مادر داد زد : _شام چی بپزم؟ هما ، جواب داد : _قورمه سبزی _آب نیست _پیتزا _برق نیست هما با کلافگی عروسک را به طرفی دیگر پرت کرد ، با بی حوصلگی بلند شد و ضربه ای به یخچال زد ، صدای بدی از یخچال برخواست ، مادر با عصبانیت فریاد کشید و با قاشق هما را تهدید کرد _لا اله الا الله ، فقط یک بار دیگه این کار رو انجام بده من میدونم و تو! _آخه گشنمه! صبح نون و پنیر ، شب نون و پنیر ، خسته شدم _تو هنوز بچه ای ، این حرفا به تو نیومده ، برو با عروسکت بازی کن بعد خودش را با دست باد زد ، هما با کلید پریز ور رفت ، مادر خواست دوباره فریاد بزند که پدر از در خانه وارد شد ، _ کارخونه تعطیل شد.