✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی
قرار بر این شد..
بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند..
شنبه بود..
و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند..
حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد..
عباس_ حالا چرا به این زودی..!! 😟
_خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش.. 😊
_من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!😕
_عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای😊
_چش.. رو جف چشام.. ☺️اقا ما تسلیم.. 😁✋
حسین اقا...
با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند..
سید با کلید در را باز کرد..
یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد..
بعد از راهرو ورودی..
وارد حیاطی قدیمی و باصفا🌸🍃شدند..
گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند..
روی میزی کوچک.. سماور، ☕️ظرف میوه،🍏🍇 استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود..
مشخص بود..
که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است..
سیدایوب بلند گفت
_ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!😁مهمون هات رو آوردم..😊😁
ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند..
ساراخانم رو به میهمانان گفت
_ سلام خیلی خوش امدید..😊بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم.. 😊
زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند..
سید ایوب تعارفی کرد..
و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند..
فاطمه پایین پای مادر.. و کنار عاطفه و زهراخانم نشست..
حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس...
سید ایوب پذیرایی میکرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ویک
سید ایوب پذیرایی میکرد..
خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه..
مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش..
زهراخانم رو ب فاطمه گفت
_خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊
فاطمه با حجب و حیا گفت
_انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️
ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره
حسین اقا_ عه چرا؟
سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊
زهراخانم باز رو به فاطمه گفت
_الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊
_با تاکسی میرم☺️
عباس که تا حالا ساکت بود..
و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت
_اگه اجازه بدید.. من برسونمشون..
سید جوابی نداد..
ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند..
میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت
_فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊
فاطمه و عباس..
نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را #بست
فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم..
حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊
عباس سکوت کرده بود..
فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت
_حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام..
عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁
با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد..
عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦♂
سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊
عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ودو
عباس لبخند محجوبی زد..
و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت
_ سختت نیس؟😊
عباس محجوبانه..
سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت..
زهراخانم..
درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت
عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊
عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت
_ ببخشید زحمت شدم براتون..
با این جمله فاطمه..
که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦♂میان سرفه گفت
_نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین..
میان هر کلمه سرفه میکرد..
ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت
_خفه نشی صلوات...!!😂😝
همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄
سید..
همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که #هردو.. در جبهه جنگ.. #شهید شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊
و فقط فاطمه بود..
که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت..
تا لحظه خداحافظی...
و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد..
دیگر ماندن را صلاح ندید..
سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وسه
از خانه سید خارج شد..
همه پیاده..
به سمت خانه میرفتند..
دل توی دلش نبود.. حس حیا.. ترس.. شک و دو دلی.. باهم به قلب عباس.. سرازیر شده بود..❣
حسین اقا.. که سکوت عباس را دید.. گفت
_چیه بابا ساکت شدی.!
زهراخانم.. که حالا مطمئن شده بود گفت
_چیزی نیست.. بذار راحت باشه
ایمان و عاطفه..
پشت سرشان می آمدند.. باهم حرف میزدند.. و شاید نفهمیدند.. چه غوغایی در دل برادرشان، عباس.. بود..
عباس نه فقط کلام پدر.. که جواب مادرش را هم.. نشنید..
کتش را روی شانه اش انداخت.. صدای لخ لخ کفشش.. بلند بود..
همه به این نوع راه رفتنش.. عادت داشتند..
غرق فکر بود..
لحظه ای اخم میکرد.. نکند اشتباه کند..!!!!😠😓
لحظه ای ذوق میکرد.. و نام محبوبش را در دلش زمزمه میکرد..😍🙈
لحظه ای میترسید.. نکند نتواند او را بدست بیاورد...!!😨😑
لحظه ای شک میکرد.. نکند گناه بوده!؟😱😰
معلوم نبود خودش هم با خودش چند چند است..
به خانه رسیدند..
از همه خداحافظی کرد.. و کلافه وارد اتاقش شد..
با لباس روی تخت دراز کشید..
نیمه های شب🌌 بود..
اما هنوز لباس هایش را.. عوض نکرده بود.. از این همه.. فکر های مختلفی.. که به مغزش.. هجوم اورده بودند.. کلافه شد..
از روی تخت بلند شد..
لباسهایش را تعویض کرد.. جلو آینه ایستاد...
نگاهش که به سربند رسید..
بی اختیار.. اشک از چشمانش روان شد..
طول اتاق را قدم میزد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وچهار
طول اتاق را قدم میزد..
به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند میرسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت..
_اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! 😭
به دیوار تکیه داد..
از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت..
_خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...😓😭
سر را بلند کرد
_نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...❣
دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت
_وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط باشه..😱
درنهایت..
عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده..
راه میرفت و استغفار میکرد..✨به خودش نهیب میزد..
_اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..😭🤲کج رفتم.. غلط کردم😭
وقت نماز🌌 بود..
نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..🌟
💭یادش افتاد به حرف خودش..
که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود..
از حرفی که زده بود..
پشیمان شد..😑🤦♂ ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید #عملی میکرد..
بخدا #توکل کرد..
سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع).. #مدد گرفت..
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وپنج
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
✨دیگر خبری از اخم هایش نبود..
🌟دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را #مهار میکرد..
💫دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله #انصاف داشته باشد.. #حق را.. و البته #راستش را بگوید..
💠این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا
💠این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا
صبح ها که به مغازه میرفت..
تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب🕚🌃میشد..
کسی نبود که...
#بایک_برخورد شیفته #مرام، #ادب و #معرفت عباس نشده باشد..
از همه خداحافظی کرد..
خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید..
صدای لخ لخ کفش بلند بود..
کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت..
برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..😍
💚اقامون دلبره..
دلا رو میخره..
با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس..
دلا رو میخره..
کربلا میبره..
با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس..
💚اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل..
ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل..
