💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت20 بانو ایرجی که چشمهایش اندازهی کاسه گشاد شده بود، خطاب به سید مرتضی گفت: _آقا مرتض
#باغنار
#پارت21
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجهی شیرین یزدیاش ادامه داد:
_این رو هم بگم که مهمترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین همشهریشون هستم. به خاطر همین فکر میکنم من مناسبترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم.
همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت:
_آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی...
احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشکبار ادامه داد:
_ولی حداقل میذاشتی کفن استاد خشک بشه.
استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت:
_بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه!
بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت:
_اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره.
بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
_استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمیشد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید.
سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت. همگی از روضهی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمالالدینی گفت:
_استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط میخوام گشنیز بخورم.
استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم.
همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت:
_منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده.
بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت:
_اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند. البته ایندفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت:
_حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت:
_خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلیاش که معلمی است، ادامه خواهد داد.
و این گونه بود که پروژهی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید:
_چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟
احف پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچهای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم.
استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت:
_چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم.
احف جواب داد:
_پس چرا هی پِلکاتون میپرید؟ ها؟ چرا؟
استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد:
_من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام میپره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت:
_استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول میدید که فردا من رو میبرید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم.
پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و خطاب به بانو شبنم گفت:
_پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار میکنه، بعد میگه من رو میبری شهربازی؟ دای جان با این چیکار میکنه؟
بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت:
_کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد.
بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت:
_حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟
بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
_به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار.
بانو ایرجی چشم غرهای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
#پایان_پارت21
#اَشَد
#14000204
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت21
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجهی شیرین یزدیاش ادامه داد:
_این رو هم بگم که مهمترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین همشهریشون هستم. به خاطر همین فکر میکنم من مناسبترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم.
همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت:
_آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی...
احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشکبار ادامه داد:
_ولی حداقل میذاشتی کفن استاد خشک بشه.
استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت:
_بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه!
بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت:
_اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره.
بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
_استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمیشد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید.
سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بیصدا اشک ریخت. همگی از روضهی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمالالدینی گفت:
_استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط میخوام گشنیز بخورم.
استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت:
_دوستان چرا قضیه رو پیچیده میکنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم.
همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت:
_منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده.
بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت:
_اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبههای باقی نماند. البته ایندفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت:
_حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا.
این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت:
_خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلیاش که معلمی است، ادامه خواهد داد.
و این گونه بود که پروژهی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید:
_چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟
احف پوزخندی زد و گفت:
_نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچهای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم.
استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت:
_چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم.
احف جواب داد:
_پس چرا هی پِلکاتون میپرید؟ ها؟ چرا؟
استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد:
_من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام میپره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت:
_استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول میدید که فردا من رو میبرید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم.
پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانیاش زد و خطاب به بانو شبنم گفت:
_پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار میکنه، بعد میگه من رو میبری شهربازی؟ دای جان با این چیکار میکنه؟
بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت:
_کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد.
بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت:
_حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟
بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد:
_به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار.
بانو ایرجی چشم غرهای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت:
_خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
#پایان_پارت21
#اَشَد
#14000204
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت20🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانهی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مر
#باغنار2🎊
#پارت21🎬
آوا آب هویج بستنیاش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد.
_اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته میخواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...!
_یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون!
این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبهرو شد.
_لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد!
دخترمحی داشت جوش میزد که سچینه پا پیش گذاشت.
_بس کنید دیگه. خب داشتی میگفتی. خامساً؟!
آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد.
_خب داشتم میگفتم. خامساً...!
مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گلهایی که مهدینار برای بچههای استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا.
_اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچههای مرحوم استاد که قسمت نشد!
سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد.
_ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟!
سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش.
_وای! بچههای استاد!
اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت:
_بابا کجا میرید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم!
همگی سرگردان داخل سالن انتظار میچرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف میجنبید تا گمشدهشان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفسزنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد.
_چی شد؟!
_گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته!
مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت!
دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت:
_پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا میتونن رفته باشن؟!
علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر و چهرههایی نگران، وارد باغ شدند. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبههایشان میرفتند که ناگهان بچههای استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آنها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمههایشان توی هم بود، با دیدن آنها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آنها را ماچ باران کردند.
_کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچههای استاد؟!
این را بانو احد گفت و همهی نگاهها به سمت او چرخید.
_چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم!
این را عادل عربپور گفت. همان کسی که همراه بچههای استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خوردهای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاههای پروندههای قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود.
_ببخشید شما؟!
این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد:
_من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هماکنون مسئول بچههای اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود، ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم.
همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم!
سپس عینکش را صاف کرد و قدمزنان به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد!
شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم مثل همیشه در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابمله و ماهیتابهها را در میآورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت میزد. اعضا سریالهای تلویزیون را رها کرده و مشغول پچپچ بودند.
_نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمیدونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی!
این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد:
_حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار میکنن و راجع به اون روز صحبت میکنن. بعضی موقعها جلسشون به خوبی به پایان میرسه و شنگوله و بعضی موقعها هم با بدی به پایان میرسه و بیحال یه گوشه چُرت میزنه. به هرحال من روحیهی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین میکنم!
دخترمحی چشم غرهای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...!
#پایان_پارت21✅
📆 #14020126
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت20🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانهی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مر
#باغنار2🎊
#پارت21🎬
آوا آب هویج بستنیاش را با نِی نوشید و با دستمال دور دهانش را پاک کرد.
_اولاً سلامتی! ثانیاً خوب بودن؛ سلام رسوندن. ثالثاً دیگه یهویی شد و البته میخواستم غافلگیرتون کنم. رابعاً اون یارو اسم داره و اسمش هم مارکوئه! خامساً...!
_یا خودِ خدا. یه کم نفس بگیر، غش نکنی بیفتی روی دستمون!
این را دخترمحی گفت که با لبخند ملایم آوا روبهرو شد.
_لازم نکرده شما نگران من باشی. در ضمن کسی با شما صحبت نکرد!
دخترمحی داشت جوش میزد که سچینه پا پیش گذاشت.
_بس کنید دیگه. خب داشتی میگفتی. خامساً؟!
آوا نگاهش را از دخترمحی گرفت و به سچینه خیره شد.
_خب داشتم میگفتم. خامساً...!
مهدیه بدون توجه به حرف آوا، لیوانش را پس از نوشیدن، روی میز گذاشت و یکی از دسته گلهایی که مهدینار برای بچههای استاد واقفی آورده بود را انداخت گردن آوا.
_اینم قسمت تو بود دیگه! قرار بود بندازیم گردن بچههای مرحوم استاد که قسمت نشد!
سپس تسبیحش را از روی میز برداشت و شروع به خواندن فاتحه و صلوات کرد.
_ممنون عزیزم! راستی شماها چرا اومدید فرودگاه؟! منتظر کسی بودید؟!
سچینه که بعد از حرف مهدیه خشکش زده بود، جوابی به آوا نداد و دستش را گذاشت روی سرش.
_وای! بچههای استاد!
اینقدر صدای سچینه بلند بود که توجه همه به سمت او جلب شد. احف که تازه زبان آسنسیو را فهمیده بود، بلافاصله از جایش بلند شد و به سمت در خروجی دَوید. بقیه هم بلافاصله پشت سرش راه افتادند که بانو شبنم گفت:
_بابا کجا میرید؟! من تازه دوتا شیرموز و یه دونه معجون سفارش دادم!
همگی سرگردان داخل سالن انتظار میچرخیدند و چشمشان به این طرف و آن طرف میجنبید تا گمشدهشان را بیابند؛ اما خبری نبود که نبود. احف پس از لحظاتی نفسزنان از سمت اطلاعات فرودگاه، به این سمت آمد.
_چی شد؟!
_گفت که نیم ساعت پیش پروازشون نشسته!
مهدیه که بغض کرده بود، اشکی از گوشهی چشمش سرازیر شد.
_یا زهرا. این چه بلایی بود سرمون اومد؟! طفل معصوما یعنی الان کجان؟! ای وای! بدبخت شدیم رفت!
دخترمحی با دست دهان مهدیه را گرفت که سچینه گفت:
_پس احتمالاً تا الان از فرودگاه خارج شدن. به نظرتون کجا میتونن رفته باشن؟!
علی املتی کلید را داخل قفل در چرخاند و همگی با فکرهایی درگیر، وارد باغ شدند. همهجا را گشته بودند؛ اما خبری نبود. اعضا ناامیدانه داشتند به سمت سوراخ سمُبههایشان میرفتند که ناگهان بچههای استاد، امیرحسین و امیرمهدی واقفی به سمتشان آمدند و آنها را بغل کردند. اعضا که تا لحظاتی پیش سگرمههایشان توی هم بود، با دیدن آنها گل از گلشان شکفت و دست نوازش روی سرهایشان کشیدند و آنها را ماچ باران کردند.
_کجا بودید شماها؟! چرا نرفتید دنبال بچههای استاد؟!
این را بانو احد گفت و همهی نگاهها به سمت او چرخید.
_چرا نداره که. جوابش سادست. چون گیر یه مشت آدم بیخیال افتادیم!
این را عادل عربپور گفت. همان کسی که همراه بچههای استاد، از ترکیه به باغ آمده بود. مردی عینکی و حدوداً بیست و خوردهای ساله. یک کت بلند مشکی پوشیده بود و مثل کاراگاههای پروندههای قتل، دستانش را از پشت درهم حلقه کرده و بالای سر اعضا ایستاده بود.
_ببخشید شما؟!
این را علی املتی پرسید که عادل جواب داد:
_من عادل عرب پور هستم. دوست جناب واقفی و هماکنون مسئول بچههای اون مرحوم! کسی که بیست و دو دقیقه و سی ثانیه منتظر شماها توی فرودگاه بود، ولی خبری نشد و در نهایت به خانوم احد زنگ زدم و آدرس اینجا رو گرفتم.
همگی از شرمندگی سرهایشان را پایین انداختند که عادل نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_امشب تکلیف همه چی مشخص میشه. کلی چرا توی ذهنمه که باید به جوابشون برسم!
سپس عینکش را صاف کرد و قدمزنان به سمت آشپزخانهی باغ قدم برداشت. علی املتی هم که مهندس محسن را به طور موقت به جای خودش گذاشته بود، رفت و باتوم را از دستش تحویل گرفت و وارد کانکس نگهبانی شد!
شب شده بود و اعضا شامشان را خورده و در پذیرایی باغ نشسته بودند. طبق معمول بانو شبنم در آشپزخانه مانده بود و داشت تهِ قابلمه و ماهیتابهها را در میآورد. احف نیز که حسابی سنگین شده بود، در همان حالت نشسته چرت میزد. اعضا سریالهای تلویزیون را رها کرده و مشغول پچپچ بودند.
_نگاه کن. باز رفت طویله، چرت زدنش شروع شد. نمیدونم این طویله چی داره که وقتی ازش بیرون میاد، یا شنگوله شنگوله، یا چُرتیِ چرتی!
این را دخترمحی گفت که مهدیه جواب داد:
_حتماً با گوسفنداش جلسه برگزار میکنن و راجع به اون روز صحبت میکنن. بعضی موقعها جلسشون به خوبی به پایان میرسه و شنگوله و بعضی موقعها هم با بدی به پایان میرسه و بیحال یه گوشه چُرت میزنه. به هرحال من روحیهی حِیوون دوستی ایشون رو تحسین میکنم!
دخترمحی چشم غرهای به مهدیه رفت که بانو احد با یک سینی چای وارد پذیرایی شد...!
#پایان_پارت21✅
📆 #14030103
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت21
با کمک همدیگر قایق را با احتیاط داخل آب انداختیم و بنا براین شد که دوبار مسافر کشی کنند چون همه ما جا نمیشدیم.
فانوسهایی را که آقای معین و نورسا آماده کرده بودند را آوردیم. افراح هم به هرکداممان یک چراغقوه میداد تا داخل کولهپشتیمان محض احتیاط داشته باشیم.
قرار شد دو گروه بشویم!
من، یگانه، غزل و نورسا به همراه استادواقفی، آقای یاد، آقای مهدینار و آقای میرمهدی به عنوان گروه اول برویم.
آقای مهندس قایقرانی میکرد و پس از بردن ما به ساحل جزیره؛ به دنبال گروه بعدی که شامل آقای احف، رجینا، افراح، شهبانو، آقای سید، طهورا، شفق و آقای معین بود؛ میآمد.
آقای سید و شفق طنابها را به قلابی که به لبهی دیوارهی کشتی بود، محکم بستند.
قبل از رفتن با صدای نسبتاً بلندی گفتم:«پس اسلحهها چی؟!»
یگانه با دست به پشتم کوبید و با خنده گفت:«چی میگی طاهره داریم میریم خونه! اونا رو برای چی باید ببریم؟!»
همگی پوکر فیس نگاهم کردن که لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:«خیلیخب بریم.»
ابتدا آقای مهندس سوار شد تا قایق را برای رفتن آماده کند! بقیهی چیزهایش قبلا چک شده بود و خداروشکر هیچ نقص فنی نداشت. آقای میرمهدی و استاد واقفی از طناب آویزان شدند و سوار قایق شدند. بعد از آن یگانه و غزل و پس از آنها هم من و نورسا سوار شدیم. آخرین نفرات آقای یاد و مهدینار بود که با فانوسهای روشن به ما پیوستند.
بقیهی بچهها از بالای کشتی برایمان دست تکان میدادند. آقای سید از بالا پاروها را به آرامی به پایین سر داد و قبل از اینکه بخورد به سرمان، آقای میرمهدی و مهندس آنها را در هوا قاپیدند...هردو شروع به پارو زدن کردند. با تکان خوردن ما، قایق هم تکان میخورد و روی آب، تق و لق بود. خیلی آرام کنار هم نشسته بودیم که به گفتهی استاد دوتا از فانوسها را به جلوی قایق فرستادیم تا بتوانند مسیر جلویشان را تشخیص دهند. اما این فانوسها فقط باعث میشدند که سایهها ترسناکتر و آب تاریک عمیقتر به نظر برسد. پارو زدن کمی طول کشید چون آقایون اوایل، وارد نبودند...بالاخره به ساحل رسیدیم و با کمک هم پیاده شدیم. روبهرویمان جز انبوه درختان و بوتهها و صداهای مرموز، چیز دیگری نبود و مایی که فکر میکردیم به یکی از جزایر تفریحی رسیدیم و سرانجامش خانه است...! چه توهم جالبی!
آقای یاد به اطراف نگاه کرد و پرسید:«اینجا دیگه کجاست؟! نمیخوره کسی اینجا زندگی کنه...»
استاد واقفی رو به آقای مهندس کرد و گفت:«بقیهی بچهها رو بیار تا بریم جلوتر شاید خونهای چیزی یا کسی بود.»
آقای مهندس "درسته" ای گفت و سوار قایق شد. در همین حال آقای میرمهدی گفت:«باهات بیام داداش؟!»
-«نه پیش بقیه بمون و مراقب باشید تا بقیهی بچههارو هم بیارم...» بعد پاروها را دو دستی چسبید و مسیرش را به سمت کشتی تغییر داد. تا دقایقی رفتنش را تماشا کردیم!
وقتی که در سیاهی شب گم شد و جز صدای حیات وحش چیزی به گوش نمیرسید، نورسا به اطراف نگاهی انداخت و کلافه نفس عمیقی کشید.
-«استاد من و محمدمهدی بریم دور و بر جنگل نگاهی بندازیم؟!» این را آقای مهدینار گفت که با لبخند کجی روبه روی استاد ایستاده بود و به او زل زده بود.
استاد هم با دست کنارش زد و با لحن بامزهای گفت:«نه ننو...!» یگانه و غزل چپچپ نگاهی بهم کردند. من هم بیطرف به شنهای زیرپایم زل زدم که باقیماندهی صدفهای خورد شده را در برگرفته بودند...
آقای مهدینار خواست اعتراضی کند که صدای تکان خوردن چیزی از لای درختان و بوتههای جنگل مانع شد.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y