رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهاردهم
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،میوه ای،چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.
محمد یه بشقاب میوه داد دستم و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو #خدا به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.
-یعنی سنگدل شدن؟
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.
-متوجه نمیشم.
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و سوم ( آخر )
بچه ها خواب بودن.نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم.
آروم گفتم:
_وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟
-قابل توصیف نیست.
-بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،#بعدازهمسری_شما،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست.
به وحید نگاه کردم.گفتم:
_من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها.
وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم:
_خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید..تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره..یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب...
یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت:
_تو هم هدیه ت تو پاکته؟
منم لبخند زدم.اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت:
_جان وحید واقعیه؟
خنده م گرفت
-بله عزیزم
-بازهم دوقلو؟
-بله
خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت:
_خدایا خیلی نوکرتم.
یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف...
وحید گفت:
_کجایی؟
نگاهش کردم.
-تو ابر ها،دارم پرواز میکنم.
خندید.
تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.
-جانم؟
جدی گفت:
_خیلی خانومی.
بالبخند گفتم:
_ما بیشتر.
خندید.بالبخند گفت:
_من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی.
-یعنی چی؟!
-فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم.
خنده م گرفت.گفتم:
_من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم.
وحید هم خندید.جدی گفتم:
_اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست.
-یعنی چی؟!
-ما نمیتونیم بگیم #حکمت کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛
یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود..
تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از #پختگی میرسیدن.وحید موحد #باصبر باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو #حساب_کتاب بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی #خدا همه چیزش رو حسابه.
اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه،
اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه،
اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه،
اینکه امین رضاپور کی شهید بشه،
اینکه پیکرش کی برگرده،
اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه،
همش رو #حساب_کتاب بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این #جایگاهی که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما..
خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه #بنده_های_خوبی باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی #بدهکاریم.همه ی زندگی ما #لطف خداست،حتی #سختی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم #بزرگ میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه.
-زهرا،زندگیمون بازهم #سخت_تر میشه...کار من تغییر کرده. #مسئولیتم بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به #مشورت هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به #آرامش دادن هات،هم اینکه مثل سابق #پشت_سنگر نیروها مو تقویت کنی.
بالبخند گفتم:
_اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم.
خندید و گفت:
_آره دیگه.کم کم فرماندهی کن.
-این کارو که الانم دارم میکنم..من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو.
باهم خندیدیم.وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت:
_زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی.
-ما بیشتر.
وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت:
_میخوام نماز بخونم،برای #تشکر از خدا،بخاطر داشتن تو.
بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و #نمازشکر خوندم بخاطر داشتن وحید.
بعد نماز گفتم
خدایا *هر چی تو بخوای*.تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه...
پایان
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #سیزدهم
💤💤
💤
🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام..
🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست...
🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه...
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥
🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش
🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄
🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥
+به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥
بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥
دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈
💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ....
هه ......هه😈.......هه........هه😈
💤💤💤💤💤💤
_چیزی نیست باباجون خواب دیدی...
بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش
میده👴🏻😊
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب #خاصیتش زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم #آرومت میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌
🕊🕊🕊
💤هوووووم....#آرامش...
💤هوووووووم......#آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞
💚پارچه💚 چیه؟....
چه بوی خوبی داره...
هووووووم...............😴💤💤💤
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوبیست_وسوم
صدای اذان صبح از گوشی علی بلند شد.. ایستاد و نگاهی به اطرافش کرد.پویان گفت:
_از این طرفه.
با حاج محمود و امیررضا سمت نمازخانه رفتن.علی یه گوشه نمازخانه ایستاد و شروع به نماز خواندن کرد.با #صبر و #آرامش نماز میخوند.امیررضا آروم به حاج محمود گفت:
_بابا...علی حالش خوبه؟!!
حاج محمود به علی نگاه کرد و نفس غمگینی کشید.
ساعت ها میگذشت.