با شور میخواند.. و راه میرفت..😍🚶♂
💚یلِ ام البنین..
حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل..
یل ام البنین..
صدای دعوایی را شنید..😵🗣
خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود..
صدای دختر و پسر جوانی بود..
از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد..
به سمت آنها رفت...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وشش
به سمت آنها رفت..
اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت
_چیشده...؟!😠
دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت
_این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!😠😢
به محض شنیدن کلمه مزاحم...
گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند..
_بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!😡
پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت
_تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!😡
عباس آرام..
با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد..
_اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!😡
پسر مچاله شده..
قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..😡😣
عباس با اخم و عصبانیت..
به او نگاه میکرد..
پسر نگاهی به دختر کرد..
از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت
_تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..😏یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود..
که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود..
آرام به سمت جلو میرفت..
رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب
نزدیکش شد.. غرّید
_خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..😡👊
با پرتاب هرکلمه..
پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از #خشم و #ابهت عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد..
چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد..
دختر که حسابی ترسیده بود..
از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد..😣😭 کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند..
عباس سر به زیر انداخت..
کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت
_این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم
دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..😭
هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود..
_غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!!
همانطور که پشت کرده بود..
قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند..
دختر _عباس...!
دختر از روی زمین بلند شد..
کوچه #تاریک و #خلوت بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد..
راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام #شیطان😈 از زبان دختر.. بیرون میریخت..
_عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ...
هنوز پشت به دختر ایستاده بود..
بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت..
بار اولی نبود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وهفت
بار اولی نبود..
که کسی را نجات میداد..و دختران کوچه و خیابان.. محبتشان را ابراز میکردند..
#تقوا داشت..
اما خب #جوان بود.. و مورد #توجه همه.. #استغفار میکرد و راه میرفت.. ✨
با تمام خصوصیات او..
هرخانواده ای..آرزو میکردند..که دامادشان باشد.. #غیرت و #مردانگی_اش.. زبانزد همه شده بود..
پایش را.. پشت کفشش..
گذاشت..کتش را.. که از روی یکی از شانه ها افتاده بود.. درست کرد..
✨«ذکر لاحول ولاقوة الا بالله»✨خواند..
کوچه ها ساکت و خلوت بود..
ساعت به ١٢ نزدیک میشد.. در هر کوچه که میرفت.. غیر صدای لخ لخ کفشش صدایی نبود..
مدت ها بود...
که وقتی عصبانی میشد.. داد وهوار راه نمی انداخت..
🌟به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع.. و کلاس ها..
عادت کرده بود..
حرفش را.. با #قاطعیت و #محکم بگوید.. چنان کوبنده بگوید.. که جای هیچ تردیدی.. باقی نگذارد..
به اندازه کافی.. #ابهت و #جذبه اش.. باعث جلال و جبروتش.. شده بود..
💠قبلا #احترامی که نصیبش میشد.. از #ترس بود.. و الان.. از #ادب، #معرفت و مرام #اهلبیت علیه السلام بود..
به خانه رسید..
زهراخانم نگران.. در حیاط خانه.. نشسته بود..
عباس با کلید.. در را باز کرد.. هنوز وارد نشده بود.. که مادرش.. هراسان به سمتش امد..
_کجایی مادر..؟؟خوبی..؟ سالمی...؟؟طوریت نیست..؟!!! 😧
عباس.. پشت دست مادر را بوسید.. و با خنده گفت
_اره با...! سالمم.. بادمجون بمم من..!! نگران چی شدی.! ☺️😄
مادر لبخندی زد و گفت
_مردم از نگرانی مادر..!😊
دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با لحنی شیرین گفت
_مو نوکرتوم با...دشمنت بمیره..!☺️
حسین اقا..
با حسادتی آشکار.. از پله های ورودی حیاط.. پایین می آمد..
_خوب مادر و پسر.. خلوت کردید..!☹️بفرما خانم.. اینم گل پسرت.. صحیح و سالم😁
زهراخانم..
لبخند ملیحی.. به صورت همسرش پاشید..
عباس.. به سمت پدر رفت.. مردانه به آغوش کشید پدرش را..
حسین اقا_خدا حفظت کنه بابا😊
آرام در گوش پدر نجوا کرد
_شرمنده دیر شد..😅
زهرا خانم.. وارد خانه میشد.. که گفت
_من برم غذا گرم کنم برات مادر..😊
عباس و پدرش..
باهم وارد خانه شدند.. عباس بلند گفت
_ن مامان..اشتها ندارم..
مهر ماه شده بود..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_وهشت
مهرماه شده بود..
سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد..
و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود..
به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که #نگاهش به نگاه فاطمه نیافتد..
ناراحت بود از تصمیمش..
اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦♂
خودش هم تعجب کرده بود..
☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود..
☘شاید هم بزرگترین خطا..
☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد..
✨پس #توکل بهترین راه بود..✨
در این مدت..
غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد..
عباس..
تمام سعی اش را میکرد.. که #نگاه نکند.. فقط گوش بسپارد.. #گوشش را تیز کند.. نه #چشمش را..
ساعت ٧صبح..
که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمیگشت..
این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت..
یک ماهی میگذشت..📆
کم کم #متانت.. #حجب_وحیا.. #پاکدامنی.. و #غرور این بانو.. او را به فکر وا داشته بود..
حالا دیگر مثل قبل..
از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی..
میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند..
اما رویش را نداشت..
چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد..
باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت..
❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣
کم کم امتحانات نیم ترم..📚
شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود..
مدتی بود..
که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد..
💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده..
پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند..
💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود..
به خانه نزدیک میشدند..
باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود..
به خانه سید رسیدند..
عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. #بدون_نگاهی به عباس.. گفت
_ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏
در را بست و پیاده شد..
عباس..
ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمیخواست چنین شود..
_اتفاقی افتاده؟!
فاطمه..
خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرامتر گفت
فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏
از سر کوچه.. سید ایوب می امد..
مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت..
_سلام سید..مخلصیم☺️🤝
سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت
_چی شده باباجان..!
گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد..
_سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن
سید میدانست..
اتفاقی #نیافتاده..جز اینکه دخترش.. #معذب باشد.. که با #نامحرمی.. مدام خلوت داشته باشد..
نگاهی به عباس انداخت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ونه
نگاهی به عباس انداخت..
دستهایش را.. در جیبش کرده بود.. و با اخم.. به زمین زل زده بود..
فهمید.. که دلیل اخمش.. باز شدن قفل دلش بود..🔓❣
سید نگاهی به فاطمه کرد..
باید از زیر زبان این دو حرف میکشید..
_دلیل خاصی داره؟
فاطمه سر را پایین تر انداخت.. کنار پدر رفت..
_خب اخه.. ایشون که.. راننده اژانس من نیستن.. این چه کاریه.. خب.. خودم میرم دیگه..!
نیم نگاهی به عباس انداخت..
_من ازتون خواهش میکنم.. که دیگه نیاید.. درست نیست..🙏🙏
از ریزش کلمات فاطمه..🍃
تا رسیدن آن به گوش عباس.. ناخودآگاه عباس.. سرش را.. با غم بلند کرد..
بی اختیار لحظه ای.. چشم در چشم شدند.. سریع سر به زیر انداخت..
دستش را.. روی سینه اش گذاشت.. غصه دار.. به پایین چادر فاطمه زل زد..
_اگه خطایی کردم.. به بزرگی #چادرخاکی 🌸حضرت مادر🌸 ببخشید..!
خدای من..!!!
عباس چه میگفت.. فاطمه نمیدانست.. این جمله سنگین را.. چطور هضم کند.. نمیدانست که جواب حرفش.. اینچنین هست..
منظورش این نبود.. که عباس خطایی کرده.!.
چقدر خجالت کشید.. از این جمله.. سکوت کرد.! و دیگر چیزی نگفت..
عباس رو به سید گفت
_اگه اجازه بدین.. تا اخر ترم ببرمشون..
سید کاملا متوجه حال عباس شده بود.. رو به فاطمه گفت
_برو داخل باباجان.. من با داش عباس گل، کار دارم😊
همه به او داش(داداش) میگفتند.. حتی سید..
فاطمه خداحافظی آرامی کرد..
وارد خانه شد.. در را روی هم گذاشت.. خواست برود.. اما کنجکاوی اش مانع شد.. پشت در ایستاد.. و گوش داد..
فاطمه که رفت.. سید گفت
_نه عباس..!! فاطمه معذبه.. خیلی زحمت کشیدی.. ولی از روزهای دیگه نمیخواد بیای..😊
عباس دست سید را گرفت..
تمام خواهش و اصرارش را.. در چشم و کلماتش ریخت..
_اگه که.. تا حالا.. واس خاطر خودش میامدم..
نگاهش را پراکنده کرد.. با دستش پیشانی اش را خاراند.. دستپاچه گفت
_ولی مِن بعد.. واس خاطر.. خاطر.. خودمه.. فقط.. فقط..جان من سید..!! نگو نه..!! 🤦♂❣
سید از لحن کلمات...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل
سید از لحن کلمات..
و دستپاچه شدن شیرین عباس.. لبخندی دلنشین زد..دستی به شانه عباس زد.. و گفت
_دیگه نه باباجان.. این راهش نیست..!!
با لحن سید..
عباس.. هم معنی حرف سید را...
خوب فهمیده بود.. و هم از اعترافش.. شرمش میشد.. که بیشتر بایستد..
لبخند محجوبی زد..
سر به زیر انداخت.. دستش را روی چشمش گذاشت.. و گفت
_رو جف چشام..رخصت سید.. یاعلی
_رخصت.. مولا نگهدارت باباجان.!
فاطمه خود را..
به داخل رساند.. از ذوق دهانش را گرفته بود.. و بدون سلامی.. سریع خودش را.. به داخل اتاقش انداخت.. و در را.. پشت سرش بست..
وسط اتاق ایستاده بود..
هم متحیر بود.. هم ذوق داشت.. در باورش نمیگنجید.. عبـــــــاس....!!؟؟!!! نـــــــــــه..!!!!! امکان نداشت..😳😍🙈
ساراخانم..
با تعجب.. به رفتار دخترش.. نگاه میکرد.. سید وارد شد.. و در را پشت سرش بست..
ساراخانم با خنده رو به فاطمه گفت
_سلامت کو دختر!😁
فاطمه از داخل اتاق بلند گفت
_عه ببخشید مامانم..!! سلااااااااممممم.. لباس عوض کنم الان میام🤭😵
کلمات را تند تند میگفت..
جلو آینه ایستاد..از ذوق حرفهایی که.. عباس به پدرش زده بود.. روی پا بند نبود..
لباس هایش را عوض کرد..
چند باری.. اسم عباس را.. خیلی ارام زمزمه کرد..🤭
خودش را به روشویی رساند..
چند باری به صورتش آب زد.. تا التهاب و سرخی گونه هایش را.. پنهان کند..🤭
سریع به کمک مادر رفت..
مادرش را بوسید.. سفره را پهن کرد.. و بشقاب ها را چید..
عباس نفهمیده بود..
چطور به خانه رسید.. از ماشینش پیاده شد.. هنوز در را باز نکرده بود.. ماشین حرکت کرد..سریع پایش را.. روی ترمز گذاشت.. و ترمز دستی را کشید..
سری تکان داد و خندید..🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ویک
خودش هم خنده اش گرفته بود..
به خودش گفت
_امان از حواست عباس..🤠🙈
سامیار و محسن..
به سر کوچه رسیده بودند..چند باری او را صدا کردند.. نشنید.. متعجب به هم نگاه میکردند..
به عباس که رسیدند..
