک ها غم همه ی دلش رو گرفته بود،زانوی غم بغل گرفته بود،یادش افتاد،باباش امام حسن علیه السلام،یه تعویذی رو بازوش بسته گفت: هر موقع همه غم های عالم رو دلت نشست،این رو باز کن بخون،دید دست خط باباش امام حسنه، قاسمم کربلا من نیستم،داداش غریبم رو یاری کنم،نکنه از قافله ی شهدا جا بمونی قاسم،دوید اومد خدمت ابی عبدالله، عمو جان بگیر بخون دست خط بابامه،روایت نوشته ابی عبدالله تا نگاه کرد دستخط امام حسن رو،اینقدر بلند بلند گریه کرد،ناله زد،بُکاءً شدیدا،در روایت آورده،ابی عبدالله نفسش به شماره افتاد،دستخط برادر مظلومش رو بوسه زد،اینجا بود که دست گردن هم انداختند،پشت خیمه ها همه زن و بچه ها دارن نگاه میکنند،حتی غشی علیهما،هر دو روی خاک افتادند، می خواد سوار بر اسب بشه عمو جان کمکش کرد،قدش نمی رسه پاهاش به رکاب نمی رسه،اما طفل این خانواده ام برا جنگیدن به همه ی اینها درس می ده،مشق میکنه جنگیدن رو،خیلی ها رو قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،می گن اومد روبروی عمرسعد ملعون ایستاد،گفت:ای از خدا بی خبر،دم از اسلام می زنی، ببین اهل بیت پیغمبر،تو خیمه ها صدای العطش شون به آسمانه،   رجز خوند،عمر سعد می شناسه،آشناس با این خانواده،یه نانجیبی بود به نام ازرق شامی،تاریخ نوشه این با هزار نفرتو دلاوری برابری می کرد،عمر سعد گفت:برو تو باید بری با این بجنگی،بهش بر خورد،گفت:من برم،می خوای منو جلو همه کنف بکنی،آبروم رو ببری،این بچه است،عمر سعد گفت:تو که نمی شناسی این کیه،این پسر حسن بن علی ه،نوه ی حیدره،گفت:غصه نخور،من یکی از بچه هام رو می فرستم سرشو برات بیاره،چهار تا بچه داره، تو کربلا کنار بابا حاضرند،فرزند اول رو فرستاد،قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،فرزند دوم به درک واصل شد،چهار پسرش رو خاک افتادند،خودش غضب ناک اومد،می گن وقتی اومد به جنگ قاسم ابی عبدالله زن و بچه رو جمع کرد،فرمودکه دست به دعا بشید برا قاسم،خدا کمکش کنه، اینجام قاسم بن الحسن،با ترفند جنگی گفت: به جنگ من اومدی،هنوز زین اسبت بازه، برگشت پشتش رو نگاه کنه،شیر بچه ی امام حسن علیه السلام باشمشیر دو نیمش کرد،صدای الله اکبر از خیام حسین بلند شد،قصد برچم دار کفار رو کرد،به دل دشمن زد،گفتن محاصره اش کنید،دیدن به تنهایی حریفش نمی شن، محمد بن حنفیه رو امیرالمؤمنین علیه السلام صدا زد، گفت: میری ناقه ی نفاق رو پی کنی بیای،وقتی عایشه ی جنگ جمل سوار ناقه بود،محمد حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام دلاوره رفت،به دل دشمن زد،اما از مردهای جنگی که دور و برش بودند نتونست،برگشت،امیرالمؤمنین یه نگاه به امام حسن علیه السلام کرد،فرمود:پسرم کار خودته،مثل شیر ژیان امام مجتبی رفت،به یه چشم به هم زدن دستای ناقه رو زد،ناقه رو زمین خورد،منافقا همه فرار کردن، این بچه ،بچه ی این امام حسنه،می گن وقتی برگشت محمد بن حنفیه ،از خجالت سر پایین