بسم الله النور
#تجسسی
روزنگار
#تمرین81
گوشی
(شامل دو بخش)
بخش اول
به قول کودکیهایمان، یک ربع مانده به میکروب! سر بر میگردانم و ساعت را از روی دیوار میبینم. ده و چهل و پنج دقیقه. فناوری، ذهنم را کند کرده؛ چون بلافاصله یادم میآید گوشیِ بین دستهایم، دارای ساعت است. میگویند در شارژ، از آن استفاده نکنید. من که نادیده میگیرم. شبیه لپتاپی که به برق وصل کنند، دارم شیرهء جانش را همزمان میمکم. گرچه برای لپتاپ هم چنین حالتی، مضر است؛ اما حالا کی وقت دارد به مفید یا مضر بودنش دقت کند. همین که با این حجم از بیتوجهیهای سابقهدار من، ناگهان گوشی با آن ویبرهء تکضرب آزاردهندهاش خاموش نشود، کفایت میکند. اصلا کسی تنظیماتی بلد است تا آن لرزش مسخره را از روند خاموش_روشن شدن، حذف کند؟
صبح که مادر داشت برای بیداری صدایم میزد، خلاقیت به خرج داده بود. میگفت: پاشو کاراتو بکن، یه ساعت دیگه برق میرهها. برای جلب توجه و بیداریام از هیچ نکتهای فروگذار نمیکند. این یکی از همه کاریتر بود؛ چون زود بلند شدم. به نظرم سی درصد، احتمال داشت. حرفهایش دیر و زود دارد؛ اما سوختوسوز ندارد. مثلا هواشناسیاش، از مرکز هواشناسی کشور هم موثقتر است. راستش را بگویم، دیگر فکرِ درست بودنِ این پیشبینی را نکرده بودم. فوقش چهل درصد. آخر، دیروز داشتم به او میگفتم: میدونی مامان؟ دیشب شبکه خبر گفت که دیگه قطعی برق نداریم. مادر گرامی هم نه گذاشت و نه برداشت. فرمود: اونا رو ولشون کن. بیا کمک کن سفره بچینیم... و البته همان دیروز، دقایقی نگذشت که برقِ پابهفرار، باز هم گریخت. آخر هم نفهمیدیم کجا میگذارد میرود؟! مادر میگفت معمولا سه ساعته برق میرود. مثل روز قبلش. البته این درست درنیامد. دوساعته رفت و برگشت؛ اما سه ساعت بقیه را بعدازظهر لطف نمود و جبران کرد. کتاب نازک دستم، لول شد و از قیافه افتاد؛ ولی گذر دوبارهء برق تا مدتی... نه!
خلاصه امروز که بیدار شدم، با وجود شصت درصد شارژ داشتن، گوشی را زدم به سهراههای که چهارراه دارد و نمیدانم چرا هنوز بهش، سهراهه میگوییم. صبحانه را که خوردم، جلوی تنها وسیلهء سرمایشی این روزها، یار غار مادر در هنگام نوشیدن چای و رفیق فابریک برادر در هنگام تماشای تلویزیون و دوست گرمابه و گلستان پدر هنگام صرف خوراکی، پنکهء عزیز، لم دادم. گرچه این خودش لِم دارد. باید حتما کتابی باشد که خودت را باد بزنی؛ وگرنه طرف دیگر صورتت عرقریزان میشود. در هر حال، همهء جوانب رخسار بنده را پوشش نمیدهد. فکر میکنم لازم بود به جای برآمده بودن دایرهء پنکه، مثل تلویزیونهای اولِد، نیمدایرهاش را رو به داخل و فوق عریض میساختند!
نیاز به گفتن ندارد که خانهء خوشگل ما، آخرین خانهء روستا در برقرسانی است و همیشهء خدا، بهار و تابستان سوزناکی داریم. از این جهت که ممکن است وسایل بسوزد. تازه، کولر هم نمیکِشد و خوش به حال پدر عزیز که خرج خریدن یک کولر گازی به او تحمیل نشد. به قول دوستان: قربان دولت تبخیرِ امید! لازم به ذکر است از ماست که بر ماست. چون از دوغ که ماست نمیگیرند! تازه، شورای گرامی و دهیاری فوقِگرامی، باید کاری میکردند تا موقع اعلام برنامههایشان خندهمان نگیرد. نه اینکه الآن سیم تلفن بخشی از منطقه را درست کنند و چند عکس خوشتیپ بگیرند تا بگذارند در کانال تلگرام محل. من که بعد از مدتها دیدم. آن هم پس از کُشتی گرفتن با نت همراهاول و ایرانسل و چند بار سیمکارت جابهجا کردن. اصل حرفم این است که مسئولان مربوط به همان میزان انسانند که ما. پاسخ مطالبهگری را هم خوب میدهند: چشم، چشم... و باز ما هیچ، ما نگاه.... .
درد و دلم زیاد طول میکشد. دلم هم تازگیها درد میکند. آنقدر امید خوردم که دارم تدبیر بالا میآورم. چقدر رودهدرازی کردم! بگذریم. نشسته بودم کنار پنکه و باد در صورتم میرقصید. به چند پیامرسان سر زدم که شارژ به صد رسید. دلم نیامد جدایش کنم. این وصال معلوم نیست دوباره کِی بتواند تحقق پیدا کند. پس لازم بود ثبت شود. از آنجا که کیفیت دوربین گوشی مادرم کافی نبود، واجب دیدم همین صحنهء کوتاه بدون شرح را در یک ساعت شرح دهم تا کور شود هر آنکه نتواند دید. مخصوصا مسئولی که بلد نباشد در نیم ساعت پاسخ سوالی را بپیچاند. الحمدلله بیشترشان کاربلدند و بقیه که باید سِمَت را رها کنند، خودشان روی صندلی سُر میخورند و میپرند آنورآب. تعدادی هم هستند که نمیدانم کماند یا زیاد؛ اما رجاییطورند.
هی میخواهم کم بگویم و گزیده چون دُر که نمیشود! اگر این مادر گرامی گذاشت که نیم ساعت نوشتنمان را انجام بدهیم. یکبار هم که حسش هست، مادرخانمی کارمان دارد. آن هم دم به دقیقه!