سامیار به شوخی.. تنه ای به عباس زد.. عباس تکانی خورد.. و کتش از روی دوشش افتاد.. محسن و سامیار.. متعجب به عباس.. نگاه میکردند..
محسن_ هااا...!!! چیه داداش..!😉تو هپروتی..!😂
عباس به خودش امد..
کت را از زمین برداشت.. لبخندی زد و گفت
_ چیزی نی..!!🤦♂🤠
سامیار _چیزی نیس..؟!؟یه ساعته داریم صدات میزنیم.. نشنیدی..!!!!
محسن_جریان چیه عباس!؟!😜
عباس_عه جدی..؟! حواسم نبود..!!🤦♂
سامیار ابرویی بالا انداخت..
تکیه کلام عباس را به خودش گفت..
_اره بااااا...!!! تابلویی!!😂
محسن_😂
عباس_ زهرمار چه مرگتونه..!؟😂🤦♂
محسن_ ما که هیچی والا.. ولی تو معلومه یه مرگت شده..!!! 😂😜
سامیار _😂😂
عباس_ من باس برم.. فعلا یاعلی😂🤦♂
محسن_ آره فرار کن...!!!😂
عباس باخنده..
هنگام رفتن.. یاعلی گفت.. و دستی تکان داد
سامیار و محسن هم..باخنده یاعلی گفتند.. و از او خداحافظی کردند..
عباس راه میرفت و لبخند میزد..
از سوتی هایی که میداد.. یادش به خانه سیدایوب افتاد..
وقتی که سید تعارف چای کرد و یکه خورد..
وقتی که چای به گلویش پرید و سرفه کرد..🤦♂
و امروز که یادش رفته بود.. ترمز دستی را بکشد..
از اعترافش.. پیش سیدایوب..
هم متعجب بود.. هم میخندید..از عباسی که کوه غرور بود.. بعید بود این حرف ها.. بعید بود.. راز دلش فاش کند..
به خانه رسید..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ودو
به خانه رسید..
با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود..
پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد..
بدون عکس العملی وارد اتاقش شد..
مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد..
کتاب را بست..
با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد..
با صدای حسین اقا به خودش آمد..
_عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!!🗣
کلافه کتش را درآورد..
به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
سلامی کرد..
سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد..
زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.!
مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد..
حسین اقا_ نخوردی که بابا...!!
عباس _میل ندارم.!
وارد اتاقش شد..
از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. #راه_درستی هم نبود.. #قبول داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود..
دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت..
چند روزی گذشت..
رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت..
حسین آقا.. همه را میدید..
همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند..
حوصله رفقایش هم نداشت..
هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت..
مسجد که میرفت..
بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت..
مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد..
عباس فکر میکرد..
کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند..
تصمیم گرفت..
به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول..
از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید..
دیگر دوست نداشت..
با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت..
روزهایی که..
فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را..
دوهفته بود.. که او را ندیده بود..
از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود..
بدون هدف..
سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده..😣
سرش را.. روی فرمان گذاشت..
ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود..
لحظه ای سر بلند کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وسه
لحظه ای سر بلند کرد..
بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت..
به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..🍃❣
دستپاچه ماشین را روشن کرد..
اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد..
به سمت دیگر خیابان رفته بود..
منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت..
پشت سر تاکسی🚙🚕 حرکت کرد..
تاکسی به سر کوچه رسید..
فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت..
عباس ماشین را..
همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست..
ناراحت تر از قبل..
سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد..
پدرش بود..
حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود..
عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد..
حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.!
عباس بی حوصله و ناراحت..
سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد..
حسین اقا..
ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند..
پدر بود..
میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد..
💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون💗
دورادور.. حرکات عباس را میدید..
گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند..
عباس سر به زیر..
و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد..
به خانه رسیدند..
عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد..
حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟
زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من..
زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت..
هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..📲اقارضا بود..
حسین اقا..
غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست..
اقارضا به ماموریت میرفت..
حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت..
از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..🕊
اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم..
حسین اقا این طرف خط..
سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد..
وداع را اینچنین نمیخواست..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وچهار
وداع را اینچنین نمیخواست..
بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد..
_به شرط شفاعت قبول..
اقارضا با بغض قبول کرد..
وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت..
نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید..
هدفش این بود..
نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. #سربازامام_زمان(عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش..
حسین اقا..
در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..😭و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد..
اقارضا..
از #عاقبت_بخیری عباس گفت..
از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد..
میخواست.. راه پسرانش غیر از.. #ادامه راه خودش نباشد..
سمیه، نرجس و عاطفه را #پیرو حضرت زینب(س).. میدید..
از #حضرت_آقاسیدعلی_خامنه_ای گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت #ولایت باشیم..
میگفت نیازی نیست.. #خبرشهادتش را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود..
#صبوری را برای #همه.. توقع داشت..
قرار شد حسین اقا..
قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند..
تلفن را که قطع کرد..
چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به #نماز بایستد..😞😭
عباس همیشه..
در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند..
اما در این مدت..
که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش..
و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت..
🌟مشغول نماز بود..
غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا..
حسین آقا که به اتاق رفت..
زهراخانم.. غذا🍛 و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد..
_عباس مادر.. در رو باز کن..😊
عباس در را باز کرد..
سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت..
_عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!!
_تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..!
عباس سینی را..
روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش..
زهراخانم _خببب...
عباس _خب چی؟
_پس تصمیمت گرفتی دیگه؟!😊
محجوبانه سر به زیر انداخت..
_تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟🙈
زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد
_من برم زنگ بزنم به ساراخانم..😊
عباس دستپاچه بلند شد و گفت
_عه مامان..!!
_چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟
_نه..! یعنی اره..!!😅
_شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن..😊
عباس دستی به گردنش کشید..
_چش.. چش...😍
زهراخانم..
از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد..