انداخت،امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:نه خجالت نکش، این پسر فاطمه است،پسر پیغمبره،تو پسر علی هستی،این از اون شجره ی طیبه است،می دونن حریفش نمیشن،گفتن باید محاصره اش کنیم،یه عده نیزه می زنن،یه عده سنگ می زنن، ای وای،یه نانجیبی کمین کرد،شمشیر به فرق نازنینش زد،تا از اسب داشت زمین می افتاد،صدا زد عمو جان به دادم برس،قاسم رو زمین افتاد ،این نانجیب قاتل اومد بالا سرش گفت: فرصت خوبیه،بهتر از این فرصت پیدا نمی کنم،کاکُل قاسم رو در دست گرفته،می خواد سر از بدنش جدا کنه،ابی عبدالله با عجله اومد،شمشیر کشید دست این نانجیب قطع شد،صدای این ملعون بلند شد،از قومش کمک خواست،اینها همه با اسب اومدند،این نانجیب رو نجات بدن،گرد و خاکی به پا شد،یه وقت حسین علیه السلام تو اون معرکه،دید یه صدای نحیفی می آد،عمو جان استخونهای بدنم رو شکستند،گفت: این همون قاسمه که پاهاش به رکاب نمی رسید،ابی عبدالله وقتی از خاک بلندش کرد،می گن: حسین سینه قاسم رو به سینه چسبانید،ابی عبدالله رشیده،سینه ی قاسم رو به سینه گذاشت،نگاه کردن دیدن پاهای قاسم،رو خاک داره کشیده میشه،حسین………… کانال روضه دفتری👇 @rozeh_daftary
********************** متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ ناشناس شب عاشورا، از شگفت‌ترین شب‌های تاریخ انسان است. شبی که بشریت، بر سر دو راهی خیر و شر قرار گرفت؛ و چه بسیار انسانها که تا آن شب در اردوگاه کفر بودند ولی یک شبه ره صد ساله طی نمودند و به حق و حقیقت پیوستند. شب عاشورا، امام حسین علیه السلام یاران را نزد خود جمع نمود و پس از ستایش خداوند فرمود: « براستی که من اصحابی از شما باوفاتر و خاندانی از شما فرمانبردارتر نمی‌شناسم. این لشکر، من را می‌خواهند و با من سر ستیز دارند و کار من با آنان فردا به جنگ و کارزار خواهد کشید. پس بیعت خویش را از شما برمی‌دارم و به همه شما اجازه می‌دهم که مرا ترک کنید. از تاریکی شب بهره گیرید و بروید…» پس‌از سخنان امام، ابتدا حضرت اباالفضل العباس (س)، سپس دیگر بنی‌هاشم و بعداز آنها، یاران حضرت لب به سخن گشودند و گفتند: «زنده ماندن پس‌از تو را برای چه می‌خواهیم ای فرزند رسول خدا؟ براستی که اگر بارها و بارها کشته شویم و زنده گردیم، باز هم دست از یاری تو برنخواهیم برداشت». شاها من ار به عرش رسانم سریر فضل                  مملوک این جنابم و محتاج این دَرَم گر بر کنم دل از تو و بردارم از تو مهر                این مهر بر که افکنم ، این دل کجا برم؟ امام که این کلمات را از آنها شنید فرمود:«من فردا کشته خواهم شد و شما نیز همه با من کشته خواهید شد». اینجا بود که اوج کرامت انسانی آشکار گردید و اصحاب و خاندان در واکنش به خبر مرگ قطعی خویش گفتند: «خدای را سپاس که به ما توفیق یاری کردن تو را ارزانی داشت و به شهادت در رکاب تو گرامی نمود». امام علیه السلام پس‌از آنکه حجت را بر آنان تمام کرد و بیعت مستحکم آنان را آشکار