من از زمین نبوده‌ام که بر زمین رسیده‌ام شاه و ملک بدیده‌ام، عرش جلی چشیده‌ام آدمی خلق گشت و قدم بر عرش نهاد. انوار عالم را مشاهده کرد، روزگار زمینی خود را نیز دید؛ آنگاه جام نسيان نوشید تا زندگی زمینی را آغاز کند. چشم سرش روشن بود؛ اما چیزی نمی‌دید. صدای آرام‌بخش قلب مادرش تنها موسیقی آن دوران بود. مغروق نور زاده گشت و آرام آرام با آن پیش رفت تا آنجا که شیرینی آب‌نبات تاریکیْ او را فریفت. چشمانش را بست و به سوی معبری تاریک قدم برداشت، تاریکی، خشنود با خود گفت: «دستانش را می‌گیرم، نورش را می‌بلعم و او را مغروق خویش می‌سازم.» به خود آمد، یکباره جوانه‌ای از درون نجوا کرد، دستان سیاهی را پس زد، سعی کرد راه نور را دوباره پیش گیرد، مجدد راه رفتن را بیاموزد؛ چرا که زمین جایی است که مسیرهای نرفته برای آدمی بسیار دارد و آدمی پای امتحان همگی را ندارد. مهم آنست که پایش در سیاهی فرسوده نشود و خدا نکند زمانی به خود آید، که دیگر پای حرکت ندارد. زمین خورد و گریست اما به راه رفتن ادامه داد. آنکه چون مادری راه رفتن به کودک خویش آموزد، دستش را گرفت تا روی پا ایستادن بیاموزد، اما آدمی به خاطر نمی‌آورد. بهانه گرفت، کلافه شد، خود نمی‌دانست که آغوش مادر طلب می‌کند، در آغوشش کشید. تنها بر عقل خویش تکیه می‌کرد تا زمانی که شکست و توکل را فرا گرفت. گاه قله‌ای را فتح می‌کرد و گمان می‌برد خود فاتح بوده؛ اما در سقوط از قله می‌فهمید تنها نبوده. گاه در گردنه زندگی و کولاک زمستان گمان می‌کرد به مثال گنجشکی تنها رها شده، حال آنکه دید توان مبارزه‌اش افزوده. او می‌خواست راحت باشد اما خدایش او را قوی می‌خواست. نفسش می‌خواست خاک بر سرش کند حال آنکه او باید لشکریان نفس را خاک کند. می‌بینی، همه اینها از آن جام فراموشی آمد، از آن لحظه که خلقت وسیله آزمایش تو گشت تا آگاه شوی بر نهاد خويشتن. انسان روز ازل را فراموش کرد، قدم بر زمین نهاد و بزمش را آغاز کرد. روزی تو باز خواهی گشت، درگیر سفر نباش، سیر در مقصد کن. روزی تو همینجا بازخواهی گشت....✨🌱 • ➡️ @AFKARISM 🪴♥️