در را باز کرد..
و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید..😭
کنارش نشست..
صدایش کرد.. اما نشنید.. #فارغ از دنیا و وابستگی های دنیا.. #غرق_خلوت خودش بود..
بهتر دید..
حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست...
به سمت تلفن رفت..
گوشی📞 را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت..
با صدای هر شماره..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وپنج
با صدای هر شماره..
بوقی از تلفن بلند میشد.. و دل عباس به تب و تاب می افتاد..
زهراخانم_ الو سلام.. قربون شماممنون... شما چطوری.. بهتری ساراجان؟.. ممنون سلام میرسونن..
عباس در اتاق..
چند قاشق غذا خورد.. لیوان دوغ را.. یکسره سر کشید.. به پذیرایی رفت..و روی مبل نزدیک مادرش نشست..
_نه بابا این چه حرفیه.. خب الهی شکر..
عباس با ذوق..😍چشم به دهان مادر دوخته بود.. و زهراخانم..از ذوق عباس.. لبخند دلنشینی زد..😊و صحبتش را ادامه داد..
_حقیقتش ساراجان برای امرخیر مزاحمت شدم... برای گل دخترت فاطمه خانم.. اگه موافق باشینــ..
نام فاطمه..
که به زبان مادر جاری شد.. با تمرکز به مادرش زل زد..👀 و مادرش ادامه میداد..
_اگه موافق باشین.. ما ان شاالله جمعه شب برسیم خدمتتون.. زنده باشی عزیزم.. خواهش میکنم.. روی گل عروسمو ببوس.. ان شاء الله.. عاقبت بخیری همه جوون ها..خدانگهدارت
مکالمه مادرش که تمام شد..
دیگر عباس روی پا بند نبود...😍حسین اقا از اتاق بیرون آمد.. از ذوق عباس.. و لبخند زهرا خانم.. لبخندی زد.. چشمان سرخش.. غم دلش را.. فریاد میزد
به شانه عباس زد و گفت
_چطوری شادوماد..😊
عباس خواست دست پدر را ببوسد.. اما حسین اقا.. سر پسرش را بوسید..لبخندی زد..
زهراخانم که میدانست..
غم دل همسرش.. چراکه چشمان سرخش.. حالش را فریاد میزد..
زهراخانم _ کِی قراره برن؟
_فردا.. دوشنبه
عباس_جریان چیه..!؟کی..؟!؟..کجا بره..!؟
حسین اقا روی مبل نشست..
عباس هم نشست..زهراخانم به آشپزخانه رفت.. تا چای بریزد..
_رضا رفت..
حسین اقا.. سرش را به مبل تکیه داد.. گویی در دنیای دیگری سیر میکرد..عباس غمگین گفت
عباس_ این بار کجا؟!
زهراخانم با سینی چای کنار همسرش نشست..
حسین اقا_ سیستان
زهراخانم _ ساعت چند؟
حسین اقا بلند شد.. در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت
_نمیدونم..! احتمالا صبح زود.. لباس بپوشید بریم اونجا..
عباس با ماشين خودش..
پدر و مادرش را سوار کرد.. و به سمت خانه آقارضا حرکت کرد.. در راه هیچ کسی کلامی حرف نمیزد.. همه غم رفتن کسی را داشتند.. که حس میکردند.. برنمیگردد..!🌹🕊
به مقصد که رسیدند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وشش
به مقصد که رسیدند..
حسین اقا زودتر از ماشین پیاده شد.. و سریع به سمت در رفت.. و زنگ را زد.. در که باز شد.. زهراخانم و عباس.. به حسین اقا ملحق شدند..
به محض ورود به پذیرایی..همه ماتم گرفته بودند..
زهراخانم بطرف سُرور خانم رفت.. تا غمخوارش شود..
عاطفه و سمیه کنار نرجس نشسته بودند.. تا مراقبش باشند..
عباس، ابراهیم، امین، ایمان.. مدام بحث را عوض میکردند.. تا جو زیاد غمگین نشود..
حسین اقا که فقط.. سکوت اختیار کرده بود.. و غریبانه رفیقش را نگاه میکرد..
اما اقارضا..
چنان ذوق داشت.. و خاطرات بامزه.. از ماموریت های قبل را تعریف میکرد.. که انگار نه انگار.. که تا ساعاتی دیگر.. قرار بود او را به مسلخ ببرند.. میگفت و قهقهه میزد.. و خنده تلخ روی لب ها مینشاند..😁😄😢😭😃😀😢😭😢😭😄😃😭😢 اشک و گریه هاشان.. قاطی شده بود..
در همان پذیرایی..
نماز مغرب را.. به جماعت خواندند.. خانم ها سفره شام را پهن میکردند.. اما کسی میل به غذا نداشت..
ساعت به ۴🕓🌌 بامداد نزدیک میشد..
هنوز اذان نگفته بود..با صدای زنگ آیفون خانه.. بغض سنگینی بر گلوها کاشت.. هیچکسی پایش جلو نمیرفت.. که گوشی آیفون را بردارد..
🌹آقارضابا لباس نظامی سبز سپاه..🌹از اتاق بیرون آمد.. به سمت آیفون رفت به محض شنیدن صدای آشنایی.. گفت
_اومدم
یک خداحافظی جمعی کرد..
ورودی حیاط.. مشغول پوشیدن پوتینش بود..
سکوت همه مثل انبار باروت بود..
لحظه انفجار..🛢همه ساکت.. به اقارضا زل زده بودند..هرچه حرف میزد.. فقط نگاهش میکردند..
خداحافظی جمعی کرد.. از همه حلالیت طلبید.. وارد حیاط که شد..
همه جلو رفتند..
دستی برای همه تکان داد.. و با لبخند از خانه بیرون رفت..😊👋
اقارضا نگذاشت.. حسین اقا.. با او همراه شود..😭و گفت که اجازه نمیدهند..احدی بیاید..
حسین اقا.. بیقرار..