نمود، در حق آنان دعا کرد و سپس فرمود «سر بلند کنید و جایگاه خویش را در روضه و رضوان الهی ببینید» و اینگونه بود که یکایک یاران با چشم بصیرت، جای و منزل اخروی خویش را مشاهده کردند. «قاسم بن الحسن» فرزند بزرگ امام حسن مجتبی علیه السلام که نوجوانی تازه بالغ شده بود نیز در آن جمع حضور داشت و این صحنه‌های شور و شیدایی را مشاهده می‌کرد. وی از عمو پرسید:«آیا من هم به همراه یارانت کشته خواهم شد؟» دل امام علیه السلام برای یادگار برادر سوخت و پرسید: «ای پسرک من! مرگ، نزد تو چگونه است؟» قاسم شجاعانه پاسخ داد: «احلی من العسل ـ ای عمو از عسل شیرین‌تر است». دادن جان، گر به رهبر است            از عسل ناب مرا خوش‌تر است جام اگر جام شهادت بُوَد                    مرگ، به از روز ولادت بُوَد امام با رقت و شفقت فرمود: «عمویت فدای تو شود! آری، تو نیز کشته می‌شوی پس‌از آنکه بلایی عظیم بر تو وارد آید» و آنگاه ادامه داد فرزند کوچکم علی اصغر هم کشته خواهد شد. غیرت و مردانگی قاسم تازه جوان جوشید و پرسید: «عموجان! مگر دست دشمنان به خیمه‌گاه زنان هم خواهد رسید که اصغر شیرخواره را هم می‌کشند؟!»” امام پاسخ داد: «عمو به فدای تو! فاسقی از میان دشمنان، تیر به گلوی اصغر خواهد زد و او را در آغوش من به شهادت خواهد رساند در حالی که او می‌گرید و خونش در دستان من روان است…» پس آن دو گریستند و دیگر اصحاب و یاران از گریه آنان گریه کردند و بانگ شیون خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله از خیمه‌گاه به آسمان برخاست. اما آن «بلای عظیم» که امام وعده آن را به قاسم داد چه بود؟ شاید نحوه شهادت آن حضرت، راز آن بلا را بر ما آشکار سازد… برخی از نویسندگان روایت کرده‌اند پس‌از آنکه علی اکبر علیه السلام به میدان رفت و به شهادت رسید، قاسم بن الحسن به قصد جنگ از خیمه‌گاه بیرون شد. ادامه👇
چون امام حسین علیه السلام یادگار برادر را دید که برای جنگ بیرون آمده، او را در آغوش گرفت و با یکدیگر گریستند آنچنان که از شدت گریه از حال رفتند. هر دو بریدند دل از بود و هست                هر دو گشودند به یکباره دست هر دو ربودند ز سر هوش هم                  هر دو فتادند در آغوش هم رفت ز تن، تاب و ز سر، هوششان            سوخت وجود از لب خاموششان قاسم پس ‌از آنکه آرام شد از عمو اذن جهاد خواست. ای عمو سینه‌ی من تنگ بُوَد                 شیشه‌ام منتظر سنگ بُوَد نیزه کو؟ تا که زمن سینه دَرَد              تیر کو؟ تا که به اوجم ببرد اسب‌ها کو؟ که مرا گرم کنند            استخوان‌های مرا نرم کنند؟ آن حضرت اذن نداد. پس‌ قاسم به دست و پای امام افتاد و وی را می‌بوسید و التماس می‌کرد تا بالاخره اجازه گرفت و به سوی میدان جنگ شتافت. اسناد تاریخی از قول یکی از سپاهیان دشمن نقل کرده‌اند که پسری از خیمه‌ها به سمت ما بیرون تاخت که رویش چون پاره ماه زیبا بود. قاسم در حالی که اشک بر گونه‌هایش روان بود رجز می‌خواند و می‌گفت: ان تنکرونی فانا ابن الحسن                       سبط النبی المصطفی المؤتمن هذا حسین کالاسیر المرتهن                   بین اناس لاسُقوا صوب المزن پس با وجود کمی سن و کوچکی بدن، جنگی سخت کرد و تعدادی از لشگر یزید را به خاک و خون کشید. سپاهیان دست جمعی دور او را گرفتند و یکی از آنان بر او تاخت و ضربتی شدید بر او وارد آورد. قاسم با صورت به روی زمین افتاد و فریاد یاری کشید که : «یا عماه!»، پس امام علیه السلام سر برداشت و چون باز شکاری، تیز به میدان نگریست، آنگاه همچون شیری خشمگین به سرعت به میدان حمله کرد و ضارب قاسم را با شمشیر زد و دست وی را از مرفق جدا ساخت. وی از درد عربده‌ای کشید که سواران دشمن شنیدند و به سوی میدان تاختند تا او را از دست امام علیه السلام برهانند. در این شرایط سخت، جنگی بین امام علیه السلام و کوفیان درگرفت در حالی که قاسم بر زمین افتاده بود… و شاید این، همان بلای عظیم بود. آنگاه که غبار میدان فرو نشست، امام علیه السلام را دیدند که سینه بر سینه قاسم نهاده و وی را به سوی خیمه‌ها باز می‌گرداند در حالی که دو پای قاسم ـ شاید از شدت شکستگی‌ها ـ بر زمین کشیده می‌شد؛ و امام علیه السلام می‌فرمود: «این قوم از رحمت خدا دور باشند و جدت پیامبر صلی الله علیه و آله دشمن آنان باشد در روز قیامت» کاش نمی‌دید عمو پیکرت                  تا ببرد هدیه بر مادرت کاش نمی‌دید تنت کاین چنین               جان دهی و پای زنی بر زمین دیده به روی عمو انداختی                   صورت او دیدی و جان باختی و سپس زمزمه کرد: «به خدا سوگند برای عمویت سخت است که تو او را بخوانی ولی نتواند تو را نجات دهد …» …. الا لعنه الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون. منابع اصلی: ۱٫ سید بن طاووس ؛ اللهوف فی قتلی الطفوف ؛ قم: منشورات الرضی، ۱۳۶۴ . ۲٫ شیخ عباس قمی ؛ نفس المهموم ؛ ترجمه و تحقیق علامه ابوالحسن شعرانی ؛ قم: انتشارات ذوی‌القربی، ۱۳۷۸ . ۳٫ محمد بن جریر طبری ؛ تاریخ الامم و الملوک ؛ بیروت: دارسویدان، بی‌تا ؛ ج ۵ . ۴٫ شیخ صدوق ؛ أمـالـی ؛ ترجمه آیهالله کمره‌ای ؛ تهران: انتشارات کتابچی، ۱۳۷۰ . ۵٫ شیخ مفید ؛ الارشاد فی معرفه حجج الله علی العباد ؛ قم: انتشارات کنگره جهانی هزاره شیخ مفید، ۱۴۱۳ ق. . @rozeh_daftary **********************
********************** متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ حاج مهدی سلحشور تا که از چهره ات نقاب افتاد رونق بزم آفتاب افتاد چهره ی مجتبائیت گُل کرد در دل دشت التهاب افتاد دید عباس رزم شاگردش دید صحرا در اضطراب افتاد وقتی اومد شروع کرد با اون ملعون ازرق شامی جنگیدن،با پسراش جنگیدن،عباس بالا بلندی ایستاده بود،هی قاسم رو تشویق میکرد،مرحبا به قاسم،نمی دونم مادرش کربلا اومده یا نه،اما اگه اومده اون لحظات با صدای تشویقات عباس،چه حالی پیدا میکرد نجمه خاتون،قاسمم بارک الله،بارک الله،احتمال به قریب به یقیق،اومده کربلا،آخه اومد دید پشت خیمه ها قاسم نشسته زانوهاش رو بغل گرفته بود،داره گریه میکنه،قاسمم برا چی داری گریه میکنی؟گفت:مادر دو تا منظره یادم اومد الان،اول یادم افتاد،وقتی لحظات آخر،بابام داشت جون میداد،عموم حسین کنار بابام نشسته بود،یه وقت دست من و تو دست حسین گذاشت،صدا زد گفت:حسین جان،این امانت من دست تواست تا کربلا،فهمیدی برا چی ابی عبدالله با تأمل اجازه میدان  رفتن به قاسم داد به قاسم بر خلاف  علی اکبر،علی اکبر که میخواست بره میدان،معطل نکرد ابی عبدالله،وقتی اومد بی معطلی گفت:بابا برو،علی جان برو میدان،اما قبلش برو یه بار زینب تو رو ببینه،بچه ها تو خیمه تو رو ببینند،اما قاسم اومد ابی عبدالله این پا اون پا کرد،معطل کرد،چرا؟چون لحظات آخر،امام حسین دست قاسم رو گذاشت تو دست برادرش،داداش این امانت پیشت باشه،میدونی دلم کجا رفت؟تا علی اومد بدن فاطمه رو تو خاک بذاره،گفت: تا ابد مجروح زخم کاری ام وای من از این امانت داری ام مادر یادم نمیره اون منظره رو،بابام گفت کربلا،برا عموت جان فشانی کن،من خودمو آماده کرده بودم،برا امروز،دیشب ام که از عموم پرسیدم،آیا من به شهادت میرسم،یا نه؟عموم گفت:قاسمم مرگ در ذائقه ات چه طوره؟ گفتم: احلی من العسل،از عسل شیرین تره”بچه رزمنده ها با این جمله خیلی انس دارند”اما امروز رفتم از عموم اذن بگیرم،اجازه نمیده من برم میدان،چیکار کنم،پس چی شد،که گفت:به بلای عظیمی دچار میشی،کو اون بلای عظیم،عموم که اجازه میدان رفتن به من نمیده،حالا یا بازو بند،یا صندوقچه،گفت: قاسمم این و بردار به عموت نشون بده،اگه عموم این دست خط رو ببینه،دست رد به سینه ات نمیزنه،تا قاسم دست خط پدر رو داد خدمت ابی عبدالله،ابی عبدالله رو چشماش کشید،گفت:بوی حسنم رو داره میده،بوی برادرم رو داره میده،وقتی خواست بره میدان،روایت میگه دست در گردن عمو انداخت،اینقدر حسین و قاسم با هم گریه کردند،وغُشی علیهما،دوتایی رو زمین افتادند همه از نعره ی تو فهمیدند کار با پور بوتراب افتاد تا حریف نبرد تو نشدند بارش سنگ در شتاب افتاد گفت:نمی تونید با این نوجوان بجنگید،سنگ بارانش کنید،چند نفروکربلا سنگباران کردند،اول حر بود عابس بود،قاسم بود،اما سنگ باران چهارم،اصلاً قابل قیاس با کسی نبود،دور حسین رو تو گودال گرفتند،امام باقر فرمود:اینقدر سنگ به بدن بابام زدند گوئیا زخم آتشین خوردی           یا عمو گفتی و زمین خوردی به سرت سر رسیده ام برخیز    شاخه ی یاس چیده ام برخیز سیزده سال انعکاس حسین       پسر قد کشیده ام برخیز خاطرات قدیمی یثرب              اشک های چکیده ام برخیز تا نفس های آخرت نشود           تا کنارت رسیده ام برخیز من جوان مرده ام بمان پیشم  خسته ام قد خمیده ام برخیز با تنت در برابرم چه کنم شرمگین از برادرم چه کنم که زده شانه ات به پنجه ی خویش    که چنین تاب داده مویت را حیف مشتی زکاکُلت مانده          گیسویت دست قاتلت مانده بیشتر