#داستان_کوتاه
#دست_شیعه_ی_خانجان
خانجان عقیده داشت؛ روز هجدهم ذیالحجه، چادر گلدار خاص خودش را میطلبد. قرار بود برای من هم یک چادر غدیرانه ترتیب ببیند که حاشیهاش با گلهای ریز سبز، طور دوزی شده و نشانههای سادات بودن از گوشههایش سر ریز شود.
بالاخره ابرهای تیره به آسمان تشریف فرما شدند. خانجان طبق قول و قرارش به سراغ چرخ خیاطی آمد و در یک چشم بر هم زدن چادر را برش و دور دوزی کرد. حالا فقط مانده بود، طورهای سبز دست دوز. بیصبرانه منتظر فرود آمد اولین سوزن بر دل پارچهی چادری شدم. دقایقی دیگر می توانستم با چادر گلدار سبزم دور حوض فیروزه چرخی بزنم و هنر خانجانم را به رخ ماهی ها بکشم.
در همین افکار بودم که خانجان گفت:«آخ!» و نوک انگشتش را به دهان گرفت. پریدم به سمتش و هراسان پرسیدم: «چی شد؟» خون از میان انگشتش بیرون زده بود اما با اشاره ی سر خیالم را راحت کرد و گفت: «پرنسس مولا! ادامهاش بماند برای صبح، عیبی ندارد؟»
شقیقه اش را که با چند موی خاکستری تزئین شده بود، بوسیدم و گفتم: «قربانت بروم، تو فقط خوب باش!»
خانجان کف دستهایش را باز کرد و گفت: «باز دستِ شیعهام عجله کرد!» گیج نگاهش کردم پس خودش درصدد توضیح برآمد: «من اسم دستِ راستم را گذاشتهام، دست شیعه و دست چپ را هم، دستِ سنی. هر وقت این دوتا، دست همدیگر را بگیرند، من هم توانم کاری بکنم کارستان اما خدا نکند یکی بدقلقی بکند!» صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
«این رمزی بود که من برای زندگی با آقابزرگ گذاشتم!»
حالا دیگر تعجب من چند برابر شده بود. به دستهای لرزانش خیره شدم و گفتم:
«به خاطر آقابزرگ چه راز و رمزهایی داشتی خانجان!»
توجهی به من نداشت.هنوز هم چشم دوخته بود به دستهایش.آب دهانش را به سختی قورت داد، گویی استخوانی در گلویش مانع حرف زدن می شد:
«اگر سوزن... اگر سوزن را به گوشت دست چپ فرو نمی کردم، الان چادرِ غدیرانه ات...!»
دیگر چیزی نگفت و به سراغ جعبه کمکهای اولیه رفت. یک باند و نوار چسب آورد و با احتیاط مشغول بستن انگشت سبابه شد. لحظهای، زیر چشمی نگاهم کرد و بدون سوالی از جانب من، پاسخ داد:
«پرنسس جان! هیچ وقت نگذار دستِ شیعهات تند برود. گرچه بنظر دستِ سنی را زخمی میکند اما تو باید تمام حواست به کار ناتمام مولا...»
پریدم میان کلامش.چین و شکنج ابروهایم هرلحظه بیشتر می شد. اعتراض کردم: «خانجان! خلفای اهل تسنن در حق مولا جفا کردند، چطور می شود لال مانی گرفت؟»
او لختی اندیشید. نخ و سوزن را به دست راستم داد و گفت: «این که کاری ندارد دخترم، کافیست نوک سوزن را فرو کنی به دل پارچه نه دست چپ! مولا در جنگ صفین میدانی چه گفت؟ اذکروا معایب افعالهم; پس سوزن اول را بزن بر کارهای خلفا و طرحی بکش با طور سبز.» دوباره تن صدایش رو به پایین نزول کرد:
«من با آقابزرگ بارها راجب کارهای خلفا حرف زدم،دلیل و مدرک هم آوردم اما فحش و ناسزا به شخصیت ها در مکتب علی(ع) جای ندارد!»
آن وقت انگشتهایم را نوازش کرد و کف دست راستم را اندکی فشار داد و گفت: «پرنسس مولا! به دستِ شیعهات، <خیاطی أَحسن> را یاد بده. اگر حواست باشد که سوزن را به کجا وارد کند، هم چادر غدیرانهات دوخته میشود و هم حقیقت و زیباییاش مثل روز روشن...!»
با جملهی آخر خانجان، سرم را تا زانو خم کردم. کاشتن بوسه ای حوالی دستِ شیعه اش، واجب بود.
نویسنده : #میم_اصانلو
@Roznegaar