🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 ده مهر ماه بود آن هیچ کاری نکرده بودند. هر دو توی فکر بودند. محمد نگاهی به صورت گرفته‌ی آریا انداخت و گفت: - عصبی هستیا! - آره، خب از این که باز همه چیز راکد شده عصبی ام... اون یارو هم که انگار نه انگار... منو کرده دستفروش.‌‌.. آب از دستش نمی چکه! محمد او را به سمت آشپزخانه هدایت کرد. - بیا یه چایی از اون مشتیات بهم بده تا اعصابت آروم بشه حرف بزنیم. منم یه خبر خوب دارم! آریا سر تکان داد و چای سازش را به برق زد. - این چایی رو باید از دست مامانم وقتی تو اون قوری چینی و روی سماورش درست می کنه بخوری... اینجوری فایده نداره... - آریا، آشپزخونت خیلی باحاله... برزگ و دل باز و نور گیر. سرتکان داد و به سمت او چرخید تنش را به کابینت ها تکیه داد و لبخند زد. - آره، خیلی عالیه. آدم شارژ می‌شه! نمی خوای بگی چرا خوشحالی؟ محمد خندید و به صندلی تکیه زد. - چایت رو بیار عروس خانم تا بگم برات. لبخندش را خورد و اخم کرد: - کوفت، درد، مرض... نخند... محمد با خنده سرش را به چپ و راست تکان داد که صدای جوش آمدن آب بلند شد. خیلی زود چای را دم کرد. دو لیوان چای ریخت و پشت میز نشست. - هه، کدبانو شدیا! - خفه بابا... خواست لیوان را بکشد که محمد جلویش را گرفت. - خبرت بگو! محمد پوف کلافه‌ای کشید و دست به سینه شد. - با بالا صحبت کردم، قراره یه نیرو بفرسته دانشگاه، سر کلاس رئیس؛ به عنوان دانشجو! آریا با تعجب به او نگاه کرد. کسی را به عنوان نفوذی و جاسوس به دانشگاه بفرستند؟ اما این کار خیلی دشوار بود. باید فردی متخصص را پیدا می کردند تا هم از علوم شیمیایی سر در بیاورد و هم از شغل آن ها و خوب آریا که چنین کسی را نمی شناخت. مگر خود محمد فکری به حال آن می کرد. -  می دونی چقدر سخته؟ هم متخصص باشه و هم... محمد جرعه ای جای نوشید و گفت: - می دونم؛ منم اول فکر می کردم امکان نداره؛ اما وقتی باهاشون در جریان گذاشتم گفتند که چنین کسی رو می شناسند و فقط کافیه آماده اش کنند. آریا سر تکان داد. هنوز گیج بود. شاید اینطور می توانستند بیشتر با آن مرد نزدیک شوند. -  خب؟ میشه باهاش حرف زد؟ کی می فرستنش دانشگاه؟ محمد فنجان را روی میز گذاشت: - قراره به عنوان دانشجوی انتقالی می فرستنش تا نیمه مهر می تونه برسه... خب اون یه رزومه عالی داره! مطمئنا نظر جناب رئیس رو جلب می کنه. فردا می تونی ببینیش... دستش را تکان داد و گفت: -  اما نه مستقیم! با این ماس ماسکا! آریا سر تکان داد و از پشت میز بلند شد لیوان ها را توی سینک گذاشت و مشغول شستنشان شد. محمد کنار اجاق گاز استاد و کبریت سوخته ای که روی آن بود را برداشت: - مگه این جرقه نداره؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