مثل مجتبی شده ای   ولی افسوس بی صدا شده ای مثل آیینه ای که خورده زمین ادامه👇@rozeh_daftary
     تکه تکه،جداجدا شده ای قد کشیدی شبیه عباسم        هر کجا تیر خورده وا شده ای صدای قاسم که بلند شد،یا عما،بازم بر خلاف علی اکبر،که صدای علی اومد،زینب میگه دیدم زانوهای داداشم داره میلرزه،آروم سوار بر مرکب شد،حسین دیگه رمق نداره،اما تا صدای قاسم اومد،روایت میگه،عقاب آسا اومد وسط میدان،اون نانجیبی که اومده،قاتلی که کنار قاسمه،ابی عبدالله بعضی از روایات میگن:اون نانجیب رو به درک واصل کرد،بعضی ها میگن دستش قطع شد رو زمین افتاد،امدن اینو نجات بدن،بدن قاسم زیر سُم اسب ها بود،مجسم کنی،بیچاره ات میکنه،این ناجیب ها رو که ابی عبدالله فراری داد،دید قاسم پاهاشو داره رو زمین،میکشه،آروم میگه یا عما،گفت:برا عموت خیلی سخته صداش بزنی،نتونه کاری برات انجام بده،عزیزبرادرم. سئواله برا من،چرا به قاسم گفتی اقاجان به بلای عظیم،دچار میشی؟بلای عظیم هم بود،تنها بدنی است که دو بار پامال سُم مرکب ها شده،اما عرضم اینه،هر جوری بود بدن رو از زمین برداشت،درسته سینه به سینه قاسم پاها رو زمین میکشید،اون نوجوانی که پاهاش به رکاب مرکب نمی رسید،پاها رو زمین میکشید،بلاخره بدن رو آورد به خیمه،اما بدن علی اکبر رو هرچی نگاه کرد،دید تنهایی نمیتونه برداره،گفت:جوانهای بنی هاشم بیایید….بلند بگو یا حسین. ***********************
******************* متن روضه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام ـ متن روضه ششم محرم ـ سید مهدی میرداماد این خانواده همینن، قول بدن پای قولشون می مونن،شب عاشوراء این آقا زاده ی سیزده ساله ای که امشب اومدی براش ناله بزنی،وقتی عمو بهش گفت:مرگ در نزد تو چگونه است،چه کرده من نمی دونم،این جمله چقدر زیبا می درخشه بر تارک تاریخ کربلا،وقتی دید وجود قاسم لبالب از عشق شهادته،تا قاسم گفت:اهلا من العسل،بعد گفت:عمو آیا من کشته میشم فردا،آیا اجازه  میدان دارم خودم رو برات فدا کنم،عمو بهش قول داد،فردا تو رو می کشند، ابی عبدالله از شب عاشوراء تکلیف قاسم رو روشن کرد،فرمود:می کشنت،به بلای عظیمی دچارت می کنن،همه ی مقاتل نوشتند،من می خوام بگم این بلای عظیم چیه امشب،قول داد قاسمم خودت رو آماده کن،از موقعی که عمو بهش گفت تو رو می کشند،دیگه سر از پا نمی شناخت،اول رفت تو خیمه ،مادرم شمشیرم رو بده،خودش رو آماده کرد،جانم به این آقازاده،چه کرده امام حسن علیه السلام،چه پسری،چه میوه ی دلی،چه اتفاقی است که یک جوون سیزده ساله این قدر جگردار می شه،این قدر نترس می شه،این قدر بی مهابا،وقتی مقتل رو ورق می زنی،می بینی این آقا زاده زده به قلب لشکر،ان تنکرونی فانابن الحسن، چند هزار نفر ،جلوی قاسم لال شدند،وقتی گفت:من پسر حسنم ،آیا این به خاطر اینه که پسر امام مجتبی است،یه دلیلش همینه،آقا امام باقر علیه السلام فرمود:خوشبخت اون پدری است که پسرش رفتار و کردار و چهره اش به او بره، این