🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 چشمکی به دختر عموی کوچکش زد و از اتاق بیرون رفت. قرار بود بعد رفتن خانواده عارفه عمو طبقه پایین بنشیند و تغییراتی در طبقه بالا انجام گیرد. حق داشتند. بالا یک سالن بزرگ بود که اتاق ها و سرویس بهداشتی و آشپزخانه دورش را گرفته بودند. باعث می شد هیچ جای مخفی در خانه وجود نداشته باشد و کسی که از در ورودی وارد می شد می توانست تا ته اتاق رو به رویی را ببیند. توی این یک سال زن عمویش حسابی اذیت و کلافه شده بود. از کنار مادر و زن عمویش گذشت و با خداحافظی از خانه خارج شد. قدم زنان به سمت خانه حنانه راه افتاد. ده دقیقه‌ای طول کشید تا به آن جا برسد. در زد و منتظر ماند. صدای قدم هایی شنیده شد و سرش را پایین انداخت. در باز شد و عارفه نگاهش را از پایین چادر گلدار بالا آورد و به چهره دلنشین رو به رویش داد. با دیدن زنی که حتما مادر حنانه بود لبخند زد و گفت: - سلام حنانه جون هستند؟ فاطمه خانم در را بیشتر باز کرد و عقب کشید: - هست عزیزم، بیا تو عارفه داخل خانه شد. فاطمه خانم دست روی کمرش گذاشت و او را به جلو هدایت کرد. - بریم داخل... سری به نشانه نفی تکان داد و سر جایش ایستاد. - نه... بگید بیاد همین جا... لطفا! فاطمه خانم پلک زد و با محبت او را هول داد: - بیا بریم تو زشته اینجا که! وارد خانه شدند. احساس کرد که هوای گرم صورتش را بوسه باران کرده است. با هدایت فاطمه خانم به طرف راهروی کنار آشپزخانه رفت. فاطمه خانم جلوی دومین در قهوه‌ای ایستاد و به در کوبید: - حنانه جان! دوستت اومده... پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