eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
466 دنبال‌کننده
124 عکس
182 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت.. _جانم مامان😊 _سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!😍 _چی چطور بود..؟😟 _عباااس...!!😐 _نمیفهمم مامان.. باور کن🤦‍♂ _منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟😊 _هانیه کیه..!؟😐 _عبــــااااااس😐😐😐 عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت _اهااا... والا راستش ندیدمش😑🤦‍♂ _وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!😕 _اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم😅🤦‍♂ با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت.. _الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر..😁 نگران نباش.. درستش میکنم😁 _نمیشه بیخیال من بشی..!؟😑🤦‍♂ زهراخانم محکم جواب داد _نه😐 _بله... بله..!!😑 ما هسیم😅🤦‍♂ _خدا نگهت داره مادر.. باشی همیشه😊 از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد😍😍 مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد.. چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود.. یاد شیطنت های.. خواهرانه عاطفه افتاده بود.. 🤠وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..😐🤦‍♂ هر از گاهی.. که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..😊 الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. داشت.. دلسوزانه کار میکرد.. انتخاب کرده بود.. و زندگی میکردند.. ۶ماه.. 🍃📆 از اولین جلسه ای که.. به زورخانه رفته بود.. میگذشت.. ✨ و اهلبیت(ع).. ✨ چنان و .. به عباس داده بودند.. که همه اهل محل.. روی اسمش.. میخوردند..🌟 کسی نمیکرد.. به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند.. بفهمد.. یا ببیند.. میکند..😡👊 همه مردها،.. او را.. چون پسرشان.. دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی .. و عباس.. شده بودند.. به سید ایوب بود.. که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت.. اما در کلاس ها.. از اراده بود.. که با ذوق میرفت..😍 و مدام.. در و خودش بود..📝 و چنان .. در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را.. خود میکرد.. از اهل محل... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امسال با بقیه سال ها فرق داشت.. عباس عوض شده بود.. 🔥دیگر آن عباس قداره کش و زورگو نبود.. 🔥که مدام شر به پا کند.. 🔥که بدون مهار کردن خشمش، آسیب بزند.. 🔥که کسی از دست و زبانش در امان نباشد.. 📆یکسال گذشته است.. حالا باید عباس را ببینند.. 🌺 و را سرلوحه خودش قرار داد.. 🌺چنان به خشمش زده که گویا هیچ وقت عصبانی نمی‌شد.. 🌺با ورودش به هر محفلی و برقرار بود.. 🌺نمازهای واجبش را که هیچ.. ترک نمیشد.. 🌺مداومت داشت به .. 🌺عباسی شده بود.. ✨که نه فقط روح و جسمش.. که حتی وسایل شخصی اش گرفته بود.. ✨تیزی، چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس، وسایل قدیمی اش.. و هرچه که داشت.. همه را دور ریخت.. ✨تمام لباس هایش را چک میکرد.. خلاف عرف و شرع خدا نباشد.. ✨📱گوشی اش.. پر از مداحی..💫و عکس و فیلم های و بزرگان و عارفان بود.. 🌺عباس همان لوطی و مشتی قدیمی بود.. ولی با این تفاوت.. که .. .. .. .. و .. شده بود.. 🌟هرکه از او تعریف می‌کرد.. میگفت از لطف و کرم ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع) دارم..🌟 از مغازه.. تازه به خانه رسیده بود.. ٢روز به محرم🏴مانده بود..تمام پارچه های مشکی✨ و محرمی💚 را از کمد بیرون آورد.. مداحی✨ گذاشت.. صدایش را بلند کرد.. 🏴شده آسمـــــان خیمه غـــمـ.. 🏴زمیـــــــن و زمان غــــــرق ماتـــــــمـ.. 🏴دوباره افــــق رنــــــــگ خون استـ.. 🏴سلـــــــــام ای هـــــــــلال محـــــــرمـ.... بلند بلند میخواند..و پارچه ها را در خانه نصب میکرد..🗣 🏴دوباره محــــــــرم رســـــــید و.. 🏴حسیــــــــنیه شد سیــــــنه هامانـ... 🏴دل اهــــــل دل سیــــــــنه زن شــــــد.. 🏴نفس هــــــایمان مرثیـــــــه خــــوانـ... زهراخانم از اتاق بیرون آمد.. با لبخندی.. به پسرش کمک کرد.. عباس بالای چهارپایه میرفت.. و مادر.. پنس ها را به او میداد.. تلفن خانه زنگ خورد.. زهراخانم پنس ها را به عباس داد.. و به سمت تلفن رفت.. عباس صدای مداحی را کمتر کرد.. مداحی بعدی..از گوشی پخش شد..✨🔊سیاهپوش کردن پذیرایی تموم شد.. بدنبال پارچه ای که روی آن «یاابالفضل العباس(ع)» نقش بسته بود.. میگشت.. تا به دیوار اتاقش نصب کند.. با گوشی اش.. وارد اتاقش شد..گریه میکرد و پارچه را نصب کرد.😭🏴 🏴مــــــــاه محرم اومــــــــد.. 🏴قرار قلــــــــب زارم اومــــــــد.. 🏴چه شــــــوری باز تو عالــــــم اومـــد.. 🏴دوای هرچـــــی دردم اومـــــــــد.. با پنس «سربند ارباب» را بالای در نصب کرد..😭🖤 🏴دعوتـــــــی امســــــالمـ.. 🏴دارم بازم به خود مـــــــــی بالمـ.. 🏴کــــــه فاطـــــــــمه منو دعوت کــــــرد 🏴خوشـــــــــا بحــــــالمــ.... صدای زنگ گوشی اش.. صدای مداحی را قطع کرد.. گوشی را برداشت.. بانوی دلش بود.. لبخندی زد.. تماسش که تمام شد.. به نیما پیام داد.. 📲_بیام زورخونه یا نه؟ 📲_سلام رفیق.. زورخونه هم تموم شد.. امشب بیا.. فرهاد کولاک کرده.! نگاهی به ساعت کرد.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار