🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_21⚡️
#سراب_م✍🏻
عارفه نفس عمیقی کشید:
- اگه تو خیابون ببینیش نگاهش می کنی؟
حنانه باز هم فکر کرد:
- می دونی همه فکر می کنن حجاب چشم مال مرده ولی...
میان حرفش پرید و گفت:
- اینو می دونم! خب سخته!
حنانه دستی به لبه استکانش کشید و گفت:
- یه حدیث هست از پیامبر(ص) می فرمایند:
هرکی عاشق بشه و اونو مخفی نگه داره، صبر کنه و پاکدامن باشه خدا می بخشش و بهشت پاداششه* ببین داستان حضرت یوسف یادته؟
عارفه سر تکان داد. حنانه مثل یک معلم شروع به صحبت کرد.
- عشق باید آدم رو برسونه به خدا وگرنه اگه بشه دست مایه شیطان آدم هم رسوا می کنه هم هست و نیست آدم می گیره... نگاه کردن به کسی که دوسش داری لذت داره! اگه مادر باشه، پدر باشه، همسر باشه یا فرزند، ثواب داره و پاک ترین نگاهه؛ ولی نا محرم باشه و به قصد نگاهش کنی ممکن باشه که نگاهت رنگ بدی بگیره گناهه... گناه چشم سنگینه و بدجوری رو ذهن اثر می گذاره! ببین من وقتی می تونم بهش نگاه کنم، هیچ کسم نمی فهمه من دیدش زدم قصدم بد بوده یا خوب از سر چی بوده، ولی اینجا نگاهم کنترل می کنم، اینه که پاداش داره! خود مراقبتی! وگرنه وقتی چشمام بستن و من بگم نگاه نمی کنم که فایده نداره متوجهی؟
عارفه سر تکان داد. راست می گفت. ممکن بود اگر این نگاه کردن ها ادامه پیدا کند او را منحرف کند. همین حالا هم مثل دختران نو جوان گاهی فکر می کرد اگر او همسرش شود چقدر خوب است. آهی کشید و چیزی نگفت؛ اما حنانه گفت:
- عشق قشنگ ترین اتفاقه... اگه که محرمه می تونی نگاهش کنی هی برای خودت ثواب جمع کنی و اگه محرم نیست بازم می تونی صدای جمع کنی... عجیب نه؟! ولی من خودم هر وقت حسی می کنم داره یه چیزایی میشه تو دلم و تو فکرم سعی می کنم قرآن بخونم... شده سوره هایی رو که حفظم... یا می رم بافتنی می بافم و نقاشی بکشم.
چقدر خوب بود حنانه خودش را مثال می زد. عارفه اینگونه احساس می کرد حنانه کاملا حالش را می فهمد و راهنمایی هایش درست است. خوب بود که به روی عارفه نمی آورد که چرا این سوال ها را پرسیده است.
تمام فکر عارفه حرف های حنانه بود. مخصوصا حدیثی که برایش گفت. توی سایت ها گشت تا آن حدیث را پیدا کرد و کنارش کلی حدیث دیگر درباره عشق.
حدیثی را که حنانه برایش گفته بود با نرم افزار به شکل عکس نوشته درآورد و آن را پس زمینه گوشی اش قرار داد. بهتر بود که می رفت. اینگونه از این عشق نافرجام راه می شد و ذهنش و روح درگیرش آرامش می یافت.
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺
#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺
@ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