حاج محمود و امیررضا منتظر دکتر بودن و پویان از دور مراقب علی بود.علی همونجا نشسته بود و با خدا حرف میزد. خدایا امتحان سختی ازم میگیری... منکه جز فاطمه کسی رو ندارم...
حاج محمود پیش دکتر رفت.دکتر گفت:
_حقیقت اینه که حال دخترتون اصلا خوب نیست.ضربه ای که به سر وارد شده جدیه..در حال حاضر دخترتون...تو کماست...و ...سطح هوشیاریش خیلی پایینه..اگه به هوش بیاد.. تازه باید ببینیم به مغزش آسیب وارد شده یا نه..امکانشم هست که مجدد دچار خون ریزی مغزی بشه.
حاج محمود تو دلش گفت خدایا..به ما رحم کن.به علی،به زینب،به زهره...کمک مون کن.
به سختی راه میرفت.
به نماز خانه رفت.کنار علی نشست.علی متوجه ش نشد.
-علی جان.
علی نگاهش کرد.آب دهانش رو به سختی قورت داد و با نگرانی و تردید پرسید:
_..چه خبر؟
حاج محمود به پویان اشاره کرد نزدیک تر بره.پویان هم رو به روی حاج محمود نشست و مضطرب نگاهش میکرد.حاج محمود گفت:
_با دکترش صحبت کردم،گفت عملش خوب بوده ولی...
به علی نگاه کرد.
نمیدونست چطوری بگه،چند ثانیه سکوت کرد.همون چند ثانیه برای علی یک عمر گذشت.نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. با اضطراب و التماس به لب های حاج محمود چشم دوخته بود.
پویان با نگرانی گفت:
_ولی چی؟
حاج محمود از علی چشم گرفت و به پویان نگاه کرد.
-...تو کما ست.
نفس حبس شده علی با درد بیرون اومد. سر به سجده گذاشت و از خدا سلامتی فاطمه شو میخواست. پویان و حاج محمود فقط نگاهش میکردن.حال اونا هم تعریفی نداشت.
مدتی تو سکوت گذشت.حاج محمود به علی گفت:
_دکتر اجازه داد ببینیمش.پاشو پسرم.
علی نشست و گفت:
_من نمیخوام فعلا ببینمش...
پویان و حاج محمود تعجب کردن.
-...نمیتونم تو اون حال ببینمش.
هردو سکوت کردن..حاج محمود گفت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #پنجاه_وپنجم
🌟گرمای عشق
رفتم توی صف نماز ایستادم ... همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن ... بی توجه به همه شون ...
اولین نماز من شروع شد ... .
از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم ... روی گوشم گذاشتم ... و الله اکبر گفتم ... دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت ...
اولین رکوع من ...
و اولین سجده های من ... .
نماز به سلام رسید ...
الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر...
با هر الله اکبر ... قلبم آرام می شد ...
با هر الله اکبر ... وجودم سکوت عمیقی می کرد ... .
آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود ... چنان قدرتی رو احساس می کردم ... که هرگز، تجربه اش نکرده بودم ...
بی اختیار رفتم سجده ...
بی توجه به همه ... در سکوت و آرامش قلبم ... اشک می ریختم ... از درون احساس عزت و قدرت می کردم ... .
با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم ... سر از سجده که برداشتم ... دست آشنایی به سمتم بلند شد ...
_قبول باشه ...
تازه متوجه هادی شدم ...
تمام مدت کنار من بود ... اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود...
لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد ... دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم ... دستش رو بلند کرد ... بوسید و به پیشانیش زد... .
امام جماعت ... الله اکبر گفت ... و نماز عشاء شروع شد ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ...
حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود ... #آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم ...
حس می کردم بین من و خدا ... یه پرده نازک انداختن ... فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم ...
حس #آرامش، وجودم رو پر کرد ...
تمام زخم های درونم آرام گرفته بود ... و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد ...
تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم ... حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم ...
خدا رو میشه با #عقل ثابت کرد ...
اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت ... در وادی #معرفت، عقل ها سرگردانند ...
تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم ...
دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود ... این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد ...
من #باعقل دنبال اسلام اومده بودم ... با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم ... اما این عقل ... با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود ...
یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد ...
و من فهمیدم ... فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد... اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست ... چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند ... ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد ... .
به رسم استاد و شاگردی ...
دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه ... هادی بدجور خجالت کشید ...
_چی کار می کنی کوین؟ ... اینطوری نکن ...
_بهم یاد بده هادی ... #مسلمان بودن و #بنده بودن رو بهم یاد بده ... توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن ... استاد من باش ...
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ونه
دسته گل که آماده شد..
با لذت نگاهی انداخت..💐😍 تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد..
یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند..
محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید..
با لبخند شیرینی گفت
_اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب😁
بعد چند دقیقه..
فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد..
روسری گلبهی زیبا..🍃 و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی🌸 داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود..
#چادرش_آستین_داشت.. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد..
آرام قدم برمیداشت..
سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید..
اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد..
#شبنم_حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها..💎 پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد..
فاطمه نزدیکتر میشد..
زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..!
فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت
_بفرمایید..
حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.!
به ترتیب چای را..
مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش...
و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت..
عباس چای را برداشت..
چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت
_ممنون..☕️❣
فاطمه گونه سیب کرد.. و آرامتر گفت
_نوش جان❣
زهراخانم..
رو به اقاسید و ساراخانم گفت
_این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم..
با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت
_خواهش میکنم..اختیار دارید..!
و رو به دخترش فاطمه گفت..
_فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
🌺عباس و فاطمه.. 🌸
با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند..
گوشه ای از اتاق..
پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند
عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟
_نه.. شما اول بگید..
_بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم..
فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود..
_ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست..
عباس لبخند دلنشینی زد و گفت
_ملاک من حجب و #حیای_زهرایی.. #وقار و #متانت.. #درک و #اخلاق شما هس..و در یک کلمه.. #شخصیت شما.. یه زندگی با #ارامش و #اهلبیت_پسند.. ان شاالله.. و ملاک شما.؟
فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #شصت
امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
عباس عوض شده بود..
🔥دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود..
🔥که مدام شر به پا کند..
🔥که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند..
🔥که کسی از دست و زبانش در امان نباشد..
📆یکسال گذشته است..
حالا باید عباس را ببینند..
🌺 #جوانمردی و #تواضع را سرلوحه خودش قرار داد..
🌺چنان به خشمش #لگام زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمیشد..
🌺با ورودش به هر محفلی #آرامش و #امنیت برقرار بود..
🌺نمازهای واجبش را که هیچ.. #نمازشبش ترک نمیشد..
🌺مداومت داشت به #زیارت_عاشورا..
🌺عباسی شده بود..
✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش #بوی_اربابش گرفته بود..
✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت..
✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد..
✨📱گوشی اش..
پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های #محاسبه و #مراقبه بزرگان و عارفان بود..
🌺عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که #بامعرفت.. #باادب.. #متواضع.. #محجوب.. و #باتقوا.. شده بود..
🌟هرکه از او تعریف میکرد..
میگفت #همه_را از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟
از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود..
٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی✨ و محرمی💚 را از کمد بیرون آورد..
مداحی✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد..
🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ..
🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ..
🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ..
🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ....
بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..🗣
🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و..
🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ...
🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد..
🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ...
زهراخانم از اتاق بیرون آمد..
با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد..
تلفن خانه زنگ خورد..
زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت..
عباس صدای مداحی را کمتر کرد..
مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..✨🔊سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند..
با گوشی اش..
وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.😭🏴
🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد..
🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد..
🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد..
🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد..
با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤
🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ..
🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ..
🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد
🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ....
صدای زنگ گوشی اش..
صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد..
تماسش که تمام شد..
به نیما پیام داد..
📲_بیام زورخونه یا نه؟
📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.!
نگاهی به ساعت کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار