#باغنار
#پارت10
بانو ایرجی در حالی که ابروهایش بالا رفته بود، از بانو احد پرسید:
_واقعاً باغ پرتقال بهمون کمک کرده؟
بانو احد سرش را به نشانهی تایید تکان داد که بانو ایرجی ادامه داد:
_که اینطور. پس با این وضعیت دیگه باغ پرتقال نمیتونه قاتل استاد و یاد باشه.
_دقیقاً.
استاد مجاهد جلوی نوشیدنی و دسر را هم تیک زد و گفت:
_خب اینم از این. پیشنهاد دیگهای واسه مراسم ندارید؟
بانو فرجام پور گفت:
_من یه پیشنهاد دارم. به نظرم چون مهمونای زیادی قراره بیان مراسم، بهترین فرصته که کتابای چاپ شدهی اعضا رو به فروش برسونیم.
مثلاً واوِ مرحوم استاد واقفی، بی تو پریشانمِ بانو پاشاپور، آوارگی در پاریسِ بانو ایرجی و...! چطوره؟
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و گفت:
_پیشنهاد خوبیه. به نظرم واو رو به خاطر اینکه نویسندش استاد بود، سر مزار بفروشیم و بقیهی کتابا رو هم توی باغ. چطوره؟
همگی موافقت خود را اعلام کردند که استاد مجاهد ادامه داد:
_فقط یه نفر رو میخواییم که کتابا رو تبلیغ کنه. یکی که سر زبون دار باشه تا کتابا بهتر و زودتر به فروش بره.
احف دست خود را بالا برد و گفت:
_من این مسئولیت رو قبول میکنم. البته فقط واسه باغ رو؛ چون زمانش بعد افطاره. سر مزار رو بدید یه نفر دیگه.
دخترمحی نیز مسئولیت تبلیغ و فروش کتاب واو در سر مزار را به عهده گرفت که استاد مجاهد گفت:
_خب ما برای هر بخش باید یه مسئول بذاریم. به خاطر همین، بانو احد از قبل یه لیستی رو آماده کرده که ازشون میخواییم مسئولیتها رو بخونه.
بانو احد کاغذی را از کیفش در آورد و گفت:
_مسئول امنیت جاده از اینجا تا سر مزار، با استاد حیدر جهان کهن. ایشون موظف هستن مسیر باغ تا سر مزار رو، با پای پیاده برن و بیان و از هرگونه خطر احتمالی جلوگیری کنن.
همگی از مسئولیت سخت و طاقت فرسای استاد حیدر صدایشان در آمده بود که استاد حیدر گفت:
_گرچه زبون روزه خیلی سخته، ولی خب به عشق استادِ مرحوممون، این مسئولیت خطیر رو میپذیرم.
همگی یکصدا گفتند "زندهباد حیدرِ پیاده" که بانو احد ادامهی لیست را خواند:
_بانو رجایی، مسئول نظمِ سر مزار و همچنین داخل باغ انار. بانو ریحانه و بانو سرباز فاطمی، به دلیل شکل و شمایل امنیتی و سربازگونهشان، مسئول گشتن مهمانان در بدرِ ورود و خروج از باغ. بانو دخترمحی و جناب احف، مسئول تبلیغ و فروش کتابهای باغ در سر مزار و باغ انار. بانو کمالالدینی، مسئول عکس گرفتن از مراسم و شکار لحظههای مهم. بانو نسل خاتم و سلالهی زهرا، مسئول مونولوگ سرودن و ساخت استیکر با عکسهای مراسم. بانو وهب، مسئول درست کردن عکسنوشته با مونولوگ و عکسهای مراسم و سپس گذاشتن داخل پیج باغ در هورسا. استاد مجاهد و استاد جعفری ندوشن، مسئول صلوات و مداحی سرایی در سر مزار. آقای علی پارسائیان، مسئول خدمات رسانی به مهمانان باغ و در آخر بانو شبنم، مسئول آشپزخانه.
با شنیدن مسئولیت آخر، همگی چشمهایشان گرد شد که بانو ایرجی گفت:
_اگه شبنمی رو میخوایید مسئول آشپزخونه کنید، بعدش باید مهمونا رو ببریم رستوران. چون دیگه هیچی توی آشپزخونه باقی نمیمونه.
بانو شبنم یک قاشق از نارگیلش را خورد و گفت:
_اتفاقاً من موقع افطار کم اشتها میشم.
بانو ایرجی با لحن تمسخرآمیزی، به بانو شبنم گفت:
_آره خب. وقتی تا افطار مثل جارو برقی میخوری، باید هم موقع افطار اشتهات کم بشه.
بانو شبنم دیگر جوابی نداد که بانو احد گفت:
_نگران نباشید دوستان. یه نفر رو کنار بانو شبنم میذاریم که آشپزخونه به فنا نره.
همگی به ناچار قبول کردند که بانو نوجوان انقلابی، با یک عالمه کارت پستال دیجیتال در دست، نزدیک بانو احد شد و گفت:
_ببینید اینا خوبه؟
احف با دیدن کارت پستالها، لبخندی از روی خوشحالی زد و خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت:
_اینا رو برای من که تازه از زندان آزاد شدم درست کردید؟
بانو نوجوان انقلابی، قیافهای جدی به خود گرفت و جواب داد:
_خیر. این کارتا واسه دعوت کردن مهمونا به مراسم چهلمه.
لبخند احف جمع شد که بانو احد پس از دیدن یکی از کارت پستالها گفت:
_خوبه؛ فقط یه بار متنش رو بلند بخون که بقیه هم نظر بدن.
بانو نوجوان انقلابی جواب داد:
_من که صدایی ندارم. لطفاً بدید یه نفر دیگه بخونه.
بانو احد نگاهی به حضار انداخت و سپس خطاب به جناب سپهر گفت:
_لطفاً شما برامون بخونید آقا سپهر. ناسلامتی مدیر درختان سخنگو هستید.
جناب سپهر پس از زدن لبخندی دنداننما، چشمانش را بَست و شروع به خواندن کرد:
_بیا بریم دشت، کدوم دشت؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره، آی بله. بچه صِیدُم را مَزَن، خرگوش دَشتُم را مَزَن...
جناب سپهر همچنان مشغول خواندن بود که بانو احد گفت:
_آقا سپهر، منظورم این کارت پُستال بود.
جناب سپهر عرق شرمش را پاک کرد و بعد از کمی اینور و آنور را نگاه کردن، کارت پستال را از دست بانو احد گرفت و پس از صاف کردن صدایش، گفت...
#پایان_پارت10
#اَشَد
#14000129