🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_113⚡️
#سراب_م✍🏻
رییس اجازه اش را صادر کرد. با سرعت خودش را به ماشین رساند و از عمارت منحوس او فاصله گفت.
کمی که دور شد ماشین را کنار کشید و کف دستش را به فرمان کوبید:
- لعنت، لعنت بهت... عوضی
احساس گناه می کرد. در تمام طول عمرش حتی محارمش را با این وضع ندیده بود. عصبانیت داشت عضلاتش را منفجر می کرد. ناموسهای مملکتش داشتند به دست امثال رییس به فلاکت کشیده میشدند؛ اما او مجبور به سکوتی تلخ و گزنده بود. کاش می شد زودتر کاری کند. کاش اگر کاری می کرد ثمر داشت. حیف!
به خانه رفت. وضو گرفت و به نماز ایستاد. گریه کرد، اشک ریخت. مدت زیادی را در سجده ماند و اشک ریخت وقتی بلند شد. احساس آرامش داشت. انگار توبهاش پذیرفته شده بود.
لبخندی زد. نیاز به ورزش داشت. انرژی منفی اش را باید طوری خالی می کرد. ساک ورزشی اش را برداشت. از خانه بیرون زد.
وقتی به باشگاه رسید، محمد هم آن جا بود و وقتی ماجرا خانه رئیس را شنید، شروع به خندیدن کرد. ده دقیقه بود فقط می خندید؛ آریا به او تذکر داد:
- نخند محمد... نخند روانیتر میشم میزنم شل و پل شی ها!
اشک چشمش را گرفت و سکوت کرد. کیسه بوکس را نگهداشت تا آریا تمرین کند. لبش بهم فشرده شده بود و می لرزید معلوم بود تا چند ثانیه دیگر انفجاری می خندد.
آریا گارد گرفت و مشتش را محکم به کیسه کوبید. تازه داشت گرم می شد که قهقهه بلند محمد توی گوشش پیچید.
چشم بست و نفس عمیقی کشید و مشتش را محکم پای چشم محمد کوبید. محمد روی زمین افتاد. اما هنوز داشت می خندید. حتی خنده اش شدت گرفته بود. آریا کنارش ایستاد ضربهای به ران اون کوبید.
- خفه محمد... رو اعصابی!
محمد آخی گفت و دوباره قهقهه بلندی زد. نگاه دیگر ورزشکاران هم روی آن ها چرخیده بود.
- ای... کاش اونجا بودم... قیافهات دیدنی بوده...
دوباره ضربه محکمی به پای او کوبید. باصدایی آرام و خفه غرید:
- خفه شو... میگم! کجاش خنده داره؟
محمد چنگی به کیسه بوکس آبی آویز انداخت و سعی بلند شود.
- نمی دونم... ولی دست خودم نیست این خنده... تو حرص می خوری من خنده ام می گیره! خب قبول می کردی، حا...
مشتش را محکم به شکم او کوبید. نمی دانست با این اخلاق محمد چه کند. همه چیز را بساط خنده می کرد و می خندید.
- کوفت بگیر باز کن این چسب رو!
- حرص نخور، جذاب تر میشی...
پوزخندی زد. لبش را جوید. محمد دستکش را از دستش بیرون کشید. ضربه آرامی به شانه اش کوبید و گفت:
- شیرینیش قشنگ بود حالا؟
آریا دستکش دست دیگرش را بیرون کشید و آن را به سر محمد کوبید.
- چرت نگو... از کی آنقدر بی حیا شدی؟ خیر سرت...
پوفی کشید و در دل لا اله الا الله گفت و از میان کیسه های بکس، به سمت رخت کن راه افتاد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺
#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺
@ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