همانجا کنار ماشین.. وسط کوچه.. رفیق نیمه راهش را در آغوش گرفت..😭 تا به جانش عطری ماندگار بنشاند.. و آرام در گوشش زمزمه کرد
حسین اقا_ رضا.. شفاعت یادت نره😭
اقارضا لبخندی زد.. سوار ماشین شد و رفت..
حسین اقا..
باید سریع داخل میرفت.. و مراقب خانواده رفیقش باشد.. به محض ورودش به حیاط.. همه را در حیاط دید که گوشه ای نشسته اند..
نرجس و سمیه آرام گریه میکردند.. عاطفه روی زمین.. مات نشسته بود.. سرور خانم.. سر به دیوار و ساکت به نقطه ای زل زده.. و ایمان، ابراهیم و امین هرکدام زانوی غم بغل کرده بودند..
این جمعی را که میدید..
آماده اشک و زاری بودند.. بغض ها را نمیتوانست فرو بنشاند.. و چه بهتر که.. اشک هایشان.. #برای_اهلبیت(ع)باشد..😭✨🌟
حسین اقا..
سریع عباس را.. بدنبال رفیق شفیقش.. «حاج یونس مینایی»فرستاد..
حاج یونس..
گرچه رفیق حسین اقا بود.. اما خیلی با عباس صمیمی بود.. مداح محله و مسجد بود..
حسین اقا.. داخل خانه رفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وهفت
حسین اقا..
داخل خانه رفت.. پارچه مشکی بزرگ محرم🏴 را.. وسط پذیرایی نصب.. و آنجا را.. به دو قسمت تقسیم کرد..
صدای کوبیدن میخ..
همه را به داخل خانه کشاند.. خانم ها.. با بغض پشت پرده رفتند..
یک ربع بعد..حاج یونس آمد.. حسین اقا بی پرده و راحت گفت
_ حاجی روضه بخون.. بی منبر..😭 بی میکروفن..😭 ببین مستمع.. همه اماده اند..!! تو فقط بخون!!!!😭
اشک.. محاسن سفید حسین اقا را.. خیس کرده بود..حلقه اشکی..😢در چشمان عباس ظاهر شد..
صدای اذان صبح..
از گوشی ها بلند میشد.. حاج یونس.. جلو ایستاد.. و نماز صبح را به جماعت خواندند..
بعد از نماز..
صندلی ای که برایش گذاشته بودند را.. کنار گذاشت.. روی همان سجاده اش.. نشست..
هیچکس صف نماز را.. بهم نزد.. همانجا آماده روضه ارباب شدند..
حاج یونس..
دعای فرجی خواند.. و با این جمله شروع کرد..
_داش عباس..! میون این جمع.. مراقب خواهرت بودی..؟ چرا..!؟ طاقت نداشتی.. مقابل چشم نامحرمــ..😭👈
با گفتن این جمله..
صدای داد😫😭 و گریه هاشان بلند شد.. عباس بلند بلند.. گریه میکرد.. 😭
حاج یونس..
از #غربت امام حسین(ع) میگفت.. از #تشنگی بی حد کودکان.. از #مظلومیت اهل حرم.. از #گریه های جانسوز طفل شیرخوار امام..
حاج یونس میگفت و همه زار میزدند..
😭😭😭😩😫😭😩😫😤😭😩😫😫😫
روایت خواند.. شعر گفت.. مداحی کرد..
همه بلند شده بودند.. سینه میزدند.. عجب مجلسی شده بود.. حس زائران امام حسین(ع) را داشتند..
دعای فرجی دیگر.. انتهای مجلس شیرین اقا بود..
حاج یونس..
چند دقیقه ای.. کنار فرزندان اقارضا ماند.. و خداحافظی کرد.. حسين اقا و عباس به حیاط رفتند.. تا بدرقه کنند.. مداحی را که.. نفس گرمی به دلها داده بود..✨🏴
لحظه رفتن.. حاج یونس رو به عباس گفت
_امسال کل 🏴محرم🏴 دست خودته.. از مسجد.. زورخونه.. تا خود مجلس اقا..
عباس فقط گفت
_رو جف چشام
حاجی که رفت..
عباس و پدرش نزد بقیه برگشتند.. خانمها به اتاق رفته بودند.. به محض ورود حسین اقا..
ایمان،ابراهیم و امین.. تک تک.. جلو امدند..برای تشکر.. برای دست بوسی..
حسین اقا.. آنها را مثل عباسش دوست میداشت.. پدرانه نصیحت میکرد.. و بامحبت.. دردشان را.. گوش میکرد.. بازار تشکر و ارادات گرم بود.. که عباس گفت
_اقا..! من یه پیشنهاد بدم..؟!
همه منتظر بقیه حرفش بودند..
عباس_ بریم گلزار..!!!
حسین اقا از پذیرایی.. به زهرا خانم بلند گفت
_ما رفتیم گلزارشهدا.. من و پسرهام.!😊
ذوقشان جوری بود..
که منتظر پاسخ زهراخانم نماندند.. به دقیقه نکشید.. همه سوار ماشین عباس شدند..
و عباس به سمت #گلزارشهدا.. میراند..💨🚙
نماز.. دعا..
خواسته ها.. درد دل ها.. تمامی نداشت.. چه ✨آرامش عجیبی✨ همه داشتند.. این بار.. همه از عباس تشکر کردند..
اما بیشتر از همه..
حسین اقا.. قدردانی کرد.. دعایش کرد.. دعایی که.. عباس آرزویش🌟🕊 را داشت..
_عاقبتت #ختم_بشهادت بابا..
بعد از تماسی که دیروز..
زهراخانم.. با ساراخانم داشت.. غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..❣
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وهشت
غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود..
فاطمه در اتاقش بود..
که همه چیز را شنید.. کف دستش عرق کرده بود..
ساراخانم..
آرام دستش را.. به دیوار میگرفت.. و راه میرفت.. به اتاق فاطمه آمد..