پدر می تونه بگه من خوشبختم،آقا امام حسن علیه السلام،شما چیکار کردید تو جمل،چه کردی تو اون جنگ ها که این پسر سیزده ساله ات،یه نفری بایسته بگه اهلا من العسل،یه حرفی بزنم سادات ببخشند،درسته این پسر امام مجتبی است،اما نوه ی زهراست،این پسر ،نوه ی صدیقه ی کبری است،اصلاً شیر مادر تو وجودشه،مادر بزرگ وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها باشه،قربونش برم،این ها به مادربزرگشون رفتن،هم خودش و هم اون عبدالله،عبدالله هم همینه،اینها به مادر بزرگ رفتن،هم به امیر المؤمنین علیه السلام،هم به بی بی دوعالم، اجازه بده من یه جمله بگم،اینها بی خود نبود اینهمه شجاع بودن یه تنه به قلب دشمن زدند،آخه مادر بزرگشون هم یه نفری جلو همه ایستاد،ببخشید مُحرمه، نمی تونم راحت روضه ی فاطمیه بخونم،اما یه جمله ،سادات گریه می کنن؟ اینها از مادر بزرگ یادگرفتن،یه نفری اومد کمر بند مولارو گرفت،برو مقتل رو بخون،وقتی عمو بهش اجازه ی میدان داد،رفت،اومد از عمو جدا بشه،اون وداع و  اون گریه ها و حتی غشیه علیهما بماند، می دونی قاسم یه نگاه به عمو کرد چی گفت:دقیقاً همون جمله ای رو گفت،که مادرش تو مدینه گفت،وقتی از تو مسجد مولا رو آورد بیرون،یه نگاه کرد فرمود: روحی لروحک الفداه یا اباالحسن،نفسی بنفسک الوقاء یا اباالحسن،قاسمم یه نگاه به عمو کرد، عمو قاسم فدات بشه،اجازه دادی من برم،رفت میدان،چه میدان رفتنی،شروع کرد رجز خوندن،الله اکبر،تا خودش رو معرفی نکرده، حواست هست قاسم چه جوری رفته میدان،قاسم تنها شهیدی است که به اندازه بدنش سپر و جوشن پیدا نشد،ابی عبدالله یه تیکه از آستینش رو کند،هم براش عمامه درست کرد،تحت حنکش رو مثل کفن تن قاسم پوشوند،حواست هست یا نه،اصلاً تصور میکنی یه نوجوان سیزده ساله،هر کاری کردن،پاش به رکاب اسب نرسید، لااله الا الله ،می خوام یه حرفی بزنم،شب شیشم دارم میگم،می دونی لشکر دشمن جوهرو وجود نداشتن این نانجیب ها،اصلاً از مبارزه تن به تن فراری بودن،شما برو تاریخ رو ورق بزن،اینها آدمی نبودن رو در رو با کسی مقابله کنند،نامرد بودند،همه کاراشون رو کوفیا با نامردی جلو بردن، می دونی رسمشون چی بود،رسمشون این بود،اول سنگ باران می کردند،خودت جلو تر از من برو،کربلا چهار نفر رو سنگ بارون کردند،خیلی عجیبه،یه بار حُرّ رو سنگ بارون کردند،مقتل می گه یه بار عابث  رو سنگ بارون کردن،یه بارم قاسم سیزده ساله رو،آخریشم که خود ارباب بی کفن ما حسین علیه السلام بود،داشت حرف می زد،سنگ بارونش کردن،بگذرم،تا گفت: ان تنکرونی فانابن الحسن،لشکر دیدن حریف این نمی شن،داستان ارزق شامی رو شنیدید، هر کی رو فرستادن،تک به تک ،تن به تن با قاسم بجنگه دیدن نه، این معلوم جگر داره،فهمیدن این نوه ی علی است،دیدن فایده نداره،لشکر و باز کردن،قاسم و کشوندن وسط لشکر دشمن،وقتی قاسم اومد وسط میدان،هی پشت سرش لشکر جمع شد،قاسم رو محاصره کردن،شروع کردن سنگ باران کردن،ای وای…@rozeh_daftary ادامه👇