#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت21
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمیشدیم.
فانوسهایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغقوه میداد تا داخل کولهپشتیمان محض احتیاط داشته باشیم.
قرار شد دو گروه بشویم!
من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم.
آقای مهندس قایقرانی میکرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شهبانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ میآمد.
آقای سید و شفق طنابها را به قلابی که به لبهی دیوارهی کشتی بود، محکم بستند.
قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحهها چی؟!»
یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!»
همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:«خیلیخب بریم.»
ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیهی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوسهای روشن به ما پیوستند.
بقیهی بچهها از بالای کشتی برایمان دست تکان میدادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان میخورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفتهی استاد دوتا از فانوسها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوسها فقط باعث میشدند که سایهها ترسناکتر و آب تاریک عمیقتر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبهرویمان جز انبوه درختان و بوتهها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر میکردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی!
آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمیخوره کسی اینجا زندگی کنه...»
استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیهی بچهها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونهای چیزی یا کسی بود.»
آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!»
-«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیهی بچههارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم!
وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمیرسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
-«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود.
استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزهای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپچپ نگاهی بهم کردند. من هم بیطرف به شنهای زیرپایم زل زدم که باقیماندهی صدفهای خورد شده را در برگرفته بودند...
آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوتههای جنگل مانع شد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y