فاطمه.. مادرش را که دید.. سرش را بیشتر پایین برد.. ساراخانم.. کنار دخترش.. لبه تخت نشست..
_میدونی کی بود.؟!😊
فاطمه نگاهی به مادرش کرد..
سرش را آرام تکان داد.. ساراخانم از لبخند و گونه سرخ دخترش همه چیز را فهمید..
_چقدر وقته مادر.!؟ چرا به من نگفته بودی!؟
_توی همین مدتی که منو میرسوندن.. دیگه خب.. لابد.. کم کم..!🙈
_چند بار باهم حرف زدین؟
_هیچی بخدا اصلا..یعنی حرف میزدیم.. ولی فقط درحد سلام و احوالپرسی و اینا.. همین😅
ساراخانم دخترش را در آغوش گرفت
_هرچی خیره.. پیش بیاد برات مادر🤗
_ان شاالله..☺️🤗
چند روزی از رفتن اقارضا گذشت..
خبر رفتن اقارضا.. همه جا پخش شده بود..
عباس.. مثل برادر بزرگتر..
هوای پسران آقارضا را داشت.. حسین اقا به عباس سفارش کرده بود.. مدام جویای احوال سُرور خانم باشد.. هر از گاهی با تلفن.. یا حضوری.. کنار امین و ابراهیم باشد..
زهراخانم و سرور خانم بیشتر رفت و آمد داشتند..
ایمان، ابراهیم و امین هم گاهی به زورخانه می آمدند..
امروز هم طبق معمول.. روزهای فرد.. عباس به زورخانه رفت.. اما سید را که میدید..چه در زورخانه و چه در مسجد.. فقط در حد سلام.. کنارش می ماند.. میترسید باز سوتی دهد..🤦♂
جمعه صبح شد..
عاطفه و ایمان.. به خانه حسین اقا رسیدند.. شور و حالی برپا کردند... تبریک میگفتند.. سر به سر عباس میگذاشتند..
ایمان مدام تیکه می انداخت..😆به بازوی او زد.. آرام گفت
_یادته عباس.. اون شب چی گفتی.. نبینم اشکش در بیاری..! از الان تا وقتی زنده هستی..!...😜🤨
سرش را نزدیک گوش عباس برد
_دیدی حالا عاشقی چیه..!😉
عباس نگاهش به زیر بود...
ساکت و دست به سینه ایستاده.. و تا بناگوش قرمز شده بود...سرتکان میداد..و حرف های ایمان را تایید میکرد..☺️😅
ساعت ۵ عصر شد..
همه در تکاپو بودند.. که آماده شوند..
عباس روبروی آینه ایستاد..
نگاهش به سربند💚✨ افتاد.. چیزی از ذهنش گذشت.. سریع در کشو را باز کرد.. سربند دیگری را برداشت.. و در جیب کتش گذاشت..!
با آرامش کتش را پوشید..
یقه پیراهنش را درست کرد.. عطری به محاسن و گردنش زد..
زهراخانم..
با اسپند در خانه میچرخید.. وارد اتاق عباس شد.. چند اسپند.. دور سرش گرداند.. و روی زغال های سرخ ریخت..
_بترکه چشم حسود و بخیل.. هزار ماشالله بهت پسرم..!😍
_چاکرتیم!!☺️✋
عاطفه این صحنه را از پذیرایی دید
_وا مامان منم هستماا☹️
زهراخانم اول..اسپند را..
دور سر همسرش چرخاند.. و بعد.. دور سر دختر و دامادش..
حسین اقا..سینی اسپند را از خانمش گرفت.. با نگاهی عاشقانه.. دور سرش چرخاند..
ایمان_ عاطفه برو سینی رو بگیر بیار.. منم دلم خواست بگیری سرم..😅😆
حسین اقا سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشت.. و گفت
_لازم نکرده.. یه بار بسه دیگه😁
عباس_ بحح... نخیراااا...😐 بیاین بریم بااا.. دیـــــــر شـــــــــــد..😅🤦♂
عاطفه و زهراخانم کل کشیدند..
با خنده و شوخی سوار ماشین شدند..😂😁😍☺️حسین اقا سوئیچ ماشینش را به ایمان داد..
_شما برید.. من با عباس میام..
ایمان موتور داشت
_من که با خانومم با موتور میایم😁
حسین اقا سوئیچ را.. در دستش گذاشت
_هوا سرده.. با ماشین بیاین بهتره😊
بعد از خریدن شیرینی..
نوبت گل بود.. ۵ شاخه گل رز قرمز انتخاب کرد..
دسته گل که آماده شد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ونه
دسته گل که آماده شد..
با لذت نگاهی انداخت..💐😍 تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد..
یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند..
محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید..
با لبخند شیرینی گفت
_اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب😁
بعد چند دقیقه..
فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد..
روسری گلبهی زیبا..🍃 و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی🌸 داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود..
#چادرش_آستین_داشت.. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد..
آرام قدم برمیداشت..
سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید..
اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد..
#شبنم_حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها..💎 پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد..
فاطمه نزدیکتر میشد..
زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..!
فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت
_بفرمایید..
حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.!
به ترتیب چای را..
مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش...
و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت..
عباس چای را برداشت..
چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت
_ممنون..☕️❣
فاطمه گونه سیب کرد.. و آرامتر گفت
_نوش جان❣
زهراخانم..
رو به اقاسید و ساراخانم گفت
_این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم..
با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت
_خواهش میکنم..اختیار دارید..!
و رو به دخترش فاطمه گفت..
_فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین..
🌺عباس و فاطمه.. 🌸
با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند..
گوشه ای از اتاق..
پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند
عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟
_نه.. شما اول بگید..
_بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم..
فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود..
_ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست..
عباس لبخند دلنشینی زد و گفت
_ملاک من حجب و #حیای_زهرایی.. #وقار و #متانت.. #درک و #اخلاق شما هس..و در یک کلمه.. #شخصیت شما.. یه زندگی با #ارامش و #اهلبیت_پسند.. ان شاالله.. و ملاک شما.؟
فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود...
