پس از خوردن شام توسط مهمانان، استاد مجاهد میکروفون را برداشت و گفت: _از همه‌ی عزیزان که لطف برگی کردند و به اینجا آمدند، کمال تشکر برگی را دارم و ان‌شاءالله در عزای برگ‌های اعظمتون و همچنین تاج‌گذاری برگ‌های کوچکتون جبران کنیم. در ضمن برای سلامتی خودتون و خانوادتون، صلواتی بلند ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند و مهمانان فهمیدند که مراسم تمام شده و باید رفع زحمت کنند. البته مهمانان برای خروج از باغ انار هم، باید بازرسی بدنی می‌شدند. به خاطر همین، بانو ریحانه پس از بازرسی بدنی یک مهمان، یک موز از جیب وی در آورد و گفت: _این چیه؟ مهمان کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _این یه خیاره که به خاطر فشار زندگی، کمرش خم شده و همچنین زیر آفتاب مونده و زرد شده. مهمان بعد از گفتن این حرف، قهقه‌ای زد که بانو ریحانه با عصبانیت گفت: _نخند، ما عزاداریم. _شما عزادارید، ما که عزادار نیستیم. مهمان دوباره خنده‌ی بلندی کرد که بانو سرباز فاطمی، خطاب به بانو ریحانه گفت: _عزیزم چهلم استاد تموم شد. پس دیگه خندیدن مانعی نداره. بانو ریحانه نفس عمیقی کشید و سپس به مهمان گفت: _خانوم محترم، مگه شما تابلوی ورودی باغ انار رو نخوندید؟ روی اون تابلو نوشته خروج هرگونه اشیای گران‌بها از باغ انار، جداً ممنوعه. حتی این موز عزیز. مهمان شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: _خب الان من باید چیکار کنم؟ بانو ریحانه جواب داد: _یا باید همین‌جا موز رو بخورید، یا باید قیدش رو بزنید. پس از چند لحظه مکث، مهمان گوشه‌ای ایستاد و شروع به خوردن موزش کرد که دای جان و همسرش از راه رسیدند و وارد باغ انار شدند. بانو احد بعد از دیدن آن‌ها گفت: _اینا دیگه اینجا چیکار می‌کنن؟ بانو ایرجی پاسخ داد: _توی دادگاه دعوتشون کردیم دیگه. یادت نیست مگه؟ _آره خب، ولی الان چه وقت اومدنه؟ مراسم تموم شد دیگه. بانو ایرجی پس از کمی مکث گفت: _نمی‌دونم والا. راستی شبنمی کجاست؟ از اون موقعی که از آشپزخونه فرار کرد، دیگه ندیدمش. بانو احد با کلافگی پاسخ داد: _چه می‌دونم. حتماً یه گوشه‌ای نشسته داره جدول ویار هفته‌ی بعدش رو چِک می‌کنه. شایدم رفته به شوهرش سر بزنه. بانو ایرجی حرفی نزد که دای جان با لبخند ملیحش گفت: _سلام و چکش. دیر که نکردیم؟ بانو احد یک دانه به پیشانی‌اش زد و با حرص گفت: _حقشونه همون آش بدون حبوبات رو بذارم جلوشون. بانو ایرجی با لبخند به دای جان گفت: _سلام و آچار. یه کم دیر اومدین، ولی اشکالی نداره. بفرمایید بشینید تا براتون شام بیارم. دای جان و همسرش روی میز نشستند که بانو ایرجی وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب دید که بانو شبنم گوشه‌ی آشپزخانه نشسته و قابلمه‌ی آش را بغل کرده. بانو ایرجی پس از دیدن این صحنه، سرش را تکان داد و گفت: _به حبوبات آش که رحم نکردی. حداقل به رشته‌هاش رحم کن. بانو شبنم محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید ایرجی جان، ولی چند دقیقه پیش جدول ویارم رو چِک کردم، دیدم از اذان مغرب تا اذان صبح ویار رشته دارم. البته آشی و پلوییش مهم نیست؛ مهم رشتَشه. بانو ایرجی بدون جواب دادن به سمت قابلمه‌ی باقالی پلو با ماهیچه رفت و گفت: _راستی دای جان و زن‌دای جانت اومدن. نمی‌خوای بری استقبالشون؟ بانو شبنم پس از شنیدن این حرف، کش و قوسی به بدنش داد و بدون هیچ واکنشی، به همراه قابلمه از آشپزخانه خارج شد و پس از چند دقیقه پیاده‌روی، خود را به دای جان و زن‌دای جانش رساند و با شوق و ذوق به آن‌ها گفت: _سلام و ماش. سپس قابلمه‌ را به سمتشان گرفت و گفت: _بفرمایید آش. زن‌دای جان پس از تعارف بانو شبنم، زبانش را بیرون آورد و عُقِ ریزی زد. سپس با لبخندی مصنوعی گفت: _مرسی شبنم جان. صرف شده. بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که بانو ایرجی با دو پرس باقالی پلو با ماهیچه و همچنین سالاد کاهو و آب انار و آب نور به طرفشان آمد و گفت: _بفرمایید شام. دای‌ جان و زن‌دای‌ جان مشغول غذا خوردن شدند که بانو احد پرسید: _از قاتلین استاد و یاد چه خبر؟ دای‌جان آب انارش را سر کشید و پس از زدن یک آروغِ کَت و کلفت گفت: _همون خبرای دیروزه. تحقیقات هنوز ادامه داره و تا الان مدرکی که ثابت کنه این دو کشته یا همون شهید شدن پیدا نشده. کسی دیگر چیزی نگفت که ناگهان بانو ریحانه جیغ بلندی کشید. همگی به طرف ورودی باغ انار رفتند که دیدند استاد حیدر روی زمین افتاده و رنگش بدجوری پریده. دخترمحی که این صحنه را دید، چند بار به پاهایش زد و گفت: _ای وای! پیاده‌ی باغ هم از جمعمون پر کشید. خدایا عزرائیل چرا از باغمون بیرون نمیره؟ بانو احد چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _اینقدر نفوس بد نزن دختر. سپس به مردان باغ گفت: _لطفاً کولش کنید و بنشونیدش روی صندلی. مردان باغ همین کار را کردند و احف یک سطل آب یخ را روی استاد حیدر خالی کرد که ناگهان استاد چشمانش را باز کرد و از حالت بیهوشی در آمد...