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه
فاطمه از استرس..
کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش..
عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد..
_انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط #درک و #اخلاق بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه..
فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت..
_چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟😅
فاطمه لبخندی زد و گفت
_همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم..
عباس _چی هست.!؟ بگو.!!
فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..!
_شما که هنوز چیزی نگفتی!
_خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از #شان و #منزلت شماست..
عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام..خب دیگه.!
_همین..!
_همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟
فاطمه سر بلند کرد و گفت
_از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید..
و نگاهش را پراکنده کرد..
_#ادب.. #معرفت.. #اخلاق.. #نوکراهلبیت بودن.. #خدایی بودن.. شعور و #درک..
برای یک لحظه عباس..
به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود..
فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که #خدایی باشه.. #احکامی که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها #کسب_درآمدحلال از همه چی واجبتره.!
عباس غمگین گفت
_اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه..😔
فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید..
_نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم!😥
عباس دو زانو نشست..
با اخم.. به صورت بانویش زل زد..
_دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.!
فاطمه سربالا کرد..
چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت
_چه اخمتون ترسناکه.!.
عباس لبخندی زد..
_شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان #بیشتر و #سخت_تر.. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. #خمس و کلا چیزای مربوط به #تجارت رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.!
_خب.. الهی شکر
_راستی...
سربند را از جیب کتش درآورد..
_این مال شماس.. واس شما آوردم..
فاطمه با تعجب..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_بیستوششم رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eita
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_بیستوهفتم
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ویک
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..
_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!
اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..
فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟
_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!
_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!
از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..
_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..
عباس_ ناراحت شدید..؟؟
_نه اصلا.!
عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!
فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست.!🙂
عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..
باهم وارد پذیرایی شدند..
اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!😁
ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!😜
فاطمه لبخند محجوبی🍃 زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس میدرخشید..❣با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت
_مایه افتخاره اقاسید..!☺️
حسین اقا_ به به پس مبارکه..!😊
عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟😝
اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..
زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..
عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!😜
فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!😬تروخدا زشته.!🙈😅
زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..
_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..💍
ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!
اقاسید_زحمت کشیدید..
همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی میکرد و سر به زیر می انداخت..🙈💍
ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..😁🤪😜😂
مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..
به پیشنهاد حسین اقا..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ودو
به پیشنهاد حسین اقا..
روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود..
کم کم حرف ها..
به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد..
کم کم وقت اذان بود..
همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند..
روز عرفه رسید..
عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند..
دعا شروع شد..📖
«حاج یونس» دعای فرج✨🌤 خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند..✨😭
عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد..
از اشتباهاتش..😭
از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود..😭
از تمام حقوقی که زایل کرده..😭
لحظه ای اشک چشمش..
خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد..
🍃نماز که تمام شد..
به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود..
وقتی به خانه رسید..
پدر و مادرش زودتر رسیده بودند..
عید قربان از راه رسید..
ساعت ۶ عصر🕕 شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. میبست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است..😍
ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...!
جمله ساراخانم که تمام شد..
زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی..🍃 که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد..✨💎
با دستش..
مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود..☘💫
در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش میکردند..
نیمساعتی گذشت..
اقاسید خود.. #محرمیت را خواند..
💞فاطمه و عباس..💞
با اینکه #محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند..🙈🙈
اقاسید رو به فاطمه گفت
_خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین..
فاطمه با لبخند..
سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت..
ایمان در ادامه حرف سید گفت
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وسه
ایمان در ادامه حرف سید گفت
_آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..!😜😂
عباس به شوخی..
نیم خیز شد.. که بلند شود..🤠 ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت..
_اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!!😱غلط کردم.. نزنیااااا....!!😰😂
همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند..😂😁😄😃😂😁
بعد از پذیرایی..
حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام🍛 هم ماندند..
فاطمه نگاهی کرد..
کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت..
عباس_ خوشت نیومده..!؟
_نشون وقتی نشون هست.. که..
نگاهش را به انگشتر دوخت
_که... اقامون... خودش..🙈
عباس تا ته قصه را خواند..
با ذوق انگشتر را گرفت..😍💍 و دست همسرش کرد..
نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند.. 😍😍😁😄😃👏👏👏👏👏😁😄😊☺️😍
سر سفره.. زهراخانم..
دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست..🙈عباس هم نزدیکتر نرفت.. که #نشکند دلهره دلبرش را..💞
خواست ظرف سالاد را بردارد..
آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید..😍😇
تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد..🙈
ساعت از ١٠🕙گذشته بود..
همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد..😍🤦♂ هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت..
فاطمه کمتر نگاه میکرد..
اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد..😍🙈
لحظات اخر..
عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت
_عاقبتت بخیر باباجان.!
آن شب به خیر و خوشی گذشت..
عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..!
از جملاتی که عباس گفته بود..
از سربندی که گرفت..
میترسید..نکند عباس قدیم شود..
که شر شود.. عصبی و تندخو باشد..
که مدام دعوا کند و به کلانتری رود..
که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند..
که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود..
باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد..
یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود..
میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت..
فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح..
که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت
_بانو
_جانم
_عقب؟!😕
_اخه...😅
عباس میدانست..
از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد..
_نمیشه..!!حالا!؟!..🙈😅
عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت
_نوچ..!
فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت
_حالا شد😎
تا رسیدن به دانشکده..
عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد..
چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند..
عباس_نزدیک ماه محرمه🏴.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم..
_یعنی کی؟
_هفته دیگه عیدغدیر هس
_ولی خیلی زوده..!😟
_کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم😍
_به یه شرط..!😌
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار